عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد
بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد
بترک آن مه نامهربان نباید گفت
کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد
مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند
که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد
بخواه دل که من خسته دل روان بدهم
بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد
کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست
بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد
بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال
ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد
بدان دیار روان‌تر ز آب دیدهٔ من
بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد
من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم
بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد
برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو
فدای صحبت جان جهان نشاید کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد
چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمی‌ارزد
شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمی‌ارزد
خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمی‌ارزد
قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمی‌ارزد
سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمی‌ارزد
فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمی‌ارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمی‌ارزد
بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمی‌ارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمی‌ارزد
زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمی‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد
در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد
نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد
هر کرا نقش نگارنده مصور گردد
نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد
تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار
یاری آنست که یار از غم یار اندیشد
در چنین وقت که از دست برون شد کارم
من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد
هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد
این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد
در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد
بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد
آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر
تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد
گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو
گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
چون سایهٔ دوست بر زمین می‌افتد
بر خاک رهم ز رشک کین می‌افتد
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان
روزیت که فرصتی چنین می‌افتد
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۴
چون خاک زمین اگر عناکش باشی
وز باد هوای دهر ناخوش باشی
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات
بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
در عشق ببر از همه، گر بتوانی
جانا طلب کسی مکن، تا دانی
تا با دگرانت سر و کاری باشد
با ما سر و کارت نبود، نادانی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایهٔ پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایهٔ شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندهٔ جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقهٔ اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می‌گردد
درین سفینهٔ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرهٔ تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند
چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یکشبه کم گیر و زنده‌دار، مخسب
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله ی خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصه ی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی
کار دل بود که با دل نفتد کار کسی
دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم
وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی
ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب
چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی
آخر کار فروشند به هیچش این است
سود آن کس که به جان است خریدار کسی
هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۵
نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۶
مکن کاری که پا بر سنگت آیو
جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وینی نامهٔ خود ننگت آیو
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۶
بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش
به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش
بترس از آن که ز آمیزشت به چرب زبانان
شود زبانه‌کش از مغز استخوان من آتش
بترس از آن که چه باران لطف بر همه باری
به برق آه زند در دل تو جان من آتش
بترس از آن که ز حرف حریف سوز نوشتن
به جانب تو زند در قلم بنان من آتش
بترس از آن که چه سک دامن تو گیرم و گیرد
بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش
بترس از آن که چو من تیر آه افکنم از دل
به جای تیر جهد از دم کمان من آتش
بترس از آن که ز سوزنده شعرها گه و بیگه
به مجلست فکند محتشم لسان من آتش
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۲
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن
درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمی‌گوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را می‌داد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من
بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من
با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من
رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من
چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست
کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست
ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش
گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست
گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست
یا قافله سالار ره کعبه ندانست
یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست
تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد
کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان
ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست
تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند
کس هیچ ندانست که فریادرسی هست
مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی
تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست
دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست
ای که می‌گویی به دنبال سرش دیگر مرو
کاکل پیچان او پنداری از دنبال نیست
در صف عشاق گو لاف نظربازی مزن
آن که دامانش ز خون دیده مالامال نیست
من نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشق
هیچکس را ایمنی زان غمزهٔ قتال نیست
مدعی گو این قدر بر حال ناکامان مخند
زان که دوران فلک دایم به یک احوال نیست
الحق از بدحالی زاهد توان معلوم کرد
کش خبر از حالت رندان صاحب حال نیست
جان من تعجیل در رفتن خدا را تا به چند
بر هلاک بی‌دلان حاجت به استعجال نیست
از بلندی زلف در پای تو آخر سر نهاد
چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیست
شرط یک‌رنگی نباشد شکوه زان زلف دو تا
ورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد
زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد
دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد
گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد
از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد
در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش
جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش
بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش
نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر
برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش
کی می‌رسی به حلقهٔ رندان پاکباز
تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش
ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد
گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش
هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند
الا دلی که بستیش از تار موی خویش
گیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گل
گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش
دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب
تا بنگری در آینه روی نکوی خویش
من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم
تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش
بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد
گر در محبت تو نبرم گلوی خویش
امشب فروغی آن مه بیدار بخت را
در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »