عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۹
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دلگیرم از بزم طرب غمخانه یی باید مرا
من عاشق دیوانه ام ویرانه یی باید مرا
از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد
اکنون برای همدمی دیوانه یی باید مرا
خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم
لیکن زدیوان قضا پروانه یی باید مرا
شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل
از نرگش عاشق کشی افسانه یی باید مرا
بی صحبت شیرین لبی تلخست بر من زندگی
از جان بتنگ آمد دلم جانانه یی باید مرا
بی آن چراغ و چشم دل شبها مقیم گلخنم
شمعی ندارم کز طرب کاشانه یی باید مرا
همچون فغانی آمدم از کعبه در دیر مغان
پیمان شکستم ساقیا پیمانه یی باید مرا
من عاشق دیوانه ام ویرانه یی باید مرا
از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد
اکنون برای همدمی دیوانه یی باید مرا
خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم
لیکن زدیوان قضا پروانه یی باید مرا
شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل
از نرگش عاشق کشی افسانه یی باید مرا
بی صحبت شیرین لبی تلخست بر من زندگی
از جان بتنگ آمد دلم جانانه یی باید مرا
بی آن چراغ و چشم دل شبها مقیم گلخنم
شمعی ندارم کز طرب کاشانه یی باید مرا
همچون فغانی آمدم از کعبه در دیر مغان
پیمان شکستم ساقیا پیمانه یی باید مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
زداغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیه چشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی یابم
بصحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچیدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هر جا پای بردارد سمندت رونهم آنجا
زداغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیه چشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی یابم
بصحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچیدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هر جا پای بردارد سمندت رونهم آنجا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
برون خرام و قدم نه رکاب زرین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بهر سرچشمه کان آرام جان زد خرگهی آنجا
بعشرت با می و معشوق بنشیند مهی آنجا
نه دل آگه شود کز دیدنش چون میشود حالم
نه از غیرت توانم دید با این آگهی آنجا
که میداند که چونم میکشد در خلوت آن بدخو
چو هرگز از عزیزان نیست با من همرهی آنجا
نیازی میکنم عرض و برون میآیم از بزمش
نخواهم تا قیامت ساختن ماتمگهی آنجا
در آن نظاره کز هر ذره آتش در جهان افتد
ندارد عاشق بیچاره یارای رهی آنجا
که میداند که چون آمد برون از گلشنش عاشق
تمنای بلندی بود و دست کوتهی آنجا
دگر در سایه ی دیوار آن گل از چه رو آرد
فغانی چون ندارد قیمت برگ کهی آنجا
بعشرت با می و معشوق بنشیند مهی آنجا
نه دل آگه شود کز دیدنش چون میشود حالم
نه از غیرت توانم دید با این آگهی آنجا
که میداند که چونم میکشد در خلوت آن بدخو
چو هرگز از عزیزان نیست با من همرهی آنجا
نیازی میکنم عرض و برون میآیم از بزمش
نخواهم تا قیامت ساختن ماتمگهی آنجا
در آن نظاره کز هر ذره آتش در جهان افتد
ندارد عاشق بیچاره یارای رهی آنجا
که میداند که چون آمد برون از گلشنش عاشق
تمنای بلندی بود و دست کوتهی آنجا
دگر در سایه ی دیوار آن گل از چه رو آرد
فغانی چون ندارد قیمت برگ کهی آنجا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عرضه مده بدور گل ساغر لاله گون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
صبحست و جلوه داده مستان پیاله ها را
روی از نشاط خندان، گلها و لاله ها را
در هر کنار جویی افتاده های و هویی
مرغان بلند کرده آهنگ ناله ها را
هر می که خورده یاری از دست گلعذاری
گلها نثار کرده از شوق ژاله ها را
در حلقه ی محبان از بهر بستن دل
مستانه باز کرده خوبان کلاله ها را
در خون عندلیبان خوبان چو غنچه ی گل
نو کرده اند هر یک رنگین قباله ها را
بلبل چرا نگوید این نکته های رنگین
در حسن چون گشاده گلبن رساله ها را
خوش وقت باده نوشان کز غایت کرامت
نوشند آب و بخشند زرین پیاله ها را
در شاهراه معنی از هر غزل فغانی
دامی دراز کرده مشکین غزاله ها را
روی از نشاط خندان، گلها و لاله ها را
در هر کنار جویی افتاده های و هویی
مرغان بلند کرده آهنگ ناله ها را
هر می که خورده یاری از دست گلعذاری
گلها نثار کرده از شوق ژاله ها را
در حلقه ی محبان از بهر بستن دل
مستانه باز کرده خوبان کلاله ها را
در خون عندلیبان خوبان چو غنچه ی گل
نو کرده اند هر یک رنگین قباله ها را
بلبل چرا نگوید این نکته های رنگین
در حسن چون گشاده گلبن رساله ها را
خوش وقت باده نوشان کز غایت کرامت
نوشند آب و بخشند زرین پیاله ها را
در شاهراه معنی از هر غزل فغانی
دامی دراز کرده مشکین غزاله ها را