عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
روی کِه جلوه کرده که حیرانم این چنین؟
زلف کِه دیده ام که پریشانم این چنین؟
دست غم کِه بر زده است آستین ناز؟
رسوا نبود چاک گریبانم این چنین
مژگان شوخ چشمِ کِه دل را فشرده است؟
رنگین نبوده دیدهٔ گریانم این چنین
احسان اشک و دولت مژگان زیاد باد
لخت جگر نبود به دامانم این چنین
بر لب رسید جان و نیامد به پرسشم
جان آنچنان، ترحّم جانانم این چنین
در دشت وحشت از غم آن شوخ کم نگاه
دنباله گرد چشم غزالانم این چنین
چون ابرگریه ناکم و چون قطره تنگدل
اشک عیان چنان، غم پنهانم این چنین
تار نفس کشیده به پرگالهٔ دل است
هرگز غمت نداشت به سامانم این چنین
بنگر سپند و مجمره تا روشنت شود
دل آن چنان و سینهٔ سوزانم این چنین
مصر جهان به یوسف من چاه محنت است
زندانی وفای عزیزانم این چنین
بی جام باده حاصل عمرم ندامت است
از توبهٔ شراب پشیمانم این چنین
از روی یار طوطی ما شد شکرشکن
آیینه کرده است سخندانم این چنین
دارد حزین ، جدایی آن نازنین غزال
مجنون صفت به کوه و بیابانم این چنین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
نامه ات خواندم و می بایدم افشان کردن
قطره ای چند سرشک از مژه غلتان کردن
بعد ازین شکوه کنم پیشه که معلومم شد
در دلت کرده اثر، شکوهٔ هجران کردن
زده ای طعنه به حالم که چرا صبرت نیست؟
هجر را صبر نیارد به دل آسان کردن
گفته ای پیر شدی دل ز جوانان برگیر
کافر عشق محال است مسلمان کردن
داده ای بیم من از غمزه که خونت هدر است
نرخ جان کس نتواند چو من ارزان کردن
داده ای پند که باید ز کسان راز نهفت
غم دل را نتوانم ز تو پنهان کردن
گفته ای در غم ما ترک مراد خود کن
تو و بخشایش بی حد، من و عصیان کردن
کرده ای منع که دیدارپرستی کفر است
عاشق از عشق محال است پشیمان کردن
گفته ای وصل محال است، تمنا چه کنی؟
چه کنم؟ ترک تمنای تو نتوان کردن
کردهای امر که دامان ورع پاک بشوی
از جگر خون شدن و از مژه طوفان کردن
گفته بودی که چه خواهد دلت ای سرگردان؟
گرد سر گردمت، آن طره پریشان کردن
تو و آن جلو هٔ مستانهٔ نظاره فریب
من و جان در سر آن سرو خرامان کردن
من به خونین جگری جان و دل از کف دادن
تو به جادونگهی غارت ایمان کردن
این جواب غزل خواجه سنایی ست حزین
خواهد ین تازه غزل، ناز به دیوان کردن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
ای طلعت سیمین بران آیینهٔ رخسار تو
صبح بناگوش بتان، یک پرتو از انوار تو
شد ملک دل ها سر به سر، از طرّه ات زیر و زبر
گبر و مسلمان خیره سر، در حلقهٔ زنّار تو
شبهای هجران شمه ای، از بخت ظلمت زای من
صبح قیامت لمعه ای، از پرتو دیدار تو
یا رب ندانم چون بود حال دل بیگانگان
باشد نسیم آشنا، سرگشته در گلزار تو
ای شمع بزم افروز من، جان مظهر زیباییت
ای مهر اختر سوز من، دل مشرق انوار تو
اشک دمادم ژاله ای از دامن صحرای من
برق تجلی لاله ای، از سینهٔ کهسار تو
با من تویی شب تا سحر، من مست خواب و بی خبر
خوش آنکه می آرد به سر با دولت بیدار تو
گر من مسلمان نیستم گبر دَرِ خویشم بخوان
عمری ست می بندم میان با رشت زنار تو
گلگشت کویت چون بود، یا رب که می آید مرا
خوشتر ز مژگان در نظر خار سر دیوار تو؟
نقد دل اهل وفا، آنجاست قلب ناروا
نوبت کجا افتد به ما در گرمی بازار تو؟
وصل تو ای آرام جان، باشد بهشت عاشقان
هرگز نباشد دوزخی، جز دوری از دیدار تو
دل عاشق و شیداکند، چون مذهبش حاشاکند
عاشق چه سان سودا کند، با طرهٔ طرار تو
دارد «حزین» خسته جان، نام خوشت ورد زبان
سنجد سحر با بلبلان، این نغمه درگلزار تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
دل در پریدن است چو شبنم ز روی تو
خون مشک می شود به رگ گل ز بوی تو
باید به سینه نیشتر ناله بشکنم
نازکتر است از دل عشاق خوی تو
یک صبح، سینه چاک گذشتی ز گلستان
گل پاره کرده است گریبان، به بوی تو
خواهد نشست خون من از جوش اضطراب
ساقی اگر چو باده کند در سبوی تو
خلقی به هم نشان مه عید می دهند
انگشت من چو قبله نما، مانده سوی تو
از چشم شور خود کندش مشک، روزگار
خونی که می کند به دل نافه، موی تو
تر شد ز ابر کلک تو مغز خرد، حزین
جان تازه میکند، رقم مشکبوی تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
ای آب خضر، سایهٔ سرو روان تو
آتش به جان، گل از رخ چون ارغوان تو
محو سبک عنان مژه کافرت شوم
رنگین نشد به خون دو عالم سنان تو
باشد به رنگ جوشش پروانه، گرد شمع
دلها به دام طرهٔ عنبرفشان تو
در عشق، تیر بال هما بود بر سرم
هرگز نداشتم غم جان را به جان تو
گرد خط تو برد قرار از دل حزین
این بود، جوش فتنهٔ آخر زمان تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
بنگر چه می کند مژه های دراز تو
آخر بگو، چه شد نگه دلنواز تو؟
در پرده حباب نگنجد شکوه بحر
افزون بود ز حوصله سینه، رازتو
غم نیست جان اگر برود در ره وفا
بادا دراز، عمر غم جانگداز تو
افسانه ساز نرگس مست که بوده ای
مطرب، کرشمه می چکد از تار ساز تو؟
از بس نگاه حسرت اندوختی حزین
در خاک هم بود نگران چشم باز تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
به طوطی نکته آموزد لب شیرین کلام تو
به طوبی می فروشد جلوه سرو خوش خرام تو
ز سر تا پا نیازم چون هلال از دولت نازت
جبینی کرده ام دیوزه از ماه تمام تو
نمی گنجد خیال دیگری در سینه تنگم
نگین دل ندارد جای نقشی غیر نام تو
بگو کز سعی ناخن برکنم بنیاد هستی را
گر از جان کندن فرهاد شیرین است کام تو
ندانستم به مهری با حزین یا برسر کینی
ز لذت می برد هوش مرا ذوق پیام تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
هدف سینه ز من، ناوک مژگان از تو
سخت جانی ز من و سستی پیمان ازتو
کرد روزی که قضا، شادی و غم را قسمت
چشم خونبار ز ما شد، لب خندان از تو
گبر دیرینهٔ عشقم به حرم کارم نیست
دارم آتشکدهای در دل سوزان از تو
سر و سامان نثار تو کدام است مرا؟
در کفم چیست بگو، جان ز تو ایمان از تو
بوبت از غنچه پنهان ندمیده ست ولی
شوری افتاده به مرغان گلستان از تو
تو و مستوری حسن و من و رسوایی عشق
سینهٔ چاک ز من، عشوهٔ پنهان از تو
دل ناقوس فغانت چه خروشید حزین ؟
که خراشید دل گبر و مسلمان از تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
کام دلی به عالم ناپایدار کو؟
گیرم که زِه کنیم کمان را شکار کو؟
سودای عشق دست و دل از کار برده است
دستی که واکند گره از زلف یار کو
مست گذاره است درین بزم هر که هست
در دور چشم سرخوش ساقی خمار کو؟
ساقی کف زمانه پر است از عطای تو
ای ابر فیض، قسمت این خاکسار کو؟
عالم تمام مظهر آن حسن مطلق است
آیینه است عالمی، آیینه دار کو؟
از خواری جهان رخ اقبال تازه دار
بنگر ثبات رنگ گل اعتبار کو؟
یک نغمه‎ای که از دل عشاق غم برد
در پردهٔ مخالف لیل و نهار کو؟
یک گرم رو که شعله برین خار و خس زند
از دودمان عشق درین رهگذار کو؟
این بیستون هزار چو فرهاد دیده است
افتاده کار بر سر هم، مرد کار کو؟
یک سرگذشته ای ز خراباتیان عشق
تا پا زند به دولت ناپایدار کو؟
دریای عشق، چون نفس از دل کشد حزین
موجی که خوبش را نزند برکنارکو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
ساقی می عارفانه ات کو؟
جان داروی جاودانه ات کو؟
گیرم که نیم سزای احسان
بخشایش بی بهانه ات کو؟
ما را سر تاج خسروی نیست
پای خم خسروانه ات کو؟
شب را به امید صبح کردیم
صبح است، می شبانه ات کو؟
شادیم به تشنه کامی امّا
ناموس شرابخانه ات کو؟
زاهد می عشق، خام سوز است
مسواک و عصا و شانه ات کو؟
در دیرخوش آتشی بلد است
دراعه صوفیانه ات کو؟
نی را اثر عصای موسی ست
سالوسی جاودانه ات کو؟
افسانهٔ واعظان دراز است
مطرب، چنگ و چغانه ات کو؟
افسردهٔ قیل و قال عقلم
نالیدن عاشقانه ات کو؟
تا چند زبون عقل باشیم؟
ای آتش دل زبانه ات کو؟
بی برگیها بهار کرده ست
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
تاراجگر خزان به گل زد
خار و خس آشیانه ات کو؟
دامی از ریش کرده ای پهن
تسبیح هزار دانه ات کو؟
می بازم به هیچ خود را
ای عشق قمارخانه ات کو؟
تا چند حزین به دشت گردی
ای خانه خراب، خانه ات کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
جان را سپند ساز و به آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بی قرار شو
هر سو چو موج، قطرهٔ خود را عنان مده
سر را به جیب کش، گهر آبدار شو
خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد
در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو
آسودگی ست پردهٔ غفلت در این سرا
ای دیده موج خون زن و ای دل فگار شو
از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز
زین کان کیمیا، زر کامل عیار شو
هرگز نگشته جمع به هم عشق و سرکشی
خواهی که بار عشق کشی، بردبار شو
سرّ سواد، نقطه دل کرده ای حزین
بنشین و قطب دایرهٔ روزگار شو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
دارد ستاره ریز، مرا آفتاب تو
عالم خراب چشمم و چشمم خراب تو
هشیاریم غنوده بالین بیخودی ست
هوش از سرم برد نگهِ نیم خواب تو
چون آمدی به کلبهٔ ما، روز کن شبی
اینک دلم کباب تو، خونم شراب تو
کردی ورق ورق دل صد پارهٔ مرا
آیا کدام شد ورق انتخاب تو؟
مشکین خطی به ساغر لعلی فکنده ای
آیا چه بود در قدح این مشک ناب تو؟
لبریز غم بود دل و این طرفه معجزی ست
کز شیشه شکسته نریزد شراب تو
آتش به جان و دل زدهٔ کیستی حزین
دوزخ گریزد از نفس سینه تاب تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
هله من جان جهانم، تنه ناها یاهو
مظهر آیت شانم تنه ناها یاهو
سرو دلجوی تو تا دیده ام ای نخل مراد
همه در رقص روانم تنه ناها یاهو
چون تو را می نگرم، جمله تو را می نگرم
همه بینم، همه دانم تنه ناها یاهو
مست سودای تو جانم، تنه ناها تنه نا
محو نام تو زبانم، تنه ناها یاهو
پرتو روی تو ای مهر جهانتاب گرفت
جمله پیدا و نهانم تنه ناها یاهو
ساغر میکده عشق خرد پرداز است
مست و دیوانه از آنم تنه ناها یاهو
من که از خود خبرم نیست، چه دوزخ چه بهشت
فارغ از سود و زیانم تنه ناها یاهو
نرگس عشوه گر مغبچه ای ساغر داد
در خرابات مغانم تنه ناها یاهو
هر کجا می نگرم، جانب هر کس بینم
به جمالش نگرانم تنه ناها یاهو
هر طرف می کشدم جلوه مستانه او
رفته از دست عنانم، تنه ناها یاهو
بهتر آن است که ساغر سر بازار زنم
من که رسوای جهانم تنه ناها یاهو
مست در آینهٔ خویش نظر می کردم
رخ او گشت عیانم تنه ناها یاهو
آنچنان مست لقا گشته ام امروز، حزین
که خود از یار ندانم تنه ناها یاهو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
کسی داند که هر بیتش به دیوان می زند پهلو
که این مطلع به آن حسن بسامان می زند پهلو
شب هجران سفید ازگریه شدگر دیده، خندانم
که چشم من به صبح پاک دامان می زند پهلو
خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم
که خار رهگذار او به مژگان می زند پهلو
به شهد آمیخت زهرآغشته کام من ز دشنامش
عتاب تلخ او بر شکّرستان می زند پهلو
به خون غلتیده شمشیر شوخیهای مژگانم
کف خاکم به بازیهای طفلان می زند پهلو
کسی کز ذوق، دندان بر جگر افشرده می داند
که لخت دل به نعمتهای الوان می زند پهلو
قیامت خاست چون بند قبای ناز وا کردی
به صبح محشر آن چاک گریبان می زند پهلو
بهار عشق مجنون حسن لیلی در بغل دارد
به گیسوی تو آه سنبل افشان می زند پهلو
حزین ، از آن عقیق کم سخن دارم لب خشکی
دهان او به عیش تنگ دستان می زند پهلو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
من در میان نبودم، دل بود و یار هر دو
از بیخودی به شکرم وز روزگار هر دو
گر پرده سنج عشقی، بگشای گوش و بشنو
گویند یک اناالحق، منصور و دار هر دو
جرم نکرده ما، تا کی عتاب دارد؟
یکسو کنیم اکنون، ماییم و یار هر دو
از سرکشی نکردی، یکبار رنجه ما را
تا شد سفید چشمم در انتظار هر دو
آمد ز طرف کوبت، صبح ازل نسیمی
بوی تو را گرفتیم، ما و بهار هر دو
کشتی شکستگانیم در ورطه ای که دارد
طوفان بی قراری، بحر و کنار هر دو
زینسان که از تغافل گوش گل است سنگین
یک پرده می سراید زاغ و هزار هر دو
از زلف یار دیگر،کی عقده می گشاید؟
دست و دلی که رفته، ما را ز کار هر دو
آگه حزین بیدل از حال حسن و عشق است
دارند بلبل و گل، یک خارخار هر دو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
مطلوب در لباس طلبکار آمده
خود را به صد نیاز پرستار آمده
مستور بود چهره ی زیبا نگار ما
مستانه باز بر سر اظهار آمده
جز یار هیچکس سر بازار عشق نیست
یوسف به شیوه های خریدار آمده
از چشم خویش تا نگرد روی خویش را
گردیده، دیده، طالب دیدار آمده
گاهی به شمع تقوی و زهد آستین فشان
مست و خراب از در خمّار آمده
گاهی دریده خرقهٔ ناموس و ننگ را
فارغ ز قید سبحه و زنار آمده
گاهی نموده شیوه اقرار را شعار
گاهی به طنز بر سر انکار آمده
گه آتش چمن شده گه شمع انجمن
هم خانه سوز و خانه نگهدار آمده
ای دیده احولی بگذار و غلط مبین
آن یار بین به کسوت اغیار آمده
ای دل، ز دیده پردهٔ پندار دور دار
گوهر فروز دیدهٔ بیدار آمده
یار است یار،کز لب همچون زلال خویش
درکام تشنه، قلزم زخار آمده
یار است یار کز لب مسکین نواز خویش
در دامن صدف در شهوار آمده
یار است یار،کز نگه دلفریب خویش
آشوب شهر و فتنه بازار آمده
یک پرتو است، کرده جهانی پر از ظلال
یک جلوه است، مختلف آثار آمده
عالم سواد نافهٔ آن خال مشکبوست
یک نفخه زان شمیم به تاتار آمده
سنبل به تاب و لاله سیه مست و گل به ناز
یک جلوه ز آن جمال به گلزار آمده
در گوش دل، گدای خرابات عشق را
انی اَنَااللّه از در و دیوار آمده
آن جلوه ای که کوه نیاورد تاب او
در طور عشق سالک اطوار آمده
عنقای مغربی که زمین زیر بال اوست
از بوالحسن به حضرت عطار آمده
گاهی فتاده مست به پای بت مغان
گاهی به صدر مصطبه هشیار آمده
از فیض اوست کاین دل شوریدهٔ حزین
بحر محیط و مخزن اسرار آمده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
دل، سیه مست به سودای تو از جا رفته
از نگاه تو چها بر سر تقوا رفته
هرکس از لعل توکام دل ناشادگرفت
چارهٔ ماست که از یاد مسیحا رفته
نتواند که رود از دل فرهاد برون
نقش شیرین اگر از صفحه خارا رفته
گرد راهش بود از نکهت گل مشکینتر
هرکه از جلوه رخسار تو از جا رفته
کشش اوست که ما را برد از خویش حزین
شبنم از جذبه خورشید به بالا رفته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
تیغت از فرق مبتلا رفته
از سرم سایه هما رفته
بس که بیگانه مشربان دیدم
از لبم حرف آشنا رفته
رفته بر پیکرم ز گردش چرخ
آنچه بر دانه ز آسیا رفته
از میان رفته ایم تا من و دل
جم و جام جهان نما رفته
طاق ابروی اوست کعبه ما
دل به آن قبلهٔ دعا رفته
نگهم تا به خاک درگه او
به تکاپوی توتیا رفته
مستی افزاست نغمهٔ تو حزین
دل ازین طرز آشنا رفته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
روضه خلد خدایا به نکوکاران ده
دولت وصل، جزای دل مشتاقان ده
تو که از مهر طبیب دل رنجورانی
درد مهجوری ما را به کرم درمان ده
به عصای خرد این راه نشاید طی کرد
گردن شیشه به دست من سرگردان ده
بنشین شب همه شب، گوش بر افسانهٔ من
یا حدیث دل مشتاقان مرا پایان ده
نرگس مست تو را میکده خالی نشود
ساقی اندیشه مکن، جرعه به میخواران ده
بوی زلفش سر تاراج گلستان دارد
ای صبا، مژده به سرو و سمن و ریحان ده
این جواب غزل قاسم انوار که گفت
می به مستان بده و توبه به هشیاران ده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
عشق تو بانگ زد به زمین و زمان همه
جستیم از این خروش ز خوب گران همه
از قول کن به ساغر دل باده ریختی
ای عالم از شراب لبت کامران همه
آیینه دار مهر تو، هر جا که ذره ایست
ای پرتو رخ تو به عالم عیان همه
در پیش سرو ناز تو، نازک نهالها
بستند دامن از دل و جان بر میان همه
در آرزوی جلوهٔ سرو بلند تو
پر می زند تَذَرو دل قدسیان همه
کثرت حجاب دیدهٔ عارف نمی شود
دارند بوی یوسف ما کاروان همه
بشنو چه خوش سرود حزین ، اوحدی ما
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه