عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تجدید سحرکاری‌ست در جلوه‌زار عنقا
صدگردش است و یک‌گل رنگ‌بهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لاله‌زاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهن‌کرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورت‌نگار عنقا
تسلیم‌عشق بودن مفت‌است هرچه باشد
ما را چه‌کار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرت‌پرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
هم‌صحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرت‌نمای هستی
غیر از عدم‌که خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون‌، رسواست خلق مجنون
عریانی‌که پوشد این جامه‌وار عنقا
گفتیم بی‌نشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینه‌دار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما
صد نغمه سرودیم ونشد بازلب ما
چون مردمک‌، آیینهٔ جمعیت نوریم
در دایرهٔ صبح نشسته‌ست شب ما
بیتابی دل آتش سودای‌که دارد
تبخال به خورشید رسانده‌ست تب ما
هستی چوعدم زین من و ما هیچ ندارد
بی‌نشئه بلند است دم؟غ طرب ما
ابرام تک و تاز غباریم درین دشت
جانی‌که نداریم چه؟د به لب ما
چون ذره پراکندگی انشای ظهوریم
جزما نقطی‌کوک؟ر‌د منتخب ما
تا معنی اسرار پری فاش توان خواند
مکتوب به‌کهسار؟رید زحلب ما
گمگشتهٔ تحقیق خود آوارهٔ وهم است
ما را بگذارید به درد طلب ما
نی قابل عجزیم نه مقبول تعین
ازننگ به آدم‌که رساند نسب ما
پیداست‌که جز صورت عنقا چه نماید
آیینه ندارد دل بیدل لقب ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
سطر یقین به حک داد تکرار بی‌حد ما
این دشت جاده‌گم‌کرد ز رفت و آمد ما
افسرد شمع امید در چین دامن شب
یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما
شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن
غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما
در دیر بوالفضولیم‌، درکعبه ناقبولیم
یارب شکست دل‌کن محراب معبد ما
هرجا به خود رسیدیم‌، زین بیشترندیدیم
کآثار مقصد ز ما می‌جست مقصد ما
تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت
شغل فنای ما شد عیش مجدد ما
افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید
مغز جهات‌گردید از شش طرف رد ما
سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن
مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما
گفتیم از چه دانش سبقت‌کنیم بر خلق
تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما
هرچند سر برآریم رعناییی نداریم
انگشت زینهاریم خط می‌کشد قد ما
چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم
تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
آن پری‌گویند شب خندید بر فریاد ما
ای فراموشی تو شاید داده باشی‌!یاد ما
بس‌که در پروازگرد جستجوها ریختیم
گشت زیر بال پنهان خانهٔ صیاد ما
جان‌کنی‌ها در قفای آرزو پر می‌فشاند
با شرار تیشه رفت از بیستون فرهاد ما
ازعدم ناجسته‌کرکرده‌ست‌گوش عالمی
شور نشنیدن صدای بیضهٔ فولاد ما
چشم‌باید بست وگلگشت حضورشرم‌کرد
غنچه می‌خندد بهار عالم ایجاد ما
شمع‌سان عمریست احرام‌گدازی بسته‌ایم
نیست درپهلو به غیر از پهلوی مازاد ما
خجلت تصویر عنقا تاکجا بایدکشید
با صدف‌گم‌گشت رنگ خامهٔ بهزاد ما
نقش پا در هیچ صورت پایهٔ عزت ندید
سایه هم خشت هوس‌کم چید بربنیاد ما
باهمه‌کثرت شماری غیر وحدت باطلست
یک یک آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما
هیچ‌کس برشمع درآتش زدن رحمی نکرد
از ازل بر حال ما می‌گرید استعداد ما
پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود
گنج ویران‌کرد بیدل خانهٔ آباد ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
بحرمی‌پیچد به‌موج از اشک غم‌پرورد ما
چرخ می‌گردد دوتا در فکر بار درد ما
گر به میدان ریاضت‌کهربا دعوی‌کند
کاه‌گیرد در دهن از شرم رنگ زرد ما
دور نبود گرکمان صید دلها زه‌کند
هم ادای ابروی نازی‌ست بیت فرد ما
می‌دهد بوی گریبان سحر موج نسیم
می‌توان دانست حال دل ز آه سرد ما
هم‌چو نی در هر نفست دایم نقد ناله‌ای
ای هوس غافل مباش ازگنج باد آورد ما
ما سبکر‌وحان ز قید ششدر تن فارغیم
مهرة آزاد دل دارد بساط نرد ما
گر دهد صدبارگردون خاک عالم را به‌باد
بشکندآشفتگی رنگی به روی‌گرد ما
دوش‌ با تیغ تبسم رفتی از بزم و هنوز
شور بیرون می‌دهد زخم نمک‌پرورد ما
در سواد حیرت از یاد جمالت بیخودیم
روز وشب خواب سحر دارد دل شبگرد ما
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من
هیچکس درمحفل خونین‌دلان همدرد ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
حیرت حسنی است در طبع نگه پرورد ما
ششجهت آیینه بالدگر فشانی‌گرد ما
مفت موهومی‌ست‌گر ما نام هستی می‌بریم
چون سحرگرد نفس بوده‌ست ره‌آورد ما
ما به هستی از عدم پر بی‌بضاعت آمدیم
باختن رنگی ندارد در بساط نرد ما
یک تأمل چون نفس بر آینه پیچیده‌ایم
حیرت محضیم و بس‌گر واشکافی‌گرد ما
دفتر ما هرزه‌تازان سخت بی‌شیرازه است
کو حیا تا نم‌ کشد خاک بیابانگرد ما
چون سحر بیهوده‌از حسرت نفسها سوختیم
آتشی روشن نشدآخرزآه سردما
نسخهٔ وحشت سواد چشم آهو خواندهایم
گر سیه‌گردد سراپا نیست باطل فرد ما
شعله راخاکستر خودهم‌کم ازشمشیر نیست
به‌که‌گیرد عبرت از ما دشمن نامرد ما
چون جرس عمری تپیدیم وز هم نگداختیم
سخت جانی چند نالد بر دل بی‌درد ما
بیدل اقبال ضعیفیهای ما پوشیده نیست
آفتاب عالم عجزست رنگ زرد ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
زگفت وگو نیامد صید جمعیت به بند ما
مگر ازسعی خاموشی نفس‌گیردکمندما
اگر از خاک‌ره تاسایه فرقی می‌توان کردن
جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما
ز سیر برق تازان شرر جولان چه می‌پرسی
که بود از خودگذشتن اولین‌گام سمند ما
توخواهی پردهرنگین‌سازخواهی‌چهره گلگون‌کن
به هرآتش‌که باشد سوختن دارد سپند ما
از آن چشم عتاب‌آلود ذوق زندگانی‌کو
غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما
ز جوش باده می‌باید سراغ نشئه پرسیدن
همان‌نیرنگ بیچونی‌ست عرض چون و چندما
اگر تا صانع از مصنوع راهی می‌توان بردن
چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما
چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی
تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما
نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل
حریف صیدگیرایی نمی‌گرددکمند ما
نگردد هیچ‌کافر محو افسون غلط بینی
غبار خویش شد در جلوه‌گاهت چشم‌بند ما
جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی‌
چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکل‌پسند ما
کمین ناله‌ای داریم درگرد عدم بیدل
ز خاکستر صدای رفته می‌جوید سپند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
لغزشی خورده ز پا تا سر ما
خنده دارد خط بی‌مسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
می‌نهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزم‌گذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق می‌گرییم
شرم حسنی است به چشم‌ترما
حیف همت‌که زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعف‌کنون بر زرما
عجز طومار طلبها طی‌کرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسی‌ام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بی‌بصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
نیست خاکسترما شعله صفت بسترما
رنگ آرام برون تاخته ازپیکر ما
ناله‌ها در شکن دام خموشی داریم
خفته پرواز در آغوش شکست پر ما
اشک شمعیم‌که از خجلت اظهار نیاز
با عرق می‌چکد از جبههٔ خودگوهر ما
معنی آبلهٔ بسته به خون جگریم
بی‌تأمل نگذشته‌ست‌کسی از سر ما
بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک
گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما
بی‌جمالت به لباس مژهٔ اشک‌آلود
می‌کند روز سیه‌گریه به چشم ترما
در مقامی که سخن آینه‌پرداز دل‌است
چون خموشی نفس سوخته شد جوهرما
معنی سرخط پیشانی ما نتوان خواند
چون شررگم شده در سنگ پی اختر ما
کینهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد
نخلیده‌ست مگر در دل خود نشتر ما
یک قلم نسخهٔ وارستگی آینه‌ایم
هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما
همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم
دل سنگین نشود همچوگوهر لنگر ما
حاصل جام امل نشئهٔ آزادی نیست
تا قفس می‌رسد اندیشهٔ مشت پر ما
بسکه جان سختی ما آینهٔ خجلت بود
هرکه شد آب ز درد تو،‌گذشت ازسر ما
بیدل ازهمت مخمور می عشق مپرس
بی‌گداز دو جهان پر نشود ساغر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
آخر به لو‌ح آ‌ینهٔ اعتبار ما
چیزی نوشتنی‌ست یه خط غبارما
بزم از دل‌گداخته لبریز می‌شود
مینا اگرکنند زسنگ مزارما
آتش به دامن است‌کف دست بی‌بران
راحت مجوز سایهٔ برگ چنار ما
ما وسراغ مطلب دیگرچه ممکن است
درچشم‌ ما شکست ضعیفی غبارما
نقش قدم ز خاک‌نشینان حیرت است
امید نیست واسطهٔ انتظار ما
تمثال ما همان نفس واپسین بس ست
آیینه هرنفس ننمایی دچارما
تمکین به سازخنده مواسا نمی‌ کند
ازکبک می‌رمد چو صداکوهسار ما
غیرت ز بس‌که حوصله سامان شرم بود
خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما
رنگ بهار، خون شهید از حناگذشت
این‌گل‌که‌کرد تحفهٔ دست نگار ما
چون‌شمع قانع‌ایم بهٔک داغ ازاین چمن
گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما
سر برنداشتیم زتسلیم عاجزی
زانو شکست آینهٔ اختیار ما
ای بی‌خودی بیا‌که زمانی زخود رویم
جز ما دگرکه نامه رساند به یار ما
گفتم به دل‌: زمانه چه درد زگیرودار
خندید وگفت‌: آنچه نیاید به‌کار ما
بی‌مدعا ستمکش حیرانی خودیم
بیدل به دوش‌کس نتوان بست بار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
خارج آهنگی ندارد سبحه و زنار ما
می‌دود مرکز همان سر بر خط پرگار ما
از ادب‌پروردگان یاد تمکین توایم
موی چینی می‌فروشد ناله درکهسار ما
سعی ماچون شمع‌بیتاب هوای نیستی‌ست
تا پر رنگی‌ست ز خود می‌کند منقار ما
گرهمه‌مخمل شودخواب‌بهار اینجاتراست
سایهٔ گل پر عرق‌ریزست درگلزار ما
تا نگه رنگ تأمل باخت پروازیم و بس
چون سحر تاکی شودشبنم قفس بردارما
بوی‌گل مفت تأمل‌هاست‌گر وامی‌رسی
نبض‌واری در نفس پر می‌زند بیمار ما
ذره‌ایم از خجلت سامان موهومی مپرس
اندک هرچیز دارد خنده بر بسیار ما
شهرت‌رسوایی‌ماچون سحرپوشیده‌نیست
گل ز جیب چاک می‌بندند بر دستار ما
از ازل آشفتگی بنیاد تعمیر دلیم
موی‌مجنون چیدن است ز سایهٔ دیوارما
یأس پیری قطع‌کرد از ما امید زندگی
بسکه خم‌گشتیم افتاد از سر ما بار ما
همچوعکس آب تشویش ازبنای ما نرفت
مرتعش بوده‌ست‌گویی پنجهٔ معمار ما
در خور هرسطر بیدل باید ازخود رفتنی
جاده‌ها بسته‌ست بر سر قاصد از طومار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
سخت موهوم‌است نقش پردهٔ اظهارما
حیرت است آیینه‌دارپشت و روی کار ما
چون‌نگه در خانهٔ چشم خیال اقتاده‌ایم
سایهٔ مژگان تصورکن در و دیوار ما
ریزش خون تمنا، گل‌فروشیهای رنگ
پرفشانیهای حیرت بلبل‌گلزار ما
ناله در پرواز دارد کوشش ما چون سپند
کزگداز بال و پر وا می‌شود منقار ما
چون شرر وحشت قماشان دکان فرصتیم
چیدن دامان رواج گرمی بازار ما
شمع محفل درگشاد چشم دارد سوختن
فرق حیران است در اقبال تا ادبار ما
با همه یأس اعتماد عافیت بر بیخودی‌ست
ناکجا در خواب .غلتد دیدهٔ بیدار ما
قطره سامانیم اما موج دریای‌کرم
دارد آ‌غوشی‌که آسان می‌کند دشوار ما
غربت هستی‌گوارا بر امید نیستی‌ست
آه ازآن روزی‌که آنجا هم نباشد بار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارما
چه قیامتی‌که نمی‌رسی زکنار ما به‌کنار ما
چو غبار ناله به نیستان نزدیم‌گامی از امتحان
که ز خودگذشتن مانشد به‌هزارکوچه‌دچارما
چقدر ز خجلت مدعا زده‌ایم بر اثر غنا
که چورنگ دامن خاک‌هم نگرفت خون شکارما
همه‌را به‌عالم بخودی قدحی‌ست از می عافیت
