عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
ای بار نازنین مگر از فتنه زاده ای
کامروز چشم فتنه گری بر گشاده ای
در ملک حسن خسرو و خوبان نونی ولیک
داد مرا نو از لب شیرین نداده ای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
لیکن از این میانه تو زیبا فتاده ای
چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو
از حسن و لطف از مه تابان زیاده ای
از خط تو زغالیه هر نقطه ای که هست
داغی ست آنکه بردل عنبر نهاده ای
با آنکه ریخت غمزة شوخ تو خون ما
با عاشقان هنوز به جنگ ایستاده ای
گفتم کمال از قد سرو نو بر نخورد
عشقت بگفت رو که در این ره پیاده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
باز خود را چو گل تازه بر آراسته ای
باغ رخسار بگلهای نر آراسته ای
خلق بر یکدگر افتاده ز نظاره تو
که دو رخ خوبتر از یکدگر آراسته ای
ابروی شوخ که با ماه نوش سر بسر است
بسر زلف سیه سر بسر آراسته ای
شوخی و فتنه گر و سنگدل و عهد شکن
چشم بد دور بچندین هنر آراسته ای
با وجود لب تو نیست بسائی محتاج
مجلس ما که بنقل و شکر آراسته ای
هست مهمان نور آن به مگر ای دل که ز اشک
خانه دیده بلعل و گهر آراستهای
روی آراسته بنمای خصوصة به کمال
که تو خاص از پی اهل نظر آراسته ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای
رقم غالیه سان بر مه تابان زده ای
بلبل مست نمی آید از این حال به هوش
چو سرا پرده مشکین به گلستان زده ای
سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا
خط سبزیست که بر دفتر خوبان زده ای
با چنین قامت زیبا که تو داری صنما
و بر راستی سرو خرامان زده ای
تا چرا سر دل خویش ندارد به زبان
آتش اندر دهن شمع شبستان زده ای
زان لبان شکر افشان همه شب تا به سحر
بوسه بر جام می باده پرستان زده ای
از چه باب است کمال اینکه ز نادانی خویش
حلقه بی ادبی بر در جانان زده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
چرا جنییت شاهی بظلم تاخته ای
بقامت این علم فتنه بر فراخته ای
بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت میاد که خود را تکو شناخته ای
به آن دو طرف کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای
کمال فارد لعبه نظر نوئی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
گر همه وقتی همه دلخون نه ای
لیلى وقتی تو و مجنون نه ای
نیست چو ما قابل خون خوردنت
در خور این باده گلگون نه ای
در طلبت زر چه کئی گنج عشق
ر خواجه گدائی تو، فریدون نه ای
او پیش دهان و لبش ای قند مصر
قد چه خوانیم ترا چون نه ای
جای تو با دیدن ما با دل است
زین در بقین است که بیرون نه ای
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نه ای از ماه گر افزون نه ای
ای به در خانه تو أو کمال
چون شنوی زانکه به گردون نه ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
آشوب جانی شوخ جهانی
بی اعتقادی نامهربانی
از پیش خویشم تا چند رانی
زهر فراقم تا کی چشانی
من مهر ورزم آری من اینم
نو کینه ورزی آری تو آنی
گاهم نوازی گاهم گدازی
گاهی چنینی گاهی چنانی
بی جرم کشتن مردم یکی را
توان ولیکن تو میتوانی
زینسان که داری از خویش دورم
گر میرم از غم حالمه ندانی
گفتم نثارت سازم ه در اشک
گفتا چه گویم در مچکانی
با تو چه ماند خضر و مسیحا
عمری تو هرگز با کس نمانی
گر از کمال ای مونسه ملولی
رفتم ز پیشت بردم گرانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
آن شوخ دی براهی میرفت همچو شاهی
در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی
میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد
از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی
تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل
این زد به جامه چاکی وآن بر زمین کلاهی
می کرد باز گیسو میشد از آن مشوش
می کرد باره گونی در حال ما نگاهی
این سوز سینه تاکی آه از دلی که از وی
کاریم بر نیامد جز ناله و آهی
داری از آن دو ساعد پرسیم استین ها
از دلبران که دارد زین دسته دستگاهی
در دعویی که پیکان گوئیم حق سینه است
