عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
آنکه انداخت ز پایم چو سر زلف دراز
باربش در دل بیرحم وفائی انداز
بازی طفل به خاک است و بنم شاهد طفل
ای اجل زودترم بر در او خاک بساز
مرغ روحم به تو خود را بنماید پس مرگ
تا به تیر افکندم غمزة صیاد تو باز
هر درختی که برآید بر کوی بتان
میوه او همه شیوه است گل او همه ناز
دانه اشکه نگر گونه و رخساره ببین
نازنینی تو و ما را به تو صد گونه نیاز
در ازل دل به تو شطرنج تعلق می باخت
عشق بازی من از امروز نکردم آغاز
دل گرو بست به او هر که نظر باخت کمال
به حریفی که دو رخ دارد و تو هیچ مباز
باربش در دل بیرحم وفائی انداز
بازی طفل به خاک است و بنم شاهد طفل
ای اجل زودترم بر در او خاک بساز
مرغ روحم به تو خود را بنماید پس مرگ
تا به تیر افکندم غمزة صیاد تو باز
هر درختی که برآید بر کوی بتان
میوه او همه شیوه است گل او همه ناز
دانه اشکه نگر گونه و رخساره ببین
نازنینی تو و ما را به تو صد گونه نیاز
در ازل دل به تو شطرنج تعلق می باخت
عشق بازی من از امروز نکردم آغاز
دل گرو بست به او هر که نظر باخت کمال
به حریفی که دو رخ دارد و تو هیچ مباز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
ای خاک آستان تو شاهان سر فراز
در هر دو کون عشق تو محمود و مازیار
باشد جمال روی تو خورشید جانفروز
پروانه جمال تو شمع جهانگداز
در دفتر ازل رقم وحدت ثبوت
مبتنی بر دامن ابد علم دولتت طراز
اسرار عشق را هم از آن روز محرم است
که در روز الست آنکه به عشق تو گفت راز
ای دل ز کوی زهد برون شد که کس ندید
تسبیح و جام باده و میخانه و نماز
در راه پیل بند خیالت پیاده نیست
مرغ دلی که هست در این بقعه شاهباز
خلوت نشین گوشه اخلاص شو از آنک
عشاق راست گوشه خلوت ره مجاز
مشنو کمال اگر چه مجازیست عشق تو
زیرا که عاقبت به حقیقت کشد مجاز
در هر دو کون عشق تو محمود و مازیار
باشد جمال روی تو خورشید جانفروز
پروانه جمال تو شمع جهانگداز
در دفتر ازل رقم وحدت ثبوت
مبتنی بر دامن ابد علم دولتت طراز
اسرار عشق را هم از آن روز محرم است
که در روز الست آنکه به عشق تو گفت راز
ای دل ز کوی زهد برون شد که کس ندید
تسبیح و جام باده و میخانه و نماز
در راه پیل بند خیالت پیاده نیست
مرغ دلی که هست در این بقعه شاهباز
خلوت نشین گوشه اخلاص شو از آنک
عشاق راست گوشه خلوت ره مجاز
مشنو کمال اگر چه مجازیست عشق تو
زیرا که عاقبت به حقیقت کشد مجاز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
با چشم خوش ای شوخ مرا جنگ مینداز
محنت زده را به بلا جنگ مینداز
در دست صبا سلسله زلف میفکن
شوریده دلان را به صبا جنگ مینداز
شب بر در تو بوده ام این راز نهان دار
آن حاسة سگ را به گدا جنگ مینداز
گفتی بر باران بردمه کشتن یاری
نا آمده در مجلس ما جنگ مینداز
یک ناوک دیگر بزن و راست رسانتر
با جان دل مجروع مرا جنگ مینداز
در دست کمال آن سر زلف افکن وشو صلح
خود را بمن بیسر و پا جنگ مینداز
محنت زده را به بلا جنگ مینداز
در دست صبا سلسله زلف میفکن
شوریده دلان را به صبا جنگ مینداز
شب بر در تو بوده ام این راز نهان دار
آن حاسة سگ را به گدا جنگ مینداز
گفتی بر باران بردمه کشتن یاری
نا آمده در مجلس ما جنگ مینداز
یک ناوک دیگر بزن و راست رسانتر
با جان دل مجروع مرا جنگ مینداز
در دست کمال آن سر زلف افکن وشو صلح
خود را بمن بیسر و پا جنگ مینداز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
به دعوی قدت سرو سر افراز
تبر بر پای خود خواهد زدن باز
از سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوهات ناز
چو زر با بیدلان صافیم با تو
چو قلبی نیست ما را بیش مگداز
بروی خوب این برقع چه رسم است
بد است این رسم رسم بد برانداز
روان سازیم گفتی خونت از چشم
ز تأخیری چه سوزی جان روان ساز
چه ها ضایع می کنی آب دهانت
به خاک را بروی عاشق انداز
بر آن در حلقه زد جان آمدم حیف
که در گوشی رسد زان حلقه آواز
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست در بازست در باز
تبر بر پای خود خواهد زدن باز
از سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوهات ناز
چو زر با بیدلان صافیم با تو
چو قلبی نیست ما را بیش مگداز
بروی خوب این برقع چه رسم است
بد است این رسم رسم بد برانداز
روان سازیم گفتی خونت از چشم
ز تأخیری چه سوزی جان روان ساز
چه ها ضایع می کنی آب دهانت
به خاک را بروی عاشق انداز
بر آن در حلقه زد جان آمدم حیف
که در گوشی رسد زان حلقه آواز
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست در بازست در باز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
دریغ از جورت آمد وز جفا نیز
که با من آن نمی داری روا نیز
تو دشنامم دهی بهتر که غیری
بخواند رحمتم گویده دعا نیز
چه صیدم من که یکبارم بفتراک
نمی بندی نمی سازی رها نیز
هنوز اندر سرم مهر تو باشد
اگر از خاک من روید گیا نیز
به قتل من هوس تنها به او راست
که هست آن آرزو در جان مرا نیز
دراز افتاده است آن رشته زلف
رسد آن رشته یک روزی مرا نیز
کمال آئین خونریزی گر این است
مخور انده که نگذارد ترا نیز
که با من آن نمی داری روا نیز
تو دشنامم دهی بهتر که غیری
بخواند رحمتم گویده دعا نیز
چه صیدم من که یکبارم بفتراک
نمی بندی نمی سازی رها نیز
هنوز اندر سرم مهر تو باشد
اگر از خاک من روید گیا نیز
به قتل من هوس تنها به او راست
که هست آن آرزو در جان مرا نیز
دراز افتاده است آن رشته زلف
رسد آن رشته یک روزی مرا نیز
کمال آئین خونریزی گر این است
مخور انده که نگذارد ترا نیز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
رفت عمر و نشد آن شوخ به ما بار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
سر من خاک پایت باد و جان نیز
که در پای تو خوشتر این و آن نیز
چگونه در حریم او نهم پای
که نگذارنده سر بر آستان نیز
بکویت جز صبا کس را گذر نیست
ولیکن غیرتم آید از آن نیز
چه تنگ است آن شکر یعنی دهانت
که وهم آنجا نمی گنجد گمان نیز
دل آواره من تا کجا شد
کرو نامی نمی یابم نشان نیز
تواند بوده دل جای غم تو
چه جای دل که جان ناتوان نیز
کمال آن شب که در چرخ آید آن ماه
زجان دستی بر افشان وز جهان نیز
که در پای تو خوشتر این و آن نیز
چگونه در حریم او نهم پای
که نگذارنده سر بر آستان نیز
بکویت جز صبا کس را گذر نیست
ولیکن غیرتم آید از آن نیز
چه تنگ است آن شکر یعنی دهانت
که وهم آنجا نمی گنجد گمان نیز
دل آواره من تا کجا شد
کرو نامی نمی یابم نشان نیز
تواند بوده دل جای غم تو
چه جای دل که جان ناتوان نیز
کمال آن شب که در چرخ آید آن ماه
زجان دستی بر افشان وز جهان نیز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
کشت چشم توأم به شیوه و ناز
نظری سوی کشتگان انداز
خستگانرا به پرسشی دریاب
به بیدلانرا به وعده های بنواز
دل بیچاره شد ز هجر تو خون
چاره کار او به وصل بساز
امشب افکن ز روی خویش نقاب
شمع مجلس ز شرم گر بگداز
ما گدائیم و مفلس و نو کریم
ما غریبیم و تو غریب نواز
از تو سر گر طلب کنند ای دل
جان بنه بر سر و روان در باز
عاقبت زلف او بدست آری
گر بیابی کمال عمر دراز
نظری سوی کشتگان انداز
خستگانرا به پرسشی دریاب
به بیدلانرا به وعده های بنواز
دل بیچاره شد ز هجر تو خون
چاره کار او به وصل بساز
امشب افکن ز روی خویش نقاب
شمع مجلس ز شرم گر بگداز
ما گدائیم و مفلس و نو کریم
ما غریبیم و تو غریب نواز
از تو سر گر طلب کنند ای دل
جان بنه بر سر و روان در باز
عاقبت زلف او بدست آری
گر بیابی کمال عمر دراز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
گل رخسار ترا وقت تماشاست هنوز
نرگس مست تو منظور نظرهاست هنوز
نقشبند رخت از غایت حیرانی خویش
به تمامی مه روی تو نیار است هنوز
نیست ما را به بهای سر مویت جانی
ورنه آن زلف سیه بر سر سود است هنوز
گر به شمشیر جفا خون دل ما ریزی
به وفای تو که جرم از طرف ماست هنوز
سر سرو با قا تو دعوى تطافت می کرد
سالها گر چه بر آمد نشد آن راست هنوز
همچو اشکم ز نظر گرچه نکندی صد بار
بر سر و چشم جهان بین منت جاست هنوز
هست نظارگی روی تو امروز کمال
بی بصر منتظر وعده فرد است هنوز
نرگس مست تو منظور نظرهاست هنوز
نقشبند رخت از غایت حیرانی خویش
به تمامی مه روی تو نیار است هنوز
نیست ما را به بهای سر مویت جانی
ورنه آن زلف سیه بر سر سود است هنوز
گر به شمشیر جفا خون دل ما ریزی
به وفای تو که جرم از طرف ماست هنوز
سر سرو با قا تو دعوى تطافت می کرد
سالها گر چه بر آمد نشد آن راست هنوز
همچو اشکم ز نظر گرچه نکندی صد بار
بر سر و چشم جهان بین منت جاست هنوز
هست نظارگی روی تو امروز کمال
بی بصر منتظر وعده فرد است هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
ما را بچه جرم از نظر انداخته باز
ما سوخته و تو بخان ساخته باز
صد شب بمن آورده بروز وز تکبر
روز دگرم دیدم و نشناخته باز
گر داعیة سوختن جان منت نیست
چون شمع وجودم ز چه بگداخته باز
با ابروی تو دیده نهانی نظری باخت
دل گفت نظر کن که چه کج باخته باز
ای آمده در حلقه عشاق سواره
بر لشکر مغلوب چرا تاخته باز
از دوده درونها شه من نیک بیندیش
کز آتش دلها علم افراخته باز
گر صید تو شد زود کمال این عجبی نیست
بر مرغ برانداخته انداخته باز
ما سوخته و تو بخان ساخته باز
صد شب بمن آورده بروز وز تکبر
روز دگرم دیدم و نشناخته باز
گر داعیة سوختن جان منت نیست
چون شمع وجودم ز چه بگداخته باز
با ابروی تو دیده نهانی نظری باخت
دل گفت نظر کن که چه کج باخته باز
ای آمده در حلقه عشاق سواره
بر لشکر مغلوب چرا تاخته باز
از دوده درونها شه من نیک بیندیش
کز آتش دلها علم افراخته باز
گر صید تو شد زود کمال این عجبی نیست
بر مرغ برانداخته انداخته باز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
مجلس ما به حضور تو چنانست امروز
که کمین خادمه اش حور چنانست امروز
از سر زلف پریشان تو در حلقه جمع
عقل سودا زده زنجیر کشائست امروز
ساقیا باده بده کز می دوشین ما را
به رخت خلوت به خرابات مغانیست امروز
زآن دو جادوی فریبنده محراب نشین
زاهد صومعه رسوای جهانست امروز
آفتاب از چه سبب روی به محراب نمود
غالبا در سر زلف تو نهانست امروز
دوش با خاک درت بود مگر باد صبا
که بر اطراف چمن مشک فشانست امروز
گرچه بیدل تر از آنست که دی بود کمال
بر جمال تو بعد دل نگرانست امروز
که کمین خادمه اش حور چنانست امروز
از سر زلف پریشان تو در حلقه جمع
عقل سودا زده زنجیر کشائست امروز
ساقیا باده بده کز می دوشین ما را
به رخت خلوت به خرابات مغانیست امروز
زآن دو جادوی فریبنده محراب نشین
زاهد صومعه رسوای جهانست امروز
آفتاب از چه سبب روی به محراب نمود
غالبا در سر زلف تو نهانست امروز
دوش با خاک درت بود مگر باد صبا
که بر اطراف چمن مشک فشانست امروز
گرچه بیدل تر از آنست که دی بود کمال
بر جمال تو بعد دل نگرانست امروز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
نیست از سوز تو جانرا نه گزیر
سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
و نه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتش طبع
خاطرم می کشد آن تیغ زهی خاطر تیز
گفتهای زلف کجم دار بدست و مگوی
ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین
زحمت خود برای باد از آن که برخیز
خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش
روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
هر که خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت
نکند کس به ازین معنی ناز ک انگیز
دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال
بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز
سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
و نه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتش طبع
خاطرم می کشد آن تیغ زهی خاطر تیز
گفتهای زلف کجم دار بدست و مگوی
ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین
زحمت خود برای باد از آن که برخیز
خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش
روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
هر که خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت
نکند کس به ازین معنی ناز ک انگیز
دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال
بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
خیال خال لبش می کنم به خواب هوس
اگرچه خواب نباید به چشم کس ز مگس
به عرضه داشت نوشتم که خون بنده بریز
خطش نمود تقبل لیشه ستاند نفس
سری که پیش تو دارم بر آستان حق است
منم که از همه عالم سر تو دارم و بس
صلای دعوت خوبی بزن که هست امروز
خط تو سبزی خوان خلیل و خال عدس
دو چشم مست سیه کرده به سوختنم
مساز خانه مردم سیه مسوزان خس
کمان ابروی شوخ ترا ز تیر مژه
چو بود ناوک بیحد رسید به همه کس
کمال هست فرین با رقیب خانه سیاه
چو طوطی که به زاغش کنند اسیر قفس
اگرچه خواب نباید به چشم کس ز مگس
به عرضه داشت نوشتم که خون بنده بریز
خطش نمود تقبل لیشه ستاند نفس
سری که پیش تو دارم بر آستان حق است
منم که از همه عالم سر تو دارم و بس
صلای دعوت خوبی بزن که هست امروز
خط تو سبزی خوان خلیل و خال عدس
دو چشم مست سیه کرده به سوختنم
مساز خانه مردم سیه مسوزان خس
کمان ابروی شوخ ترا ز تیر مژه
چو بود ناوک بیحد رسید به همه کس
کمال هست فرین با رقیب خانه سیاه
