عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت نوشروان درآن ویرانهٔ
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت سنجر پیش زاهر ناگهی
گفت از وعظیم ده زاد رهی
شیخ زاهر گفت بشنو این سخن
چون شبانت کرد حق گرگی مکن
خانهٔ خلقی کنی زیر و زبر
تا براندازی سرافساری بزر
خون بریزی خلق را در صد مقام
تا خوری یک لقمهٔ وانگه حرام
خوشه چین کوی درویشان توئی
در گدا طبعی بتر زیشان توئی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
یافت پیری یک درم سیم سیاه
گفت برباید گرفت این را ز راه
هرکه او محتاجتر خواهد فتاد
این درم اکنون بد و خواهیم داد
کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه
کس نبد محتاجتر از پادشاه
از قضا آن روز روز بار بود
پادشه در حکم گیر ودار بود
پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم
شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم
چون منی را کی بدین باشد نیاز
گفت ای خسرو مکن قصه دراز
زانکه من برکس نیفکندم نظر
در همه عالم ز تو محتاجتر
هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم
کز برای تو نمیخواهند سیم
هر زمانت قسمتی دیگر بود
هر دمت چیزی دگر در خور بود
از همه درها گدائی میکنی
تا زمانی پادشاهی میکنی
با خودآی آخر دلت از سنگ نیست
خود ترازین نامداری ننگ نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ اکافی آن برهان دین
گفت سنجر را که ای سلطان دین
واجبم آید بتو دادن زکات
زانکه تو درویش حالی در حیات
گر ترا ملک وزری هست این زمان
هست آن جمله ازان مردمان
کردهٔ از خلق حاصل آن همه
بر تو واجب میشود تا وان همه
چون از آن خود نبودت هیچ چیز
زین همه منصب چه سودت هیچ نیز
از همه کس گر چه داری بیشتر
میندانم کس ز تو درویشتر
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت یک روزی مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه در بغداد شد
یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
برگرفت آنگاه سنگی ده بدست
وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
صدهزاران شیشه میشد سرنگون
پس طراق و طمطراق آمد برون
مرد سودائی که آن سوداش کرد
از پسش خندید و بس صفراش کرد
آن یکی گفتش که ای شوریده مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
سود اوبر باد دادی این زمان
مرد را درویش کردی زین زیان
گفت من دیوانهٔ بس سرکشم
وین طراق و طمطراق آید خوشم
چون خوشم این آمد اینم هست کار
با زیانم نیست یا با سود کار
در حقیقت زین همه طاق ورواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچکس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچکس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند بادستی تهی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
وقت غز خلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده
رخت میکردند پنهان هرکسی
پیشوایان گم شده در هر پسی
رفت آن دیوانه بر بام بلند
ژندهٔ را در سر چوبی فکند
چوب گردانید گرد سر بسی
مینیندیشید یک جو از کسی
گفت ای دیوانگی من بینوا
دارم از بر چنین روزی ترا
در چنان روزی که جان را بیم بود
مرد بیدل خسرو اقلیم بود
تو نمیدانی که چون آهو ز سگ
راه زن بگریزد از عریان بتک
تا ترا نقدیست بند جان تست
ور نداری هیچ جمله آن تست
هرچه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
میدوید آن عامی زیر و زبر
تا نماز مرده در یابد مگر
آن یکی دیوانه چون او را بدید
کو در آن تعجیل بیخود میدوید
گفت چیزی سرد میگردد براه
هین بدو تا در رسی آنجایگاه
هستی از مردار دنیا ناصبور
میروی چون مرده میبینی ز دور
میخوری مردار دنیا ماه و سال
وین خود از جوعست برمردان حلال
تا که یک عاقل برآرد یک دمی
جاهلان خوردند در هم عالمی
تا بحکمت لقمهٔ لقمان خورد
در خیانت خائنی صد جان خورد
اهل دنیا چون سگ دیوانهاند
در گزندت زانکه بس بیگانهاند
میخورند از جهل مرداری بناز
میکنند آنگه کفن از مرده باز
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه میشد غرق شور
دفن میکردند مردی را بگور
دید کرباسی کفن از دور جای
گفت من عریانم از سر تا بپای
درکشم از مرده کرباس کفن
تا کنم خود را از آنجا پیرهن
آن یکی بشنود گفت ای بینوا
کی بود این در مسلمانی روا
مرد مجنون گفت آخر ای عجب
چون کفن بینم شما را روز وشب
کز ضلالت میکنید از مرده باز
بر من از بهر چه شد این در فراز
خاک عالم جمع کن چون خاک بیز
بر سر دنیای مردم خوار ریز
گر سر اسرار دین داری بگوی
ترک این دنیای مرداری بگوی
زانکه گر یک لقمه نان بخشد ترا
صد بلا مابعد آن بخشد ترا
هر زمانی چون زیانی میدهد
بو که سودت یک زمانی میدهد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
دید پیری پشته در بسته براه
پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال
گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیدهام امروز من
این جوال از خوشه پر درکردهام
روی سوی طفلکان آوردهام
تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را
شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو
گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود
زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام
هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال
شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام
گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار
زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کردهام دایم برین حق را گوا
تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه
نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان
روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری
میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال
اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد
میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور
صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست
او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت
کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست
گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست
چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر
مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن
این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم
گوئیا جست آن زمان از زیر تیغ
گفت کو مردی و سنگی ای دریغ
نیست نامردی تو در دست تو
خود ندارد زور تیر از شست تو
گرچه بسیاری نمائی رستمی
نیست ممکن از مخنث محکمی
گرچه نامی بس نکو کردت پدر
لیک ننگی آمدی تو ای پسر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هردو قانع گشته از یک من سبوس
بود پیش راه در ویرانهٔ
بر سر دیوار اودیوانهٔ
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشتهٔ فرتوت کار
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
گفت تا با این همه از پیش و پس
گردهٔ نان میخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
چون نصیبت زین همه یک ماندهست
گرد کردن این همه بی فائدهست
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی بدست
آن یکی گفتش که ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین
گفت این شمغندی بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت در بازار پس کم کن نشست
گفت نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ میرفت سر افراخته
بود در ره مبرزی پرداخته
بینی آنجا باستین محکم گرفت
دامن دراعه را در هم گرفت
بود مجنونی مگر در پیش راه
گفت بینی می مگیر اینجایگاه
کاین نجاست زود زود ای بیخبر
پیش تو آرند وگویندت بخور
میمگیر امروز ازو بینی فراز
زانکه این هم خوش خوری فردا بناز
آنچه فردا قوت عشرت باشدت
زو چرا امروز نفرت باشدت
ای میان خون و خلط آغشتگان
معدهٔ خود کرده گور کشتگان
گاه همچون سگ زهم می بردرند
گه چو گرگان میکشند ومیخورند
نعمتی طاهر نجاست میکنند
وانگهی عزم ریاست میکنند
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
الحكایة و التمثیل
آن حکیمی در تفکر میگذشت
دید سرگین دان و گورستان بدشت
نعرهٔ زد گفت ای نظارگان
اینت نعمت اینت نعمت خوارگان
ای عجب با این چنین نفسی درون
میکند هم در خدائی سر برون
زشتی عالم همه از خبث اوست
وانگهی دارد خدائی نیز دوست
هست در هر نفس این دعوی ولیک
خویش بر فرعون ظاهر کرد نیک
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
جاهلی میگفت احنف را متاب
گر یکی گوئی تو ده گویم جواب
احنفش گفتا تو گر گوئی دهم
من یکی باتو نگویم این بهم
خلق نبود این که تا یابی خبر
از فروتر کس شوی زیر و زبر
چون حقارت بر نتابی از حقیر
چون کشی پس کبریای آن کبیر
خلق چیست ز خلق خون نوشیدن است
باز ناپوشیدن و کوشیدن است
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
خواجه اکافی درآمد در سخن
خلق میبالید ازو چون سرو بن
منبرش گوئی ورای عرش بود
آسمان در جنب او چون فرش بود
در بلندی سخن چندان برفت
کان زمان از خلق گوئی جان برفت
چون بلندی سخن میداد دست
مستمع بیهوش میافتاد پست
کرد بر مجلس مگر مردی گذر
گفت پیش آرید کار کفشگر
خواجه کان بشنود شد با درد جفت
گفت بشنودید آنچ این مرد گفت
زین سخن الهام آمد در دلم
شد جهانی درد در دل حاصلم
ملهمم گفت این سخنهای بلند
نیست اندر خورد مشتی مستمند
این سخن پرندگان زنده راست
نه خر پالانی و خربنده راست
رهروان را همچو مرغان می مسوز
رهروان را پارهٔ بر کفش دوز
ره روانند اهل مجلس سر بسر
پاره دوزی کن چو مرد کفشگر
پشهٔ را قوت پیلی میدهی
مور را با جبرئیلی مینهی
راه رو را گر بخواهی دوخت کفش
بس طپانچه میزنی تو با درفش
کار چون از حد خویش افزون رود
صاحب آن کار را در خون رود
فی المثل عشق ار ز طاقت بیش شد
صاحبش در خون جان خویش شد
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
بود مردی در سخاوت بی بدل
هرچه بودی خرج کردی بی خلل
مینداشت البته یک جو زر نگاه
گفت یک روزیش مردی نیک خواه
کای فلان آخر نترسی از هلاک
کان زمان کز تو برآید جان پاک
چون نمیداری نگه یک پیرهن
پس فراهم بایدت کردن کفن
گفت چون جانم برآید در پسی
وان کفن کدیه کنند از هر کسی
گر ز دروازه درآیم نیز من
پس شما بر سر زنیدم آن کفن
حرص مینگذاردت پاک ای پسر
تا پلید آئی تو درخاک ای پسر
دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ
وز صفات بد در آتش ماندهٔ
تا صفاتت باتو خواهد بود جمع
تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
نان پزی دیوانه و بیچاره شد
وز میان نان پزان آواره شد
شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ
گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
سایلی پرسید ازو کای حیله جوی
گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
گفت تا من پختمی یک گرده نان
گردهٔ نو در رسیدی همچنان
تا بپختی گردهٔ ای بیخبر
در بر ریشم نهادندی دگر
چون سری پیدا نبد این گرده را
سر بگردید از جنون این مرده را
بر دلم چیزی درآمد از اله
گفت صد گرده مپز یک گرده خواه
روز تا شب گردهٔ نان میبست
گردهٔ آخر رسد از صد کست
خوش خوشی میرو میانراه تو
گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو
چارهٔ صد گرده میبایست کرد
تا مرا یک گرده میبایست خورد
این زمان هر روز شکر میخورم
به زنان صد چیز دیگر میخورم
گرترا نان نرسد از حق زان بود
تادلت پیوسته سرگردان بود
زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گریان خواهدش