عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۶
اگر خطاب شود عاشق را در هنگام طلب دیدار که برو دیدهای که شایستۀ دیدار ما باشد بیار تا پرده برداریم و دیده تو را بر جمال خود گماریم چه گوید همانا که لَنْ تَرانی مراد از چنین جوابیست عزیزی گفته است:
گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار
بسیار ببین منتظر آن دیدار
آن یار مرا گفت نفس را هشدار
دیدار قدیمست برو دیده بیار
گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار
بسیار ببین منتظر آن دیدار
آن یار مرا گفت نفس را هشدار
دیدار قدیمست برو دیده بیار
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۸
هر چند عز و کبریاست و مجد و بهاست و جباری و قهاریست و عظمت و بزرگواری در قسمت وصف معشوق بود و اضداد آن صفت عاشق و این بدان جهت است که سلطان عشق اثر خود را در عشاق ظاهر کند نه در معشوق زیرا که ساز عشق حسن معشوق است و ملاحت او که ملوح دام عشق است که عشق او را یعنی عاشق را بواسطۀ حسن معشوق صید کند پس قید کند اما عشق داد خود از معشوق بدان ستاند که حسن او را ملوح وار بردام وجود خود میبندد و این آن معنی است که عاشق و معشوق هر دو دربند عشقند اینجا معشوق دانۀ دام عشق میآید و عاشق صید، عجب آن مرغ قصد التقاط آن دانه میکند برای آنکه او را در خود بیابد و قوت او گردد و او خود قوت دانه میشود.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۲۹
همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد. ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قائم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ:
او را که ز تو مراد هستی باشد
او را نه مراد خودپرستی باشد
عالی بودش همت وطرز همه کس
گرچه نظرش ز سوی پستی باشد
او را که ز تو مراد هستی باشد
او را نه مراد خودپرستی باشد
عالی بودش همت وطرز همه کس
گرچه نظرش ز سوی پستی باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۰
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۱
عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود، و افتخار صفت معشوق، صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل، افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود رادارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیائی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه، حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است.
اَدعُوکَ غُلامی ظاهرِاً
وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ
اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گوئی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جوابگفتن مهتر خلیل در امر اَسْلِم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فَاعْلَم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست. ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی... عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اَسْری بِعَبْدِهِ... فَاوحی اِلی عَبْدِهِ.... اشارت بدان بندگی است:
برخاک درش فتاده میباش مقیم
گو هر دو جهان بسوز از آتش قهر
اَدعُوکَ غُلامی ظاهرِاً
وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ
اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گوئی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جوابگفتن مهتر خلیل در امر اَسْلِم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فَاعْلَم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست. ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی... عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اَسْری بِعَبْدِهِ... فَاوحی اِلی عَبْدِهِ.... اشارت بدان بندگی است:
برخاک درش فتاده میباش مقیم
گو هر دو جهان بسوز از آتش قهر
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۲
روا بود که از غلبۀ عشق دل رنگ معشوق گیرد تا چون عاشق نفس برآرد بوی معشوق بمشام وقتش رسد همانا این وقتی بود که در ذکر مغلوب شود و قائم بمذکور گردد و آنچه صدیق در غلبات عشق سر بر زانو مینهاد چون نفس بر میکشید بوی جگر سوخته بمشام مقدسان میرسید در حال غلبۀ ذکر بود و قائم شدن او بمذکور و آنچه خواجه صلوات اللّه علیه فرمود اِنّی لَاَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ جانِبِ الْیَمنِ همان سر بود که در بوی جگر سوخته اکابر بود لا اِله اِلَّا اللّهُ یکی از اکابر از خواجه عالم صلعم پرسید که مَتی کُنْتُ ذاکِراً لِرَّبی قالَ اِذا نَسیتَهُ و این از آن اسرار است که آن دل روشن آن شیخ باوقار است فراموشی معشوق در عشق جز در بیشعوری نبود عاشق چون از خود بیشعور شود هر آینه در پرتو آن نور شود از هیبت خود را فراموش کند و چون آثار انوار عظمت بر وی ظاهر شود خود را در او گم کند اِذا نَسیتَهُ درین حال بود ظاهر چنان بود که یکی در حضور پادشاه از کمال عظمت او او را فراموش کند تا در حالی که بخود بازافتد او را از هیئت پادشاه و از کسوت او از حاضران مجلس او پرسند اخبار نتواند کرد و این جمله معنی اِذا نَستهُ است و در کلام مجید آمده است وَاذْکُرْ رَبَّکَ اِذا نَسیتَ. بعضی از ارباب تحقیق گفتهاند اِذا نَسیتَ نَفْسَک و این مقام مغلوبی است در ذکر و بعضی گفتهاند اِذا نَسیتَ رَبَّکَ و این در حال مغلوبی است در مذکور وَذلِکَ سِرٌ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.
بر لشکر عشق آنکه منصور بود
از دید وجود خویش مهجور بود
در حالت مغلوبی آن خسته جگر
ذاکر باشد و لیک مذکور بود
بر لشکر عشق آنکه منصور بود
از دید وجود خویش مهجور بود
در حالت مغلوبی آن خسته جگر
ذاکر باشد و لیک مذکور بود
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۳
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۴
معشوق با نمک جگرخوار بود و بنزد او عاشق سوخته و خوار بود اَذَلُّ الْاَشیاءِ الْمُحبُّ بِمَحْبُوبهِ وَالْفَقیرُ الْطَماعُ ای عزیز ناز معشوق کشیدن دشوار است زیرا که پیوسته معشوق خواهد که داد جمال خود بدهد درین کرشمه جان و دل و دیده و دین و عقل بحبّۀ نیرزد:
جان و دل و دیدهام ببازار غمت
واللّه که بحبۀ نیرزد ای جان
جان و دل و دیدهام ببازار غمت
واللّه که بحبۀ نیرزد ای جان
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۵
کمال جمال معشوق را بخود ادراک نتوان کرد خصوصاً در غلبات عشق که مقام مستی بود و عاشق مغلوب مستی عشق، چه این سکر مانع از ادراک کمال جمال معشوق است و اینجا سری است و آن آنست که استیلا و قوت عشق بر ذات بود و عاشق را در اوان طلب ذات پروای اثبات صفات نبود زیرا که نظر بر وحدت دارد نه بر کثرت بدین نسبت عاشق از ادراک عاجز بود و از ادراک ادراک نیز عاجز بود و اَلْعَجْزُ عَنْ دَرْکِ الْاِدْراکِ اِدْراکٌ این باشد:
ای آنکه بلطف خود کنی درمانم
مگذار مرا بمن که اندر مانم
از غایت مستئی که در عشق مراست
خواهم که ز تو نشان دهم نتوانم
ای آنکه بلطف خود کنی درمانم
مگذار مرا بمن که اندر مانم
از غایت مستئی که در عشق مراست
خواهم که ز تو نشان دهم نتوانم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۸
چون عشق به حد کمال نرسیده باشد از دید معشوق نیستی و خجلتی بود عاشق را روا بود که دید چون به خود در عشق فتوری ظاهر شود درین حال ارتکاب اخطار مهلک بود زیرا که آن خطر به قوت عشق ارتکاب توان کرد از صادق القولی شنیدم که عاشقی در بحران عشق هر شب از رود هند بگذشتی بسباحت در عین زمستان، در شبی به محبوب قریبتر شد خالی بر روی او بدید گفت این خال بر رخسار تو از کی بازدید آمده است گفت این مرا مادر زادست اما در نظر تو اکنون آمده است باید که در این شب آن خطر ارتکاب اختیار نکنی که میبینم که قوت عشق تو فتوری گرفت آن نصیحت نشنید در آب به سرما هلاک شد زیرا که با خود آمده بود که نظرش بر خال افتاد و این سری عظیم است در مغلوبی جور و ستم معشوق داد نماید و عدل یکی از دوستان اصمعی او را گفت رَأَینا جارِیتَکَ الزَّرقاءَ قالَ هِیَ زَرْقاءُ؟ عَلی سَبیلِ التَّعَجُّبِ یعنی در غلبات عشق او را از زرقت او آگاهی نبود:
در عشق زدرد جان و از سوزش دل
از خوبیت ای نگار آگاه نیم
در عشق زدرد جان و از سوزش دل
از خوبیت ای نگار آگاه نیم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۱
در فصول پیشین نوشتهام که عشق را توجه بجهتی نیست فَاَیْنَما تُولَوُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه اکنون میگویم حدیث اِنَّ اللّهُ جَمیلٌ یُحِبُّ الجَمال برخوان و بیقین بدان که عاشق آن جمال میباید بود یا عاشق محبوبش و این رمزی قوی است در دانستن عشق. قصه دراز مکن تو هممحبّیو هم محبوب زیرا که جمال بطبع محبوبست بدین نسبت محبی و چون سر خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرَتِهِ در تو پدید شده است بدین نسبت محبوبی، پس روا بود که عاشق در خود نگرد معشوق را بیند دوست گیرد و درین مقام تعدد برخیزد عاشق و معشوق و عشق یکی باشد:
بردار تعدد و تکثر
تا وحدت او پدید گردد
بردار تعدد و تکثر
تا وحدت او پدید گردد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۲
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۳
محبت محبوب هم وصف لازمۀ وجود اوست زیرا که اعراض رابدرگاه او راه نباشد و محبت محب هم صفت لازمۀ اوست زیرا که در اوان وجود و ابداع در حقیقت وجود او تعبیه شده است و این سخن سر این معنی است که ارباب تحقیق گفتهاند یُحِبُّونَهُ از آثار انوار یُحِبُهُم پدید آمده است:
اول از او بداین حکایت عشق
پس بگو عشق را بدایت نیست
رهبر راه عشق حضرت اوست
او علیمست که جز عنایت نیست
اول از او بداین حکایت عشق
پس بگو عشق را بدایت نیست
رهبر راه عشق حضرت اوست
او علیمست که جز عنایت نیست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۴
هر چیزی که هست به بلا بکاهد، به نعما بیفزاید، مگر عشق که به بلا بیفزاید و به نعما بکاهد. ای درویش از آنجا که حقیقت عشق است باید که به هیچ نیفزاید و نکاهد. اَلْمَحَبَّةُ لایَزیدُ باْلبِرِّ وَلایَنْقُصُ بِالْجَفاءِ. اما بدانکه عشق آتش است و هیزم او تن و جان و دل و دیدۀ عاشق، تا آن در وی نیفتد شعله برنیارد و حرارت او نیفزاید.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۶
یکیرا ازمشایخ طریقت که بوصف عشق موصوف بود گفتند ای شیخ لذت عاشق در چه وقت است گفت فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ محبوب پرده برگرفته و رقیب عشق خفته و عاشق پروانه وار در بریق انوار روی او پرواز در گرفته:
آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۷
تا عاشق را ازمعشوق طمع وصال بود هر روز بنزد وی ذلیل تر بود ذَلَّ مَنْ طَمَعَ سر این سخن است چنانکه زلیخا تا طمع وصال یوسف میداشت هر روز از وصال دورتر بود و از فراق رنجورتر چون طمع از خودبینداخت و با محبت صرف بساخت جمال و جوانی بازیافت و با کمال کامرانی بسوی محبوب شتافت و آنچه گفتهاند بدین معنی قریب است:
ملکست محبت تو و خلقیست منتظر
این کاردولتست کنون تا کرا رسد
من خود کیم که صافی وصلش طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت بمارسد
ملکست محبت تو و خلقیست منتظر
این کاردولتست کنون تا کرا رسد
من خود کیم که صافی وصلش طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت بمارسد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۸
این بیچاره را رفیقی بود در علم و ورع بمرتبۀ اعلی، مشایخ حرمین بروزگار او تبرک کردندی و علمای خراسان بدو تقرب نمودندی روزی او را دیدم رنجور شده و از همۀ مرتبهها دور شده از حالش پرسیدم گفتند او را باباجراتی عشق پدید آمده است و او با ایشان بزبان ایشان در گفت و شنید آمده است:
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیب جانی دیگرست
عقل کی داند که این رمز از کجاست
کین جماعت را زبانی دیگرست
شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص میطلبیدم و چون صید در دام میطپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود میگفت:
اسرار خرابات بدستان نبری
تا سجده به پیش بت پرستان نبری
پاکیزه نگردی تو ز آلایش خود
تا بر سر خود سبوی مستان نبری
چون روزی چند برآمد آن خورشید آسمان صباحت و آن فلک ملاحت او را گفت ای عاشق گرم رو دانم که از سر این و آن برخیزی اما همانا که از سرجان برنخیزی آن عاشق گرانمایه سبک بر بالائی برآمد و از شدت شوق از پای درآمد چون آن صاحب جمال آن نهال نو بر آمده را از آسیب صاعقۀ قضا بسته دید جامۀ شکیبائی بر خود بدرید و در حضور اقربای خود در حال دست بزیر سر او آورد و کاردی بخود برآورد و میگفت چون چنین بود اجتماع درد از سرور خوشتر، اهل نیشابور هر دو را در یک لحظه در یک لحد دفن کردند و از رفتن ایشان بسی تأسف خوردند:
جان درین ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با کفش پیش تخت سلطان آمدن
کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از غیب جانی دیگرست
عقل کی داند که این رمز از کجاست
کین جماعت را زبانی دیگرست
شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص میطلبیدم و چون صید در دام میطپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود میگفت:
اسرار خرابات بدستان نبری
تا سجده به پیش بت پرستان نبری
پاکیزه نگردی تو ز آلایش خود
تا بر سر خود سبوی مستان نبری
چون روزی چند برآمد آن خورشید آسمان صباحت و آن فلک ملاحت او را گفت ای عاشق گرم رو دانم که از سر این و آن برخیزی اما همانا که از سرجان برنخیزی آن عاشق گرانمایه سبک بر بالائی برآمد و از شدت شوق از پای درآمد چون آن صاحب جمال آن نهال نو بر آمده را از آسیب صاعقۀ قضا بسته دید جامۀ شکیبائی بر خود بدرید و در حضور اقربای خود در حال دست بزیر سر او آورد و کاردی بخود برآورد و میگفت چون چنین بود اجتماع درد از سرور خوشتر، اهل نیشابور هر دو را در یک لحظه در یک لحد دفن کردند و از رفتن ایشان بسی تأسف خوردند:
جان درین ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با کفش پیش تخت سلطان آمدن
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۹
عشق با خود غیرتی تمام دارد و از کمال غیرت خود با معشوق و عاشق آشنا نمیشود و همانا چون آتش است در سنگ مکمون از کمال غیرتی که با خود دارد در ظهور نمیآید و چون ظاهر میشود در هلاک عاشق که دلش محل اوست میکوشد تا باز در کمین مکون رود و جمال خود را از دیدۀ اغیار بپوشد عطاف گفت روزی گرد کعبۀ معظمه طواف میکردم و باهوای نفس مصاف میکردم آواز مخدرۀ بسمع من آمد که میگفت یا مالِکَ یَوْمِ الدّین وَالْقَضاءِ وَخالِقَ الْاَرْضِ وَالْسَّماءِ اِرْحَمْ اَهْلَ الْهَواءِ وَاسْتَقْلِهُمْ مِنْ عَظیمّ الْبَلاءِ اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ عطاف گفت در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش بناوک غمزه جگر اصفیا خستی و عنبر گیسوش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی:
لَها مُقْلَتا ریمِ فَلَوْ نَظَرَتْ بِها
اِلی عابدِ قَد قام لِلّهِ وَابْتَهَلَ
لَاصْبَحَ مَشْغُوفا مُعَنِّی بِذِکْرها
کانَ لَمْ یَصُمْ لِلّهِ یَوْماً وَلَمْ یُصَلِّ
وی را گفتم ای لطیفۀ لطف یزدانی وای سرمایۀ حیات جاودانی از خدای شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداریخصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت، گفت اِلَیْکَ عَنّییا عَطّافُ ترا که آتش بلا نسوخته است بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است ازین سر چه خبر و ازین معنی چه اثر گفتم سَیّدی مَاالحُبُّ گفت عشق از آن عیان تر است که بقول عیان شود چون آتش در سنگ مکمونست و چون دُرّدر صدف مکنون است چون عیان شود ارکان وجود پنهان شود جان سوزد آنکه گوید درد عشق بی درمانست و بیابان عشق بی پایانست:
وَحیدٌ عَنِ الْخُلانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ
اِذاَعُظَم الْمَطلوُبُ قَلّ المُساعِدُ
لَها مُقْلَتا ریمِ فَلَوْ نَظَرَتْ بِها
اِلی عابدِ قَد قام لِلّهِ وَابْتَهَلَ
لَاصْبَحَ مَشْغُوفا مُعَنِّی بِذِکْرها
کانَ لَمْ یَصُمْ لِلّهِ یَوْماً وَلَمْ یُصَلِّ
وی را گفتم ای لطیفۀ لطف یزدانی وای سرمایۀ حیات جاودانی از خدای شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداریخصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت، گفت اِلَیْکَ عَنّییا عَطّافُ ترا که آتش بلا نسوخته است بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است ازین سر چه خبر و ازین معنی چه اثر گفتم سَیّدی مَاالحُبُّ گفت عشق از آن عیان تر است که بقول عیان شود چون آتش در سنگ مکمونست و چون دُرّدر صدف مکنون است چون عیان شود ارکان وجود پنهان شود جان سوزد آنکه گوید درد عشق بی درمانست و بیابان عشق بی پایانست:
وَحیدٌ عَنِ الْخُلانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ
اِذاَعُظَم الْمَطلوُبُ قَلّ المُساعِدُ
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۱
جان یک جام از خمخانۀ عشق نوش کرد و در مهامۀ شوق چنان گم شد که کس انگشت شناخت بروی نمیتواند نهاد و عقل در معرفت او بر کس نمیتواند گشاد چون مست عشق او بود او بود قُلِ الرُّوحُ مِنْ اَمْر رَبّی... او را مستی عشق بدین مرتبه رسانید و از همه برهانید زهی پیوندی که بواسطۀ عشق او را با او پدید آمده است اگر خواهی که بدانی در تأثیرش نگر که مرده زنده میکند عجب اگر او میکند بدین میکند و اگر این میکند بدو میکند و این عجب رمزیست از ادراک عقل بیرون. استادی خیاط عشق بنگر بصنعت رقعۀ حدوث بر دامن سرادق قدم میدوزد منْ اَمْر رَبّی... حرف تبعیض بیفکن که تجربه و تبعیض در عالم معنی نبود و آنچه با عالم خلق پیوندد الّا لَهُ الخَلقُ وَالْاَمْرُ... دارد او را از راه بردارد آنچه بماند اوست و این سر تأملی خواهد تا معلوم شود.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۲
در عشق کار چشم برونق تراست از کار دل اگر چه با یکدیگر پیوسته حسد میکنند و پیوسته از یکدیگر میبرند:
اَلقَلْبُ یَحْسُدْ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ
وَالعَینُ یَحْسُدُ قَلْبی لذَّةَ الفِکرِ
ای درویش چشم عاشق بارگاه جمال معشوق است از آن مردم دیده همیشه در حرکتست و حرکت وی از دو وجه بیرون نیست یا از شادی آنکه با معشوق هم خانه شده است در تقلب است یا از خوف مغلوبی خود از شدت ظهور او بی او بد و در تقلب است و نیکوتر در این معنی آنست که اهل انطباع گفتهاند که چون صورت مرئی در محل رؤیت منطبع شود دیده دیده شود روحانی گفته است:
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیدهمراخوشاست چون دوست در اوست
ازدیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست
اَلقَلْبُ یَحْسُدْ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ
وَالعَینُ یَحْسُدُ قَلْبی لذَّةَ الفِکرِ
ای درویش چشم عاشق بارگاه جمال معشوق است از آن مردم دیده همیشه در حرکتست و حرکت وی از دو وجه بیرون نیست یا از شادی آنکه با معشوق هم خانه شده است در تقلب است یا از خوف مغلوبی خود از شدت ظهور او بی او بد و در تقلب است و نیکوتر در این معنی آنست که اهل انطباع گفتهاند که چون صورت مرئی در محل رؤیت منطبع شود دیده دیده شود روحانی گفته است:
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیدهمراخوشاست چون دوست در اوست
ازدیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست