عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
مرا در درد بی باری دریغا بار بایستی
هزاران غم کزو دارم یکی غمخوار بایستی
نمودی چهره مقصودی ز رخسار و خط خوبان
ولی آئینه ما آی پی زنگار بایستی
چه سود ار همدمم شد خضر سوی چشمه حیوان
مرا همراهی آن سرو خوش رفتار بایستی
قدم گر رنجه فرمودی به سروقت من از یاری
رقیب آن روز دور از بار و گل بی خار بایستی
توانستی بت چین کرد با او دعوی خوبی
ولی از نرگسش چشم و ز گل رخسار بایستی
ز لب گر وعده فرمودی که بوسی با تو بفروشم
چو نوحم عمر و چون قارون زر بسیار بایستی
کمال از جمله نشربنی که بخشد بار با باران
ترا بایستی وصلست و آن هر بار بایستی
هزاران غم کزو دارم یکی غمخوار بایستی
نمودی چهره مقصودی ز رخسار و خط خوبان
ولی آئینه ما آی پی زنگار بایستی
چه سود ار همدمم شد خضر سوی چشمه حیوان
مرا همراهی آن سرو خوش رفتار بایستی
قدم گر رنجه فرمودی به سروقت من از یاری
رقیب آن روز دور از بار و گل بی خار بایستی
توانستی بت چین کرد با او دعوی خوبی
ولی از نرگسش چشم و ز گل رخسار بایستی
ز لب گر وعده فرمودی که بوسی با تو بفروشم
چو نوحم عمر و چون قارون زر بسیار بایستی
کمال از جمله نشربنی که بخشد بار با باران
ترا بایستی وصلست و آن هر بار بایستی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظربازی
که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی
شکسته بسته چوگانیست گوئی زلف شبرنگت
که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی
چه شیرین حقه بازست آن لب پر عشره کز مردم
دهان ننگ تو چون حقه پنهان کرد در بازی
دلا بر گردن از زلفش ترا طوق آنگهی زیبد
که در دام بلا خود را کبوتروار در بازی
به آن لب هر که بازد عشق از کشتن نیندیشد
مگس گر فکراین کردی نکردی با شکر بازی
چه آموزی به آن طره که چون فرزین فهد بندم
چو کجبازست و ریخ دارد مکن با او دگر بازی
کمال ار عشق بازی و نظر با آن دو رخ اولی
که در لعب محبت نیست خود زین خوبتر بازی
که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی
شکسته بسته چوگانیست گوئی زلف شبرنگت
که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی
چه شیرین حقه بازست آن لب پر عشره کز مردم
دهان ننگ تو چون حقه پنهان کرد در بازی
دلا بر گردن از زلفش ترا طوق آنگهی زیبد
که در دام بلا خود را کبوتروار در بازی
به آن لب هر که بازد عشق از کشتن نیندیشد
مگس گر فکراین کردی نکردی با شکر بازی
چه آموزی به آن طره که چون فرزین فهد بندم
چو کجبازست و ریخ دارد مکن با او دگر بازی
کمال ار عشق بازی و نظر با آن دو رخ اولی
که در لعب محبت نیست خود زین خوبتر بازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
من اوصاف حست ندانم کماهی
ولی این قدر روشنم شد که ماهی
مرا در سرست اینکه باشم غلامت
گدا بین که دارد نمای شاهی
به زلف چو شستت گرفتار باشد
من و هر که گیری ز مه تا به ماهی
مرا توبه فرمودن از خال مشکین
بود شستن از روی رنگی سیاهی
تو دلتنگی ما بپرس از دهانت
که خرد است وصادق بود در گواهی
بکن از دعای کمال احترازی
که اثرهاست در ناله صبحگاهی
ولی این قدر روشنم شد که ماهی
مرا در سرست اینکه باشم غلامت
گدا بین که دارد نمای شاهی
به زلف چو شستت گرفتار باشد
من و هر که گیری ز مه تا به ماهی
مرا توبه فرمودن از خال مشکین
بود شستن از روی رنگی سیاهی
تو دلتنگی ما بپرس از دهانت
که خرد است وصادق بود در گواهی
بکن از دعای کمال احترازی
که اثرهاست در ناله صبحگاهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
من کیستم که ورزم سودای چون تو باری
حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری
کار خود است ما را بار غمت کشیدن
خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری
گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن
ترسم ازین نشیند بر دامنت غباری
زلفت چو شد پریشان از جمع ما برانش
کاین حلقه را نشاید هر نیره روزگاری
گر سرو پیش قدت آزاد شد به خدمت
گل را چه برگ باشد در معرض نو باری
ساقی ز جام دوشین دیگر می آر ما را
که امروز اگر خم آری هم نشکند خماری
بستیم در هوایت بر خود در هوس را
عاقل کسی که نبود دربند غمگساری
زآن زلف سرکش ای دل نومیدهم نباشی
که کار به روز آید شام امیدواری
گر دست من بگیری گردد قلک غلامت
مه چون کمال گیرد آرندش اعتباری
حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری
کار خود است ما را بار غمت کشیدن
خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری
گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن
ترسم ازین نشیند بر دامنت غباری
زلفت چو شد پریشان از جمع ما برانش
کاین حلقه را نشاید هر نیره روزگاری
گر سرو پیش قدت آزاد شد به خدمت
گل را چه برگ باشد در معرض نو باری
ساقی ز جام دوشین دیگر می آر ما را
که امروز اگر خم آری هم نشکند خماری
بستیم در هوایت بر خود در هوس را
عاقل کسی که نبود دربند غمگساری
زآن زلف سرکش ای دل نومیدهم نباشی
که کار به روز آید شام امیدواری
گر دست من بگیری گردد قلک غلامت
مه چون کمال گیرد آرندش اعتباری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
من کیم گفتی که گویم خاک نعلین منی
ماه من تا چند نسل باز گونه می زنی
گفته بودی دامنم روزی بدست افتد ترا
وعده افتادگان در پای تا کی افکنی
دم به دم آهنگ رفتن می کنی از پیش من
عمری ای اندک وفا چون عمر از آن در رفتنی
من سزایم گفته در کشتن تو ای رقیب
راست می گوئی تو دشمن خود نهایای کشتنی
از گلستان جمالت بر نگیرم چشم تو
فی المثل گر چشم من چون چشم نرگس بر کنی
گرمی رنگین زند در شیشه با لعل تو دم
هرچه آید زو فرو خور زانکه خامست و دنی
بی تو چون بیند جهان چشم جهان بین کمال
چون به چشم خویش می بیند که چشم روشنی
ماه من تا چند نسل باز گونه می زنی
گفته بودی دامنم روزی بدست افتد ترا
وعده افتادگان در پای تا کی افکنی
دم به دم آهنگ رفتن می کنی از پیش من
عمری ای اندک وفا چون عمر از آن در رفتنی
من سزایم گفته در کشتن تو ای رقیب
راست می گوئی تو دشمن خود نهایای کشتنی
از گلستان جمالت بر نگیرم چشم تو
فی المثل گر چشم من چون چشم نرگس بر کنی
گرمی رنگین زند در شیشه با لعل تو دم
هرچه آید زو فرو خور زانکه خامست و دنی
بی تو چون بیند جهان چشم جهان بین کمال
چون به چشم خویش می بیند که چشم روشنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی
نافه مشک برد از سر زلفت بویی
آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است
هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی
نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل
عقل هر چند نظر می کند از هر سویی
پیش چشمم چه عجب گر نرود آب فرات
هر کجا بحر بود قدر ندارد جویی
شادمانم من از آن ماه مبارک رخ تو
نیک بخت آنکه بود بنده نیکو رویی
بر رخت می کند آن زلف سیه سیاری
صحن فردوس نگر جلوه کند هندوئی
نرود پای کمال از سر کویت هرگز
خوشتر از کوی دلارام نباشد کویی
نافه مشک برد از سر زلفت بویی
آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است
هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی
نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل
عقل هر چند نظر می کند از هر سویی
پیش چشمم چه عجب گر نرود آب فرات
هر کجا بحر بود قدر ندارد جویی
شادمانم من از آن ماه مبارک رخ تو
نیک بخت آنکه بود بنده نیکو رویی
بر رخت می کند آن زلف سیه سیاری
صحن فردوس نگر جلوه کند هندوئی
نرود پای کمال از سر کویت هرگز
خوشتر از کوی دلارام نباشد کویی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
ناوک غمزه چو هر سو به شتاب اندازی
دل شتابد که سوی جان خراب اندازی
گرم از پا نکند خال لبت سهل مگیر
به مگس سهل نباشد که عقاب اندازی
دل تحمل نکند جان نتواند برداشت
بار آن سایه که با رخ به نقاب اندازی
شمع آخر شده یارب چه شبی باشد آن
که منت بوسم و خود را تو به خواب اندازی
خون دلها که کبابست چو می نوشت باد
گربه مستی نظری سوی کبابه اندازی
به من رند بده تا سر حاسد شکنم
زاهدا سنگ که بره جام شراب اندازی
فیض ازین سان که ترا میرسد از گریه کمال
زود بینند که سجاده بر آب اندازی
دل شتابد که سوی جان خراب اندازی
گرم از پا نکند خال لبت سهل مگیر
به مگس سهل نباشد که عقاب اندازی
دل تحمل نکند جان نتواند برداشت
بار آن سایه که با رخ به نقاب اندازی
شمع آخر شده یارب چه شبی باشد آن
که منت بوسم و خود را تو به خواب اندازی
خون دلها که کبابست چو می نوشت باد
گربه مستی نظری سوی کبابه اندازی
به من رند بده تا سر حاسد شکنم
زاهدا سنگ که بره جام شراب اندازی
فیض ازین سان که ترا میرسد از گریه کمال
زود بینند که سجاده بر آب اندازی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
ندارد دلم طاقت بی توی
که کردست چشم توام جادوی
ز نو ابروبت ساخت شیدا مرا
چنینها کند ماه نو در توی
گشودند چشمان تو ترک و هند
به ناوک کشی و کمان ابروی
چه دولت که آن پای را در سرست
که دارد به زلف تو هم زانوی
در ایام بدحالی از جور زلف
رخت کرد با ما بسی نیکوی
مصور اگر نسخه زان رخ برد
به معنی کشد صورت مانوی
کمال آن سر زلف هر دم نگیر
که بارش بجنبد رگ هندوی
که کردست چشم توام جادوی
ز نو ابروبت ساخت شیدا مرا
چنینها کند ماه نو در توی
گشودند چشمان تو ترک و هند
به ناوک کشی و کمان ابروی
چه دولت که آن پای را در سرست
که دارد به زلف تو هم زانوی
در ایام بدحالی از جور زلف
رخت کرد با ما بسی نیکوی
مصور اگر نسخه زان رخ برد
به معنی کشد صورت مانوی
کمال آن سر زلف هر دم نگیر
که بارش بجنبد رگ هندوی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
ندانم کی به دام من در افتی
چه خوش صیدی چه خوش باشد گر افتی
اگر صد بارم افتی چون لطیفه
در آن فکرم که بار دیگر افتی
البش بگذار ای گفتار ور نیست
به گوش این و آن چون گوهر افتی
چه خوش افتد مرا ای سر ترا هم
ز تیغ او چو بر خاک در افتی
ره مردم تو گل می سازی ای اشک
چرا در ره ز مردم برتر افتی
ز تشویش تو ای برقع ملولیم
خدایا زودتر وقتی برافتی
کمال از ریشه دل لختی دهی شرح
شب وصلی که پیش دلبر انتی
چه خوش صیدی چه خوش باشد گر افتی
اگر صد بارم افتی چون لطیفه
در آن فکرم که بار دیگر افتی
البش بگذار ای گفتار ور نیست
به گوش این و آن چون گوهر افتی
چه خوش افتد مرا ای سر ترا هم
ز تیغ او چو بر خاک در افتی
ره مردم تو گل می سازی ای اشک
چرا در ره ز مردم برتر افتی
ز تشویش تو ای برقع ملولیم
خدایا زودتر وقتی برافتی
کمال از ریشه دل لختی دهی شرح
شب وصلی که پیش دلبر انتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
نشان خاک پای او اگر می یافتم جایی
سرم می گشت در پائیش غلطان دیده در پایی
تمنا کرده ام با خود که در پایش فتم بی خود
کم افتد در سر عاشق ازین خوشتر تمنائی
دل پروانه پیش شمع رأی سوختن دارد
نه بینم در میان جمع روشنتر ازین رایی
جمالت را چو بازاریست نیز از غمزه و مژگان
رها کن تا کند زلفت به حسن خویش سودائی
به صد نقش از خیال آراست رویت خانه دل را
ز مهرویان کرا باشد چنین روی دل آرائی
بهاران بی گل رویت به داغ دل برون آریم
چو لاله گر برون آیم به کوهی یا به صحرائی
نخواندی این مثل جانا تماشا رایگان باشد
رخی بنما ستان صد جان اجازت ده تماشائی
مرا تو چشم بینانی به تو زان در تماشایم
دلا می کن تماشائی چو داری چشم بینایی
کمال از سرو بالابان چه می پرسی نشان گفتی
مهی می جویم از هر سو مگر بینم زبالایی
سرم می گشت در پائیش غلطان دیده در پایی
تمنا کرده ام با خود که در پایش فتم بی خود
کم افتد در سر عاشق ازین خوشتر تمنائی
دل پروانه پیش شمع رأی سوختن دارد
نه بینم در میان جمع روشنتر ازین رایی
جمالت را چو بازاریست نیز از غمزه و مژگان
رها کن تا کند زلفت به حسن خویش سودائی
به صد نقش از خیال آراست رویت خانه دل را
ز مهرویان کرا باشد چنین روی دل آرائی
بهاران بی گل رویت به داغ دل برون آریم
چو لاله گر برون آیم به کوهی یا به صحرائی
نخواندی این مثل جانا تماشا رایگان باشد
رخی بنما ستان صد جان اجازت ده تماشائی
مرا تو چشم بینانی به تو زان در تماشایم
دلا می کن تماشائی چو داری چشم بینایی
کمال از سرو بالابان چه می پرسی نشان گفتی
مهی می جویم از هر سو مگر بینم زبالایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
نیست بهای جان بسی پیش تو چون کشد کسی
در نظرت جهان و جان نیست به قیمت خسی
شادی جان اگر توئی نیست غم جهان مرا
غصه چه وحشت آورد با رخ چون تو مونسی
از لب و غمزة توأم باده پرست و مست هم
باده و ساقئی چنین نیست به هیچ مجلسی
زیر دو لبه سه بوسه ام گفتی و چشم چار شد
چون به یکی نمیرسی وعده چه میدهی بسی
از تو به من چو بلبلان نالم و بس که در چمن
می رخ زرد و چشم تر نیست گلی و نرگسی
سهر قلم ز بیخودی باز نداند از رقم
نقطة خالت ار فتد بر ورق مهندسی
یافت کمال وصل تو دولت نقد او ببین
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
در نظرت جهان و جان نیست به قیمت خسی
شادی جان اگر توئی نیست غم جهان مرا
غصه چه وحشت آورد با رخ چون تو مونسی
از لب و غمزة توأم باده پرست و مست هم
باده و ساقئی چنین نیست به هیچ مجلسی
زیر دو لبه سه بوسه ام گفتی و چشم چار شد
چون به یکی نمیرسی وعده چه میدهی بسی
از تو به من چو بلبلان نالم و بس که در چمن
می رخ زرد و چشم تر نیست گلی و نرگسی
سهر قلم ز بیخودی باز نداند از رقم
نقطة خالت ار فتد بر ورق مهندسی
یافت کمال وصل تو دولت نقد او ببین
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری
چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم
که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری
دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن
رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری
کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان
اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری
بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری
به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری
در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری
چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم
که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری
دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن
رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری
کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان
اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری
بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلسه نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنت زده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
هر لحظه غمزه ها به جفا نیز می کنی
باز این چه فتنه هاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وانگه اسپر زلف دلاویز می کنی
گر خون چکائی از دل عاشق کراست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز می کنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش
زینسان که آتش دل ما نیز می کنی
خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال
چون همدم به آه سحرخیز می کنی
از خون ما چه توبه دهی چشم مست را
از باده حلال چه پرهیز می کنی
شهر سرای چون دلت آشفته شد کمال
وقنست اگر عزیمت تبریز می کنی
باز این چه فتنه هاست که انگیز میکنی
دلهای ما نخست به تاراج میبری
وانگه اسپر زلف دلاویز می کنی
گر خون چکائی از دل عاشق کراست جنگ
شاهی به قلب رفته و خونریز می کنی
در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش
زینسان که آتش دل ما نیز می کنی
خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال
چون همدم به آه سحرخیز می کنی
از خون ما چه توبه دهی چشم مست را
از باده حلال چه پرهیز می کنی
شهر سرای چون دلت آشفته شد کمال
وقنست اگر عزیمت تبریز می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
ما رسی هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی
همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد
هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا
درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی
نیست سزای دیدنت دیده بگیر ز آینه
زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی
از سر زلف دلکشت کس نشنید بوی جان
تا به سر شکستگان همچو صبا نیامدی
جان نفشانده بر در کعبه وصل دلبران
طرف مکن چو از سره صدق و صفا نیامدی
هست کمال گفتیم این همه درد گرد تو
درد کجا رود دگر چون تو دوا نیامدی
همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد
هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا
درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی
نیست سزای دیدنت دیده بگیر ز آینه
زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی
از سر زلف دلکشت کس نشنید بوی جان
تا به سر شکستگان همچو صبا نیامدی
جان نفشانده بر در کعبه وصل دلبران
طرف مکن چو از سره صدق و صفا نیامدی
هست کمال گفتیم این همه درد گرد تو
درد کجا رود دگر چون تو دوا نیامدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱
چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
نه چه سخن باشداین چیست صبا تاکنم
نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
کرد طلوع آفتاب یار درامد زخواب
روی نگار مراست خسرو انجم گوا
جان چو شنید از صبا بوی سرزلف او
گفت روان می شود در پی آن آشنا
در صور آب و گل جان صفت دوست دید
عشق کهن تازه کشت گرم شداین ماجرا
جام رهاکن در و چشمهٔ خورشید بین
زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را
گرنه زعکس رخش گل اثری یافتن
ما گل زکجا وین همه ما یه حسن از کجا
قبله هرملتی هست به سوی دگر
با رخ او فارغیم از همه قبله ها
تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید
گفت که زخم من است صیدمرا خون بها
چشمش اگر می کند میل به سوی همام
نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا
از نفس یار ما داد نشانی صبا
نه چه سخن باشداین چیست صبا تاکنم
نسبت بوی خوشش با نفس یار ما
کرد طلوع آفتاب یار درامد زخواب
روی نگار مراست خسرو انجم گوا
جان چو شنید از صبا بوی سرزلف او
گفت روان می شود در پی آن آشنا
در صور آب و گل جان صفت دوست دید
عشق کهن تازه کشت گرم شداین ماجرا
جام رهاکن در و چشمهٔ خورشید بین
زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را
گرنه زعکس رخش گل اثری یافتن
ما گل زکجا وین همه ما یه حسن از کجا
قبله هرملتی هست به سوی دگر
با رخ او فارغیم از همه قبله ها
تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید
گفت که زخم من است صیدمرا خون بها
چشمش اگر می کند میل به سوی همام
نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
با آن که بر شکستی چون زلف خویش مارا
گفتن ادب نباشد پیمان شکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیده ها را
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه می شماری باران آشنا را
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجاده بردن آیینه خدا را
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سر مست چشم خود بین رندان پارسا را
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
گفتن ادب نباشد پیمان شکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را
در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی
ای آفتاب تابان دریاب دیده ها را
زان لب سلام ما را نشنیدهام جوابی
بیگانه می شماری باران آشنا را
پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن
شرط است سجاده بردن آیینه خدا را
چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم
از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را
در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد
سر مست چشم خود بین رندان پارسا را
سوی همام بنگر باری به چشم احسان
با بنده التفاتی رسم است پادشا را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سال ها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
گر تو برفتراک می بندی شکار خویش را
خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی
می نشانم زاب چشم خود غبار خویش را
عکس روی چون نگار خود بین در آینه
تا بدانی قدرت صورت نگار خویش را
هست خاک آستانت سجده گاه اهل دل
سجدهٔ شکری بکن پروردگار خویش را
نیست خالی از خیال روی تو چشم همام
باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها کردهای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یا بی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیردیدی کار به جان جوینده باشددام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چوبیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
تقل لب مستان مکن آن شکتر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خودامشب بگستردام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها کردهای آن زلف بی آرام را
ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می
در جان ما زن آتشی تا پخته یا بی خام را
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می کند
نخجیردیدی کار به جان جوینده باشددام را
صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا
حاجی چوبیند روی تو باطل کند احرام را
هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من
کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را
من دست بوسی می کنم مرد لب و چشمت نیم
تقل لب مستان مکن آن شکتر و بادام را
دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه شب
بر راه صبح از زلف خودامشب بگستردام را