عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
به بزم دهر حرف دشمنی عام است می‌دانم
لبی کز شکوه نگشاید لب جام است می‌دانم
همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را
نشان از هستی عنقا همین نام است می‌دانم
به کار خستگان خویش می‌کن گوشه چشمی
غذای عاشق بیمار بادام است می‌دانم
مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را
نگردد آنچه گرد خاطرآرام است می‌دانم
ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرون‌شو
جهان مرغان دل را سربه‌سر دام است می‌دانم
مخور تا می‌توان ای دل فریب جلوه دنیا
نگردد آنچه حاصل در جهان کام است می‌دانم
تفاوت نیست وصل و هجر حیران‌مانده او را
به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است می‌دانم
طمع دل از هوای وصل جانان برنمی‌دارد
وگرنه آرزوی عاشقان خام است می‌دانم
ز قصاب پریشان از سر و سامان چه می‌پرسی
به قربان تو عاشق بی‌سرانجام است می‌دانم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
با آنکه در قلمرو هستی یگانه‌ام
بر گوش روزگار، گران چون فسانه‌ام
نه دشمنم به پهلوی خود جا دهد نه دوست
در آب همچو موج و در آتش زبانه‌ام
هرجا که دام وا شود آنجا مجاورم
هرجا خدنگ بال گشاید نشانه‌ام
مشتاق پایمردی برق است خرمنم
محتاج دستگیری مور است لانه‌ام
چون ذرّه جانب وطنم بازگشت نیست
آتش زده است عشق تو بر آشیانه‌ام
جز شرح حال من نبود ورد عندلیب
در نزد اهل دل غزل عاشقانه‌ام
گه چون غبار همدم باد است هستیم
گه چون حباب بر سر آب است خانه‌ام
گاهی روم به آتش و گاهی شوم به آب
القصه طفل پادو این کارخانه‌ام
دل چاک گشت و دولت زلفش نداد دست
قصاب داغ‌دار ز اقبال شانه‌ام
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
همان به دیده غباری که داشتم دارم
به خاک پای تو کاری که داشتم دارم
همان چو گرد در این وادی تمام‌خطر
قفای شاهسواری که داشتم دارم
چو سیل، سینه پرافعان و چهره خاک‌آلود
به کوه و دشت گذاری که داشتم دارم
چهار فصل گذشت از دل و همان از داغ
گل همیشه‌بهاری که داشتم دارم
خراب شد تن من همچو نقطه پرگار
به گرد خویش حصاری که داشتم دارم
شدم محیط و لب از آب تر نمی‌سازم
همان چو دجله کناری که داشتم دارم
ز خواندن دل و جان می‌دهم دوسر تاوان
به خصم راه قماری که داشتم دارم
دلی ز خون جگر چون پیاله لبریز
همان به دست نگاری که داشتم دارم
ز خال و ابروی او دست ‌برنمی‌دارم
نظر به مهره و ماری که داشتم دارم
به سعی راست نشد کار دل مرا قصاب
ز خون دیده مداری که داشتم دارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ساقی بیا و در قدح از لطف باده کن
رحمی به حال عاشق از پا فتاده کن
باری غبار کلفتم از لوح دل بشوی
این لوح را چو صفحه آیینه ساده کن
دارم من از خیال تو در سینه شعله‌ای
بنمای روی و آتش ما را زیاده کن
واصل به او نگشته عبادت درست نیست
در کعبه گر نماز گذاری اعاده کن
اول ز درد توشه راهی به هم رسان
آنگاه عزم رفتن و تحصیل جاده کن
معلوم ما شده است که از سر گذشته‌ای
قصاب راه صلح ز دلدار اراده کن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
داغ دل را کرد از چاک آشکارا پیرهن
عاقبت در عشق ما را ساخت رسوا پیرهن
تنگ در آغوشش آوردن نصیب ما نشد
نامسلمان شانه، کافر سرمه، ترسا پیرهن
مگذر از حق بی تو هر شب تا سحر در سوختن
می‌کند امدادها چون شمع با ما پیرهن
نشئه کیفیت معنی ز لفظ نازک است
باده را پوشند می‌خواران ز مینا پیرهن
صدق پیش آور که از اعجاز خوبان دور نیست
دیده یعقوب را گر ساخت بینا پیرهن
سینه شد قصاب چون گل چاک‌چاک از دست صبر
بر رخ دل عاقبت بگشود درها پیرهن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
خوش عشرتی است با دل دانا گریستن
بر کشت خویش در دل شب‌ها گریستن
بر حال خود به درگه او پیش‌بینی‌ای است
امروز در مصیبت فردا گریستن
باید به پای سرو چمن با صد آرزو
رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن
تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار
از توست جلوه کردن و از ما گریستن
در مجلسی که جای کند در کف تو جام
خون باید از نشاط چو مینا گریستن
قصاب تنگنای قفسر سیر گوشه‌ای است
تا کی توان به دامن صحرا گریستن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
سراپایم چمن شد بس گل حسرت دمید از من
چه رنگارنگ گل‌هایی توان هر روز چید از من
برون شد روشنایی از نظر تا رفت آن دلبر
تهی شد قالب از روح و روان تا پا کشید از من
قدم خم شد چو ابرو تا ز دل برگشت مژگانش
به جای اشک خون بارید چشمم تا بُرید از من
ندارد مهر، گویا کین بود در مذهب خوبان
وگرنه جز محبت حرف دیگر کی شنید از من
ندارم جنس نایابی که ترسم رایگان گردد
به صد جان کی غمش را می‌تواند کس خرید از من
به قربان تو گردم ز آرزو از من چه می‌پرسی
چه می‌آید به درگاه تو دیگر جز امید از من
به من بسیار می‌ماند نمی‌دانم که صنع حق
مرا از خاک غم یا خاک غم را آفرید از من
نگاه شوخ او ترسم در این صحرای پر وحشت
نیابد منزل خود را ز ناز از بس رمید از من
به گفتار نظیری خویش را قصاب می‌خواهم
که در روز جزا مظلوم‌تر نبود شهید از من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
درد او هرچند بسیار است در جان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناورده‌ایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بی‌دوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بی‌رحم خون‌خوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمی‌گیرند بی‌دردان به هیچ
این گهر چون بی‌ خریدار است ارزان باش گو
می‌کند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رفتی ز چشم و ماند به‌جا ماجرای تو
خالی است در دو دیده‌ام ای دوست جای تو
گویی که روشناییم از دیده رفته است
تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو
خاکم به سر که از دل و جان در وجود من
چیزی نمانده است که سازم فدای تو
بسیار گشته‌ام به گلستان ندیده‌ام
یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو
باید برونش از قفس سینه کرد زود
مرغ دلی که پر نزند در هوای تو
پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را
چندان که کسب نور کند از صفای تو
بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را
کرده است حلقه در دولت‌سرای تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به خطّش می‌توان گردید رام آهسته آهسته
که قرآن می‌توان خواندن تمام آهسته آهسته
ز صیادی که من می‌بینم اینک می‌کشد آخر
به بوی خال عالم را به دام آهسته آهسته
رخت چون دید زان رشگی که می‌دارند مهرویان
هلالی شد ز غم ماه تمام آهسته آهسته
گرانی‌های پا از سایه می‌سازد زمین‌گیرم
به هر جا می‌نهم از ضعف گام آهسته آهسته
گهی در تاب زلفم پاره‌ای در تاب رخسارم
به حسرت می‌گذارم صبح و شام آهسته آهسته
فلک قصاب گویی در جهان خون سیاووش است
ز من می‌گیرد اینک انتقام آهسته آهسته
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
شد از فراق توام قامت کشیده خمیده
هزار خار ملامت به پای دیده خلیده
شب گذشته به یاد رخ تو مردم چشمم
هزار قطره خون خورده تا سفیده دمیده
هزار بار دلم می‌زند به گرد سرت پر
ندیده است کسی صید پر بریده پریده
به شوره‌زار بود بیشتر چراگه آهو
به حیرتم که غزالم چرا ز دیده رمیده
ز عکس نیک و بد آیینه را ملال نباشد
یکی است در بر روشن‌دلان ندیده و دیده
برون خرام که کرّوبیان عالم بالا
کشند خاک درت را ز شوق دیده به دیده
ز شوق دیدن رویت ز دیده تا سر کویت
چه چاره مدّ نگاهم به سر دویده ندیده
رساند ریشه به خون رفته‌رفته نخل سرشگم
از این نهال ثمر تا بهم رسیده رسیده
به یاد دوست به سر بر وصال اگر ندهد رو
یکی است در بر بلبل گل نچیده و چیده
چه باک از دل قصاب کز فشار حوادث
هزار مرتبه خون گشته و ز دیده چکیده
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ز خود در عشق چون پروانه باید بی‌خبر گردی
اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی
برو ای ناصح بی‌درد از جانم چه می‌خواهی
ره عشق است می‌ترسم ز من سرگشته‌تر گردی
