عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
کنار آب و لب جویبار و گوشه باغ
خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ
نواخت ریختها در چمن مغنی آب
ترانه های نر او لطیف ساخت دماغ
شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار
چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ
مدار دور گل از می فدح دمی خالی
که لاله دارد ازین درد بر دل این همه داغ
اگر به روضه روم با رقیب در قفسم
شنیده باشی و دیده حدیث طوطی و زاغ
چه غم به دفع غمم باغ و گلشنی گر نیست
که عاشق تو فراغت ز باغ دارد و راغ
به بوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
ک مال گفت تو انگور خور مپرس از باغ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
بار بنشست به مجلس بنشانید چراغ
روی او نور تجلیست مخوانید چراغ
آفتابیست زه طالع شده همسایه ما
نه شب است این که از همسایه ستانید چراغ
خانه را روشنی آن چشم و چراغ است امشب
بگذارید همه شمع و بمائید چراغ
چشم دارید و به به نسبت آن روی کنید
نیست تاریک ز پروانه بدانید چراغ
اگر ندیدید که چون دور شود سایه ز نوره
یک شب از پیش رخ او گذرانید چراغ
بر نتابیده به حسن رخ او ای مه و مهر
گرچه هریک برخ از نور فشانید چراغ
تا سحر امشب دیگر من و آن زلف کمال
شب دراز است عجب گر برسانید چراغ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
ای خطت خوب و عبارت نازک و لبها لطیف
خال مشکینت ملیح و عارض زیبا لطیف
گر دو رخ پوشی و گرنه هر دو زیبا آیدت
زآنکه هم پنهان چو جان خوبی و هم پیدا لطیف
تو لطیفی خواه در دل خواه در چشم آفرو
قطره باران بود در پست و در بالا لطیف
زلف سر در پات سود این خست و آن در تاب رفت
پای تا سر ناز کی آری و سر تا پا لطیف
در لطافت آن دو ساعد می برند از سیم دست
نیست جان من تن سیمین تو تنها لطیف
روی اگر تابی ز آه سرد و گرم ما رواست
زحمت سرما نداره طاقته گرما لطیف
گو به لطف طبع خود را می شمر صاحب کمال
هر که میگوید جواب گفت های ما لطیف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
در زورق حیات است جان رقیب خائف
بارب نگاه دارش از باد نامخالف
ما دین و دل نهادیم در وجه دلستانان
صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف
تا بپری به جانان کردند وقف جان را
واقف نبود گوئی زاهد ز شرط واقف
گر درد و غم فرستی وصلت کنیم حاصل
ما میکنیم تحصیل تا میرسد وظائف
معشوق و جام می را گر حق نمی شناسی
در راه حق شناسی نه سالکی نه عارف
دیدم لب و دهانش بوسی به چند گفتم
گویند با لطیفان بسیار ازین لطایف
آید به بوی زلفت بر در کمال رقصان
چشمی به حلقه دارد در طوف کعبه طائف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
زهی بدایت حسن رخنه نهایت لطف
خط تو حجت حسن و لب تو آیت لطف
غم تو قاصد جان شد خط و لبت نگذاشت
زهی رعایت حسن و زهی حمایت لطف
به یک خط و دو ورق شرح کرده اند و بیان
خطت مقالت حسن و لبت حکایت لطف
وجود من ز خیالت چنان لطیف شدست
که آب میچکد از دیده ام ز غایت لطف
به از نهایت حسن گل است ژ خنده او
دهان تنگ تو چون غنچه در ہدایت لطف
مرا که ورد زبان ذکر آن لب و دهن است
خطاست گر نکنم در سخن رعایت لطف
کمال بر تو سخن ختم شد برو خوبی
که حد حسن همین باشد و نهایت لطف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طبیب عشق به خون گو بساز شربت عاشق
که نیست در خور بیمار جز غذای موافق
از آن متاع که عاشق بیار خویش فرستد
مراست جانی و آن نیز نیست تحفه لایق
رقیب سعی نماید چو غمزه نو بخونم
بود موافق غماز فکر و رأی منافق
دلم به زلف تو چون پی برد به سر میانت
که کس به ذهن پریشان نکرد فهم دقایق
اگر دهان تو گویند هست و نیست ز تنگی
نه کاذبند درین نکته عاشقان و نه صادق
پزم خیال تجرده ولی ز زلف بتانم
در آمدست به گردن هزار گونه علایق
کمال روی تو دید و ز شوق در سخن آمد
شود هر آینه طوطی ز عکس آینه ناطق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
هوای وصل تو دارد غریق بحر فراق
چو تشنه که به آب روان بود مشتاق
شنیده ام که سگم خوانده عفاک الله
من قیر بدین هم ندارم استحقاق
هزار بار به گرد جهان مه و خورشید
بر آمدند و نظیرت ندید در آفاق
اساس عقل بر افتاد تا به ابرو و چشم
بنای حسن نهادی و بر کشیدی طاق
حدیث زلف درازت به گوش جان چو رسید
به هم برآمد از آن حلقه حلقه عشاق
صحیفهای ملون حواشی گل را
فروغ روی نو آتش فکند در اوراق
شوند اهل سپاهان غلام طبع کمال
گر این دو بیت سرایند مطربان عراق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
اگرچه دور بود از تو مه به صد فرسنگ
دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ
پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد ز نظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
از اشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آبد رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پر خون
به آن دلیل که خون مشک می شود به درنگ
از بس که نیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآبد از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و بار متال
ترا که آرد همی باید از میان دو سنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای رایت جمال تو نقش نگین دل
عشقت نهاده داغ جفا بر جبین دل
خلوتسرای عشق تو دارالامان جان
مشکل گشای سر تو روح الامین دل
در دامن وصال تو خواهم که ریختن
نقد وجود خویشتن از آستین دل
یارب چه تیره میشودم روز زندگی
زیرا که نیست صبح وصالت قرین دل
از حال زار خویش کمال ار کند بیان
حاجت روا کنی که ندارد حزین دل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
ای ورق گل بهشت از رخ نازکت خجل
لعل لب تو غنچه را کرده به خنده منفعل
تا نگرفت از رخت نسخة مصور صبا
صورت گل به هو ورق بر نکشه از آب و گل
من به هوای قامتت عمر دراز یافتم
زانکه همیشه کرده ام کسب هوای معتدل
بر درت آتش دلم رفت و بر گرفت دان
گر نرود به گرد آن آب دو دیده متصل
چشم تو چون کشد مرا نو به حلى طلب کنی
گر نکشد دوبارهام نیست به دوستی به حل
چون نرسیده رشته عمر به دور وصل تو
منت او چه میکشم گو اجلش ز هم گسل
دی به کمال گفته دل بر ما بیار و جان
سوی خودم نما رمی تا بروم به جان و دل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
بی تو مرا خواب و خیال وصال
آن همه خوابست به چشم و خیال
جانسوی بالای نو بیدله نرفت
مرغ به بالا نرود جز به بال
حاجتم از روی نو یک دیدنست
دور محل نظرست و سؤال
بر ورق گل قلم صنع را
خوشتر از آن نقطه نیفتاد خال
سوختگان روی به آتش نهند
گر تو به جنت ننمائی جمال
جان و سر و هرچه برم پیش تو
هیچ نگری ز من الأ ملال
زلف تو خواهم به تفال گرفت
دال گرفتند مبارک به قال
الامیه گفتم غزلی تا بری
بر گذر قافیه نام کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
پری به حسن و لطافت نداشت با همه حال
هر آنچه در رخ تست ای مه خجسته جمال
نگار سرو قد گلعذار پسته دهن
بت شکر لب بادام چشم مشکین خال
اگرچه ابروی خوبت به دلبری طاقت است
بر آفتاب جمال تو هست جفت هلال
مرا امید وصال تو چون ز باد هواست
نشان کوی تو میپرسم از نسیم شمال
خیال وصل تو دی در تصورم بگذشت
زهی تصور باطل زهی خیال محال
دل ارز شوق رخت ناله می کند چه عجب
فغان آتش سوزان بود ز آب زلال
رخت چو ماه تمام است کی بود نقصان
ز راه لطف اگر بنگرد به سوی کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
مرو مایل به قد تست چه حاجت به دلیل
همه دانند که الجنس الى الجنس یمیل
آن خط سبز و لب لعل کزان سیری نیست
سبزی خوان خلیل است و نمکدان خلیل
مینماید رخت افروخته تر از سر زلف
چون چراغی که در او نور فزاید ز فتیل
روشن است از مه ما خانقه امشب صوفی
شمع بنشان به کناری و رها کن قندیل
دیده نیره اگر گرد رهت سازد کحل
خاک پای تو مرا دیده شود از دو سه میل
نیل مصرست در چشم من و تو یوسف مصر
به نظاره خدا را بنشین بر لب نیل
می کنند بی تو شکیبائی یعقوب کمال
که جمیلی تو و صبر از تو بود صبر جمیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
گر چشم شوخ نست به عاشق کشی مثل
در حلقها ز دور و تسلسل فند جدل
دل ز آنچه گفت در دهشت هسته جای نطق
لیکن چه حاصل است ز علم بلا عمل
با کام پر شکر مگسی انگبین ز دور
ما بر تو عاشقیم به حمدالله از ازل
عشاق را چو حسن بتان است قبله گاه
شرمنده شد چو آن سخنی بود بی حمل
چشم ز گریه رو به خرابی نهاده است
قند لب تو دید و فکند از دهان عسل
ما را بگفت و گوی تو آن زلف و رخ فکند
روی تو قبله دل ما شده ازین قبل
داند وفا و مهر نکو بار با کمال
آری فتد به خانه مردم زنم خلل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
آن دهان را بدو لب قند مکرر گفتم
سخن مختصر خوب چو شگره گفتیم
عارضت را که شد از خال و خط آلوده به مشک
پیش دل سوختگان شمع معتبر گفتیم
چون به وصف رخ تو روز شد امشب شب ما
صفت زلف سیاهت شب دیگر گفتیم
دل ز مشکینی آن خال حدیثی میگفت
چون به زلف تو رسید آن سخن از سر گفتیم
ذکر بالای تو گفتیم برابر با سرو
هر دو چون ذکره بلند است برابر گفتیم
دیده بر خاک درت کرد به خونابه سواد
ماجرانی که شب هجر بر آن در گفتیم
با تو از بیم ملالته صفت اشک کمال
گرچه رنگین مخنی بود روانتر گفتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
از لب او تاخیری بافتیم
آب حیات دگری یافتیم
گرچه بجستن دهنش کس نیافت
ما لب او را شکری یافتیم
از پس چندین طلبه آن شوخ را
کیته وری فتنه گری بافیم
بر دل ما گرچه زد از غمزه تیر
نیست شکایت نظری بافتیم
در حرم وصل که جانست و دوست
زحمت نئی دردسری یافتیم
گرچه گدائیم و کم از خاک راه
بر سر راهی گهری بافتیم
این همه اکسیر سعادت کمال
از طلب خاک دری بافتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
از لب و زلف او نشان جستم و باز یافتم
آب حیات خوردم و عمر دراز یافتم
سر خداست نقطه ان دهن و در آن سخن
واقف سر غیب را محرم راز یافتم
راهروان کعبه گو بر پی من نهید پی
کز سر کوی او رهی سوی حجاز یافتم
جنت نسیه زاهدا تو به نماز یافتی
دولت وصل نقد را من به نیاز یافتم
چون به نظاره آمدم روز شکار دلبران
دام دل سبکتکین زلف ایاز یافتم
نی توبه بندگان خود جور و ستم کنی و بس
جمله شهان حسن را بنده نواز یافتم
بر سر کوی دلبران بود کمال گم شده
گرد در تو اش طلب کردم و باز یافتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
ای زنگیان زلف ترا شاه چین غلام
آئینه دار حاجب رویت به تمام
شد روشنم که منزل سرو است جویبار
کز چشم من نمی رود آن سرو خوش خرام
دل انتظار وعده وصل تو میکشد
مسکین دل شکسته که دارد خیال خام
جانم به لب رسید چو زلف تو بگذرد
آید به لب هر آینه چون بگذرد ز کام
چشمم چو دید روی تو در تاب زلف گفت
صبح امید است که شد پایبند شام
خونش حلال باد که بی موجبی کند
نظارۂ جمال نو بر عاشقان حرام
هر کس ز ننگ و نام طریقی گزیده اند
با عشق تو کمال بر آمد ز ننگ و نام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
به خالت نسبت مشک ختنا کردم خطا کردم
من این تشبیه بینیت چرا کردم چرا کردم
صبا انداخت در دستم شی زلف چو چوگانش
چه گویم کآن نقس با او چه کردم چه کردم
چو دیدم قبله روی تو صد ساله نماز خود
به محراب دو ابرویت نضا کردم قضا کردم
رفییت تربیت فرمود یکبارم به دشنامی
من از شادی دوبار او را دعا کردم دعا کردم
دل خود را که از ریش کهن شد نو به نو خسته
به داروخانه دردت دوا کردم دوا کردم نوشتم
کز تو نگریزم به خون خود خطی و آنگه
دو چشمت را بر این معنی گوا کردم گوا کردم
کمال ار اندکی زآن خط غباری داشت بر خاطر
چو دیدم روی او با او صفا کردم صفا کردم