عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
دلا نحفه جان به جانان رسان
نیاز گدا پیش سلطان رسان
زمین بوس موران سر زیر پای
به خاک جناب سلیمان رسان
شنیدم که چشمش مسلمان کش است
مرا پیش آن نامسلمان رسان
از آن زلف دلبند و چاه ذقن
مژده بند و زندان رسان
حدیث سر ما و پای حبیب
چو از سر گرفتی به پایان رسان
از اشک من این ماجرا گوش داد
یکایک به درهای غلطان رسان
از سیلاب مژگان درود کمال
به جیحون خوارزم و باران رسان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
دل است جایش و با دیده فتاده به خون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
عجب مدار که پروانه شب نیارامید
که شمع لیلى حسن است و عاشقش مجنون
فزون ز ماه نوست ابرویت به صد خوبی
که صد بود چو بگیرند در حساب دو نون
چو همنشین قدت شد دل اضطراب نمود
ز دل سکون رود ار با لف شود مقرون
به عنکبوت بگوئید تا به یک در مگس
تن نزار من آرد به خانه بهر ستون ز دیده خون
درون دل چو نشستی نه ایستاد دمی
و بدین وجه رفت تا اکنون
از جور نند لبی گرم رفت اشک کمال
به تازیانه شیرین دونده شد گلگون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
دلبر نازک دل من هر زمان رنجد ز من
گریش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من
گر ببندم نقش بوسش در خیال آید به جنگ
را بر آرم نام آن لب بر زبان رنجد ز من
گر بگویم نیست در خوبان مسلمانی و رحم
زین شکایت ها نخست آن داستان رنجد ز من
فتنه انگیزی و شوخی را اگر عیبی نهم
اول آن چشم آنگهی آن ابروان رنجد ز من
دوست دارم ز خوبانش همه دانند گو
من چه غم دارم گر این آزارد آن رنجد ز من
خاطر جان جهان من چو باشد برقرار
سهل باشد گر دل خلق جهان رنجد ز من
دردسر کم ده به ناله آن سگ کورا کمال
گر نمی خواهی که بار مهربان رنجد ز من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون
قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین
نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند
خاکیم من ز خودم دور مینداز چنین
واعظ آن گوش که پند تو شنیدی همه وقت
شد ز فریاد تو کر بر مکش آواز چنین
چون شوی قاصد جانها بنه از من بنیاد
تا برآید همه کارت بکن آغاز چنین
همدمی هاست به آن غمزه دل پرخون را
کس نشد همدم و همراز به غماز چنین
گفته جای تو بر خاک در ماست کمال
آن محل نیست گدا را مکن اعزاز چنین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
دلم را صبر ممکن نیست از روی نکو کردن
ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن
به شبگردی بر آمد نام من چون ماه در کویش
شبی از روزنش ناچار خواهم سر فرو کردن
به حسن آئینه می گوید که هستم چون به رویش
من آن رو سخت را با دوست خواهم روبرو کردن
اگر چون فرصتی داری منه یک لحظه جام از کف
که خواهد کوزه گر روزی ز خاک ما سبو کردن
به خون دل وضو سازم برآرم رو به ابرویش
که در محراب دلها سجده نتوان بی وضو کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو
در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت
تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن
از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم
چون به آب زندگی شتم دهان خویشتن
دردسر آوردهام بر آستانت ای طبیب
دفع کن دردسرم از آستان خویشتن
گر نداری باور از بیماری این ناتوان
خود ببین اینکه به چشم ناتوان خویشتن
میخورد خون جگر بی تو، به جان سوزی کمال
می خورد سوگند باور کن به جان خویشتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
روی او از زلف دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست
این جفا از وی کشیدن می توان
کشتی مرغی که باشد خانگی
گر به بام او پریدن می توان
با لب او میوه شیرین وصل
گر رسد وفیه رسیدن می توان
از دهانش جرعه آب حیات
گر بقا باشد چشیدن می توان
دل به زخمی از تو ترک ناله گفت
وقت مرهم آرمیدن می توان
دید عکس جان در آن عارض کمال
با عکس گل در آب دیدن می توان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون
گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون
دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین
چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون
میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود
دود از روزن ز خوناب کباب آمد برون
کاو کاو خرقهها کردند در دور لبش
ز آستین صوفیان جام شراب آمد برون
گر ز دل بیرون شد وینشست بر چشمم چه باک
بود گنج حسن از کنج خراب آمد برون
بوسه ها دادم حمایل را که از بهر رقیب
چون گشودم فال آیات عذاب آمد برون
تا نیفتد در دویدن پیش بالایشه کمال
از در خلوت به تعجیل و شتاب آمد برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین
بر زمین افتاده چندین سر برای او بین
جنت اعلى و طوبی فکر دور است و دراز
برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین
تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست
گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین
گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی
هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین
دیده رای پایوس سرو تو دارد چو آب
تا چه غایت روشن و عالیست رای او ببین
دل هلاک جان خود می خواست بیتو در دعا
عاقبت چون مستجاب آمد دعای او بین
با سگ کویش سرهم صحبتی دارد کمال
از محبان همت کمتر گدای او ببین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
سرو می ماند به قد یار من
ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن
می کنند از لطف خود با تو حدیث
غنچه و سوسن زبان بین و دهن
گل ترا و او مرا یار عزیز
صحبت بوسن به از صد پیرهن
زلف تو دائم رسن تابی کند
تا کشد دلها از آن چاه ذقن
نقل جان افشان ز لب بر خوان عشق
باز شوری در نمکدانها نکن
تا نمی آیی تو پیش عاشقان
عاشقانرا جان نمی آید بتن
خواهشت دل بود بردی از کمال
جان من دیگر چه می خواهی ز من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان
پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان
بینو مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب
داد ز آب زندگی خال لب توأم نشان
تا فکنی به زیر با جان جهانیان همه
دست ز آستین بکش دامن زلف برفشان
پند و نصیحت کسان تلخ کنند عیش من
ناصع تلخ گوی را چاشنی زلب چشان
مستی ما ز چشم تو سر به جنون کشد یقین
چون بکرشمه از جمله شدیم سرخوشان
من نه به اختیار خود می روم از قفای تو
آن دو کمند عنبرین می کشدم کشان کشان
بهر پری اگر کسی عوده بر آتش افکند
سوخت کمال عود جان از هوس پریوشان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
سوختی ای مرهم جانها درون ریش من
آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب
بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من
ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را
ا گر نداری عار هم بار منی هم خویش من
عقل گفت اندیشه دورست عزم کوی دوست
خاک بر اندیشه های عقل دور اندیش من
گفتم از نوشی نباشد کم ز نیش آن غمزه گفت
با دل مجروح نا کی رنجهسازی نیش من
بهر پیکان در نزاع افتند جان و دل به هم
گر به جان تیری رسد از ترک کافر کیش من
باد جان کردی و دل را از لب جانان کمال
باد دادی و پراکندی نمک بر ریش من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن
بدین قلم زبان باید بریدن
چو آن لب در خیال آرد دو چشمم
چو آب از نازکی گیرد چکیدن
ندانم اشک خونین از پی کیست
که دم بردم فتادش از دویدن
مرا چشمی گرت بینم چه باشد
به چشم خود گناهی نیست دیدن
حدیث حسن گل نازک حدیثی است
ز بلبل باید این معنی شنیدن
مگو ای باغبان بگسل از آن سرو
که حیف است از چنان سروی بریدن
کمال آن زلف دالست و خیالت
چنان دالی به انگشتان کشیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون
که از دل بروما نیارده شبیخون
گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه
از اینان متاعش فرستم بگردون
خیالت چون بر آب چشمم نشیند
بگویند بنشست شیرین به گلگون
چو باد آید آن ابروان در نمازم
که دارند از نوجگرهای پر خون
زلب خستگانرا دهی نوشدارو
نخوانم به محراب جز سورة نون
کمال اهل حکمت چوشعر نوخواننده
طبیب شفا بخش باشد به قانون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
شه لشکر کش ما برد از ما عقل و هوش و دین
چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین
در آن صف کو سپه رائد به قصد غارت دلها
دلی کآنجا نخواهه شد اسیر او زهی مسکین
چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش
چه بینی زرق خود صوفی تو کافر سوزی من بین
جهانگیری همین باشد که چون برقع براندازی
رخت فی الحال بگشاید خط زلفت بگیرد چین
مرا هر لحظه با تیر تو جنگ زرگری باشد
چو بیئم نوک آن پیکان به خون دیگری رنگین
به گلگون گر هوس داری که بنشینی به شیرینی
دوچشمم شد به خون گلگون بیا بر چشم من بنشین
کمال امسال چندی شد غزل بر اسب گفت اکثر
سخنهایه سراسری نباشد غالبا به زین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
عاشق کیست دلم باز نخواهم گفتن
سر مونی بکس این راز نخواهم گفتن
وصف آن روی کز آسیب نظرهاست نهان
پیش رندان نظر باز نخواهم گفتن
گر بپرسد ز من آن غمزه که خون نوکه ریخت
هرگز این راز بغماز نخواهم گفتن
گله ناز و عتاب تو به آن ابرو و چشم
کشی صد رهم از ناز نخواهم گفتن
پیش بالات کز آن قامت طوبی پست است
سخن سرو سرافراز نخواهم گفتن
در مقامی که برانم سخن از سنگدلان
جز حدیث تو در آغاز نخواهم گفتن
گر بگویم ز سگ کوی نو وصفی به کمال
جز به اکرام و به اعزاز نخواهم گفتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
قدمت آن با الف با سرو سیمین
بگویم راست هم آنی و هم این
خط سبزت زرخ دل بردن آموخت
که طوطی گیرد از آئینه تلقین
از بیماری مرا درد سری نیست
چو خاک آستان نست بالین
برویت زلف را طی مکانست
که شب در روم باشد روز در چین
زهی فرهاد و شیرینکاری او
که دنیی کرد و دین در کار شیرین
به از فرهاد مرد بار غم نیست
که بار عاشقی باریست سنگین
کمال از لطف آن به گوی و رخسار
که خوش باشد حکایت های رنگین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
کارم ز دست شد نظری کن بکار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من
فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین
تا اوفتاد بر سر کویش گذار من
بس جان نازنین که چو گل میرود به باد
ر در پای سروناز تو ای گلعذار من
کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم
خالی نگشت آب روان از کنار من
گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان
از نهار جان من که مده انتظار من
وقتی که بگذری بسر تربت کمال
راحت رسد بسی به تن خاکسار من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری
یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن
هر کس به دفع دردی آرام یابد و من
تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن
گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی
بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن
هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد
گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن
حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض
ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن
گوش کمال پر شد از آن دردمندان
دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن