عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
پر تیره‌روزم از من بی ‌پا و سر مپرس
خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال می‌زنم
آوارگی‌ گل وطن است از سفر مپرس
صبح آن زمان‌ که عرض نفس داد شبنم است
پروازم آب می‌شود از بال و پر مپرس
هستی فسانه است‌ کجا هجر و کو وصال
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس
گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار
دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس
ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم
هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس
فرسود چاره‌ای ‌که طرف شد به رنج دهر
با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس
هرکس درین بساط سراغ خودست و بس
نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست
ناز پری ز کارگه شیشه‌گر مپرس
ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال
مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس
بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ
صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۵
دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس
بیستون یک ناله می‌گردد ز فرهادم مپرس
نام هم مفت است‌، عنقا بشنو و خاموش باش
صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس
محفل‌آرای حضورم خلوت نسیان اوست
گو فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس
پهلوی‌خودمی‌خورم چون شمع‌و ازخود می‌روم
رهنورد وادی تسلیمم از زادم مپرس
تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست
خواب امنی دارم از عجز خدادادم مپرس
تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است
شمع بزم یأسم از اشک شررزادم مپرس
همچو طاووسم به‌ چندین رنگ محو جلوه‌ای
نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس
کس در این محفل زبان‌دان چراغ‌کشته نیست
از خموشی سرمه گردیدم ز فریادم مپرس
آب‌ در آیینه بیدل حرف زنگار است و بس
سیل اگر گردی سراغ کلفت‌آبادم مپرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
کشت عاشق‌ که دهد داد گیاه خشکش
موی چینی‌ست رگ ابر سیاه خشکش
بی‌سخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکی‌ست که آتش به‌ کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
برق خفته‌ست به فوارهٔ آه خشکش
شاه اگر دامن انعام به‌ خسّت چیند
نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش
غفلت بیدل ما تا به‌ کجا گرد کند
ابر رحمت نشود تر به ‌گناه خشکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
هر چه در دل ‌گذرد وقف زبان دارد شمع
سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع
نور تحقیق ز لاف دم هستی‌که رساست
از نفس‌ گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشی می‌شود آخر سپر تیغ زبان
داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس
سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست
در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است
چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن
آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه‌ گره در دل روشن ‌گهران
دود در سینه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق این بزم‌ گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا
اثری از نفس سوختگان دارد شمع
زعفران‌زار طرب سیر رخ کاهی ماست
نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژه‌ای بازکنید
کز فسردن به‌کمین خواب‌ گران دارد شمع
بی‌تمیز است حیا حسن چو سرشار افتد
رنگ خود را پر پروانه‌ گمان دارد شمع
رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است
بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه‌ کشد در نظر داغ
افسردگی از طینت من رنگ نگیرد
چون‌کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ
غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست
جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ
هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق
چون شمع روانیم همان بر اثر داغ
از اهل هوس جرأت عشاق محالست
زبن بی‌جگری چند نجویی جگر داغ
هر لخت دل آیینهٔ برقی‌ست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ
هر چند جهان خندهٔ یک لاله‌ستانست
کو دل ‌که برد رنگ قبول از نظر داغ
مهتاب شبستان خیالم بر رویی است
آن به‌که‌گل پنبه‌گذارم به سر داغ
با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر
شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ
ما را به بلای سیهی‌کرد مقابل
یارب‌که بسوزد کف آیینه‌گر داغ
بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد
هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف
این خواجه بوق می‌زند اقبال چنگ و دف
سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق
بالیدگی مخواه ز گاوان ‌کم علف
از رونق ‌کمال تعین حذر کنید
دکان مه پُر است ز آرایش‌ کلف
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می‌برد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
شد بی‌صفا دلی که به نقش و نگار ساخت
گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف
عارف ز اعتبار تعین منزه است
دریا حباب نیست‌ که بالد ز موج و کف
وهم فضول دشمن یکتایی است و بس
آیینه تا کجا نکند با خودت طرف
اسرار دل ز هرچه درد پرده مفت‌گیر
مشتاق یک ‌صداست بهم خوردن دو کف
در دشت آتشی‌ که شرر پر نمی‌زند
ما پنبه می‌بریم به امید «‌لاتخف‌»
تمثال نقش پا هم ازین دشت‌ گل نکرد
از بس شکست و خاک شد آیینهٔ‌ سلف
نایاب گوهری به کف دل فتاده است
می‌لرزدم نفس که مبادا شود تلف
بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست
صف‌ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق
چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق
با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم
خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق
بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار
رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق
شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است
آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق
شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن
ما راگشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم
کم نیست ته نشینی این درد در عرق
نومید وصل بود دل از ساز انفعال
آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق
بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد
خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۲
ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق
گمگشته همچو نوریم در آفتاب مطلق
در عالم تجرد یارب چه وانماییم
او صد جمال جاوید ما یک نقاب مطلق
ای خلق پوچ هیچید بر وهم و ظن مپیچید
کافیست بر دو عالم این یک جواب مطلق
کم نیست‌گر به نامی از ما رسد پیامی
شخص عدم چه دارد بیش ار خطاب مطلق
اوراق اعتبارات چندان که سیر کردیم
در نسخهٔ مقٌید بود انتخاب مطلق
خواهی برآسمان بین خواهی به خاک بنشین
زیر و زبر جز این نیست وقف‌کتاب مطلق
افسانه‌های هستی در خلوت عدم ماند
کس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق
شاید به برق عشقی از وهم پاک‌گردیم
این نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق
تقریربیش و کم چند چشمی‌گشا وبنگر
جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق
هر چند وارسیدیم زین انجمن ندیدیم
با یک جهان عمارت غیر از خراب مطلق
بیدل به رنگ‌گوهر زین بحر بر نیاید
آب مقید ما غیر از شراب مطلق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
چون چشم خوبان خفته‌ام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل‌ کرده‌ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
شور قیامت در قفس‌ آشوب توفان در بغل
تنها نه‌ خلق بیخرد بر حرص‌ محمل ‌می‌کشد
خورشید هم تک می‌زند زر درکمر نان در بغل
دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت می‌جوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوه‌ات در عرض حیرت خاک شد
چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت‌ کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف‌ کفر و دین محو است در دیر یقین
بی‌رنگ صهبا شیشه‌ای دارند مستان در بغل
بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم
پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی می‌رود
دریا و مینایی به‌ کف صحرا و دامان در بغل
از چشم خویش ایمن نی‌ام ‌کاین قطرهٔ دریا نسب
دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل
رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون
چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل
گرید به حال آگهی ‌کز غفلت نامحرمی
چون چشم اعمی‌ کرده‌ام آیینه پنهان در بغل
خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر
وقتست چون‌ گرد سحر خیزد گریبان در بغل
کام دل حسرت‌ گدا حاصل نشد از ما سوا
عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل
ای‌ کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن
اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل
دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل
بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت
چشمی‌که‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
بسکه نیرنگ قدح چیده‌ست در اندیشه‌ام
می‌کند طاووس فریاد از شکست شیشه‌ام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشته‌اند
ناله می‌بالد به رنگ تار ساز از ریشه‌ام
یک نفس در سینه‌ام بی‌شور سودای تو نیست
می‌کندتا خارو خس چون شیر تب در بیشه‌ام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا
نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشه‌ام
قصهٔ فرهاد من نشنیده می‌باید شمرد
سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشه‌ام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست
چون نفس می‌سوزد آخر از دویدن ریشه‌ام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است
بی‌گره خیزد به رنگ ناله نی از بیشه‌ام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز
در لطافت محو شد فرق پری از شیشه‌ام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست
با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشه‌ام
بوی می آخر صدا شد از شکست شیشه‌ام
دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب
مهر خاموشیست داغ شورش اندیشه‌ام
در بن هر موی من چندین امل پر می‌زند
همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشه‌ام
نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پیشه‌ام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشه‌ام
گر نفس در سینه می‌دزدم صلای جلوه‌ایست
نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشه‌ام
رنگ شمعی‌ کرده‌ام‌ گل از خرابات هوس
باده می‌باید کشیدن در گداز شیشه‌ام
با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر می‌پرورد اندیشه‌ام
ناله‌ها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
دوش چون نی سطر دردی می‌چکید از خامه‌ام
ناله‌ها خواهد پر افشاند ازگشاد نامه‌ام
شمع را جز سوختن آینه‌دار هوش نیست
پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامه‌ام
تا به‌ کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز
داغ‌کرد اندیشهٔ رد و قبول عامه‌ام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست
ورنه من در مکتب بی‌دانشی علامه‌ام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه
می‌دهد زاهد فریب عصمت عمامه‌ام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود
فکر معنیهای نازک کرد نال خامه‌ام
تا به‌کی پوشد نفس عریان تنیهای مرا
بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه‌ام
بیدل از یوسف دماغ بی‌نیاز من پراست
انفعال بوی پیراهن ندارد شامه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام
ربشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام
قامت خم‌گشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست
غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانه‌ام
خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی
سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانه‌ام
دل ز دست شوخی وضع نفس خون می‌خورد
شمع دارد لرزه از یاد پر پروانه‌ام
التفات زندگی تشویش اسبابست و بس
آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانه‌ام
دستگاه عاریت خجلت کمین‌ کس مباد
صد شبیخون ریخت نور شمع برکاشانه‌ام
دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت
گوشها در چشم خواباندند از افسانه‌ام
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست
همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانه‌ام
بسکه بر هم می‌زند بی‌جوهری اجزای من
چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانه‌ام
تا شود روشن تر اسبابی‌ که باید سوختن
احتیاج شمع دارد خانهٔ پروانه‌ام
زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش
در شکستن‌گشت‌گم چون موی چینی شانه‌ام
بیدل از کیفیت شوق‌ گرفتاری مپرس
نالهٔ زنجیر هر جا گل کند دیوانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
با همه سرسبزی از سامان قدرت عاری‌ام
صورت برگ حنایم معنی بیکاری‌ام
همچو شبنم‌ کاش با خواب عدم می‌ساختم
جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداری‌ام
اشک شمع‌ کشته آخر در قفای آه رفت
سبحه را هم خاک ‌کرد اندوه بی‌زناری‌ام
هرکجا باشم‌ کدورت جوهر راز من است
چون غبار از خاک دشوار است بیرون آری‌ام
عجز طاقت‌ گر نباشد ناله پیش آهنگ‌ کیست
بی‌پر و بالی شد افسون جنون منقاری‌ام
همچو گوهر خاک‌ گردم تا کی از وهم وقار
یک نفس ‌کاش آب سازد خجلت خود داری‌ام
قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس
موج یک دریا گهر فرش است در همواری‌ام
شکر اقبال جنون را تا قیامت بنده‌ایم
آفتاب اوج عزت کرد بی‌دستاری‌ام
غنچهٔ من از شکفتن دست ردّ بیند چرا
نا دمیدن هر چه باشد نیست بی‌دلداری‌ام
وسعت مشرب برون ‌گرد بساط فقر نیست
دشت را در خانه پرورده‌ست بی‌دیواری‌ام
نیست بیدل ذره‌ای‌ کز من تپش سرمایه نیست
چون هوای نیستی در طبع امکان ساری‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی‌ که به‌گرداب ربختم
زان منتی‌ که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بی‌شمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکی‌که بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ ‌کعبه پرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار
هیهات آب‌گوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم
چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم
خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است
آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم
بی‌نیازی در کمین سجدهٔ تسلیم بود
تا زمین آیینه ‌گردید آسمانی یافتم
کوشش غواص دل صد رنگ ‌گوهر می‌کشد
غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم
دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست
بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم
جلوه‌ها بی پرده و سعی تماشا نارسا
هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم
وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد
تیر شد ساز نفس تا من ‌کمانی یافتم
یأس چون امید در راه تو بی‌سامان نبود
آرزوی رفته را هم‌ کاروانی یافتم
چون هما برقسمت منحوس من باید گریست
شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم
همچو آن آیینه‌ کز تمثال می‌بازد صفا
گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم
چول سحر زین جنس موهومی‌ که خجلت عرض اوست
گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم
زندگانی هرزه تا ز عرصهٔ تشویش بود
بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم
به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم
چو آن طفلی‌که رقص بسملش در اهتزاز آرد
نفسها را پر افشان یافتم ناز طرب‌کردم
به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت
چو ماه از خانهٔ خورشید اگر آتش طلب‌کردم
مخواه از موج ‌گوهر جرآت توفان شکاریها
کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم
ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی
در حیرت زدم آیینه‌داری را سبب‌ کردم
به مستان می‌نوشتم بیخودی تمهید مکتوبی
مدادش را دوات از سایهٔ برگ عنب کردم
چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل
ز چندین دفتر آخر نقطه‌ای را منتخب‌کردم
چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد
به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلب‌کردم
به مشق عافیت ر‌اهی دگر نگشود این دریا
همین چون موج‌ گوهر گردنی را بی‌عصب‌ کردم
نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش
چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم
ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن
به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب ‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
گهی بر صبح پیچیدم‌ گهی با گل جنون‌ کردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون‌ کردم
شرار کاغذ من محمل شوق ‌که بود امشب
که هرجا جلوه‌کرد آسودگی وحشت فزون‌کردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون ‌کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمی‌آید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون ‌کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بی‌درد تزویری
چمن‌ گل‌، شیشه قلقل‌، یار مستی‌، من جنون ‌کردم
هجوم‌ گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشه‌ای را سرنگون ‌کردم
به قدر هر نفس می‌باید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون ‌کردم
نسیم هرزه ‌تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که می‌باید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردی‌که رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ‌ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خون‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۶
خاک بودم آب گشتم‌گل شدم
عالمی گل کردم آخر دل شدم
غیرت حسن اقتضای شرم داشت
لیلی بی‌پردهٔ محمل شدم
تشنه ‌کام امن بودم زین محیط
خاک مالیدم به لب ساحل شدم
جوهر تیغش پر طاووس داشت
رنگها گل ‌کرد تا بسمل شدم
نغمه‌ها دارد مقامات ظهور
او غنا ورزید و من سایل شدم
بس که کردم عقدهٔ اوهام جمع
خوشهٔ این کشت بیحاصل شدم
در من و او غیر حق چیزی نبود
فرقی اندیشیدم و باطل شدم
همچو اشکم لغزشی آمد به پیش
گام اول محرم منزل شدم
ناخن تدبیر پیدا کرد وهم
بیدل اکنون عقدهٔ مشکل شدم