عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                        
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مر او را در جهان بس عاشقانند
                                    
که بر وی هر زمان جانها فشانند
مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفتهاند از خویش بیرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد
همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ایشانست یک جو
همیشه با خدا همراز باشند
ز هرچه غیر او بیزار باشند
نمیخواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست
همه را در دل و جان حب حیدر
روند در آتش سوزان چو بوذر
همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ایشان
تو گرخواهی که دانی عاشقان را
طریق رفتن آن سالکان را
به راه حیدر صفدر روان شو
توهم در راه آن چون عاشقان شو
ز عشقش مظهر الله یابی
بسوی او حقیقت راه یابی
ز عشق او شوی مانند منصور
ز عشق او شوی نور علی نور
ز عشق او شوی همچون سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشقش زنده جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
ز عشق او شوی از خویش فانی
بمانی در بقای جاودانی
زعشقش راه یزدانی بدانی
طریق دین سلمانی بدانی
ز عشق او همه اسرار یابی
درون خویش پر انوار یابی
اگر تو عشق او درجان نداری
بمعنی دانش و ایمان نداری
نباشد عشق او گر در دل تو
زهی بیچارگی حاصل تو
تو در دل دار عشق او چو عطار
که تا باشی بمعنی واقف یار
تو در دل عشق چون منصور میدار
که تا گوئی اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار دیدم
مر او را در دل عطار دیدم
تو در دل دار عشق او چو سلیمان
که تا یابی حقیقت اصل ایمان
رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شیدا و سرمست
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوی وحدتم او رهنمون کرد
ز عشقش زنده جاوید گشتم
حقیقت بهتر از خورشید گشتم
بجز عشقش دگر چیزی ندارم
بگفتم با تو اسرار نهانم
دگر پرسی طریق فقر درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
                                                                    
                            که بر وی هر زمان جانها فشانند
مر او را عاشقان بسیار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفتهاند از خویش بیرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستی خود باد
همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ایشانست یک جو
همیشه با خدا همراز باشند
ز هرچه غیر او بیزار باشند
نمیخواهند چیزی جز لقایش
ز خود فانی و باقی در بقایش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست
همه را در دل و جان حب حیدر
روند در آتش سوزان چو بوذر
همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ایشان
تو گرخواهی که دانی عاشقان را
طریق رفتن آن سالکان را
به راه حیدر صفدر روان شو
توهم در راه آن چون عاشقان شو
ز عشقش مظهر الله یابی
بسوی او حقیقت راه یابی
ز عشق او شوی مانند منصور
ز عشق او شوی نور علی نور
ز عشق او شوی همچون سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان
ز عشقش زنده جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی
ز عشق او شوی از خویش فانی
بمانی در بقای جاودانی
زعشقش راه یزدانی بدانی
طریق دین سلمانی بدانی
ز عشق او همه اسرار یابی
درون خویش پر انوار یابی
اگر تو عشق او درجان نداری
بمعنی دانش و ایمان نداری
نباشد عشق او گر در دل تو
زهی بیچارگی حاصل تو
تو در دل دار عشق او چو عطار
که تا باشی بمعنی واقف یار
تو در دل عشق چون منصور میدار
که تا گوئی اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار دیدم
مر او را در دل عطار دیدم
تو در دل دار عشق او چو سلیمان
که تا یابی حقیقت اصل ایمان
رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شیدا و سرمست
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوی وحدتم او رهنمون کرد
ز عشقش زنده جاوید گشتم
حقیقت بهتر از خورشید گشتم
بجز عشقش دگر چیزی ندارم
بگفتم با تو اسرار نهانم
دگر پرسی طریق فقر درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بگویم با تو سری ای سخندان
                                    
ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید
چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل
شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را
برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی
تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان
تو او را مظهر انوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان
در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهر های یار است
در این اسرار چون گشتی تومحرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بگویم میرود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا
برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور
نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی
بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره
چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الا الله و اصل
کسی کو خویش را این دم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست
باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار
همه خلق جهان در سایهٔ او
زمین و آسمان پیرایهٔ او
اگر ظاهر نمیشد او بعالم
نبودی سایهٔ او در جهان کم
اگر غایب شدی یک دم ز دنیا
نبودی سایهٔ پیرایه بر ما
حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است
چه دانستی برو با خویش میناز
مگو با ناکسان زینهار این راز
ز بحرش خویش را گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره
به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد
زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دارانبیا را
                                                                    
                            ازین عالم کجا خواهد شدن آن
دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است
چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم
بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید
چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل
شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را
برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی
تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان
تو او را مظهر انوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان
در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهر های یار است
در این اسرار چون گشتی تومحرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم
بگویم میرود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا
برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور
نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی
بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره
چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الا الله و اصل
کسی کو خویش را این دم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست
باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار
همه خلق جهان در سایهٔ او
زمین و آسمان پیرایهٔ او
اگر ظاهر نمیشد او بعالم
نبودی سایهٔ او در جهان کم
اگر غایب شدی یک دم ز دنیا
نبودی سایهٔ پیرایه بر ما
حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است
چه دانستی برو با خویش میناز
مگو با ناکسان زینهار این راز
ز بحرش خویش را گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره
به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد
زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دارانبیا را
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حقیقت بحر کل دریای نور است
                                    
همه جائی که آن مأوای نور است
توی یک قطرهٔ از بحر توحید
بیکتائی نگر بگذار تفرید
تفکر کن که آخر از کجائی؟
جداگشته ز بحر او کجائی؟
شناسی گر بمعنی خویش را باز
بدانی کز کجا داری تو آغاز
تو پنداری توی ای مرد نادان
حجاب خود توی فتنه همین دان
خودی خویشتن بردار از راه
که تا واقف شوی از سر الله
یکی نور است حقیقت کل اشیا
بیاید گوهر باران ز دریا
حقیقت بین شو و در خود نظر کن
چو قطره سوی بحر او گذر کن
هر آنکس کو نشد از بحر آگاه
نیابد در حقیقت سوی او راه
وگر خود را ندانی از کجائی
نیابی اندر این بحر آشنائی
حقیقت تا ابد در جهل مانی
بمانی در جحیم جاودانی
نگردد بر رخت در معرفت باز
اگر خود را ندانی تو ز آغاز
بشو غواص دریای معانی
کزین معنی در اسرار دانی
برون آورد رو بشکن صدف را
که تا دانی نشان من عرف را
شوی دریاچه در دریا نشینی
بجز دریا دگر چیزی نبینی
اگر آگه ازین معنی شوی تو
شوی واصل به بحر معنوی تو
بمعنی پی بری سر حقیقت
روی چون قطره اندر بحر وحدت
حقیقت را بمعنی شاه دارد
بسوی جمله دلها راه دارد
مجو آزار دلها تا توانی
که آن تیر است در دلها نهانی
چه دانی تو که در دل یار باشد
دل تو خالی از اغیار باشد
چه قطره و اصل دریای اویم
سخن کوتاه شد والله یعلم
دگر پرسی ز سرّ کشتی نوح
که بر من ساز این ابواب مفتوح
                                                                    
                            همه جائی که آن مأوای نور است
توی یک قطرهٔ از بحر توحید
بیکتائی نگر بگذار تفرید
تفکر کن که آخر از کجائی؟
جداگشته ز بحر او کجائی؟
شناسی گر بمعنی خویش را باز
بدانی کز کجا داری تو آغاز
تو پنداری توی ای مرد نادان
حجاب خود توی فتنه همین دان
خودی خویشتن بردار از راه
که تا واقف شوی از سر الله
یکی نور است حقیقت کل اشیا
بیاید گوهر باران ز دریا
حقیقت بین شو و در خود نظر کن
چو قطره سوی بحر او گذر کن
هر آنکس کو نشد از بحر آگاه
نیابد در حقیقت سوی او راه
وگر خود را ندانی از کجائی
نیابی اندر این بحر آشنائی
حقیقت تا ابد در جهل مانی
بمانی در جحیم جاودانی
نگردد بر رخت در معرفت باز
اگر خود را ندانی تو ز آغاز
بشو غواص دریای معانی
کزین معنی در اسرار دانی
برون آورد رو بشکن صدف را
که تا دانی نشان من عرف را
شوی دریاچه در دریا نشینی
بجز دریا دگر چیزی نبینی
اگر آگه ازین معنی شوی تو
شوی واصل به بحر معنوی تو
بمعنی پی بری سر حقیقت
روی چون قطره اندر بحر وحدت
حقیقت را بمعنی شاه دارد
بسوی جمله دلها راه دارد
مجو آزار دلها تا توانی
که آن تیر است در دلها نهانی
چه دانی تو که در دل یار باشد
دل تو خالی از اغیار باشد
چه قطره و اصل دریای اویم
سخن کوتاه شد والله یعلم
دگر پرسی ز سرّ کشتی نوح
که بر من ساز این ابواب مفتوح
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز حال نوح و کشتی بازگویم
                                    
به پیش عارفان این راز گویم
حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق
کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد
کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی
تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت
همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی
ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند
علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه
نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او
اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور
اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان
اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی
اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی
اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی
درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی
درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی
درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی
درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست
ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی
بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است
درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی
شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن
درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را
بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
                                                                    
                            به پیش عارفان این راز گویم
حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق
کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد
کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی
تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت
همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی
ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند
علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه
نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او
اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور
اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان
اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی
اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی
اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی
درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی
درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی
درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی
درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست
ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی
بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است
درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی
شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن
درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را
بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عوام الناس را احوال بسیار
                                    
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمیدانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمیدانند دین مصطفی را
نه خود را میشناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کردهاند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمیدانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمیدانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
                                                                    
                            عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمیدانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمیدانند دین مصطفی را
نه خود را میشناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کردهاند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمیدانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمیدانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
                                 عطار نیشابوری : سی فصل
                            
                            
                                بخش ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حقیقت اولیا خورشید راهند
                                    
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایبها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟
                                                                    
                            سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اولیا اسرار بینند
بمعنی روشنی در راه دینند
حقیقت چون کلام الله دانند
بسوی معنی او راه یابند
بمعنی رهبران راه یزدان
خدابین و خداخوان و خدادان
خدا را اولیا باشند بمعنی
تو معنی را از ایشان جوی یعنی
بمعنی چون شناسی اولیا را
بدانی امر اسرار خدا را
تمام اولیا یک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اولیا خالی نباشد
جهان نبود اگر والی نباشد
جهان قائم بذات اولیا دان
نیامد ز اولیا یک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهی در مکه و گاهی به رومند
یکی گر زانکه ناپیدا نماید
تعاقب دیگری آن دم برآید
بدین معنی همیشه در جهانند
ز نسل و نسبت یک خاندانند
تو گر خواهی که بینی اولیا را
بظهر ساز میکن التجا را
بمظهر بس عجایبها که بینی
رموز آسمانها و زمینی
ترا آن دم ازو باشد حیاتی
درو بینی تو نور بی صفاتی
تمام اولیا در آن کتابند
ولی این سر اکنون نه نمایند
بدور آخرین پیدا شود این
طمع دارد زتو عطار تحسین
ترا از اولیا آگاه سازد
ز راه برّیان هم باز دارد
درو از اولیا اسرار باشد
رموز حیدر کرار باشد
ولی نادان کند انکار اسرار
نیارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولایت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بیزار از تو
دل عطار بس افگار از تو
تو دین مصطفی تغییر دادی
بدریای ضلالت در فتادی
نداری در حقیقت دیدهٔ دید
گرفتی راه بی راهی به تقلید
مرا از اولیا اسرار و معنی
تولاّ از همه گفتار و معنی
بگویم با تولاّ رمز و اسرار
دگر رمزی برندت بر سر دار
ز جعفر میشنو اسرار منصور
بدو گفتا زجاهل دار مستور
بآخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولی را
به غفلت میرود راه نبی را
بگویم با تو راه حق کدامست
امام هادی مطلق کدامست؟