از تیر تو ندارد دل راستر گواهی
از بس که کشت چشمت مردم بمانم ما
پوشیده هر پکیه بین در خانه ها سیاهی
گوید کمال فی الفوز صد شعر تر به یک شب
لیکن بوصف رویت هریک غزل بماهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
اگر در کشتنم تأخیر کردی
نبود از مرحمت تقصیر کردی
رها کردی چو من دیوانه ای
گرفتی زلف را زنجیر کردی
را از دل خونها چکید آن دم که بر ما
بقصد جان مزه چون تیر کردی
چه شوخی ای پسر کز عهد طفلی
بخونم میل بیش از شیر کردی
رقیبا مینمانی آدمی شکل
تو آن هیأت چرا تغییر کردی
نکردی سجده زاهد برآن روی
به بیدینی مرا تکفیر کردی
کمال احوال درد خویش با بار
چو گفتی نیک بد تقریر کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
ای آفتاب روی تو در اوج دلبری
پروانه چراغ رخت شمع خاوری
سودای زلف تست که روزم سیاه کرد
تا خود به حسن رونق خورشید می بری
زاف است آنکه حلقه زند گرد آفتاب
با مشک می دمد ز بناگوش مشتری
بالای دل فریب تو گویم به راستی
سرویست گلعذار به بستان دلبری
دیباچه صحیفة حسن و لطافت است
بر صفحه جمال نر آن خط عنبری
روشن شود مراد دل من هر آینه
آن دم که روی خویش در آئینه بنگری
جائت چگونه خوانم جانم فدای نست
عمرت چگونه گویم کز عمر خوشتری
اشکم به آب دیده گواهی می دهد
خونی که ریخت جادوی چشمت به ساحری
سوی کمال مرحمتی کن به وصل خویش
کز حد گذشت جور و جفا و ستمگری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ای آیت حسن از رخ خوب تو مثالی
از رنگ رخت دفتر گل نقش خیالی
خوبان جهان حسن دل افروز و ملاحت
دارند و لیکن نه چنین حسن و جمالی
عودیست دل سوخته بر باد وصالت
کز آتش هجران تو اش نیست ملالی
با آنکه بود آتش لعل تو جگر سوز
هرگز نبود خوشتر ازو آب زلالی
عمریست که بر باد هوا می گذرانیم
زیرا که نباشد ز تو امید وصالی
باری به کمال از سر رحمت نظری کن
امروز که حسن تو گرفتست جمالی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ای از خط تو زنگ بر آئینه شاهی
تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی
آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی
آن نقطه نه خال است که سریست آلهی
رویت به غلامی دلم خط به در آورد
میداد بر آن خط دل من نیز گواهی
تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی
هردم که چه خواهی تو ز ما هرچه تو خواهی
خون همه بیراهه بریزی و چو بینیم
یک روز براهت همه گوئیمه براهی
ای رفته بفکر نقش زلف بدست آر
تدبیر رسن کن که فرو رفته بچاهی
نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است
چون چشمه حیوان شده پنهان به سیاهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
ای بوده با تو ما را خویشی و آشنائی
با آشنای خویشت تا چند بی وفائی
دل میدهد گواهی کز ما دلت ملول است
آری تو راست فرمان باری تو جان مائی
ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان
گر لطف می نمائی اور جور می فزانی
گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی
در عاشقی رها کن ناموس و پارسائی
نزدیک تر ز جانی نزدیک ما و با ما
چون ماه روی خود را از دور می نمائی
آیا بود که یک شب ناخوانده بی رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآنی
بی خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی
چون نیست بی تو عمرم ای عمر من کجایی
بیچاره ای که باشد همچون کمال بی دل
در محنت غریبی در قصه جدایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
ای درد درون جان چه باشی
ای سوز درون نهان چه باشی
ای خون دل از زمین چه جویی
ای ناله بر آسمان چه باشی
ای اشک روان برون شو از چشم
در خانه مردمان چه باشی
ای بی تو تنم ننی ز جان دور
دور از من ناتوان چه باشی
ای ساکن کوی ماهرویان
در منزل نا امان چه باشی
ای آنکه ز پیش راندیم دی
امروز دگر بر آن چه باشی
ای شوخ کمال سوخت بیتو
زین سوخته بر کران چه باشی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
ای دل این بیچارگی و مستمندی تا یکی
چون نداری روی درمان دردمندی تابکی
بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تابکی
از هواداران ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تابکی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سر بلندی تابکی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خود پسندی تابکی
غمزه جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخر چشم بندی تابکی
گونیم هردم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریهای خجندی تابکی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
ای دهان تو قند و لب همه می
قند پیش لب تو لیس بشی
تیر از آن قد نهاده سر بگریز
بیشکر دور نیست ناله نی
راز ما فاش کرد خون سرشک
تو کمان را چه می کنی در پی
سوختی جان ما به غمزه و زلف
چند ریزیم خاک بر سر وی
آفتاب از جمال تو خجل است
ناز تا چند و سرکشی تا کی
زندگی بافت از لب تو کمال
که ز رخسارها چکاند خوی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
ای رخت آیت حسن و دهنت لطف خدای
به حدیثی بگشای آن لب و لطفی بنمای
خانه تست دل و دیده ز باران سرشک
اگر این خانه چکد آب در آن خانه در آی
شد ز نظارگیان خانه همسایه خراب
به من با تو که فرمود که بر بام برآی
زاهد شهر بخشکیست ز چوبی کمتر
که چو نعلین نمالیده بروی آن کف پای
گفته بودی که شبی باده خورم با تو بیا
همچو پیمان من و وعده خود دیر میای
روز باران سرشکم مرو از خانه به باغ
که رود پای تو چون سرو فرو در گل و لای
بوستانیست سرای از گل آن روی کمال
به سرای آمدی ای بلبل خوشگو به سرای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
ای صبا برخاک کوی یار ما خوش میروی
شبه سراندازان برآن زلف دوتا خوش میروی
میروی و باز میگوئی به زلفش خال ما
گرچه میگونی پریشان ای صبا خوش میروی
واعظا تحسین خود تاکی که خوشها میروم
گر به زودی میروی از پیش ما خوش میروی
ناو کش چون میرود در سینه می گوید دلم
گر از آن مژگانی ای تیر بلا خوش میروی
میروی در جان همه وقتی و می آید خوشم
زآنکه تو آب حیاتی دایما خوش میروی
گر قبا پوشی چو غنچه ور کله هم لاله وار
با کله خوش می برآنی در قبا خوش میروی
گر رود مطرب ببزمی خواند ابیات کمال
هر کرا جانیست گوید مطربا خوش میروی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
ای صبا تاکی به زلف بار بازی می کنی
سر دهی بر باد چون بسیار بازی می کنی
از هوا گر بر زمین افتی چو زلف او رواست
بر رسنها چون شبان تار بازی می کنی
با لب او عشق میبازی دلا خونت حلال
چون به جان خویش دیگر بار بازی می کنی
مرهم ریشت دهم گفتی ندانم میدهی
با زه شوخی با من انگار بازی می کنی
در دبیرستان بدین شوخی و طفلی لوح مهر
چون بیاموزی که در تکرار بازی می کنی
در گلستان آی وعکس زلف و رخ بنگر در آب
گر شب مهتاب در گلزار بازی می کنی
برگ ریزان بهار زندگی آمد کمال
چند با خویان گلرخسار بازی می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
ای گل روی ترا چون من بهر سو بلبلی
از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی
می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش
وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما
همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ
ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی
مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت
چون زحلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی
گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار
هر که می گیرد به باده گلرخی جام ملی
جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال
زانکه عالم بر سر آب است تا محکم پلی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
این چه نبهاست وین چه شیرینی
وآن چه گفتار و آن شکر چینی
صورت جان در آب عارض بین
با چنان رخ رواست خود بینی
گرمنت پیش خویش بنشانم
تو نه آن آتشی که بنشینی
سوز جانم که کشته آنم
ریز خونم که تشنه اینی
زاهدا مستم از لبش منو تو
بیخبر از شراب رنگینی
در نگیرد به هیچ نر آتش
دامن از آه ما چه در چینی
چو فتادی به زلف یار کمال
بینی افتادگی و مسکینی