به یک نظّاره او می‌فروشی هر دو عالم را
اگر یک گام با من در محبت هم‌سفر گردی
درخت بی‌ثمر را باغبان دور از چمن سازد
نهالی شو که در باغ محبت بارور گردی
به دریا موج باش و بر سر آتش سمندر شو
در آیین جهد کن تا روشناس خشگ و تر گردی
مرا از گفتگوی دنیی و عقبی برآوردی
برو ای دل که تا باشی تو، در خون جگر گردی
خطر قصاب بسیار است گر وصل آرزو داری
مبادا در ره او تا نگردی کشته برگردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی
خون را به جای باده به مینا کند کسی
ابروت می‌برد دل و حاشا است کار او
با کج حساب عشق چه سودا کند کسی
تا مرغ دل پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت که پروا کند کسی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
ای شاخ گل به هر طرفی میل می‌کنی
ترسم درازدستی بیجا کند کسی
نشکفت غنچه‌ای که به یاد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وا نمی‌رسد
خود را عبث عبث به که رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی
دندان که در دهن نبود خنده بدنما است
دکّان بی متاع چرا وا کند کسی
بر روضه‌های خلد قدم می‌توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل‌ها کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
شود بس از نگاهی عارض آن تندخو رنگی
نماید در نظرها هر زمان آن ماهرو رنگی
تهی گردان دل از خون جگر تا دیده تر سازی
که می در جام رنگی دارد و اندر سبو رنگی
به درگاه خسیسان التجا کم بر که می‌بازی
در این ده روزه دارد در جهان تا آبرو رنگی
هوای لعل نوشین لبش بیرون کن از خاطر
که گرد شکّرستانش ندارد آرزو رنگی
برو قصاب بیرون کن ز خاطر فکر ناطق را
بر خوبان نداری هیچ جا در گفتگو رنگی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در ره عشق اگر پیرو دردی مردی
طالب خون دل و چهره زردی مردی
یاد گیر از کره باد جهان پیمایی
در پریشانی اگر بادیه گردی مردی
چون کشیده‌ست صف لشکر غم چار طرف
تو اگر در صف این معرکه فردی مردی
کعبتین و دوشش اندر کف نامردان است
چون تو بی نقش در این تخته نردی مردی
کف بی‌مغز سراپرده به ساحل زد و رفت
تو چو سیلاب اگر بحر نوردی مردی
خاکساری دهدت جای به چشم مردم
تو در این راه زمین گیر چو گردی مردی
سخن این است که گر در ره جانان قصاب
ترک سر گفتی و انکار نکردی مردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
در زمان ما نمی‌بارد سحاب زندگی
خشک گردیده‌ست در سرچشمه آب زندگی
از جفای بی‌حد ایام و گردش‌های دهر
گشته کوته رشته عمرم ز تاب زندگی
نیست آسایش به بزم دهر، در مینای تن
هست باقی قطره‌ای تا از شراب زندگی
با دو چشم خون‌چکان عمری است اندر آتشم
نیست کس در عشق بیش از من کباب زندگی
می‌رود با آنکه در یک روز و شب صدساله راه
اضطراب ما بود بیش از شتاب زندگی
غیر شرح نامرادی معنی دیگر نداشت
درس هر فصلی که خواندیم از کتاب زندگی
کی توان آمد برون از زیر بار یک نفس
وای اگر در حشر پرسندت حساب زندگی
شرح نتوان کرد پیش کس ز جور چرخ پیر
آنچه ما دیدیم ز ایام شباب زندگی
می‌توان قصاب گفتش در جهان رویین‌تن است
هرکه می‌آرد در این ایام تاب زندگی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
به سوی ما گهی دلدار می‌آید به جنگ اما
نوازش می‌نماید شیشه دل را به سنگ اما
ندارد آن نزاکت گل که با یارش کنم نسبت
به رخسارش شباهت پاره‌ای دارد به رنگ اما
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
هر ذرّه‌ را ز مهر کمندی است در گلو
نگذاشته است دام تو یک آفریده را
بی‌تابی‌ای که دل کند از عارضت مرنج
رحم است این سپند به آتش رسیده را
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
ای آب خضر لعل لب یار به از توست
وی عمر ابد دیدن دلدار به از توست
غمّازی عیب دگران طرز خوشی نیست
ای آینه کم لاف که زنگار به از توست
مانع نشدی ز آمدن غیر به چشمم
رو، ای مژه خار سر دیوار به از توست
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵
به دل‌نشینی داغ تو برگ عیشی نیست
همین گل است که تا حشر رنگ و بو دارد