عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند
ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
گویی که اگر چنین بمانی چه کنم
دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
ای دیده دل آیت بلا می‌خواند
هشدار که در خونت بسی گرداند
این بار گرش موافقت خواهی کرد
من بیزارم تو دانی و دل داند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۸
ما را به جز از نیاز هیچ چیز نماند
در کیسهٔ عقل نقد تمییز نماند
گه گاه به آب دیده دل‌خوش شدمی
چندان بگریستم که آن نیز نماند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۰
چشم و دل من که هرچه گویم هستند
در خصمی من به مشورت بنشستند
اول پایم بر درغم بشکستند
واخر دستم ز بی غمی بر بستند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۲
زان پس که دل و دیده بر من سپرند
با عشق یکی شوند و آبم ببرند
صبرا به تو آیم غم کارم بخوری
ای صبر نگویی که ترا با چه خورند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
دلبر چو ز من قوت روان باز افکند
دل صحبت من بدان جهان باز افکند
صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک
روزی دو سه از برای جان باز افکند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۱
شبها ز غمت ستم کشم باید بود
وز محنت تو بر آتشم باید بود
پس روز دگر تا پی غم کور کنم
با این همه ناخوشی خوشم باید بود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۳
دوشم ز فراق تو همه شیون بود
چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود
بر هر مژه خونی که مرا درتن بود
چون دانهٔ نار بر سر سوزن بود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴
یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود
وصلش به بهای جان به دست آمده بود
ارزانش ز دست من برون کرد فلک
افسوس که بس گران به دست آمده بود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۵
بر عید رخت دلم چو پیروز نبود
از عید دل سوخته جز سوز نبود
گویند که چون گذشت روز عیدت
ای بی‌خبران چو عید خود روز نبود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶
دل درخور صحبت دل‌افروز نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوش‌باد شبت
هرگز شب محنت مرا روز نبود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۲
با آنکه غم از دلم برون می‌نشود
از تلخی صبر دل زبون می‌نشود
با این همه غصه سخت جانی دارد
این دیده که از سرشک خون می‌نشود
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۳
یک شب مه گردون به رخت می‌نگرید
وز اشک ز دیده خون دل می‌بارید
یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید
وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۵
بیداد فلک پردهٔ رازم بدرید
تیمار جهان امیدم از جان ببرید
ای دل پس ازین کناره‌ای گیر و برو
کین کار مرا کناره‌ای نیست پدید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۶
زان پس که وصال روی در پرده کشید
واندوه فراق پرده بر من بدرید
گفتم که مگر توانمش دید به خواب
خود خواب همی به خواب نتوانم دید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۹
یک در فلک از امید من نگشاید
یک کار من از زمانه می‌برناید
جان می‌کاهد غم تو می‌افزاید
در محنت من دگرچه می‌درباید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۷
وصل تو که از سنگ برون می‌آید
در کوکبهٔ خیال چون می‌آید
با هجر همی‌گوید ازین رنگرزی
من می‌دانم که بوی خون می‌آید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۸
باری بنگر که چشم من چون گرید
هر شب ز شب گذشته افزون گرید
از چشم ستاره بار خون افشانم
گر چشم بود ستاره را خون گرید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۱
شد عمر و زمانه را جوادی نرسید
وز نامهٔ آرزو سوادی نرسید
دستی که به دامن قناعت نزدیم
دردا که به دامن مرادی نرسید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۴
ای عشق به جز غمم رفیقی دگر آر
وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفته‌ای بریزم خونت
گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر