عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
روز و شب از بسکه محو آنمیان گردیده ام
موی می ترسم بر آید عاقبت از دیده ام
فرصت عشرت ز کف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر حال خود خندیده ام
گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمعسان با شعله در یک پیرهن خوابیده ام
همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن
این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن
در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است
وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن
از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ
چون درین غمخانه کس نبود چه حاصل در زدن
گر چه می گویند نیکوئی کن و بفکن در آب
حیف باشد خاکپایش را بچشم تر زدن
کم خریداری برای ما هنر باشد نه عیب
کی توان بهر کسادی طعنه بر گوهر زدن
دعوی فهمیدگی دارد گواهان، زان یکیست
نزد مردم لاف از فهمیدگی کمتر زدن
ایکه دلگیر از حیاتی یاد از پروانه گیر
از ملال زندگانی سینه بر خنجر زدن
رنج و راحت را تلافی از عقب بچون می رسد
خار غم در پا شکستن به که گل بر سر زدن
دستهایم چون فلاخن هر دو بی سرپنجه شد
از تأسف تا بکی بتوان بیکدیگر زدن
آنکه حرف از بیم بدنامی نزد با ما کلیم
نیکنامی باشدش با مدعی ساغر زدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
چیست کارم، زخم کاری هر زمان برداشتن
وز خدنگ جور او زخم سنان برداشتن
در کتاب صنع یزدانی خیانت کردنست
سرو من جزو کمر را از میان برداشتن
می توانم آب بردارم ز جوی کهکشان
لیک نتوانم زخوان خلق نان برداشتن
در ثبوت بردباری عاشقان را محضریست
چون هدف از هر ستمکاری نشان برداشتن
کعبه عشق ترا خوف و خطر در راه نیست
آب اگر نبود توان ریگ روان برداشتن
گر نباشم لایق برداشتن بفکن مرا
یکرهم از خاک خواری می توان برداشتن
ضعف در بیماری عشقت بجائی می رسد
کاستین نتوان ز چشم خونفشان برداشتن
کامجویان را گریزی نیست از جور سپهر
هر که گلچین بایدش از باغبان برداشتن
بردباری چیست جور از دشمنان بردن کلیم
ورنه جان پروردنست از دوستان برداشتن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
نیامد نخل آه از سینه پرداغ من بیرون
نکرد این سرو هرگز سر زدیوار چمن بیرون
درین محنت سرا چون نال اگر چاهت وطن باشد
بفرقت تیر اگر بارد نیابی از وطن بیرون
غم افشای رازم نیست در بزمش که می دانم
زبس دلبستگی ناید زبزم او سخن بیرون
گلی را باش بلبل کو نقاب از رخ چو بگشاید
کند از شرم اول باغبان را از چمن بیرون
بفکر خاتم لعل لبش هر گاه می افتم
نمی آرم بسان خاتم انگشت از دهن بیرون
نمی دانم کلیم از حسرت روی که بود امشب
که می شد هایهای اشک شمع از انجمن بیرون
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز خجلت تا دل ما را شکسته
بود چون ساقی مینا شکسته
سزاوار جفایت هیچکس نیست
براهت خار قدر پا شکسته
زدستت باده ساقی مومیائی است
پر از می کن اگر مینا شکسته
شکست توبه پیروزی و فتحست
کزو شد لشکر غمها شکسته
شکسته خاطری یکسوی دارم
تنی چون نامه سرتاپا شکسته
دل زارم بسان توبه می
نرست از دست مردم نا شکسته
رواج قمریان از ناله من
چو قدر سرو از آن بالا شکسته
نمازم را درستی نیست هرچند
زبار سجده هفت اعضا شکسته
کلیم اصلاح دل تا چند، گو باش
درست از دیگران، از ما شکسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
ننشستن نقش امید، از نقش بد بسیار به
آئینه را عریان تنی، از جامه زنگار به
غواص تا دم می زند گوهر نمی آید بکف
گوهرشناس ار کس بود خاموشی از گفتار به
هر لب که بی آهی بود، کم از لب چاهی بود
چشمی که نبود خونفشان از رخنه دیوار به
گر ذره کامل بود، به ز آفتاب ناقص است
گر نیمه باشد خم ز می، زو ساغر سرشار به
سر رابود ربط دگر با می کدو شاید بود
گر گنج قارون باشدت در رهن می دستار به
همت بطاقی نه کز آن، دستت نباشد نارسا
پرواز چون کوته بود، صد بار از آن رفتار به
دلخسته هجر ترا، از وصل می باید دوا
ای چاره ساز از برگ گل، مرهم بزخم خار به
کاری ز مستی در جهان بهتر نمی باشد ولی
آنهم مکرر می شود، بیکاری از هر کار به
نتوان کلیم از وصل می دلشاد در غربت شدن
گر می کشی داری هوس در خانه خمار به
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
جمعیت هواسم ناید بحال اول
گمگشته دانه ای چند از سبحه گسسته
یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را
وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست
گرد نفاق دلها بر چهره ها نشسته
مشکل ز تن برآید جان علایق آسود
چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته
دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا
بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شکسته
در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد
مرغ پریده از دام تیر ز صید جسته
اشکت کلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی
بهر که می فرستی مکتوبهای شسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
علاقه ام ز تو نگسسته وز حیات بریده
تو پا مکش ز سرم گر طبیب دست کشیده
لبت بروی کسی وا نمی شود به تبسم
نمک فروش باین نخوت و غرور که دیده
چنانکه سایه ز پرواز مرغ می رود از جا
مرا ربوده ز جا از رخم چو رنگ پریده
اگر زدرد اسیران خویشتن نشد آگه
چراست زلف ترا پیچ و تاب مار گزیده
کسیکه دیدن دردی است روشنائی چشمش
زمیل خار مغیلان بدیده سرمه کشیده
زدرس و بحث چو کیفیتی نیافت بجا بود
کتاب داده اگر شیخ شهر و باده خریده
ز کنجکاوی مژگان بچشم تو خوانم
کسی بغور سخن در جهان چو ما نرسیده
باین طریق خرد آزموده تیغ زبان را
که ربط محکم خود راز گفتگوی بریده
کلیم ناله ما کی رسد بگوش غرورش
کسیکه زاری دلها ز زلف خود نشنیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
دل از غم بیش و کم تقدیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
کی صاحب همت ز جهان کام گرفته
عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته
هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد
جان داده، ولی در عوض آرام گرفته
معشوق در آغوش بود طالع ما را
اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته
آگاه شود دل که بود کام جهان وام
چون باز دهد هر چه زایام گرفته
با تیره درونان نتوانیم بسر برد
ما را که دل از همدمی جام گرفته
صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش
زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته
زلفت بره هوش و خرد دام کشیده
چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته
دوران نبرد داده خود را بمدارا
نو کیسه حق خویش بابرام گرفته
راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست
واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
جنون تا بداد اسیران رسیده
ز داغش چه سرها بسامان رسیده
غم از هر طرف ساغری پیشم آرد
چو هشیار در بزم مستان رسیده
نه از لخت دل خانه ام گلستان شد
کزین گل بخار بیابان رسیده
ز شوق تماشای تو باز گشته
بچشمم سرشک بدامان رسیده
بچشم من از هر نسیمی که آید
سلامی ز خار مغیلان رسیده
ز بر گشتگی های بخت سیاهم
خبرها بآن زلف و مژگان رسیده
کلیم از نگون بختی خود چه نالی
ببین ناله ات را بکیوان رسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
بر نازک میانت شیشه ساعت کمر بسته
ز شرم آن سرین آئینه دکان هنر بسته
بهم پیوستگان را سخت باشد محنت دوری
کمر تا از میان رفته، سرین بار سفر بسته
سکوت من سخن چین از حدیثم بیشتر داند
بجانان می فرستم نامه ننوشته سر بسته
شکاری نیست تیر کج، گر الماسش بود پیکان
دعا کاری نسازد خویش را گر بر اثر بسته
ز صوفی دیده پوشیدن، بهست از خرقه پوشیدن
کسی را دان کمر بسته، که از دنیا نظر بسته
براه عقل می پویم، چو دست از عشق می شویم
بلی رفتار را داند غنیمت مرغ پر بسته
ز سوز اشک حسرت، خانه چشمی بود ما را
نمک مانند آن لبها بروی یکدگر بسته
نشان مایه داریهای معنی چیست، خاموشی
متاعی بیگمان باشد، سرائی را که در بسته
کلیم از خویش خواهد چید گل در گوشه عزلت
بخارستان پاها آبی از دامان بر بسته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
نزد این خلق از رواج باطل حق دشمنی
حرف حق گو، چون اناالحق گوی باشد کشتنی
بسکه در پای خیالت هر زمان سر میهنم
در جوانی چون هلالم گشته قامت منحنی
بر جرس این طعنه می آید که در راه طلب
زار نالی اینقدر از چیست با روئین تنی
عاقبت پیراهن گل پای تا سر در گرفت
تا بکی بر آتش بلبل کند دامن زنی
خلوت دل بیصفا و تیره شد از راه چشم
گرچه دایم خانه از روزن پذیرد روشنی
نیست همچون دامن مژگان او آتش فروز
گر کند دور افق بر آتش من دامنی
می تواند داد اثر تیر دعا را آنکه داد
ناوک مژگان او را بیگمان صیدافکنی
چاره سازی سر کند هر جا که بخت چربدست
می کند آبی که او ریزد بر آتش روغنی
شمه ای ز آهن دلی های تو می گفتم کلیم
چون جرس بودی اگر او را زبان آهنی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد
بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن
ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم
که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم
که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی
عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی
هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ
کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی
اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست
تن خاکستریش بین پس از اطلس پوشی
سرش از دوش بمقراض فنا بردارند
شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی
زهر چشمش نکند دست هوس را کوتاه
تلخی می نشود مانع ساغر نوشی
همه جا حوصله خوبست بجز بزم شراب
که ز کس فوت شود فایده بیهوشی
تو که بر حرف کسی گوش نمی اندازی
چه شود گر دهیم رخصت یک سر گوشی
حاصل هر دو جهان را بسخن گر بدهند
مگشا لب چه توان یافت به از خاموشی
گر چه بهر گهر آبله جا نیست کلیم
چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی