عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
شده عمرها که نشاندهام به کمین اشک چکیدهای
دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام
بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین
که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام
بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین
که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمیدانم به غیر از عذر استغنا چه میخواهم
گدای بینیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
ز حشر ناله میترسم قیامت کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر میکند انشا
اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را
به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمیخواهم
که میترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل
سفیدی میکند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را
به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع کن بیدل
ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمیدانم به غیر از عذر استغنا چه میخواهم
گدای بینیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
ز حشر ناله میترسم قیامت کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر میکند انشا
اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را
به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمیخواهم
که میترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل
سفیدی میکند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را
به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع کن بیدل
ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۲
العطش ای عشق، تلخ آبی به خاک ما بریز
از شرابی جرعهٔ بر جان پاک ما بریز
باغ ناموسیم، آب میوهٔ ما زهر باد
شبنم آسودگی از برگ تاک ما بریز
از رهش ما را چه می سنجی، مروت را بسنج
آبروی دشنهٔ نازی به خاک ما بریز
ارغوان زار حیا شد پایمال زعفران
مست خونی بر دهان خنده ناک ما بریز
بر لب سیراب عرفی ریختی صد چشمه زهر
جرعه ای هم بر درون چاک چاگ ما بریز
از شرابی جرعهٔ بر جان پاک ما بریز
باغ ناموسیم، آب میوهٔ ما زهر باد
شبنم آسودگی از برگ تاک ما بریز
از رهش ما را چه می سنجی، مروت را بسنج
آبروی دشنهٔ نازی به خاک ما بریز
ارغوان زار حیا شد پایمال زعفران
مست خونی بر دهان خنده ناک ما بریز
بر لب سیراب عرفی ریختی صد چشمه زهر
جرعه ای هم بر درون چاک چاگ ما بریز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کونین مست و بادهٔ نابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۶
باز این منم به صد دل خشنود در سماع
دیوانه وش ز نغمهٔ داود در سماع
رویم به روی دلبر و قوال در سرود
دستم به دست شاهد مقصود در سماع
پرهیز ای فرشته که اینک به عرش و فرش
افشاندم آستین می آلوده در سماع
باز این چه سوزش است که خونابه ریز شد
چندین هزار زخم نمک سود در سماع
هنگام مردن است، تپیدن بسی به خون
دایم چو بی غمان نتوان بود در سماع
زاهد که بود زمزمه دشمن به دیر عشق
آمد به نیم زمزمهٔ عود در سماع
عرفی سرود بزم که یادش آمد که باز
بر روی آتش آمده چون عود در سماع
دیوانه وش ز نغمهٔ داود در سماع
رویم به روی دلبر و قوال در سرود
دستم به دست شاهد مقصود در سماع
پرهیز ای فرشته که اینک به عرش و فرش
افشاندم آستین می آلوده در سماع
باز این چه سوزش است که خونابه ریز شد
چندین هزار زخم نمک سود در سماع
هنگام مردن است، تپیدن بسی به خون
دایم چو بی غمان نتوان بود در سماع
زاهد که بود زمزمه دشمن به دیر عشق
آمد به نیم زمزمهٔ عود در سماع
عرفی سرود بزم که یادش آمد که باز
بر روی آتش آمده چون عود در سماع
نصرالله منشی : باب الزاهد والضیف
بخش ۲
آوردهاند که در زمین کنوج مردی مصلح و متعفف بود؛ در دین اجتهادی تمام و بر طاعت و عبادت مواظبت بشرط، نهمت براحیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور، و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق مسلم.
روزی مسافری بزاویه او مهمان افتاد. زاهد تازگی وافر، واجب داشت و باهتزاز و استبشار پیش او باز رفت. چون پای افزار بگشاد پرسید که: از کجا میآیی و مقصد کدام جانب است؟ مهمان جواب داد که: بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت. و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق میپوید و مقامات متفاوت پس پشت میکند تا نظر برقبله دل افگند، و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد، و اگر از جان، عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند. یا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک. در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی.
چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار میبردند. مهمان گفت: لذیذ میوه ای است، و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست. و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است. بحمدالله یافته میشود و رجحان آن بر خرما ظاهر است. زاهد گفت: با این همه، هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است. نیک بخت نشمرند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد، چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشتاند؛، و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد، چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دناءت و قصور همت باشد.
و این زاهد سخن عبری نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت. مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد. نخست بر وی ثنا کرد و گفت: جشم بد دور باد! نه فصاحت ازین کامل تر دیده ام ونه بلاغت ازین بارع تر شنوده.
بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
این التماس را چنانکه از مروت تو سزد باجابت مقرون گردانی، چه بی سابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب دیدی ودر ضیافت ابواب تکلف تکفل کردی؛ امروز که وسیلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا باهتزاز تلقی نمایی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.
زاهد گفت: فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم، و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم آنچه میسر گردد از نصیحت بجای آورده شود، و اندر تعلیم و تلقین مبالغت واجب دیده آید.
مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران ریاضت داد. آخر روزی زاهد گفت: کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای.
خواهی که چو من باشی و نباشی
خواهی که چو من دانی و ندانی
و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن خلاف روا بیند کار او را استقامتی صورت نبندد.
مهمان جواب داد که: اقتدا بآبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتایج نادانی و حماقت است. و کسب هنر و تحصیل فضایل ذات نشان خرد و حصافت ودلیل عقل و کیاست.
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
زاهد گفت: من شرایط نصیحت بجای آوردم و میترسم از آنچه عواقب این مجاهدت بندامت کشد چنانکه آن زاغ میخواست که تبختر کبگ بیاموزد. مهمان پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
روزی مسافری بزاویه او مهمان افتاد. زاهد تازگی وافر، واجب داشت و باهتزاز و استبشار پیش او باز رفت. چون پای افزار بگشاد پرسید که: از کجا میآیی و مقصد کدام جانب است؟ مهمان جواب داد که: بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت. و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق میپوید و مقامات متفاوت پس پشت میکند تا نظر برقبله دل افگند، و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد، و اگر از جان، عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند. یا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک. در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی.
چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار میبردند. مهمان گفت: لذیذ میوه ای است، و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست. و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است. بحمدالله یافته میشود و رجحان آن بر خرما ظاهر است. زاهد گفت: با این همه، هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است. نیک بخت نشمرند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد، چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشتاند؛، و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد، چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دناءت و قصور همت باشد.
و این زاهد سخن عبری نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت. مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد. نخست بر وی ثنا کرد و گفت: جشم بد دور باد! نه فصاحت ازین کامل تر دیده ام ونه بلاغت ازین بارع تر شنوده.
بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
این التماس را چنانکه از مروت تو سزد باجابت مقرون گردانی، چه بی سابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب دیدی ودر ضیافت ابواب تکلف تکفل کردی؛ امروز که وسیلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا باهتزاز تلقی نمایی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.
زاهد گفت: فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم، و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم آنچه میسر گردد از نصیحت بجای آورده شود، و اندر تعلیم و تلقین مبالغت واجب دیده آید.
مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران ریاضت داد. آخر روزی زاهد گفت: کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای.
خواهی که چو من باشی و نباشی
خواهی که چو من دانی و ندانی
و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن خلاف روا بیند کار او را استقامتی صورت نبندد.
مهمان جواب داد که: اقتدا بآبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتایج نادانی و حماقت است. و کسب هنر و تحصیل فضایل ذات نشان خرد و حصافت ودلیل عقل و کیاست.
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
زاهد گفت: من شرایط نصیحت بجای آوردم و میترسم از آنچه عواقب این مجاهدت بندامت کشد چنانکه آن زاغ میخواست که تبختر کبگ بیاموزد. مهمان پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
صانع هر بلند و پست تویی
همه هیچند، هرچه هست تویی
نقشبند صحیفهٔ ازل تویی
یا وجود قدیم لمیزل تویی
نی ازل آگه از بدایت تو
نی ابد واقف از نهایت تو
از ازل تا ابد سفید و سیاه
همه بر سر وحدت تو گواه
ورق نانوشته میخوانی
سخن ناشنیده میدانی
پیش تو طایران قدوسی
بهر یک دانه در زمینبوسی
روی ما سوی توست از همه سو
سوی ما روی تست از همه رو
در سجودیم رو به درگه تو
پا ز سر کردهایم در ره تو
چیست این طرفه گنبد والا؟
رفته گردی ز درگهت بالا
کعبه سنگی بر آستانهٔ تو
قبله راهی به سوی خانهٔ تو
صبح را با شفق برآمیزی
آب و آتش به هم درآمیزی
زلف شب را نقاب روز کنی
مهر و مه را جهان فروز کنی
فلک از ماه و مهر چهرهفروز
داغها دارد از غمت شب و روز
بحر از هیبت تو آب شده
غرق دریای اضطراب شده
گرد کویت زمین به خاک نشست
گشت در پای بندگان تو پست
کوه از جانب تو آهنگست
از تو بار دلش گرانسنگست
باد را از تو آه دردآلود
خاک را از تو روی گردآلود
آتش از شوق داغ بر دل ماند
آب از گریه پای در گل ماند
همه سر بر خط قضای تو اند
سر به سر طالب رضای تو اند
هرچه آن در نشیب و در اوج است
تو محیطی و آن موجست
موج اگر نیست بحر را چه غمست
بحر اگر نیست موج خود عدمست
موج دریاست این جهان خراب
بیثباتست همچو نقش بر آب
گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود در هم
من به امید گوهر نایاب
کشتی افکندهام درین گرداب
کشتی من ز موج بیرون بر
همچو نوحش بر اوج گردون بر
گر ز من جز گنه نمیآید
از تو غیر از کرم نمیشاید
گرچه لبتشنهام فتاده به خاک
چون تو را بحر لطف هست چه باک؟
هستی و بودهای و خواهی بود
صانع هر بلند و پست تویی
همه هیچند، هرچه هست تویی
نقشبند صحیفهٔ ازل تویی
یا وجود قدیم لمیزل تویی
نی ازل آگه از بدایت تو
نی ابد واقف از نهایت تو
از ازل تا ابد سفید و سیاه
همه بر سر وحدت تو گواه
ورق نانوشته میخوانی
سخن ناشنیده میدانی
پیش تو طایران قدوسی
بهر یک دانه در زمینبوسی
روی ما سوی توست از همه سو
سوی ما روی تست از همه رو
در سجودیم رو به درگه تو
پا ز سر کردهایم در ره تو
چیست این طرفه گنبد والا؟
رفته گردی ز درگهت بالا
کعبه سنگی بر آستانهٔ تو
قبله راهی به سوی خانهٔ تو
صبح را با شفق برآمیزی
آب و آتش به هم درآمیزی
زلف شب را نقاب روز کنی
مهر و مه را جهان فروز کنی
فلک از ماه و مهر چهرهفروز
داغها دارد از غمت شب و روز
بحر از هیبت تو آب شده
غرق دریای اضطراب شده
گرد کویت زمین به خاک نشست
گشت در پای بندگان تو پست
کوه از جانب تو آهنگست
از تو بار دلش گرانسنگست
باد را از تو آه دردآلود
خاک را از تو روی گردآلود
آتش از شوق داغ بر دل ماند
آب از گریه پای در گل ماند
همه سر بر خط قضای تو اند
سر به سر طالب رضای تو اند
هرچه آن در نشیب و در اوج است
تو محیطی و آن موجست
موج اگر نیست بحر را چه غمست
بحر اگر نیست موج خود عدمست
موج دریاست این جهان خراب
بیثباتست همچو نقش بر آب
گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود در هم
من به امید گوهر نایاب
کشتی افکندهام درین گرداب
کشتی من ز موج بیرون بر
همچو نوحش بر اوج گردون بر
گر ز من جز گنه نمیآید
از تو غیر از کرم نمیشاید
گرچه لبتشنهام فتاده به خاک
چون تو را بحر لطف هست چه باک؟
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۸ - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود
هیچ جا در جهان حبیبی نیست
که به دنبال او رقیبی نیست
مردمان تا حبیب میگویند
در برابر رقیب میگویند
تا کسی جان به آن جهان نبرد
از بلای رقیب جان نبرد
شاه را سنگدل رقیبی بود
یک ز انصاف بینصیبی بود
کار او زهر چشم بود از قهر
کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر
به غضب تیز کرده خویَش را
خنده هرگز ندیده رویش را
مهر آزار خلق در مشتش
شکل کژدم گرفته انگشتش
هرکه سرپنجهای چنین دارد
مشت کژدم در آستین دارد
با وجود چنین ستیزه و قهر
میر بازار بود و شحنهٔ شهر
حکم بر خاص و عام بود او را
اختیار تمام بود او را
سفله را هرگز اعتبار مباد
مدعی صاحب اختیار مباد
حاصل قصه آن که آن بدکیش
گشت واقف ز قصه درویش
همچو سگ تند شد به قصد گدا
تا ازان آستانش ساخت جدا
آن گدا را چون راند از در شاه
مدتی مینشست بر سر راه
از سر راه نیز مانع شد
سعی درویش جمله ضایع شد
غیر از اینش نماند هیچ رهی
که رود شب به کوی دوست گهی
کرد بیجاره اینچنین تدبیر
که رود به کوی او شبگیر
راز او چون به روی روز افتاد
شب تاریک دلفروز افتاد
پردهٔ صدهزار عیب شبست
یکی از پردههای غیب شبست
شب که سر برزند ز سر ظلمات
در سیاهی نماید آب حیات
نور معراج در دل شب تافت
مصطفی آنچه یافت در شب یافت
که به دنبال او رقیبی نیست
مردمان تا حبیب میگویند
در برابر رقیب میگویند
تا کسی جان به آن جهان نبرد
از بلای رقیب جان نبرد
شاه را سنگدل رقیبی بود
یک ز انصاف بینصیبی بود
کار او زهر چشم بود از قهر
کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر
به غضب تیز کرده خویَش را
خنده هرگز ندیده رویش را
مهر آزار خلق در مشتش
شکل کژدم گرفته انگشتش
هرکه سرپنجهای چنین دارد
مشت کژدم در آستین دارد
با وجود چنین ستیزه و قهر
میر بازار بود و شحنهٔ شهر
حکم بر خاص و عام بود او را
اختیار تمام بود او را
سفله را هرگز اعتبار مباد
مدعی صاحب اختیار مباد
حاصل قصه آن که آن بدکیش
گشت واقف ز قصه درویش
همچو سگ تند شد به قصد گدا
تا ازان آستانش ساخت جدا
آن گدا را چون راند از در شاه
مدتی مینشست بر سر راه
از سر راه نیز مانع شد
سعی درویش جمله ضایع شد
غیر از اینش نماند هیچ رهی
که رود شب به کوی دوست گهی
کرد بیجاره اینچنین تدبیر
که رود به کوی او شبگیر
راز او چون به روی روز افتاد
شب تاریک دلفروز افتاد
پردهٔ صدهزار عیب شبست
یکی از پردههای غیب شبست
شب که سر برزند ز سر ظلمات
در سیاهی نماید آب حیات
نور معراج در دل شب تافت
مصطفی آنچه یافت در شب یافت
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۵ - بزمآرایی شاه و نظر کردن گدا
شب که در بزمگاه مینا رنگ
زهره با چنگ راست کرد آهنگ
باده از سرخی شفق کردند
اختران لعل در طبق کردند
شاه را دل به سوی باده کشید
باده با مهوشان ساده کشید
بهر عشرت نشست در جایی
کان گدا را بود تماشایی
شاه در بزم با هزار شکوه
آن گدا در نظاره از سر کوه
مجلس آراستند و می خوردند
می به آواز چنگ و نی خوردند
روی ساقی ز باده گل گل شد
غلغل شیشه صوت بلبل شد
شد لب گلرخان شرابآلود
همچو برگ گل گلابآلود
عکس رخ بر شراب افگندند
بر شفق آفتاب افگندند
لب شیرین به بادهٔ زرین
چو رساندند گشت لب شیرین
خندهٔ شاهدان شورانگیز
گشت در جام باده شکرریز
چشم ساقی ز باده مست شده
ترک مخمور میپرست شده
اهل مجلس شکفته و خرم
فارغ از هرچه هست در عالم
شیشهٔ زهد را زدند به سنگ
تار تسبیح شد بریشم چنگ
پر می لعل شد پیالهٔ زر
گل رعنا نمود پیش نظر
شیشهٔ صاف و آن می دلکش
چون دل صاف عاشقان بی غش
دختر رز به شیشه منزل کرد
گرم خون بود جای در دل کرد
شیشهٔ می که پر ز خون افتاد
در درون هر چه داشت بیرون داد
مطرب صاف عندلیب آهنگ
ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
دیگری دف گرفت بیخود و مست
همچو طفلان نواخت بر سر دست
نی تهی ماند از هوی و هوس
زان کمر بست در قبول نفس
هر ندا کز صدای عود آمد
چنگ بشنید و در سجود آمد
ناله آمد رباب را بم و زیر
زان که بر وی کمانچه میزد تیر
شکل قانون چو مضطر آمد راست
صفحهٔ سینهاش به نقش آراست
از برای فروغ مجلس شاه
شمع و مشعل شدند زهره و ماه
بزم شه را چو شمع گلشن کرد
دید درویش و دیده روشن کرد
شاه در بزم با هزار شکوه
و آن گدا را نظاره از سر کوه
تا به نزدیک بزمگاه آمد
بهر نظاره سوی شاه آمد
گفت شاید که در فروغ چراغ
بینم آن شمع بزم را به فراغ
چون میسر نبود بزم حضور
شاد بود از نگاه دورادور
گر کسی جام عشرتی میخورد
او به صد رشک حسرتی میخورد
میکشیدند می به نغمهٔ نی
آن گدا آه میکشید از پی
شاه بر لب نهاد جام شراب
آن گدا بی شراب مست و خراب
شه ز دست حریف می میخورد
آن گدا خون ز دست وی میخورد
شاه در لالهزار خرم و خوش
و آن گدا در میانهٔ آتش
شاه ساغر گرفته از سر عیش
و آن گدا را شکسته ساغر عیش
شاه میکرد نوش باده به کام
آن گدا تلخکام و زهرآشام
شاه چون رخ ز باده میافروخت
آن گدا ز آتش رخش میسوخت
شاه را ذوق و حالتی که مپرس
آن گدا را ملامتی که مپرس
آن شب القصه تا به آخر شب
مجلس عیش بود و بزم و طرب
عاقبت، کار خویش کرد شراب
اهل مجلس شدند مست و خراب
باده نوشان ز باده مست شدند
سر به پای قدخ ز دست شدند
خواب چون رو به آن گروه نهاد
باز درویش سر به کوه نهاد
کوه با عاشقان همآوازست
پایدارست زان سرافرازست
همچو نازکدلان ز جا نرود
متصل با تو گوید و شنود
زهره با چنگ راست کرد آهنگ
باده از سرخی شفق کردند
اختران لعل در طبق کردند
شاه را دل به سوی باده کشید
باده با مهوشان ساده کشید
بهر عشرت نشست در جایی
کان گدا را بود تماشایی
شاه در بزم با هزار شکوه
آن گدا در نظاره از سر کوه
مجلس آراستند و می خوردند
می به آواز چنگ و نی خوردند
روی ساقی ز باده گل گل شد
غلغل شیشه صوت بلبل شد
شد لب گلرخان شرابآلود
همچو برگ گل گلابآلود
عکس رخ بر شراب افگندند
بر شفق آفتاب افگندند
لب شیرین به بادهٔ زرین
چو رساندند گشت لب شیرین
خندهٔ شاهدان شورانگیز
گشت در جام باده شکرریز
چشم ساقی ز باده مست شده
ترک مخمور میپرست شده
اهل مجلس شکفته و خرم
فارغ از هرچه هست در عالم
شیشهٔ زهد را زدند به سنگ
تار تسبیح شد بریشم چنگ
پر می لعل شد پیالهٔ زر
گل رعنا نمود پیش نظر
شیشهٔ صاف و آن می دلکش
چون دل صاف عاشقان بی غش
دختر رز به شیشه منزل کرد
گرم خون بود جای در دل کرد
شیشهٔ می که پر ز خون افتاد
در درون هر چه داشت بیرون داد
مطرب صاف عندلیب آهنگ
ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
دیگری دف گرفت بیخود و مست
همچو طفلان نواخت بر سر دست
نی تهی ماند از هوی و هوس
زان کمر بست در قبول نفس
هر ندا کز صدای عود آمد
چنگ بشنید و در سجود آمد
ناله آمد رباب را بم و زیر
زان که بر وی کمانچه میزد تیر
شکل قانون چو مضطر آمد راست
صفحهٔ سینهاش به نقش آراست
از برای فروغ مجلس شاه
شمع و مشعل شدند زهره و ماه
بزم شه را چو شمع گلشن کرد
دید درویش و دیده روشن کرد
شاه در بزم با هزار شکوه
و آن گدا را نظاره از سر کوه
تا به نزدیک بزمگاه آمد
بهر نظاره سوی شاه آمد
گفت شاید که در فروغ چراغ
بینم آن شمع بزم را به فراغ
چون میسر نبود بزم حضور
شاد بود از نگاه دورادور
گر کسی جام عشرتی میخورد
او به صد رشک حسرتی میخورد
میکشیدند می به نغمهٔ نی
آن گدا آه میکشید از پی
شاه بر لب نهاد جام شراب
آن گدا بی شراب مست و خراب
شه ز دست حریف می میخورد
آن گدا خون ز دست وی میخورد
شاه در لالهزار خرم و خوش
و آن گدا در میانهٔ آتش
شاه ساغر گرفته از سر عیش
و آن گدا را شکسته ساغر عیش
شاه میکرد نوش باده به کام
آن گدا تلخکام و زهرآشام
شاه چون رخ ز باده میافروخت
آن گدا ز آتش رخش میسوخت
شاه را ذوق و حالتی که مپرس
آن گدا را ملامتی که مپرس
آن شب القصه تا به آخر شب
مجلس عیش بود و بزم و طرب
عاقبت، کار خویش کرد شراب
اهل مجلس شدند مست و خراب
باده نوشان ز باده مست شدند
سر به پای قدخ ز دست شدند
خواب چون رو به آن گروه نهاد
باز درویش سر به کوه نهاد
کوه با عاشقان همآوازست
پایدارست زان سرافرازست
همچو نازکدلان ز جا نرود
متصل با تو گوید و شنود
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر
چون سر زلف شب به دست آمد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزهگون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه
همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب میکردی
رو به میدان ضرب میکردی
به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بیکسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن
چرخ بازیچهای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلی که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز
کار معشوق ناز میباشد
رسم عاشق نیاز میباشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بیوفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزهگون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه
همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب میکردی
رو به میدان ضرب میکردی
به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بیکسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن
چرخ بازیچهای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلی که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز
کار معشوق ناز میباشد
رسم عاشق نیاز میباشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بیوفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۳ - مناجات
کردگارا به بینیازی خویش
به کریمی و کارسازی خویش
به سهیقامتان گلشن ناز
به ملامتکشان کوی نیاز
به صفات جلال و اکرامت
نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطین مسند تحقیق
یالکان مسالک توفیق
به اسیران و زاری ایشان
به غریبان و خواری ایشان
به نوازندگان عالم گل
که هنوز ایمناند از غم گل
به سفرکردگان عالم خاک
کز جهان رفتهاند با دل چاک
به رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
نظری جانب هلالی کن
دلش از مهر غیر خالی کن
حشر او با رسول کن یا رب
این دعا را قبول کن یا رب
در امان دار پیش آن مولی
تا نبیند عقوبت عقبی
چون به عزم رحیل زین منزل
به حریم فنا کشد محمل
در ره مرگ باشدش همراه
هادی لاالهالاالله
به کریمی و کارسازی خویش
به سهیقامتان گلشن ناز
به ملامتکشان کوی نیاز
به صفات جلال و اکرامت
نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطین مسند تحقیق
یالکان مسالک توفیق
به اسیران و زاری ایشان
به غریبان و خواری ایشان
به نوازندگان عالم گل