چو طوطی که به زاغش کنند اسیر قفس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دارم من از جهان غم باری همین و بس
در سر خیال روی نگاری همین و بس
ما از بنان موی میان شکر دهان
بوسی طمع کنیم و کناری همین و بس
سودای هر کسی زر و سیم است و آن ما
سودای بار سیم عذاری همین و بس
بی او به هر چه حکم کند بار می کنیم
صبری نمی کنیم و فراری همین و بس
زینسان که خاک راه شدیم از گذار تو
میکن به خاک راه گذاری همین و بس
لشکر به قصد ملک دل ما چه می کشی
زین سو روانه ساز سواری همین و بس
گر میکنی غبار ز چشم کمال دور
از خاک پا فرست غباری همین و بس
در سر خیال روی نگاری همین و بس
ما از بنان موی میان شکر دهان
بوسی طمع کنیم و کناری همین و بس
سودای هر کسی زر و سیم است و آن ما
سودای بار سیم عذاری همین و بس
بی او به هر چه حکم کند بار می کنیم
صبری نمی کنیم و فراری همین و بس
زینسان که خاک راه شدیم از گذار تو
میکن به خاک راه گذاری همین و بس
لشکر به قصد ملک دل ما چه می کشی
زین سو روانه ساز سواری همین و بس
گر میکنی غبار ز چشم کمال دور
از خاک پا فرست غباری همین و بس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
دل من طلبکار بار است و بس
ازین دل همینم به کار است و بس
شدم خاک و نگذشته بر من چو باد
ازو بر دل اینم غبار است و بس
به داغ فراموشیم ماند و رفت
از بارم همین یادگار است و بس
سر خود بر آن پای دارم مدام
همین دولتم پایدار است و بس
چه سودم ز سودای آن چشم مست
کزو بهرة من خمارست و بس
چه بندم بر آن وعده امید نیز
کو حاصل انتظار است و بس
مکن این همه دشمنی با کمال
که مسکین همین دوستدارست و پس
ازین دل همینم به کار است و بس
شدم خاک و نگذشته بر من چو باد
ازو بر دل اینم غبار است و بس
به داغ فراموشیم ماند و رفت
از بارم همین یادگار است و بس
سر خود بر آن پای دارم مدام
همین دولتم پایدار است و بس
چه سودم ز سودای آن چشم مست
کزو بهرة من خمارست و بس
چه بندم بر آن وعده امید نیز
کو حاصل انتظار است و بس
مکن این همه دشمنی با کمال
که مسکین همین دوستدارست و پس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
گر به مسجد نروم قبله من روی تو بس
بعد ازین گوشه محراب من ابروی تو بس
عذر خواهان گناهان شبان روزی من
غم روی تو و آشفتگی موی تو بس
روز محشر که بیارد همه کس دستاویز
من سودا زده را حلقه گیسوی تو بس
حور عین گر نگشاید در فردوس مرا
هوس روی تو و خاک سر کوی تو بس
ور شرابش ندهد ساقی رضوان بهشت
سر خوش نرگس جادوی را بوی تو بس
باغیانا نروم دیدن باغ نو که شد
دیده را با قدش از سرو لب جوی تو بس
نیست حاجت که کشی تیغ به آزار کمال
که به خون ریختنش غمزة جادوی تو بس
بعد ازین گوشه محراب من ابروی تو بس
عذر خواهان گناهان شبان روزی من
غم روی تو و آشفتگی موی تو بس
روز محشر که بیارد همه کس دستاویز
من سودا زده را حلقه گیسوی تو بس
حور عین گر نگشاید در فردوس مرا
هوس روی تو و خاک سر کوی تو بس
ور شرابش ندهد ساقی رضوان بهشت
سر خوش نرگس جادوی را بوی تو بس
باغیانا نروم دیدن باغ نو که شد
دیده را با قدش از سرو لب جوی تو بس
نیست حاجت که کشی تیغ به آزار کمال
که به خون ریختنش غمزة جادوی تو بس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
گفتمش نام تو گفتا از مه تابان پرس
گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس
گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی
زیر لب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس
گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ
خال و خط بنمود و گفت اینها ازین و آن بپرس
گفتمش در پای تو غلطان سرم چون گو چراست
گفت با زلفم بگو یعنی که از چوگان بپرس
گفتمش بر سینه ریشم هزاران زخم چیست
گفت گو با غمزه ام یعنی که از پیکان بپرس
گفتمش در غارت چشمان دلم بردی اسیر
گفت اگر خواهی نشان آن ز ترکستان بپرس
گفتمش چون پی برد اندر سر زلفت کمال
گفت با باد صبا شو راه هندستان بپرس
گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس
گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی
زیر لب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس
گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ
خال و خط بنمود و گفت اینها ازین و آن بپرس
گفتمش در پای تو غلطان سرم چون گو چراست
گفت با زلفم بگو یعنی که از چوگان بپرس
گفتمش بر سینه ریشم هزاران زخم چیست
گفت گو با غمزه ام یعنی که از پیکان بپرس
گفتمش در غارت چشمان دلم بردی اسیر
گفت اگر خواهی نشان آن ز ترکستان بپرس
گفتمش چون پی برد اندر سر زلفت کمال
گفت با باد صبا شو راه هندستان بپرس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
من و دردت مرا دوا این بس
از توام شربت شفا این پس
ای که داری دوای درد دلم
آن ترا باش گو مرا این بس
ما به بی رحمی از تو خرسندیم
نظر رحمت از شما این بس
میکشی و نمی کنی آزاد
بنده را از تو خونبها این بس
سوختن جان من چه سود چو هیچ
نکند جان من ترا این بس
به همین قطع کن که راندی تیغ
گنه عشق را جزا این بس
بر درت جز کمال را مگذار
که بر آن استان گدا این بس
از توام شربت شفا این پس
ای که داری دوای درد دلم
آن ترا باش گو مرا این بس
ما به بی رحمی از تو خرسندیم
نظر رحمت از شما این بس
میکشی و نمی کنی آزاد
بنده را از تو خونبها این بس
سوختن جان من چه سود چو هیچ
نکند جان من ترا این بس
به همین قطع کن که راندی تیغ
گنه عشق را جزا این بس
بر درت جز کمال را مگذار
که بر آن استان گدا این بس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
آن غمزه چو از ریش دل آزرد سر نیش
خون گشت به آزردن او جان و دل ریش
ای دل تو غم اشک روان خور نه غم جان
از آمدنی فکر کن از رقته میندیش
خواهم که ز کیش تو شوم کشته به تیری
چون کیش تو دارم روم آخر به همان کیش
جان بردن از آن غمزه چه امکان که گرفتست
گیسوی توام از پس و ابروی تو از پیش
گشت سر کوی تو به سر خواستم اما
نگذاشت رقیب تو که گردم به سر خویش
گفتی تو بر آن در به مراتب کمی از خاک
این مرتبه کم نیست که هستم من از آن بیش
تا کی به کمال این همه بیم از دل سنگین
شاهان سخن سخت نگویند به درویش
خون گشت به آزردن او جان و دل ریش
ای دل تو غم اشک روان خور نه غم جان
از آمدنی فکر کن از رقته میندیش
خواهم که ز کیش تو شوم کشته به تیری
چون کیش تو دارم روم آخر به همان کیش
جان بردن از آن غمزه چه امکان که گرفتست
گیسوی توام از پس و ابروی تو از پیش
گشت سر کوی تو به سر خواستم اما
نگذاشت رقیب تو که گردم به سر خویش
گفتی تو بر آن در به مراتب کمی از خاک
این مرتبه کم نیست که هستم من از آن بیش
تا کی به کمال این همه بیم از دل سنگین
شاهان سخن سخت نگویند به درویش