سر و برگ‌گردش رنگ ببین چه خطی‌کشد به‌حصار ما
دل ناتوان به‌کجا برد الم تردد عاجزی
که چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبله‌کار ما
به سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملت
قلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ما
صف رنگ لاله بهم‌شکن‌، می جام‌گل به‌زمین فکن
به بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار ما
به رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمی
به غبار می‌رود آرزو نکشیده دامن یار ما
نه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسد
چورسد به نسبت پا رسدکف دست آبله‌دار ما
چو خوش است عمر سبک عنان‌گذرد ز ما و من آنچنان
که چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ما
چمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگی
زده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چون سروکلفتی چند پیچیده‌اند بر ما
بار دگر نداریم دل چیده‌اند بر ما
بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نی‌های این نیستان نالیده‌اند بر ما
چون‌گوهر از چه‌جرأت زین ورطه سربرآریم
امواج آستینها مالیده‌اند بر ما
در عرصه‌گاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیده‌اند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیای‌گردون
ما را ته زمین هم ساییده‌اند بر ما
انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام
عالم سریشمی‌کرد چسبیده‌اند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران ز سایهٔ مو چربیده‌اند بر ما
تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست
آخر چوگردن شمع سر دیده‌اند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیده‌اند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی‌ست
روغن ز سودن دست مالیده‌اند بر ما
آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیده‌اند بر ما
در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریده‌اند بر ما
بیدل‌چه‌سحرکاری‌ست‌کاین‌زاهدان‌خودبین
آیینه در مقابل خندیده‌اند بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
رنگ شوخی نیست درطبع ادب تخمیر ما
حلقه می‌سازد صدا را نسبت زنجیر ما
مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست
ناله بایدکاشتن در خاک دامنگیر ما
بی‌سبب چون سایه پامال دوعالم عبرتیم
خواب‌کوتا مخملی بافد به خود تعبیر ما
نسخهٔ جمعیت‌دل‌گر به‌این آشفتگی‌ست
نیست ممکن لب به هم آوردن ازتقریر ما
سطری ازمشق دبستان جنون آشفته نیست
بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجیر ما
صبح از وهم‌نفس‌گر بگذردشبنم‌کجاست
غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما
آخر از ناراستی با دورگردون ساختیم
بسکه‌کج بود، ازکمان بیرون نیامد تیر ما
آرزوها در طلسم لاغری می‌پرورد
خانهٔ صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما
انتظار رنگهای رفته می‌باید کشید
خامهٔ نقاش مژگان ریخت درتصویر ما
حسرت‌منزل‌جنون‌ایجادچندین‌جستجوست
شام‌گردد صبح تاکوته شود شبگیر ما
در بنای رنگ‌ماگردشکست‌امروز نیست
ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما
عبرت انشابود بیدل نسخهٔ ایجادشمع
از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
نغمه رنگ افتاده نقش بی‌نشان تأثیر ما
مطربی کوکز سر ناخن‌کشد تصویر ما
سرمه تفسیر حیا عنوان‌کتاب عبرتیم
تهمت تقریرنتوان بست برتحریر ما
قبل و بعد عالم تجدید، تجدید است و بس
نیست تقدیمی‌که بیشی جوید ازتأخیر ما
از شرار سنگ نتوان بست نام روشنی
رنگ شب درد چراغ خانهٔ دلگیر ما
ای فلک بر آه ما چندین میفشان دست رد
کزکمانت ناگهان زه بگسلاند تیر ما
از خروش آباد توفان جنون جو‌شیده‌ایم
بی‌صدا نقاش هم مشکل‌کشد زنجیر ما
شرم هستی عالمی را در عرق خوابانده است
یک‌گره دارد چو شبنم رشتهٔ تسخیر ما
از طلسم خاک اگرگردی دمد افشانده‌گیر
کرد پیش از خواب دیدن خواب ما تعبیر ما
پای در دامان ناز از خویش می‌باید رمید
سایهٔ مژگان صیادی‌ست بر نخجیر ما
خاک بی‌آبیم امّا شرم معمار قضا
تا نمی در جبهه دارد نیست بی‌تعمیر ما
کشتهٔ خاصیت شمشیر بیداد توایم
رنگ‌تا باقی‌ست خون می‌ریزد ازتصویر ما
بیدل افلاس آبروی مرد می‌ریزد به خاک
بی‌نیامی برد آخر جوهر از شمشیر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
چه‌ممکن است‌که راحت سری برآورد از ما
مگر نفس رود و دیگری برآورد از ما
به عرصهٔ دو نفس انقلاب فرصت هستی
گمان نبودکه دل لشکری برآورد از ما
چو رنگ عهدهٔ ناموس وحشتیم به‌گردن
ز خوبش هرکه برآید پری برآورد از ما
شرارکاغذ اگر در خیال بال گشاید
جنون به حکم وفا مجمری برآورد ازما
دماغ ما سر غواصی محیط ندارد
بس است ضبط نفس‌گوهری برآورد از ما
فلک ز صبح قیامت فکنده شور به عالم
مباد پنبهٔ گوش‌کری برآورد از ما
فسرده‌ایم به زندان عقل چاره محال است
جنون مگرکه قیامت‌گری برآورد از ما
به رنگ غنچه نداریم برگ عشرت دیگر
شکست شیشه مگر ساغری برآورد از ما
بهار بیخودی افسوس گل نکرد زمانی
که رنگ رفته چمن پیکری برآورد از ما
در انتظار رهایی نشسته‌ایم که شاید
به روی ما مژه بستن دری برآورد ازما
چو بیدلیم همه ناگزیر نامه سیاهی
جبین مگربه عرق‌کوثری برآورد ازما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
چون صبح مجو طاقت آزارکس از ما
کم نیست‌که ما را به درآرد نفس ازما
ما قافلهٔ بی‌نفس موج سرابیم
چندین عدم آن‌سوست صدای جرس ازما
مردیم به ضبط نفس ولب نگشودیم
تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما
عمری‌ست دراین انجمن ازضعف دوتاییم
خلخال رسانید به پای مگس از ما
همت نزندگل به سر ناز فضولی
رنگ آینه بشکست به روی هوس ازما
پر ناکس ازین مزرعهٔ یأس دمیدیم
بر چشم توقع مگذارید خس از ما
درگرد خیال تو سراغی است وگرنه
چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما
رنگ آینهٔ الفت گل هیچ نپرداخت
قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما
ما را ننشانیدکسی بر سر رهش
بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
تا بوی‌گل به رنگ ندوزد لباس ما
عریان‌گذشت زین چمن امید ویاس ما
دل داشت دستگاه دو عالم ولی چه سود
با ما نساخت آینهٔ خودشناس ما
خاکی و سایه‌ای همه‌جا فرش کرده‌ایم
در خانه‌ای که نیست همین بس پلاس ما
آیینهٔ سراب خیالیم چاره نیست
چسزی نموده‌اند به چشم قیاس ما
یاران غنیمتیم به‌هم زین دو دم وقاق
ما شخص فرصتیم بدارند پاس ما
پهلو زدن ز پنبه برآتش قیامت است
هرخشک مغزنیست حریف مساس ما
غیرت نشان پلنگ سواد تجردیم
دل هم رمیده است ز ما از هراس ما
تکلیف بی‌نشانی عشق از هوس جداست
یارب قبول کس نشود التماس ما
از ششجهت ترانهٔ عنقا شنیدنی‌ست
کز بام و منظر دگر افتاد طاس ما
از شبنم سحر سبق شرم برده‌ایم
هستی عرق شد از نفس ناسپاس ما
آیینهٔ دلیم‌کدورت نصیب ماست
کز تاب فرصت نفس است اقتباس ما
مردیم وخاک ما به هواگرد می‌کند
بی‌ربطیی که داشت نرفت از حواس ما
جز زیر پا چو آبله خشتی نچید‌ه‌ایم
دیگرکدام قصر و چه طاق و اساس ما
خال زیاد فرض‌کن و نرد وهم باز
بر هیچ تخته‌ای نفتاده‌ست طاس ما
صد سال رفت تا به قد خم رسیده‌ایم
بیدل چه خوشه‌هاکه نشد نذر داس ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اینقدر نقشی‌که‌گل‌کرد از نهان و فاش ما
صرف‌رنگی‌داشت‌بیرون صدف‌نقاش ما
جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت
دست‌ما خالی‌ترست ازکیسهٔ قلا‌ش ما
زبن سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار
بر هوا یکسرنفس می‌گسترد فراش ما
گرد عبرت در مزار‌ یأس‌ می‌باشدکفن
چشم پوشیدن‌ مگر از ما برد نباش ما
محو دیداریم اما از ادب غافل نه‌ایم
شرم نو‌رست آنچه دارد دیدة خفاش ما
زندگی موضوع اضدادست صلح‌اینجاکجاست
با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما
ازجبین‌تا نقش پا بستیم آیین عرق
این چراغان‌کرد آخر غفلت عیاش ما
بیدل این‌دیگ خیال ازخام جوشیهاپرست
ششجهت آتش زنی تاپخته‌گردد آش ما