که هنوز ایمناند از غم گل
به سفرکردگان عالم خاک
کز جهان رفتهاند با دل چاک
به رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
نظری جانب هلالی کن
دلش از مهر غیر خالی کن
حشر او با رسول کن یا رب
این دعا را قبول کن یا رب
در امان دار پیش آن مولی
تا نبیند عقوبت عقبی
چون به عزم رحیل زین منزل
به حریم فنا کشد محمل
در ره مرگ باشدش همراه
هادی لاالهالاالله
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا
ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده نوش کنم نور جان شود
نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی
راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
خمی بساز از گل صلصال و آب فیض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد
یکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار
آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آید نموده کف
شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببینم که کرده کف
ناید به لب کف از طرب های و هو مرا
عشق غیور کف کند از خشم و گویدش
من خود همان تنم که تو خواندی عدو مرا
کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس
این سر به مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و می را کنم حرام
تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا
هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش
در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا
کاین عقل جزوی از پی نظم معاش هست
محتاط شحنهای به سر چارسو مرا
ساقی کنون که قدر من و می شناختی
حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا
آلایش دو کونم اگر هست باک نیست
می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا
در عمر یک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا
چون موی شیر زرد و نزارم مبین که هست
صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلوده پیکرم
تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا
سر بسته جوی آبم در زیر پای تو
هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا
گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت
با وهم خود قیاس مکن ای عمو مرا
ناژوی راست قامت در آب جویبار
عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا
نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت
کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار
چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا گم شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج
کاین شور و های و هو بود از های هو مرا
عشق از زبان من صفت خویش می کند
وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من یک قواره پوست
او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا
تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا
او رحمه الله است و همی روز و شب نهان
خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا
و آن اشکهای بیخبر از چشم و دل مگر
قا آنیا شود سبب آبرو مرا
ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده نوش کنم نور جان شود
نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی
راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
خمی بساز از گل صلصال و آب فیض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد
یکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار
آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آید نموده کف
شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببینم که کرده کف
ناید به لب کف از طرب های و هو مرا
عشق غیور کف کند از خشم و گویدش
من خود همان تنم که تو خواندی عدو مرا
کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس
این سر به مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و می را کنم حرام
تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا
هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش
در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا
کاین عقل جزوی از پی نظم معاش هست
محتاط شحنهای به سر چارسو مرا
ساقی کنون که قدر من و می شناختی
حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا
آلایش دو کونم اگر هست باک نیست
می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا
در عمر یک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا
چون موی شیر زرد و نزارم مبین که هست
صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلوده پیکرم
تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا
سر بسته جوی آبم در زیر پای تو
هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا
گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت
با وهم خود قیاس مکن ای عمو مرا
ناژوی راست قامت در آب جویبار
عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا
نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت
کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار
چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا گم شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج
کاین شور و های و هو بود از های هو مرا
عشق از زبان من صفت خویش می کند
وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من یک قواره پوست
او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا
تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا
او رحمه الله است و همی روز و شب نهان
خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا
و آن اشکهای بیخبر از چشم و دل مگر
قا آنیا شود سبب آبرو مرا
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چه غم ز بی کلهی کآسمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
بهروز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسهای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه میکنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
بهرندی این هنرم بس که عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
بهروز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسهای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه میکنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
بهرندی این هنرم بس که عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حوالهگاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امنتر پناهی نیست
به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بیخاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه ز آرزوست هر آنچ آدمی که میبیند
ازوست این همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانهپرست
تو آگهی که بهغیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
بهغیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حوالهگاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امنتر پناهی نیست
به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بیخاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه ز آرزوست هر آنچ آدمی که میبیند
ازوست این همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانهپرست
تو آگهی که بهغیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
بهغیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
غم عشق تو آزادم ز غمهای جهان دارد
بدان غم کردهای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
بدان غم کردهای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این چه حالست که از سرکله انداختهای
مست و بیخود شده از خانه برون تاختهای
تبغ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساختهای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراختهای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باختهای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداختهای
ما چو پروانه کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداختهای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداختهای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آختهای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاختهبی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناختهای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش هیچ که ننواختهای
مست و بیخود شده از خانه برون تاختهای
تبغ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساختهای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراختهای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باختهای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداختهای
ما چو پروانه کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداختهای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداختهای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آختهای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاختهبی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناختهای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش هیچ که ننواختهای
قاآنی شیرازی : قاآنی شیرازی
مثنوی
الا ای نیوشندهٔ هوشیار
یکی نغز گفت آرمت گوش دار
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
سخنهای بیهوده راند بسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همی رهنمون
گرش از خرد راه بیرون بدی
شناساییش لختی افزون بدی
نبینی مگرکودک شیرخوار
که بادام و جوزش نهی در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداندکه مغزش بود در میان
همی خاید آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کندکام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
که لختی شود دانشش بیشتر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنیهای نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
مگر فیض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کسی پا گذارد درین دایره
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بیپرده جان برفشاند نخست
تنی گردد آگه ز سرّ خدای
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تیر درشت
شود تنش بر گونهٔ خارپشت
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نگوید به جز شکر پروردگار
نموید بر آن بستگان زار زار
و گر تیر بارند بر پیکرش
همان شور یزدان بود بر سرش
و گر اسب تازند بر پیکرش
بجنبد ز شادی دل اندر برش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
ندیدی که در عرصهٔ کربلا
چسان بود صابر به چندین بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حیات
ز یکسو تنش گشته آماج تیر
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
زنان سیهپوش از خیمه گاه
سیه کرده آفاق از دود آه
ز یکسو بهشتی رخان دستگیر
درون دوزخ و آهشان زمهریر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارین چو کفّ عروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی را سر نیزه بالای پشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی خسته عناب را از تگرگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولی این همه زجر بیاجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قویتر بیار
وگر جز به عاشق نماید ستم
دو چشمش شود خیره و دل دژم
به معشوق زیبا درشتی کند
بدان خوبرو ساز زشتی کند
پس ایدون ز آیین عشق مجاز
ز عشق حقیقی توان جست راز
که مشتاق یزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولا هست بر
به اندازهٔ تخم خیزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش در بلا خوش بود
بلاکش زرست و بلا آتشست
زر پاک بیغش در آتش خوشست
حیات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
نیارد در آخر ثمرهای پاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندشا به سر بتکهای گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
شود روشن آیینهٔ دلنواز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانهای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطرهای در صدف دُر شود
نه هرگز ریاحی بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بود در قیامت ز اهل ولا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
بود در قیامت سرانجام نیک
بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهرفلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتاب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پردهنشینتر ز عروسان فکر
پردگیان فلکی بردهاش
پردهنشینان همه پروردهاش
لعلش در پرده ره جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
درکنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هواگم شد
روهینا موم صفت نرم شد
خاطرش از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکر خواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را برهای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرمتر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدری چربتر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بیخبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشید شد
ثور به سر منزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی برهروی
لیک ندیدم بره خورشید جوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیر دست
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا میکنی
جلوه درین طرفه سرا میکنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا کهام
خفته به سرداب ز بهر چهام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوهکنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک دو سه عسطه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نیی خرسک بازی چرا
خصم نیی دوست گدازی چرا
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسهئی مغز مکرّر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
بره نیی لاشک بوزینهای
عطسهزنان چند ز جا میجهی
گه به زمین گه به هوا میجهی
بس کن ازین گرگ دلی ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومیات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ بسرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصهای
کوش که باری ببری حصهای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
یکی نغز گفت آرمت گوش دار
به گیتی بسی رفت گفت و شنید
که تا آفرینش چسان شد پدید
به اندازهٔ وهم خود هر کسی
سخنهای بیهوده راند بسی
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همی رهنمون
گرش از خرد راه بیرون بدی
شناساییش لختی افزون بدی
نبینی مگرکودک شیرخوار
که بادام و جوزش نهی در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداندکه مغزش بود در میان
همی خاید آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کندکام را
ولیکن پس از یک دو سال دگر
که لختی شود دانشش بیشتر
چو بادام و جوزش نهی در کنار
شود مغز را زان میان خواستار
بیندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پیدا شود از درون
تو آن طفلی و وهم تو کام تو
زمین و زمان جوز و بادام تو
نبینی در آن بودنیهای نغز
همی پوست خایی ابر جای مغز
مگر فیض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آری برون
کس این مغز را باز داند ز پوست
که با خویش دشمن شود بهر دوست
کسی پا گذارد درین دایره
کش از عشق در جان فتد نایره
کسی راز این پرده داند درست
که بیپرده جان برفشاند نخست
تنی گردد آگه ز سرّ خدای
که از جان و دل سر نماید فدای
نیندیشد از تیغ و تیر و کمان
نپرهیزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تیر درشت
شود تنش بر گونهٔ خارپشت
نپرسد گرش تیر و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
و گر خیمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگرکشته بیند به پیش
غم دل نهان دارد از جان خویش
وگر خسته بیند برادر به تیغ
ببندد زبان از فسوس و دریغ
و گر دختران بسته بیند به بند
و یا خواهران را سر اندر کمند
نگوید به جز شکر پروردگار
نموید بر آن بستگان زار زار
و گر تیر بارند بر پیکرش
همان شور یزدان بود بر سرش
و گر اسب تازند بر پیکرش
بجنبد ز شادی دل اندر برش
چنین درد در خورد هر مرد نیست
کسی حز حسین اهل این درد نیست
ندیدی که در عرصهٔ کربلا
چسان بود صابر به چندین بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حیات
ز یکسو تنش گشته آماج تیر
ز یکسو زن و خواهرانش اسیر
زنان سیهپوش از خیمه گاه
سیه کرده آفاق از دود آه
ز یکسو بهشتی رخان دستگیر
درون دوزخ و آهشان زمهریر
سکینه به زنجیر و زینب به بند
رقیه بُغلّ عابدین در کمند
چو برک گل از غم خراشیده روی
چو اوراق سنبل پریشیده موی
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارین چو کفّ عروسان شده
یکی را رخ از زخم سیلی فکار
یکی را کف از خون دل پرنگار
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت
یکی را سر نیزه بالای پشت
یکی ژاله پاشید بر لاله برگ
یکی خسته عناب را از تگرگ
یکی بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولی این همه زجر بیاجر نیست
که زخمی که جانان زند زجر نیست
مگر دیده باشی به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آید به راز
بخندد همی عاشق از زخم یار
کزین زخم زخمی قویتر بیار
وگر جز به عاشق نماید ستم
دو چشمش شود خیره و دل دژم
به معشوق زیبا درشتی کند
بدان خوبرو ساز زشتی کند
پس ایدون ز آیین عشق مجاز
ز عشق حقیقی توان جست راز
که مشتاق یزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولا هست بر
به اندازهٔ تخم خیزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش در بلا خوش بود
بلاکش زرست و بلا آتشست
زر پاک بیغش در آتش خوشست
حیات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرساید ار دانه در زیر خاک
نیارد در آخر ثمرهای پاک
همان روشنست این سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حیدر شود ذوالفقار
ولیکن از آن پس که آهنگران
زنندشا به سر بتکهای گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمی را نخست
که باید ز رجس تن خویش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهی تمام
نه سنگست کاخر به چندین گداز
شود روشن آیینهٔ دلنواز
ولی نیست او را بلا سودمند
که طینت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانهای میوهٔ تر دهد
نه هر نی به بنگاله شکّر دهد
نه هر قطرهای در صدف دُر شود
نه هرگز ریاحی بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردی اندر شرافت رسول
نه هر کس که شد کشته در کربلا
بود در قیامت ز اهل ولا
بسی بد حسین نام در کوفیان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نیک
بود در قیامت سرانجام نیک
بانوی شه قبلهٔ اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهرفلک شیفتهٔ چهر او
زهره و مه مشتری مهر او
زلفش گردون و رخش آفتاب
موی همه چین و به چین مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو یاقوت او
آینهٔ حسن عروسان بکر
پردهنشینتر ز عروسان فکر
پردگیان فلکی بردهاش
پردهنشینان همه پروردهاش
لعلش در پرده ره جان زده
پردهٔ یاقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پردهٔ قمری زده سرو روان
خواجهٔ خاتون ختنی روی او
ترک فلک خال دو هندوی او
تابستان چون به شمیران چمید
درکنف خسرو ایران خزید
روزی از بس که هواگم شد
روهینا موم صفت نرم شد
خاطرش از گرما بیتاب گشت
زآتش خورشید گلش آب گشت
از پی راحت سوی سرداب شد
آهوی چشمش به شکر خواب شد
مطبخی از بهر طعام سِرِه
داشت قضا را برهای نادره
آهوی چین شیفتهٔ چشم او
نرمتر از موی بتان پشم او
دنبهٔ او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدری چربتر
تالی مشک ختنی پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بیخبر از مطبخی آن شیر مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشید شد
ثور به سر منزل ناهید شد
خورشید آرد به سوی برهروی
لیک ندیدم بره خورشید جوی
لاجرم آن برّهٔ آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گریز
هر طرفی آمد در جست و خیز
آهوی بزم ملک شیرگیر
آنکه کند شیران ز آهو اسیر
کرد بدو رو که دلیرت که کرد
راست بگو ای بره شیرت که کرد
تا که ترا گفت که شیدا شوی
در برگی گرگ زلیخا شوی
عادت گرگان بهل ای شیر مست
تا نرسد بر تو ز شیران شکست
غفلت خرگوشیت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوی شیر دل
شیر نیی بگذر ازین فکر خام
کاهوی وامانده در آری به دام
شیر شود صید دو آهوی من
روبهکا خیره میا سوی من
شیر زنم ای برهٔ شیر مست
شیرزنان را که کند زیر دست
آن برهٔ نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان یکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که ای انسی وحشی خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در این خانه چرا میکنی
جلوه درین طرفه سرا میکنی
بهر من این خانه خریدست شاه
تا نبرد کس سوی این خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اینجا کهام
خفته به سرداب ز بهر چهام
ور ز من این خانه تو پس کیستی
جلوهکنان هر طرف از چیستی
بره کش از هوش تهی بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
یک دو سه عسطه زد و برجست زود
همچو کسی کز پی تقلید کس
بجهد و خنبک زند از پیش و پس
جُست ز هر سوی و همی زد عطاس
مهره در افکند تو گفتی به طاس
بانوی شه آهوک سیمبر
خیره شدش چشم پلنگی به سر
گفتش کای برّه ز بس ریمنی
مانا کز تخمهٔ اهریمنی
روبهکا بس کن ازین مکر و بند
شیر ژیان را چه کنی ریشخند
خرس نیی خرسک بازی چرا
خصم نیی دوست گدازی چرا
این همه تقلید چو عنتر چه بود
عطسهئی مغز مکرّر چه بود
تا که ترا گفت که موذی نیی
بره نیی لاشک بوزینهای
عطسهزنان چند ز جا میجهی
گه به زمین گه به هوا میجهی
بس کن ازین گرگ دلی ای بره
چند به خورشید کنی مسخره
تا کی چون موش نمایی دغل
گربهٔ حیلت بفکن از بغل
بار خدایی که ترا برّه کرد
گرگ صفت از چه ترا غرّه کرد
الغرض از شومیات ای شوم بخت
من کشم این لحظه ازین خانه رخت
این تو و این خانه و این جایگاه
این من و از کید تو جستن پناه
سگ بسرایی چو نماید قرار
نیست در آن خانه ملک را گذار
طوطی همدم نشود با غراب
شب چو درآید برود آفتاب
گیرم این خانه بهشتی بود
چون تو کنی جای کنشتی بود
گر تو درین خانه نمایی مقر
گرچه بهشتست نماید سقر
جنت از آن گشته مهذّب بسی
زانکه در او نیست معذّب کسی
هرکه به مردم برساند گزند
گرگش دان گرچه بود گوسفند
ای دل از معنی هر قصهای
کوش که باری ببری حصهای
قصدم ازین قصه نبد یکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سیرت ناسازگار
جا چو کند سیرت بد در بدن
روح گریزد به ضرورت ز تن
کوش که از سیرت بد وارهی
تا به سرای ابدی پا نهی
هرکه به جان سیرت بد ترک کرد
صحبت نیکان جهان درک کرد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۹