عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
چون مهر بر آی بام و ایوان را
بگداز چو موم سنگ و سندان را
امشب مه چارده ز خورشیدم
شرمنده نشد ببین تو عرفان را
در سینه هزار چاکم افزون شد
تا دیده‌ام آن چاک گریبان را
بنگر که بهم چگونه میجوشند
آن آتش لعل و آب حیوان را
بنشین که ز کفر و دین بر‌آورده
سودای تو کافر و مسلمان را
الماس بریز بر سر زخمم
خالی مکن از نمک نمکدان را
آن به که ز شکوه لب فرو بندیم
بر هم بزنیم زور دیوان را
ای آنکه به سر هوای او داری
آغشته بخون ببین شهیدان را
چون نسبت او بجان توانم کرد
چون نیست به جان نسبتی جان را
از معرکه بین که طرفه، بیرون رفتند
کردیم چو امتحان حریفان را
عاجز گشتی ور نه باشد از هوئی
ریزم به خاک خون خاقان را
کم فرصتی ار نباشد از آهی
بر باد دهیم خاک کیوان را
از ما بطلب هر آنچه میخواهی
در فقر کن امتحان فقیران را
دیگر بخدای بر نداری دست
بشناسی اگر علی عمران را
برخیز رضی ازین میان برخیز
با هم بگذار جان و جانان را
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
ای که در طور ز بیحوصلگی مدهوشی
دیده بگشای که عالم همه‌گی دیدار است
همه پامال تو شد خواه سرو خواهی جان
و آنچه در دست من از توست همین پندار است
از تو ناقوس بدست من مست است که هست
و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است
برخور از باغچهٔ حسن که نشکفته، هنوز
گل رسوائی ما از چمن دیدار است
باور از مات نیاید به لب بام در آی
تا ببینی که چه شور از تو درین بازار است
دو جهان بر سر دل باخت رضی منفعل است
که فزایند بر آن بار گر این بازار است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
عشقی بتازه باز گریبان گرفته است
آه این چه آتش است که در جان گرفته است
ایدل ز اضطراب زمانی فرو نشین
دستم بزور دامن جانان گرفته است
آن لعل آبدار ز تسخیر کائنات
خاصیت نگین سلیمان گرفته است
از هر طرف که میشنوم بانگ غرقه است
دریای عشق بین که چه طوفان گرفته است
دارد سر خرابی عٰالم به گریه باز
این دل که، همچو شام غریبان گرفته است
آه و فغان شیونیانم بلند شد
گویا طبیب دست ز درمان گرفته است
نیلی قبا و طره پریشان و سینه چاک
آئین ماتمم به چه سامان گرفته است
صوفی بیا که کعبهٔ مقصود در دلست
حاجی به هرزه راه بیابان گرفته است
یا رب کجا رویم که در زیر آسمٰان
هر جا که میرویم چو زندان گرفته است
نتوان گشودنش به نسیم ریاض جلد
آندل که در فراق عزیزان گرفته است
کافر چنین مبٰاد ندانم رضی تو را
دود دل کدام مسلمان گرفته است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
کنم از شام تا سحر فریاد
کس به دادم نـــمی رسد صد داد
گه ز نازم کشد گه از غمزه
هر زمان شیوه‌ای کند بنیــــاد
می کشد لطفش، آه ازین جادو
می برد دستش، آه ازین جلاد
همه دیوانه پیش او عاقل
همه شاگرد پیش او استاد
سرّ عشق ار چه گفتنی نبود
گفتم این رمز هر چه بادا باد
اینت از عادت مُسلمانی
روزی هیچ کافری مکناد
هجر بس نیست وصل غیرم کشت
رضیا مرگ تو مبارک باد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای عشق نگویم که به جای خوشم انداز
یکبار دگر در تف آن آتشم انداز
آتش چه زنی بر دلم از نام جدائی
این حرف مگو با من و در آتشم انداز
بیماری خود داده به ما نرگس مستش
ای دیده ز پر کالهٔ دل مفرشم انداز
یا رب نپسندی که بخواهم ز تو چیزی
یا رب به کریمی خود از خواهشم انداز
از مغز سر خویش رضی شعله بر افروز
و اندر دل بی عزت خواری کشم انداز
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
گهی هشیار و گه مست و ملنگم
قلندر مشربم ابدال رنگم
نهنگ بحر عشقم لیک افسوس
که از عشق تو در کام نهنگم
رسانم تا بدامان حبیب هجران
گر افتد دامن وصلی به چنگم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
یکدم که دست داده و با هم نشسته‌ایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشسته‌ایم
از رستخیز فتنهٔ طوفان نه غرقه‌ایم
ما را ببین چگونه مسلم نشسته‌ایم
هرگز نکرده‌ایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته بی‌غم نشسته‌ایم
عالم چنین فراخ چه دلتنگ مانده‌ایم
صحرا چنین گشاده چه در هم نشسته‌ایم
دایم بیاد روی تو چون گل شکفته‌ایم
پیوسته در خیال تو خرم نشسته‌ایم
برقع چه احتیاج که از حسرت جمال
بی‌هم نشسته‌ایم، چو با هم نشسته‌ایم
ما و رضی که خون هم از رشک میخوریم
بی‌اختیار پیش تو با هم نشسته‌ایم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
بهار و باده و عشق و جوانی
غنیمت دان غینمت تا توانی
ز من آموخت زلفش تیره روزی
بمن آموخت چشمش ناتوانی
ندیدم جز خطا از خط و خالش
نمیدارد وفا هندوستانی
من آن مزدور محرومم که کارم
گل داغی بمزد باغبانی
چه پرسی از رضی نام و نشانش
غلام تو، سگ تو، هر چه خوانی
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
کوی عشق
در خرابات مجانین کن گذر
تا ببینی رسم و آئین دگر
عادت اینجا ترک رسم و عادت است
رسم، اینجا ترک جان و ترک سر
کوی عشق است این و در وی صد بلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
حضرت عشق است اینجا باش باش
سر مده اینجا عنان آهسته‌تر
آسمان اینجا ببوسد آستان
جبرئیل اینجٰا بریزد بال و پر
زهرهٔ شیران شود اینجا به آب
پا منه اینجا نداری تاب اگر
جان دهند اینجٰا برای درد دل
سر نهند اینجا برای دردسر
الامان اینجا کنند از الامان
الحذر اینجا کنند از الحذر
عقل ازین سودا نهاده سر به کوه
کوه از این غوغا شده زیر و زبر
کوشش و خواهش در اینجا لنگ و کور
بینش و دانش در آنجا کور و کر
سر نمی‌دارد خبر اینجا ز پا
پا نمیدارد خبر اینجٰا ز سر
کس نزد اینجٰا دم از چون و چرا
کس نگفت اینجا حدیث خیر و شر
هیچکار اینجا نیٰامد مال و جاه
هیچ بار اینجٰا ندارد زور و زر
جان نبرده هر کس اینجا برده جان
سر نبرده هر کس اینجا برده سر
دیده بر دوز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میٰان او را نگر
خود بسوز و هر چه میخواهی بساز
خود بباز و هر چه میخواهی ببر
در کلاه فقر میباید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا ترک سر
کس ز کس اینجا نمیدارد نشان
کس ز کس اینجا نمی‌پرسد خبر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله با هم دوست‌تر از یکدگر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
جز فتوت نیست اینجا میزبان
جز محبت نیست اینجا ما حضر
گه جگر بر خوانشان از خون دل
در ربوده همچو گرگ از یکدگر
در هلاک افتاده از بهر هلاک
کرده خون خود بیگدیگر هدر
جای در زندان و دایم در سرور
پای در دامان و دایم در سفر
جنت و طوبی از ایشان سرفراز
دنیی و عقبی از ایشان مفتخر
نشنود در بزم سرمستان کسی
جز حدیث عاشقی چیز دگر
شور شوقم در خروش آورده است
می‌کند طبعم عزلخوانی دگر
ای بسی نازک‌تر از گلبرگ تر
در نگاهت عٰالمی زیر و زبر
ای به قد سرو و به رخ خورشید و ماه
وی به دل از سنگ سندان سخت‌تر
واله گفتار تو پیر و جوان
مست از دیدار تو دیوار و در
سر خوش و شیرین شمایل شوخ و شنگ
سرکش و زیبا و رعنا، شاخ زر
سرو بالا، چشم شهلا، دلربا
کج کله، کاکل پریشان، عشوه‌گر
تلخ گو و ترش ابرو تند خو
سخت بازو، سنگدل، بیدادگر
در دل او جای کردم عاقبت
مهربانی میکند در سنگ اثر
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
چشم تو
بسکه بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت ودست از کار
مشربم ننگ و عشق شور انگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
بحر پر شور و ناخدا ناشی
دل به دریا همی کنی ناچار
در خرابات عشق و شور و جنون
باختم دین و دل، قلندوار
صبح عشق است ساقیا بر خیز
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفی‌وار
همه شوریم، ما کجا و شکیب
همه سوزیم ما کجا و شرار
همه شوقیم، ما کجا و سکون
غرق عشقیم، ما کجا و کنار
بی‌حضوریم ما کجا و شراب
ناصبوریم، ما کجا و قرار
ای که از عشق دم زنی بدروغ
خویش را هرزه می‌کنی آزار
آنقدر شور نیست در سر تو
که پریشان شود تو را دستار
خنده زان رو کنی چو بیدردان
کت ندادند شوق گریهٔ زار
سر به کعبه کجا فرود آری
در خرابات اگر بیابی بار
کارت از دیر و کعبه بر ناید
یارت ار نیست بر در خمار
تا به هوش خودی نیاری گفت
لیس فی الجنتی، سوی الجبار
چند باشی ز غصه بوقلمون
چند گردی ز غم چو بو تیمار
آسمان و زمین هر چه در اوست
همه پامال توست سر بردار
پشت پائی بزن به این هر دو
دست خود را بشو ازین مردار
برو ای خواجه کان متاع نیم
که فروشنده بر سر بازار
در ره دوست پوست پوشیدم
تا فکندیم هفت پوست چو پار
هیچکس زو نمٰانداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا بجائی رسید شور جنون
که بر افتاد پردهٔ پندار
دوست دیدم همه بصورت دوست
یار دیدم همه بصورت یار
خانهٔ او زهر که جستم گفت
لیس فی الدار، غیره دیار
این به بازی نشسته در خلوت
و ان به کاری روانه در بازار
یار ما در نیامد از خلوت
کار ما در نیٰامد از بازار
هیچگه سبحه‌ای نگرداندیم
که نگردید گرد آن زنار
پر مزن جز در آستانهٔ عشق
سر مزن جز در آستانهٔ یار
دور اگر نیست بر مراد، مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
ای که گوئی که دل ازو بر گیر
گر توانی تو چشم ازو بردار
صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی
خرقه خصمت شود، کمر زنار
همه در ذکر و ما همه خاموش
همه تسبیح و ما همه زنار
مرگ بهتر که صحبت بی‌دوست
گور خوشتر که خلوت بی‌یار
رضیا کوشش تو بیهوده است
که نه در دست توست این افسار
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۶
تا گلگون اشک و چهره کاهی نشود
دل مشرق انوار الهی نشود
سالک که ز سر خویش واقف گردد
او عارف اسرار کماهی نشود
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۵
ای آنکه ز عشق تو مرا نیست قرار
زین بیش بدست غصه خاطر مسپار
بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر
بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۰
چون عشق بت ز کعبه به دیرم حواله کرد
تسبیح شکر گو شد و ناقوس ناله کرد
بر آستان دیر نهادیم روی گرم
هر ذره صد معامله با روی لاله کرد
آب حیات چون طلبد کس، که بخت ما
این زهر هم به خون جگر در پیاله کرد
مجموعه ساز عشق الم نامه ی مرا
نا خوانده برد، خاتمه ی صد رساله کرد
تیغی که تافت رو ز جگر گوشه ی خلیل
امروز عشق بر سر عرفی حواله کرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۹
عزت گیتی اگر صحبت یوسف باشد
نپذیری مگرت میل تاسف باشد
حسدت بر سر امروز به آن می ماند
که یکی ز اهل نظر دشمن یوسف باشد
عالم شهره به علم آفت دین شد، چه بلاست
غلط اندیش که طبعش به تصرف باشد
این همه عالم و آدم که ز معنی عشق است
گر به عاشق نهد این نام ، تکلف باشد
نکته ای چند بگویم ز حقیقت ، عرفی
لیک وقتی که تو را ذوق تصوف باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۵
آه ازین دل کز گریبان غمی سر بر نزد
صد مصیبت رفت و دست شیونی بر سر نزد
با وجود آن که زهر بی غمی نوشیده ام
زهر خندی بر مزاج عافیت پرور نزد
با چنین غوغا که در این بزم شورانگیز بود
شیشه ای نشکست و سنگی بر سر ساغر نزد
در چنین بزمی که یک پروانه دارد صد چراغ
با همه پروانگی گرد چراغی پر نزد
وقت عرفی خوش که چون نگشودند در بر رخش
بر در نگشوده ساکن شد، در دیگر نزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟
زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
گلرخان محنت نایافت بیابند مگر
یک نفس چاک ببینند گریبانی چند
آن که آماده کند پردهٔ نا کرده گناه
کی در او پرده ای از کرده پشیمانی چند
کبرای تو، بر آنم، که نیارد به نظر
مستی آلوده به آلایش دامانی چند
عرفی افسانهٔ ما گوش کنان حلقه زدند
خوان بیارآی، که جمع آمده مهمانی چند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد
به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد
به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد
هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۳
دگر خلوت به عشرت خانهٔ خمّار می باید
ز وجد صوفیان صد حقه بازار می باید
چنان با عشرت ده روزهٔ بلبل حسد داری
که پنداری در این گلشن گل پر بار می باید
خزان جور زلف او دراز افسانه ای دارد
همین گویم کزین گلشن به بلبل خار می باید
نماند یک نفس از دوستان دشمنم در دل
ولی از دوست گر خاری خلد بسیار می باید
کسی گر بهر طاعت ماند اندر کعبه یک ساعت
اگر داند حساب مطلب از صد کار می باید
تمام عمر با اسلام در داد و ستد بودم
کنون می میرم و با من بت و زنار می باید
ندامت رنگ حرفی بر زبان می آورد عرفی
به دستان نفاق آلوده استغفار می باید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند
جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند
دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال
وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند
بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم
خشتی از بهر الصنم بهتر ز کونم داده اند
از تماشای درون بزم زارم بی نصیب
رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند
تاب زخم ناوک صیدافکنانش حیف نیست
کز شکارستان دل صیدی زبونم داده اند
مژدهٔ افسون ز هاروتم پریشان تر کند
من که باطل نامهٔ سحر و فسونم داده اند
گر بنوشم آب حیوان، عیب گیرند و رواست
من که در طفلی به جای شیر، خونم داده اند
جاودان ماند به گرداب محبت تا ابد
این بشارت عرفی از بخت زبونم داده اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۸
هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساگن شدم ، میانهٔ دریا کنار شد
جز با گریستن مژهٔ در جهان نبود
آن همه ز حرص دیدهٔ من ناگوار شد
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بختت سوار شد