عبارات مورد جستجو در ۵۴۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد
از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت
در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
رشته طول امل را دام مطلب کرده ایم
از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
صیقل از آیینه ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران یاری طمع داریم ما
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایم
با چنین قیدی سبکباری طمع داریم ما
در جهان بی نیازی کارها را مزد نیست
از سفاهت مزد بیکاری طمع داریم ما
نیست در آیینه پیشانی روشنگران
آنچه از گردون زنگاری طمع داریم ما
گوهر ما برنمی دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماری طمع داریم ما؟
ساده لوحی بین که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگردیده، همواری طمع داریم ما
کعبه را از باددستی در فلاخن می نهد
از خم زلفی که دلداری طمع داریم ما
صحبت خاکستر و آیینه را تا دیده ایم
روسفیدی از سیه کاری طمع داریم ما
یوسف ما در لباس گرگ می آید به چشم
صائب از اخوان چرا یاری طمع داریم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
برسانید به خاک قدم یار مرا
که رسانید به جان این دل بیمار مرا
وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است
می کنی رحمی اگر بر دل افگار مرا
زخمی غیرت خارم، ز چمن بیزارم
می گزد خنده گل بیشتر از خارمرا
عقده در کار من از غنچه دهان دگرست
ناخن گل نگشاید گره از کار مرا
شکوه از کوتهی بخت، گل بی دردی است
می رسد نیش ز خار سر دیوار مرا
گوهر قدر خود و قیمت من می شکنی
مبر ای چرخ فرومایه به بازار مرا
به سلم خاک مرا پیر مغان خشت زده است
که برون می برد از خانه خمار مرا؟
آنقدر صائب از اوضاع جهان دلگیرم
که غم از دل نبرد خنده دلدار مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
به خنده ای بنواز این دل خراب مرا
به شور حشر نمکسود کن کباب مرا
خدا جزا دهد آن ابر بی مروت را!
که سد راه دمیدن شد آفتاب مرا
دلم ز شکوه خونین پرست، می ترسم
که زور می، شکند شیشه شراب مرا
ترا که دست و دلی هست قطره ای بفشان
که چون گهر به گره بسته اند آب مرا
درین ریاض، من آن گلبنم که از خواری
به نرخ آب نگیرد کسی گلاب مرا
مرا بسوز به هر آتشی که می خواهی
مکن حواله به دیوانیان حساب مرا
ز ابر رحمت حق نامه اش سفید شود
کسی که در گرو می کند کتاب مرا
به سخت رویی مینای خویش می نازد
ندیده چرخ زبردستی شراب مرا
مرا به لقمه این ناکسان مکن محتاج
ز پاره جگر خویش کن کباب مرا
بس است خجلت روی زمین سزای گناه
به زیر خاک حوالت مکن عقاب مرا
فغان که نیست جهان را سحاب تردستی
که شوید از ورق چهره، گرد خواب مرا
فلک عبث کمری بسته در نهفتن من
نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟
سیاه در دو جهان باد روی موی سفید!
که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا
ز آب گوهر خود گشته است زیر و زبر
مبین به دیده ظاهر دل خراب مرا
خیال زلف که پیچیده بر رگ جانم؟
که کوتهی نبود عمر پیچ و تاب مرا
حرام باد بر آن قوم، بی خودی صائب
که می خورند به تلخی شراب ناب مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
ارگ چه سیل فنا برد هر چه بود مرا
ز بحر کرد کرم خلعت وجود مرا
ز بند وصل لباسی مرا برون آورد
اگر چه مه چو کتان سوخت تار و پود مرا
ستاره سوخته ای بود چون شرر جانم
ز قرب سوختگان روشنی فزود مرا
ز عمر رفته نصیبم جز آه حسرت نیست
به جا نمانده ازان شمع غیر دود مرا
چنین که روی مرا کرده بی حیایی سخت
عجب که چهره ز سیلی شود کبود مرا
ز خوش عیاری من سنگ امتحان داغ است
ز خجلت آب شد آن کس که آزمود مرا
فغان که همچو قلم نیست از نگون بختی
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
به بینوایی ازین باغ پر ثمر صائب
خوشم، که نیست محابایی از حسود مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
ز خامشی دل روشن شود سیاه مرا
سیاه خیمه لیلی است دود آه مرا
ز داغ زیر نگین من است روی زمین
ز اشک و آه بود لشکر و سپاه مرا
چو گردباد به سرگشتگی برآمده ام
نمی رود دل گمره به هیچ راه مرا
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
ز مغز، شور نگردد کم از کلاه مرا
نمی توان به نصیحت عنان من پیچید
نداشت زلف به زنجیرها نگاه مرا
به رنگ زرد ز دینار گشته ام قانع
چو کهربا نپرد چشم بهر کاه مرا
نیم به همسفران بار از تهیدستی
که هست از دل صد پاره زاد راه مرا
حریف سرکشی نفس نیست یوسف من
حضیض چاه بود به ز اوج جاه مرا
چو شمع، زندگیم صرف شد به لرزیدن
نشد که دست حمایت شود پناه مرا
مرا به جاذبه، ای میر کاروان دریاب
که مانده کرد گرانباری گناه مرا
اگر چه گوهر من چشم می کند روشن
نمی خرند عزیزان به برگ کاه مرا
مرا به عالم بالا رساند یک جهتی
نگشت کعبه و بتخانه سنگ راه مرا
ز زهد خشک مرا زنده زیر خاک مکن
مبر ز میکده زاهد به خانقاه مرا
زبان عذر ندارم ز روسیاهی ها
مگر شود عرق شرم عذرخواه مرا
مرا ز سیل گرانسنگ هیچ پروا نیست
خراب بیش کند آب زیر کاه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز ساده دلی
نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
کجاست فرصت مشق جنون مرا صائب؟
که برده دست و دل از کار، مد آه مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
دست فلک کبود شد از گوشمال ما
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
چندین هزار جامه بدل کرد روزگار
غفلت نگر که رنگ نگرداند حال ما
با آن که آفتاب قیامت بلند شد
بیرون نداد نم، عرق انفعال ما
چون آفتاب سرکشی ما زیاده شد
چندان که بیش داد فلک خاکمال ما
عمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرد
دنبال خود ندید ز وحشت غزال ما
افکند روزگار به یکبار صد کمند
از شش جهت به گردن وحشی غزال ما
از سیلی خزان که ز رخ رنگ می برد
نگذاشت باد سرکشی از سر نهال ما
خال شب از صحیفه ایام محو شد
از شبروی به تنگ نیامد خیال ما
صائب هزار حیف که در مزرع جهان
شد صرف شوره زار معاصی، زلال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است
در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است
نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است
نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
به لب مباد رهش ناله ای که بی اثرست
گره شود به گلو گریه ای که بیجگرست
گل نمک به حرامی است تیره روزی داغ
شکسته رنگی خون از خمار نیشترست
لبش به حرف عتاب آشنا نگردیده است
هنوز آتش یاقوت، مفلس شررست
کدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟
که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرست
نمک ز خنده گل برده است گریه من
ز چشم بی ادبم باغبان باغ ترست
کسی که پاس نفس چون حباب نتواند
همیشه چون صدف هرزه خند بی گهرست
شکایت از ستم چرخ ناجوانمردی است
که گوشمال پدر خیرخواهی پسرست
نخورده ام به دل شبنمی درین گلشن
چو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟
هزار طاقت ایوب می شود کمری
چه دستگاه سرین و چه پیچش کمرست
لبی که از نفس بوسه رنگ می بازد
چه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج دشمن غالب فکندن سپرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
چشم خوشی که مست و خرابش شوم کجاست؟
سر خوش ز شیوه های عتابش شوم کجاست؟
آن برق خانه سوز که داغش شوم چه شد؟
وان سیل تندرو که خرابش شوم کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابش شوم کجاست؟
خمیازه چه واکند آغوش اشتیاق؟
پیمانه ای که مست و خرابش شوم کجاست؟
دشنام تلخ را به صد ابرام می دهد
بختی که قابل شکرابش شوم کجاست؟
آن طالع بلند که در بزم خیرگی
محرم به بندبند نقابش شوم کجاست؟
نتوان گرفت کام به بیداری از لبش
دستی که محرم رگ خوابش شوم کجاست؟
صد پرده از حجاب فکنده است بر عذار
چشمی که پرده سوز حجابش شوم کجاست؟
از همعنانیش نفس برق سوخته است
پایی که بوسه چین رکابش شوم کجاست؟
صائب همین بس است که خواند سگ خودم
بختی که سربلند خطابش شوم کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت
می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت
چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت
صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند
از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند
از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش
پنبه مغز مرا گر بر سر مینا نهند
این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام
در ترازو جنس یوسف را به استغنا نهند
کشتی جمعی که دارد از توکل بادبان
بیشتر در غیر موسم روی در دریا نهند
پرتو رویش چنین گر مجلس افروزی کند
زود باشد شمعها سر را به جای پا نهند
غنچه خسبانی که سر پیچیده اند از روزگار
سر چو صائب بر سر زانوی استغنا نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۷
چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسید
فیض خار سر دیوار به پایی نرسید
هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند
مسی از دست ندادم که طلایی نرسید
قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب
خون ما سوخته جانان به بهایی نرسید
گر دوا این و گرانجانی منت این است
جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید
آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من
رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید
نظر مهر ز افلاک مجویید که صبح
استخوانی است که فیضش به همایی نرسید
در پس بوته تدبیر نرفتم هرگز
کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید
صائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیست
این متاعی است که هرگز به بهایی نرسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۵
جهان حیات کسی را ضمان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه تصویر را به حرف آورد
هنوز یار من به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد کله آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و به جز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۳
وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۰
اثر ز همت مستانه در شراب نماند
فغان که در گهر شاهوارآب نماند
زبس که شیرمراکرداین ستمگر خون
ز روزگار امیدم به انقلاب نماند
منم که از دل خود نیست قسمتم ورنه
به دست کیست که فردی ازین کتاب نماند
به دلنوازی ما بست روزگارکمر
کنون که هیچ اثر از دل خراب نماند
زفیض پیر مغان ناامید چون باشم
که لعل در جگر سنگ بی شراب نماند
نداشت چاشنی بوسه پیش ازین دشنام
ز اشک ما رگ تلخی درین گلاب نماند
اگر نمی چکدم خون ز دل غفلت نیست
که نم ز تندی آتش درین کباب نماند
که رو به وادی دنیا پرفریب نهاد
که در کشاکش ایام چون سراب نماند
هزار شکر که جز دل درین جهان صائب
مرا امید گشایش به هیچ باب نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۴
کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد
از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد
تا دانه امیدم خاکستری نگردید
دامن کشان به کشتم ابر کرم نیامد
گویا به خواب رفته است بخت سیه که امروز
حرفی رقم نمودم مو بر قلم نیامد
ز اهل کرم زمانه پیوسته بود مفلس
یا در زمانه مامرد کرم نیامد
در امتحان زلفش دل پای کرد قایم
در پله فلاخن این سنگ کم نیامد
از شوق آن بر ودوش روزی بغل گشودم
آغوش من چو محراب دیگر بهم نیامد
صائب چه چشم داری از فصلهای دیگر
این قسم نوبهاری برخاک نم نیامد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۵
هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس
رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس
کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی
جلوه موج سرابیم از قرار ما مپرس
بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم
از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس
دیده خورشید، فتراک سحر خیزان بود
حلقه فتراک ما بین از شکار ما مپرس
ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما
می شوی آواره احوال دیار ما مپرس
نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد
رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس
سبحه ریگ روان انگشت حیرت می گزد
از شمار داغهای بی شمار ما مپرس
شرح حال دردمندان دردسر می آورد
میل دردسر نداری از خمار ما مپرس
حلقه تأدیب در گوش معلم می کشند
از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس
یک نگاه گرم در سرچشمه خورشید کن
پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس
کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس