عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
کسی کورا غم جانان نباشد
همان بهتر که اورا جان نباشد
ببزم وصل جانان ره کسی برد
که در قید جهان و جان نباشد
بعشقت کافر آمد هرکه او را
بکفر زلف تو ایمان نباشد
مجو زاهد ز من سامان درین راه
که راه عشق را سامان نباشد
نیاز عاشقان گردد همه ناز
اگر معشوق جان پنهان نباشد
فنا شو گر وصال یار خواهی
ترا تا این نباشد آن نباشد
دلی کو با غم عشق است همدم
نخوانم دل اگر شادان نباشد
نمی پرسد طبیب از حال زارم
مگر درد مرا درمان نباشد
اسیری بی می و شاهد توان بود
ولی این شیوه رندان نباشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا آتش سودای تو در جان من افتاد
سیلاب غمت داد چو خاکم همه برباد
فریاد که هر دم بجفایی کشدم یار
وین طرفه که گوید که مکن ناله و فریاد
دارم ز غم و شادی کونین فراغت
تا گشت برویت دل غم دیده من شاد
داد از غم عشقت که بعشاق بلاکش
بی جرم نماید همه دم این همه بیداد
چشم توز بس خون که ز خلقان جهان ریخت
جلاد صفت گشت بمردم کشی استاد
زاهد چو گرفتار بهستی خود آمد
با عاشق جانباز نماید همه واداد
مردانه قدم هرکه نهد در ره عشقش
باید چو اسیری ز همه قید شد آزاد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در آرزوی روی تو گشتیم بیقرار
بردار پرده از رخ و مقصود ما برآر
ساقی مجو بهانه که فرصت غنیمت است
بگشا سربسو و بتعجیل می بیار
دیوانه ایم و عاشق و مست مدام عشق
با عقل و پارسائی و تقوی مرا چه کار
با عاشقان حکایت معشوق و باده گو
با زاهدان ز جنت و حوران گلعذار
تا دل ز فکر غیر مبرا نمی شود
در بزم وصل یار ترا کی دهند بار
بینی جمال عشق و زمعشوق برخوری
در راه عاشقان خدا گر شوی نثار
هرکو قدم براه طریقت نهد بحق
از دامن اسیری ما دست گو مدار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
بی شادی وصال تو دل را کجا قرار
ناید غم فراق تو ای دوست در شمار
فریاد جان دلشدگان ای صبا برس
از روی دوست برفکن این زلف تابدار
صحت پذیر نیست دل خسته، ای طبیب
در هر نفس اگر نکنی سوی من گذار
بخشید جان نو بتن مرده در نفس
هر شربتی که داد لب لعل آبدار
مست مدام عشق توام ساقیا بده
پیوسته جام باده از آن چشم پر خمار
چشمم چو باز شد دو جهان پرزیار بود
نام و نشان غیر ندیدم درین دیار
خورشید روی دوست ز ذرات چون بتافت
هر ذره چو ماه شد از مهر روی یار
چون در میان جان و دلم بوده مقیم
ای سرو ناز از چه زما میکنی کنار
گر شاهد و شراب اسیری طلب کنی
سر ز آستان پیر خرابات برمدار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
عاشق چشمان مست آن نگار
تا ابد هرگز نباشد بی خمار
هر دلی کو پر ز درد عشق نیست
پیش عشاق جهان ناید بکار
چون نباشد دلربائی مثل او
تخم عشق او بدل دایم بکار
اهل دل جمله خریدار ویند
من که باشم تا که آیم در شمار
نیست همچون زلف عنبر بوی او
در خطا و درختن مشک تتار
چون شدم مست از شراب لعل او
دم بدم ساقی مرا زان لب می آر
ای اسیری چون گرفتارش شدی
دایما خون دل از دیده ببار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ای دل براه عشق ز کونین در گذر
گر زانک عاشقی ز سر جان و سرگذر
خواهی ببزمگاه وصالت دهند راه
از جان و دل ز جمله جهان پیشتر گذر
مردانه گر براه طریقت قدم نهی
ز امید باغ جنت و بیم سقرگذر
با عقل کی بمنزل وصلش توان رسید
شو مست جام عشق و ز ره بیخبر گذر
داری هوس که شاهد جان رو نمایدت
بیخود بکوی میکده کن یک سحر گذر
جانم نیاورد بنظر مهر و ماه را
تا روی جان فزای ترا دید در گذر
باید که ره بسر اسیری بری چو ما
اول قدم برو ز سرجاه و زر گذر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مائیم و کنج خلوت و سودای عشق یار
ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد
تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
بازم خیال زهد مبادا برد ز راه
ساقی مدار منتظرم جام می بیار
تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه
گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا
رویت چو دید می شود از توبه شرمسار
هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم
هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار
هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق
بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
دل و دینم ببرد آن شوخ عیار
چه میخواهد ندانم از من آن یار
بغیر از ناله و آه جگر سوز
ندارم در غم عشقش دگر کار
چو دید او کز غم عشقش چنینم
نمود آخر بمن بی پرده دیدار
ز یک جرعه ازآن جام تجلی
شدم سرمست و دیوانه بیکبار
اگر صد بار روزی رخ نماید
بحسن دیگرش بینم بهربار
شدم حیران میان نور و ظلمت
چو دیدم آن خط و عارض بهم یار
رخش مارا برد رو سوی مسجد
لبش گوید درآ در کوی خمار
بجان دارم نهان اسرار جانان
چو منصورم اگر آرند بردار
اسیری را چو دید او محرم راز
نهان از وی ندارد هیچ اسرار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ای عشق چاره ساز جگر سوز دلنواز
بستان مرا ز دست من و کار من بساز
گر داستان زلف تو خوانم مطولست
کوته کنم بروی تو افسانه دراز
کی آورم بسجده محراب سرفرو
گر نیست طاق ابروی تو قبله در نماز
گر وصل دوست میطلبی هست و نیست را
خوش در قمار عشق بیکباره پاکباز
گر عاشقان ز محنت عشقند خوار و زار
همت نگر بعشق تو مائیم سرفراز
با هر کسی ز خوان کرم بخش و قسمتی است
معشوق و ناز و عاشق بیچاره و نیاز
در بوته مجاهده بربوی وصل یار
جانم اسیریا همه دم هست درگداز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من عاشق و رندم و نظرباز
با شاهد و می حریف و دمساز
در بزمگه وصال با دوست
بودم همه دم ندیدم وهمراز
ساز ره وصل، جان سپاریست
این ره مرو ار نداری این ساز
صد بحر بیک نفس کشیدیم
هستیم هنوز ما و من باز
دادیم قرار و صبر از دست
مطرب چو بساز شد هم آواز
مائیم و نیاز و عجز و زاری
دلبر همه کبر و عشوه و ناز
تا محرم یار شد اسیری
فاش است بکاینات این راز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلا در عاشقی می سوز و می ساز
براه عشق او می باش جانباز
بکوی عشق شو چون خاک ره خوار
نیازی پیش گیر و بگذر از ناز
ز یاد دوست دل را بال و پر ده
که تا شهباز جان آید بپرواز
رضا کن پیشه و صبر و قناعت
مبرا ساز دل از حرص و از آز
اگر در عشق ترک سر بگویی
به پیش عاشقان گردی سرافراز
تو تا فانی نگردی در ره عشق
در وصلش برویت کی شود باز
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز
ز ساز وصل او یابی نوائی
اگر با مطرب عشقی هم آواز
اسیری از مقام عقل بگذر
بملک عاشقی آی و وطن ساز
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
عاشق روی توام بهر چه می ترسم زکس
بی غم عشقت نخواهم زندگانی یک نفس
دین و دنیا باختن سهل است پیش همتم
عشق ورزی را نیم چون عاشقان بوالهوس
کی توانم جان سلامت بردن از دست فراق
گر نباشد دولت وصلت مرا فریادرس
حاجیان کعبه وصل تو محمل بسته اند
بانگ قوموالاتناموا گوید آواز جرس
مرغ جان عاشقان در عشق چون ماهی و آب
زاهدان دردام عشقش همچو زاغان در قفس
در سواد عشق عیاران شب بیدار را
نیست پروائی ز شاه و شحنه و میر و عسس
خان و مان عاشقان ویران شد از تاراج عشق
بانگ بردا برد عشقش میرسد از پیش و پس
نیست مارا همچو زاهد آرزو رضوان و حور
وایه جانم همین دیدار جانانست و بس
چون اسیری هرکه شد حیران حسن نوربخش
نیست او محتاج تا گوید روایت از انس
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوش یارم جام می آورد و گفت این را بنوش
تا که گردی مست و باشی بیخبر از عقل و هوش
گفتمش من صوفیم می از کجا من از کجا
گفت افسانه چه کار آید بیا و باده نوش
از کف ساقی چو نوشیدم شراب آتشین
مست و لایعقل برآوردم چو خم باده جوش
عشق زور آورد و بودم مست و دلبر در نظر
جان بشوق وصل او مستانه آمد در خروش
گفتمش عمریست تا جویای وصلت گشته ام
گفت ای بدمست تا کی خود نمائی رو خموش
در نقاب زلف دیدم حسن او پنهان شده
گفتم ای جان از جمال خود برافکن روی پوش
در حریم انس ما با تو چو محرم بوده ایم
می نما رو بی حجاب و دیگر از ما رو مپوش
کی به بیداری نماید رو به کس در عمرها
آنچنان حسنی که ما در خواب میدیدیم دوش
از مریدی وارادت شد اسیری بهره مند
گر شود مقبول خاطر پیش پیر می فروش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
اگر چه عاشقیم ورند و قلاش
بنام زهد گشتم در جهان فاش
ز قید ننگ و ناموسیم آزاد
ز جام عشق سرمستیم و اوباش
سخن از عقل و هشیاری و تقوی
مگو با عاشقان مست و قلاش
اگر خواهی جمال یار بینی
ز لوح دل نقوش غیر بتراش
ز دیدار تو محروم است زاهد
که شد بی بهره از خورشید خفاش
چو دیگ بی نمک مخروش واعظ
دل دانا به خار جهل مخراش
اسیری دین و دنیا چون حجابست
بکوی عشق خوش بی این و آن باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا در عاشقی مردانه می باش
بلاکش عاشق فرزانه می باش
بهجرش آشنای محنت و غم
بوصل از خویشتن بیگانه می باش
بصورت گر گدای مستمندی
بملک معنوی شاهانه می باش
برغم زاهد مغرور خودبین
حریف شاهد و پیمانه می باش
به پیش شمع روی عالم افروز
دلا جانباز چون پروانه می باش
درخت کبر و هستی برکن از بیخ
بفقر و نیستی همخانه می باش
ز قید عقل و زهد و دین شو آزاد
اسیری عاشق و دیوانه می باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
از غم عشق تو ما را نیست یکساعت خلاص
عامی عشق است زاهد او چه داند حال خاص
عاشقان دانند ذوق عشق او نه زاهدان
رو مجو ای دل خواص زر خالص از رصاص
عشق بازان دیده اند خاصیت صبر و رضا
جز خواص عاشقان دیگر که داند این خواص؟
خون ما می ریزد و باکی ندارد گوئیا
نیست اندر دین عشقش خون عاشق را قصاص
حسن او از روی خوبان دلربائی می کند
با جمالش هست گوئی دلبری را اختصاص
علم اوادنی ندادند عام کالانعام را
واقف سر ولایت نیست جز خاص الخواص
تا نگردد مهر روی نوربخش او عیان
کی ازین قید اسیری جان ما یابد خلاص
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
شرح درد عشق دارد طول و عرض
فرصت ار یابم کنم با دوست عرض
عشق اگر گوید بترک سربگو
عاشقان را طاعت عشقست فرض
طاقت و تاب غم عشقت نداشت
غیر عاشق نه سماوات و نه ارض
آب حیوان گر چه می بخشد حیات
میکند آن را ز لعل دوست قرض
ای اسیری گر محال آمد وصال
خوش محالی میکنم هر لحظه فرض
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
برقص آمد جهان ز آهنگ حافظ
ز چشم بد خدایش باد حافظ
چو من مست مدام جام عشقم
مده بیهوده ما را پند واعظ
حدیث واعظ از تقلید و زهداست
ز عارف گوش کن در مواعظ
بیک لحظه دل غمگین شود شاد
بحال زارم ارباشی ملاحظ
براه عشق چون گشتم روانه
اسیری خوش بگو والله حافظ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع