عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هرکس که از جفای غم عشق خایفست
با عاشقان بدین و مذهب مخالفست
در موقف محبت و عشق است لایزال
هر دل که او ز رمز فاحببت واقفست
دانی طواف کعبه وصلت که میکند؟
آن دل که در مدینه عشق تو طایفست
بعدالفنا بملک بقا هرکه راه یافت
معروف وار بر همه اسرار عارفست
آن دل که خواند آیت حسنش زهر ورق
فرقان عشق و مصحف سرمعارفست
عاشق که از امید و ز بیم جهان رهید
امیدوار بر تو و از خویش خایفست
تجرید نیستی چو اسیری براه دوست
گر خود مقاصد دو جهانت موافقست
با عاشقان بدین و مذهب مخالفست
در موقف محبت و عشق است لایزال
هر دل که او ز رمز فاحببت واقفست
دانی طواف کعبه وصلت که میکند؟
آن دل که در مدینه عشق تو طایفست
بعدالفنا بملک بقا هرکه راه یافت
معروف وار بر همه اسرار عارفست
آن دل که خواند آیت حسنش زهر ورق
فرقان عشق و مصحف سرمعارفست
عاشق که از امید و ز بیم جهان رهید
امیدوار بر تو و از خویش خایفست
تجرید نیستی چو اسیری براه دوست
گر خود مقاصد دو جهانت موافقست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هرکه از درد و غم عشق تو دل افگارنیست
جان او را در مقام وصل جانان بار نیست
دل که از هر ذره خورشید جمال او ندید
عارف سریقین و سالک اطوار نیست
عاشقان را کی غم دنیا بود یا فکر دین
مست جام عشق را با دین و دنیا کار نیست
از شراب وصل شاهد کی شود جان تو شاد
در خراباتت اگر پیر مغان غمخوار نیست
کی ببینی کی، جمال نور بخش او عیان
گر ز خواب جهل و غفلت جان تو بیدار نیست
زاهد از انکار رندان گشت محروم از وصال
منکر عشاق از دیدار برخوردار نیست
شد سرای سینه از خاشاک و خار غیر پاک
در دل و جان اسیری جز خیال یار نیست
جان او را در مقام وصل جانان بار نیست
دل که از هر ذره خورشید جمال او ندید
عارف سریقین و سالک اطوار نیست
عاشقان را کی غم دنیا بود یا فکر دین
مست جام عشق را با دین و دنیا کار نیست
از شراب وصل شاهد کی شود جان تو شاد
در خراباتت اگر پیر مغان غمخوار نیست
کی ببینی کی، جمال نور بخش او عیان
گر ز خواب جهل و غفلت جان تو بیدار نیست
زاهد از انکار رندان گشت محروم از وصال
منکر عشاق از دیدار برخوردار نیست
شد سرای سینه از خاشاک و خار غیر پاک
در دل و جان اسیری جز خیال یار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
با روی تو از جنت اعلی نتوان گفت
با قد تو از قامت طوبی نتوان گفت
با کفر خم زلف تو ترسا صفتان را
جز قصه زنار و چلیپانتوان گفت
در مجلس رندان خراباتی بی باک
جز ذکر می و شاهد رعنا نتوان گفت
مرآت جمال رخ جانان بحقیقت
جز جان و دل پاک مصفا نتوان گفت
از ما و منی پاک شو و وصل طلب کن
در مجلس وصلش سخن از ما نتوان گفت
پنهان ز همه راز دل ای جان و جهانم
گوئیم بتو گر چه هویدا نتوان گفت
سردهنش هیچ نگفتیم بزاهد
با جاهل کج فهم معما نتوان گفت
با خلق مکن فاش دلا سرحقیقت
با غیر خدا سر خدا را نتوان گفت
با آن لب جانبخش اسیری که تو دانی
افسانه افسون مسیحا نتوان گفت
با قد تو از قامت طوبی نتوان گفت
با کفر خم زلف تو ترسا صفتان را
جز قصه زنار و چلیپانتوان گفت
در مجلس رندان خراباتی بی باک
جز ذکر می و شاهد رعنا نتوان گفت
مرآت جمال رخ جانان بحقیقت
جز جان و دل پاک مصفا نتوان گفت
از ما و منی پاک شو و وصل طلب کن
در مجلس وصلش سخن از ما نتوان گفت
پنهان ز همه راز دل ای جان و جهانم
گوئیم بتو گر چه هویدا نتوان گفت
سردهنش هیچ نگفتیم بزاهد
با جاهل کج فهم معما نتوان گفت
با خلق مکن فاش دلا سرحقیقت
با غیر خدا سر خدا را نتوان گفت
با آن لب جانبخش اسیری که تو دانی
افسانه افسون مسیحا نتوان گفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از مطرب جمال تو آفاق پر صداست
عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو
عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال
ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر
جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
دیدم که مست باده عشقند هر که هست
گر پیر و گر جوان و اگرشاه وگر گداست
در عین عشق عاشق و معشوق شد یکی
احول نه یکی دو مبین احولی چراست
آن یار در ازل باسیری چو یار شد
باماست تا ابد نه که ازما دمی جداست
عالم زساز عشق چه گویم چه بانو است
ساقی بکف پیاله و مطرب سرود گو
عالم برقص و مستی، دوران بکام ماست
کونین پر سرود و سماعست و ذوق و حال
ذرات جمله مست می عشق جانفزاست
هرکس بیار دست در آغوش و بیخبر
جوید خبر ز یار که آن یارما کجاست
دیدم که مست باده عشقند هر که هست
گر پیر و گر جوان و اگرشاه وگر گداست
در عین عشق عاشق و معشوق شد یکی
احول نه یکی دو مبین احولی چراست
آن یار در ازل باسیری چو یار شد
باماست تا ابد نه که ازما دمی جداست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
عشق ورزی مذهب ودین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
می پرستی رسم و آیین منست
واقف سر نهان کنت کنز
این دل دانای حق بین منست
عاشقی کز قید کفر و دین برست
او براه عشق هم دین منست
مصحف آیات اسرار وجود
گر بدانی جان غمگین منست
مسکن سلطان ملک بی زوال
این دل درویش مسکین منست
فانی از خود گشتن و باقی بدوست
اندرین ره عین تمکین منست
دیدن حسنش بهر جا نوع خاص
غایت تمکین و تلوین منست
داد داد از چشم مست فتنه جو
کو چرا پیوسته در کین منست
گفت اسیری گر شد آزاد از همه
هم بقید زلف پرچین منست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هرگز نبود حسن ترا مبداء و غایت
نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت
بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق
هرگز نتواند که رود راه هدایت
زاهد که همه در پی حوری و بهشت است
دیدار تو میجست اگر داشت درایت
عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق
از جانب معشوق اگر نیست حمایت
بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق
هرکو نکند جانب عشاق رعایت
ره سوی وصال تو برد این دل مهجور
هرگه که درآید بمیان دست ولایت
بر حال دل زار اسیری ز توای جان
از عین ترحم نظری هست کفایت
نه عشق مرا هست نهایت نه بدایت
بی هادی عشقت بخدا سالک عاشق
هرگز نتواند که رود راه هدایت
زاهد که همه در پی حوری و بهشت است
دیدار تو میجست اگر داشت درایت
عاشق نبرد جان بسلامت ز ره عشق
از جانب معشوق اگر نیست حمایت
بس دور فتادست ز معشوق و ره عشق
هرکو نکند جانب عشاق رعایت
ره سوی وصال تو برد این دل مهجور
هرگه که درآید بمیان دست ولایت
بر حال دل زار اسیری ز توای جان
از عین ترحم نظری هست کفایت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است
کسی که با غم تو مونس است دلشاد است
چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد
بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست
مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن
که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است
بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد
ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است
درون خلوت جانم هزار گلزار است
خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست
جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور
مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست
بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود
بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است
بنوش باده عشق و بریش زهد بخند
چه اعتبار بکار جهان که برباد است
همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری
اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست
کسی که با غم تو مونس است دلشاد است
چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد
بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست
مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن
که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است
بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد
ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است
درون خلوت جانم هزار گلزار است
خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست
جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور
مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست
بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود
بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است
بنوش باده عشق و بریش زهد بخند
چه اعتبار بکار جهان که برباد است
همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری
اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
زمهر روی تو هر ذره ماه تابانست
ز تاب پرتو حسن تو عقل حیرانست
بیابیا که ز درد تو ناتوان گشتم
بجز نظر بجمالت بگو چه درمانست
اگر چه شاهد رویت ز خلق گشت نهان
عیان بدیده ماشد هرآنچه پنهانست
بیک کرشمه ربودی قرار و صبر از دل
کنون ز شوق تو مارانه سر نه سامانست
بغیر یار درین دار نیست دیاری
خیال غیر اگر هست پیش نادانست
فنا نگشته خلاصی مجوز دست فراق
بوصل دوست رسیدن نه کار آسانست
بیا و جای اقامت بملک عشق طلب
که کوی زهد اسیری نه جای رندانست
ز تاب پرتو حسن تو عقل حیرانست
بیابیا که ز درد تو ناتوان گشتم
بجز نظر بجمالت بگو چه درمانست
اگر چه شاهد رویت ز خلق گشت نهان
عیان بدیده ماشد هرآنچه پنهانست
بیک کرشمه ربودی قرار و صبر از دل
کنون ز شوق تو مارانه سر نه سامانست
بغیر یار درین دار نیست دیاری
خیال غیر اگر هست پیش نادانست
فنا نگشته خلاصی مجوز دست فراق
بوصل دوست رسیدن نه کار آسانست
بیا و جای اقامت بملک عشق طلب
که کوی زهد اسیری نه جای رندانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
رند و قلاشیم و مست و می پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
از شراب عشق تو رفته ز دست
معتکف در کعبه و مسجد بدم
در خراباتم کنون افتاده مست
تا بمعشوقی کنی اظهار ناز
از نیاز عاشقان عالم پرست
جمله عالم غرق بحر وحدتند
از زمین و آسمان بالا و پست
بود عالم جز بهستی تو نیست
دایما از فیض عامت نیست هست
نقش بند ما مثال خویش خواست
صورت آدم کشید و نقش بست
از شراب وصل تو مست مدام
چون اسیری گبر و ترسا بت پرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا نقد دارضرب معارف کلام ماست
در ملک فقر سکه شاهی بنام ماست
چون والی ولایت کشف و ولایتیم
سلطان ملک کون کمینه غلام ماست
بیرون ز ملک اسم وصفت رتبه منست
اکنون که شهر غیب هویت مقام ماست
شهباز همتم ز دو عالم چو در گذشت
عنقای وصل یار ازآن دم بدام ماست
از جور عقل رخت باقلیم عاشقی
بردم که ملک عشق تو دارالسلام ماست
مخمورم از شراب لب لعل جانفزات
وز جام چشم مست تو شرب مدام ماست
تا مهر نوربخش ز چرخ کمال تافت
زان دم اسیریا همه کاری بکام ماست
در ملک فقر سکه شاهی بنام ماست
چون والی ولایت کشف و ولایتیم
سلطان ملک کون کمینه غلام ماست
بیرون ز ملک اسم وصفت رتبه منست
اکنون که شهر غیب هویت مقام ماست
شهباز همتم ز دو عالم چو در گذشت
عنقای وصل یار ازآن دم بدام ماست
از جور عقل رخت باقلیم عاشقی
بردم که ملک عشق تو دارالسلام ماست
مخمورم از شراب لب لعل جانفزات
وز جام چشم مست تو شرب مدام ماست
تا مهر نوربخش ز چرخ کمال تافت
زان دم اسیریا همه کاری بکام ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
مقبل کسی که شادی وصل تو دیده است
خرم دلی که از غم هجران رهیده است
شادست آنکه دولت غم های عشق تو
برجان و دل بملک دو عالم خریده است
آرد بدست دامن معشوق بیگمان
هر عاشقی که محنت عشقش کشیده است
هرکو ز خود برست نه بیند غم فراق
در مسند وصال تو خوش آرمیده است
هر دم به دیده حسن دل افروز جلوه ده
مرآت حسن تو دایم چو دیده است
در ظلمت شب است نهان آفتاب روز
تا خط مشکبار تو بررخ دمیده است
تا ناظرست دیده اسیری بروی او
زان حسن نوربخش چه گویم چه دیده است
خرم دلی که از غم هجران رهیده است
شادست آنکه دولت غم های عشق تو
برجان و دل بملک دو عالم خریده است
آرد بدست دامن معشوق بیگمان
هر عاشقی که محنت عشقش کشیده است
هرکو ز خود برست نه بیند غم فراق
در مسند وصال تو خوش آرمیده است
هر دم به دیده حسن دل افروز جلوه ده
مرآت حسن تو دایم چو دیده است
در ظلمت شب است نهان آفتاب روز
تا خط مشکبار تو بررخ دمیده است
تا ناظرست دیده اسیری بروی او
زان حسن نوربخش چه گویم چه دیده است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ما ز جام باده عشقیم مخمورالست
زان سبب باشد مدامم با می و شاهد نشست
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهدنام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست
پای همت برسرزهد ریا بنهاده ایم
رندم و مست و خراباتی و جام می بدست
عشق ترسا زاده ما را برد خوش خوش برکنار
از مسلمانی و دین و برمیان زناربست
غمزه جادو دل و دینم تمامی برده بود
نیم جانی ماند و خواهد آن دو چشم نیم مست
حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست
حق پرستم دان اگر بینی که گشتم بت پرست
چون اسیری باده جام فنا را نوش کرد
مست و بیخود گشت و از قید خودی یکباره رست
زان سبب باشد مدامم با می و شاهد نشست
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهدنام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست
پای همت برسرزهد ریا بنهاده ایم
رندم و مست و خراباتی و جام می بدست
عشق ترسا زاده ما را برد خوش خوش برکنار
از مسلمانی و دین و برمیان زناربست
غمزه جادو دل و دینم تمامی برده بود
نیم جانی ماند و خواهد آن دو چشم نیم مست
حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست
حق پرستم دان اگر بینی که گشتم بت پرست
چون اسیری باده جام فنا را نوش کرد
مست و بیخود گشت و از قید خودی یکباره رست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا بعشق تو جان گرفتارست
دل از این درد و غم جگرخوارست
عمر خود هرکه بی غم عشقت
میگذارد بهر زه بیکارست
مکن انکار عشق ما زاهد
عاشقان را بعشق اقرارست
گرد کوی تو دایما عاشق
پا بجا در سفر چو پرگارست
خود محالست از تو ببریدن
با تو پیوستن ازچه دشوارست
هرکه از درد عشق بیم آرد
نیست عاشق که مرد بیمارست
دل بسودای وصل جانان باخت
جان ودل را، واز دوئی وارست
کی فرود آوریم سر به بهشت
غرض عاشقان چو دیدار است
چون اسیری بقید عشق رخش
جمله خلق جهان گرفتارست
دل از این درد و غم جگرخوارست
عمر خود هرکه بی غم عشقت
میگذارد بهر زه بیکارست
مکن انکار عشق ما زاهد
عاشقان را بعشق اقرارست
گرد کوی تو دایما عاشق
پا بجا در سفر چو پرگارست
خود محالست از تو ببریدن
با تو پیوستن ازچه دشوارست
هرکه از درد عشق بیم آرد
نیست عاشق که مرد بیمارست
دل بسودای وصل جانان باخت
جان ودل را، واز دوئی وارست
کی فرود آوریم سر به بهشت
غرض عاشقان چو دیدار است
چون اسیری بقید عشق رخش
جمله خلق جهان گرفتارست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
عاشقان را در طریق عشق حالی دیگرست
با غم معشوق هر دم قیل و قالی دیگرست
کی بود جز شاهد و می رند را دیگر خیال
زاهد ماخول هر دم در خیالی دیگرست
در بیابان فراقش زاهدان سرگشته اند
لیک عاشق هر زمانی در وصالی دیگرست
گرچه خورشید جمال مهوشان دارد زوال
لیک رویش آفتابی بی زوالی دیگرست
مثل دارد هر چه میروید به گلزار جهان
غیر سرو قامتش کو بی مثالی دیگرست
عشق او بر جان و دل هر لحظه گردد تازهتر
چون رخش را هر زمان حسن و جمالی دیگرست
ای اسیری تا تو هستی وصل او باشد محال
جستن بوس و کنار او محالی دیگرست
با غم معشوق هر دم قیل و قالی دیگرست
کی بود جز شاهد و می رند را دیگر خیال
زاهد ماخول هر دم در خیالی دیگرست
در بیابان فراقش زاهدان سرگشته اند
لیک عاشق هر زمانی در وصالی دیگرست
گرچه خورشید جمال مهوشان دارد زوال
لیک رویش آفتابی بی زوالی دیگرست
مثل دارد هر چه میروید به گلزار جهان
غیر سرو قامتش کو بی مثالی دیگرست
عشق او بر جان و دل هر لحظه گردد تازهتر
چون رخش را هر زمان حسن و جمالی دیگرست
ای اسیری تا تو هستی وصل او باشد محال
جستن بوس و کنار او محالی دیگرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
هرکه عاشق نیست مرد کار نیست
بوالهوس را بر دراو بار نیست
زآتش عشق است داغی بر دلم
نیست عاشق هرکه دل افکار نیست
هرکه شد مستغرق دیدار تو
با غم دنیا و دینش کار نیست
کی توان روی تو دیدن بی رقیب
در جهان هرگز گلی بی خار نیست
روبچشم دل نظر کن جان من
خانه پر یارست هیچ اغیار نیست
یک قدم بر فرق موهومات نه
ره بدلبر جان ما بسیار نیست
گر بسرخلق عالم ره بری
جمله اقرارست هیچ انکار نیست
در پس هر پرده سری دیگرست
دیده بگشا حاجت گفتار نیست
هست پیش عاشقان آن سر عیان
لیک زاهد محرم اسرار نیست
عشق و معشوقست و عاشق عین هم
در یقین عارفان پندار نیست
با غم هجران اسیری را چه کار
یک نفس جانش چو بی دلدار نیست
بوالهوس را بر دراو بار نیست
زآتش عشق است داغی بر دلم
نیست عاشق هرکه دل افکار نیست
هرکه شد مستغرق دیدار تو
با غم دنیا و دینش کار نیست
کی توان روی تو دیدن بی رقیب
در جهان هرگز گلی بی خار نیست
روبچشم دل نظر کن جان من
خانه پر یارست هیچ اغیار نیست
یک قدم بر فرق موهومات نه
ره بدلبر جان ما بسیار نیست
گر بسرخلق عالم ره بری
جمله اقرارست هیچ انکار نیست
در پس هر پرده سری دیگرست
دیده بگشا حاجت گفتار نیست
هست پیش عاشقان آن سر عیان
لیک زاهد محرم اسرار نیست
عشق و معشوقست و عاشق عین هم
در یقین عارفان پندار نیست
با غم هجران اسیری را چه کار
یک نفس جانش چو بی دلدار نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
با غم معشوق ما را کارهاست
از جفای عشق بردل بارهاست
سربلندیهاست از دلبر مرا
گر چه از عشق من او را عارهاست
دایم از شوق گلستان رخش
بلبل جان را هزاران زارهاست
زاهدان را لذت عشق تو نیست
زان سبب با عاشقان انکارهاست
چون بعالم نیست بی غم شادیی
با گل وصلت ز هجران خارهاست
در جدایی جان ما را دایما
با خیال وصل خوش بازارهاست
ای اسیری عاشق و معشوق را
بی زبان با یکدیگر گفتارهاست
از جفای عشق بردل بارهاست
سربلندیهاست از دلبر مرا
گر چه از عشق من او را عارهاست
دایم از شوق گلستان رخش
بلبل جان را هزاران زارهاست
زاهدان را لذت عشق تو نیست
زان سبب با عاشقان انکارهاست
چون بعالم نیست بی غم شادیی
با گل وصلت ز هجران خارهاست
در جدایی جان ما را دایما
با خیال وصل خوش بازارهاست
ای اسیری عاشق و معشوق را
بی زبان با یکدیگر گفتارهاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
جمله عالم رو بما دارند و مارا روبدوست
وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست
نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان
از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست
پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال
چون نماند این خیالت هر چه بینی جمله اوست
شاهد حسنش ندارد در حقیقت خود حجاب
روی او پنهان چو بینی در نقاب ما و توست
آن یکی از کعبه دیدش دیگر از دیر و کنشت
هر کسی رارخ بجائی می نماید حسن دوست
مست این می هر کسی از جام دیگر گشته اند
جام زاهد حور و جام عاشقان روی نکوست
سربسر آفاق عالم گشت غرق این شراب
با اسیری گو چه جای قصه جام و سبوست
وربمعنی روشناسی جمله رو خودروی اوست
نیست جانت را مشامی ورنه آفاق جهان
از نسیم طره عنبر فشانش مشکبوست
پرده رویش بعالم نیست جز وهم و خیال
چون نماند این خیالت هر چه بینی جمله اوست
شاهد حسنش ندارد در حقیقت خود حجاب
روی او پنهان چو بینی در نقاب ما و توست
آن یکی از کعبه دیدش دیگر از دیر و کنشت
هر کسی رارخ بجائی می نماید حسن دوست
مست این می هر کسی از جام دیگر گشته اند
جام زاهد حور و جام عاشقان روی نکوست
سربسر آفاق عالم گشت غرق این شراب
با اسیری گو چه جای قصه جام و سبوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
هر دل که از کدورت طبع و هوا برست
بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست
مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست
گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست
مست ترا بطعنه خلقان چه التفات
رندانه چون بسنگ ملامت سبوشکست
یابد، لباس هستی مطلق ز وصل یار
در نیستی ز غیر خودی هرکه بازرست
از ذوق عاشقان بحقیقت خبر نیافت
هشیار تا ز باده عشقش نگشت مست
هرکو بعاشقی ز سر صدق پا نهاد
هرگز نداد دامن معشوق را ز دست
زاهد بعشق عیب اسیری چه میکند
این بود چون نصیب وی از قسمت الست
بیند عیان جمال رخت هر کجا که هست
مطلوب جان جمله بهر حال جز تو نیست
گر شیخ زاهدست و گر رند می پرست
مست ترا بطعنه خلقان چه التفات
رندانه چون بسنگ ملامت سبوشکست
یابد، لباس هستی مطلق ز وصل یار
در نیستی ز غیر خودی هرکه بازرست
از ذوق عاشقان بحقیقت خبر نیافت
هشیار تا ز باده عشقش نگشت مست
هرکو بعاشقی ز سر صدق پا نهاد
هرگز نداد دامن معشوق را ز دست
زاهد بعشق عیب اسیری چه میکند
این بود چون نصیب وی از قسمت الست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بختم مدد نداد که بینم وصال دوست
ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست
از جان و از جهان بهوایش برآمدم
بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست
جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست
دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست
جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت
بس دور می نمود چنین از کمال دوست
گاهی که یار پرسش حالم کند به لطف
صد جان فدای آن لب و حسن و سؤال دوست
هر دم اگر جمال نماید بعاشقان
کی کم شود بمرتبه جاه و جلال دوست
از ناز پادشاه و گدا گشت بی نیاز
گر زانکه یافت جان اسیری وصال دوست
ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست
از جان و از جهان بهوایش برآمدم
بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست
جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست
دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست
جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت
بس دور می نمود چنین از کمال دوست
گاهی که یار پرسش حالم کند به لطف
صد جان فدای آن لب و حسن و سؤال دوست
هر دم اگر جمال نماید بعاشقان
کی کم شود بمرتبه جاه و جلال دوست
از ناز پادشاه و گدا گشت بی نیاز
گر زانکه یافت جان اسیری وصال دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دل را که داغ عشق ندارد نشان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست
بی سوز و درد جان کسی در جهان کجاست
سری که پیر میکده میگفت با عقل
در خانقاه و مدرسه رمزی ازآن کجاست
اسرار عشق حل چو نگردد ز درس علم
کو راه دیر و صحبت پیر مغان کجاست
در وصل او چو کس نرسد از ره نشان
کو سالک طریق ره بی نشان کجاست
از شید و زرق و زهد ریائی شدم ملول
ای پیر می فروش می ارغوان کجاست
گر ساز وصل و دولت دیدار دوست نیست
آن سوز هجر و ناله و آه و فغان کجاست
ز اهل بیان نگفت اسیری خبر زیار
داری خبر بگوی که صاحب عیان کجاست