عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بخاک پای تو، ای سرو ناز پرور من
که جز هوای وصال تو نیست در سر من
براه عشق تو خاکم، طریق من اینست
درین طریق نباشد کسی برابر من
غم تو در دل تنگم نشست و منفعلم
که نیست لایق تو کلبه محقر من
ز جلوه سمن و سرو دل نیاساید
کجاست سرو سهی قامت سمن بر من؟
ز ترک مست من، ای زاهدان، کناره کنید
که نیست هیچ مسلمان حریف کافر من
حذر کنید، رقیبان، ز سیل مژگانم
که دردمندم و خون می چکد ز خنجر من
عتاب کرد و جفا نیز می کند، هیهات!
هنوز تا چه کند طالع ستمگر من؟
هلالی، از می عشرت مرا نصیبی نیست
مگر به خون جگر پر کنند ساغر من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
نه رحم در دل یار و نه صبر در دل من
اجل کجاست؟ که بس مشکلست مشکل من
ز مهوشان طمع مهر کرده ام، هیهات!
زهی خیال کج و آرزوی باطل من
ز منزلی، که منم، ره بعیش نتوان برد
که رهگذار غم افتاده است منزل من
بداغ لاله رخان چون برون روم زین باغ
گل دگر ندهد غیر لاله از گل من
مگو که: در دل تو زنگ بسته پیکانم
که تخم مهر و وفا سبز گشت در دل من
همه متاع جهان را بنیم جو نخرم
کزین معامله بی حاصلست حاصل من
بدست دوست، هلالی، مرا ز قتل چه باک؟
اگر هلاک شوم جان فدای قاتل من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا بکی تند شوی بهر جفای دل من؟
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
ای قدت نازک نهال جویبار چشم من
لطف کن، برخیز و بنشین بر کنار چشم من
چشم مردم را غبار از گرد میباشد، ولی
میبرد گرد سر کویت غبار چشم من
اشک من هر کس که دید از کار چشمم دست شست
گوشه چشمی گرفت از دست کار چشم من
قطره خون بود کز دل داشت چشمم یادگار
برکنار افتاد اکنون یادگار چشم من
گر بروی من، هلالی، سیل اشک آمد چه شد؟
تا چها آید هنوز از رهگذار چشم من؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
فدای آن سگ کو باد جان ناتوان من
که بعد از مرگ در کوی تو آرد استخوان من
چو داری عزم رفتن، با تو نتوان درد دل گفتن
که وقت رفتن جانست و میگیرد زبان من
من از بی مهری آن ماه مردم، کی بود، یارب؟
که با من مهربان گردد مه نامهربان من؟
زبان یار شیرینست و کام من بصد تلخی
زهی لذت! اگر باشد زبانش در دهان من
گمان دارم که: با من اتفاقی هست آن مه را
چه باشد، آه! اگر روزی یقین گردد گمان من؟
تب هجران بنوبت میستاند جان مشتاقان
گرین نوبت بجان من رسد، ای وای جان من!
هلالی، شعلهای برق آهم رفت بر گردون
ملک را بر فلک دل سوخت از آه و فغان من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
خوش آنکه در همه روی زمین تو باشی و من!
بجز من و تو نباشد، همین تو باشی و من
بهار میرسد، آیا بود که در چمنی
نشسته پای گل و یاسمین تو باشی و من؟
شدی بباغ، که آنجا خوشست مجلس می
بلی خوشست، اگر همنشین تو باشی و من
مخوان بجلوه گه ناز خود رقیبان را
همین بسست که، ای نازنین، تو باشی و من
خوشست هم سفری با تو، خاصه آن وقتی
که گر بروم روم، یا بچین، تو باشی و من
بهار آمد و کشت این هوس ز شوق مرا
که: بر کنار گل و یاسمین تو باشی و من
مگو که: عمر هلالی گذشت با دگران
ازین چه باک، اگر بعد ازین تو باشی و من؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
بهر خون ریز دلم، ترک کمان ابروی من
راست چون تیر آمد و بنشست در پهلوی من
شب دل گم گشته می جستم بگرد کوی او
گفت: ای بیدل، چه میجویی بگرد کوی من؟
پیش و پس تا چند در روی رقیبان بنگری؟
روی ایشان را مبین، شرمی بدار از روی من
از تو این قیدی که من دارم، خلاصی مشکلست
کز خم زلف تو زنجیریست بر هر موی من
چشمت از مستی فتد هر گوشه ای، در حیرتم
زین که هرگز گوشه چشمت نیفتد سوی من
چین ابروی تو نتوانم کشیدن بیش ازین
کز کمانت عاجز آمد قوت بازوی من
با تو چون گوید هلالی: ظلم و بدخویی مکن
هر چه میخواهی بکن، ای ظالم بدخوی من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
شهید عشقم و از خاک من خون داده نم بیرون
وزان نم لاله خونین برآورده علم بیرون
گر از طوف حریم کعبه کویت خبر یابد
ز شوق آن پرد روح از تن مرغ حرم بیرون
در آب و آتشم، از دیده و دل، دم بدم، بی تو
مرو، بهر خدا، از دیده و دل دم بدم بیرون
دل احوال پریشانی خود بنویسد از زلفت
که سوزد کاغذ و دود آید از نوک قلم بیرون
ز تیر آه می دوزد هلالی چاکهای دل
که ناید از دل صد پاره او درد و غم بیرون
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
مردم از درد و نگفتی: دردمند ماست این
دردمندان را نمی پرسی، چه استغناست این؟
سایه بالای آن سرو از سر من کم مباد!
زانکه بر من رحمتی از عالم بالاست این
خواستم کان سرو روزی در کنار آید، ولی
با کجی های فلک هرگز نیاید راست این
جای دل در سینه بود و جای تیرت در دلم
آن ز جا رفتست؟ اما هم چنان برجاست این
اشک گلگون مرا بر چهره هر کس دید گفت:
کز غم گل چهره ای آشفته و شیداست این
گفتمش: فرداست با من وعده وصل تو، گفت:
دل بفردای قیامت نه، که آن فرداست این
بر سر کویش، هلالی، درد عشق خویش را
بیش ازین پنهان مکن، کز چهره ات پیداست این
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دلا، زان لب زلال خضر می خواهی، خیالست این
ز آتش آب می جویی، تمنای محالست این
کسان گویند: هر جوینده ای یابنده می باشد
ترا می جویم و هرگز نمی یابم، چه حالست این؟
قدت را نی الف می خوانم و نی سرو می گویم
بلند و پست چون گویم؟ که دور از اعتدالست این
بهجرانش دم آبی که می گردد نصیب من
جدا زان لب حرامم باد! اگر گویم: حلالست این
بشام غم، هلالی، بسکه زار و ناتوان گشتی
کسی ناگاه اگر بیند ترا، گوید: هلالست این!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
آخر، ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین
از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین
تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام
بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین
یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش
هر طرف دیوانه ای دیگر ببازاری ببین
سوی من بین و بدشنامی مشرف کن مرا
گر بدین تشریف لایق نیستم، باری ببین
چند بینی لاله و سرو سهی، ای باغبان
در سهی قدی نظر کن، لاله رخساری ببین
ای که می خواهی نشانم، بر سر کویش بیا
استخوان فرسوده ای، در پای دیواری ببین
دیدن و پرسیدنش ما را محالست، ای رقیب
هم تو بسیاری بپرس از ما و بسیاری ببین
زاهدا، در خرقه پشمین مسلمانم مخواه
در ته هر مو ازین پشمینه زناری ببین
چند بیماری کشد مسکین هلالی در غمت؟
ای طبیب دردمندان، سوی بیماری ببین
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
من و تخیل حسنت، چه یار بهتر ازین؟
بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟
بروزگار شدی یار من، بحمدالله
دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟
بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد
که دید آهوی مردم شکار بهتر ازین؟
ز جرعه کرمت بیشتر فشان بر من
تو ابر رحمتی، آخر ببار بهتر ازین
تبارک الله ازین سبزه و گلی که تراست!
نبوده است و نباشد بهار بهتر ازین
تو مست جام غروری همیشه، ای زاهد
مباش غره، که رنج خمار بهتر ازین
بران سمند، که در چابکی و جلوه گری
نیامدست بمیدان سوار بهتر ازین
ز دور چرخ، هلالی، بداغ دل خوش باش
طمع ز کوکب طالع مدار بهتر ازین
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
چنان بلند نشد سرو ناز پرور او
که سرو ناز تواند شدن برابر او
ز نوبهار رخش آفت خزان دورست
هنوز تازه دمیدست سبزه تر او
بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل
چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
رقیب کیست که او را سگ درش خوانم؟
اگر براند از آن کوی، من سگ در او
بنیم جرعه که در بزمش اتفاق افتد
فراغتست مرا از بهشت و کوثر او
چو گفتهای هلالی بوصف تازه گلیست
ز برگ لاله و نسرین کنید دفتر او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
آنکه رفت امروز و صد دل می رود دنبال او
کاش! فردا جان برون آید باستقبال او
بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او
هر کجا او می رود من می روم دنبال او
وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش
کاش! بودی مردم چشمم بجای خال او
هر شبی بر آستان بزم آن مه سر نهم
تا چو مست از در برون آید شوم پامال او
فال وصلی می زدم، ناگاه آن مه رخ نمود
آه! ای من بنده روی مبارک فال او
آن نهال سایه پرور سویم استقبال کرد
بر سرم پاینده بادا سایه اقبال او!
کار دل عشق تو شد، کارش همین باد و مباد
غیر نام این عمل در نامه اعمال او
بر سر کویش هلالی از رقیبان کمترست
وه! که احوال سگان هم بهترست از حال او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چند گیرد جام می کام از لب میگون او؟
ساقیا، بگذار، تا بر خاک ریزم خون او
قصه لیلی و مجنون پای تا سر خوانده ام
هم تو از لیلی فزونی، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لایق فتاد
عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
داغها دارم بدل چون لاله و نتوان نهفت
کان همه داغ درون پیداست از بیرون او
درد ما چون حسن او هر روز اگر افزون شود
زود خواهد کشت ما را حسن روز افزون او
از فسونگر نیست چون بیخوابی ما را علاج
پیش ما افسانه بهتر باشد از افسون او
نامه قتلم نوشت و ساخت عنوانش بخون
تا هم از عنوان شوم آگاه بر مضمون او
سرو میگوید هلالی قد موزون ترا
در عبارت کوته آمد طبع ناموزون او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او
تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او
سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته
خوش صورتی آراسته، حسن جهان آرای او
گر در رهش افتد کسی، کمتر نماید از خسی
از احتیاج ما بسی، بیشست استغنای او
تا دل بجان ناید مرا، از دیده گو: در دل درآ
مردم نشینست آن سرا، آنجا نخواهم جای او
غم نیست، جان من، اگر، داغم نهادی بر جگر
ای کاش صد داغ دگر، میبود بر بالای او
گفتم: هلالی دم بدم، جان میدهد، گفتا: چه غم؟
گفتم: بسویش نه قدم، گفتا: کرا پروای او؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
چند سوزی داغها بر دست؟ آه از دست تو
گاه از داغ تو مینالیم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سیاهی های داغ
روزگار دردمندان شد سیاه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته ای
من بخود پیچیده چون شاخ گیاه از دست تو
مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز
تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
این چه بیدادست؟ کز هر جانب، ای سلطان حسن
داد میخواهد چو من صد داد خواه از دست تو
هیچ دانی چیست این داغ سیه بر روی ماه؟
عارض خود را سیه کردست ماه از دست تو
پیش ازین از داغ نومیدی هلالی را مسوز
چند سوزد دردمند بی گناه از دست تو؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو
هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
لیلی و مجنون اگر میبود در دوران تو
این یکی حیران من میگشت و آن حیران تو
دامن خود را بکش امروز از دست رقیب
ورنه چون فردا شود دست من و دامان تو
زخم پیکان ترا مرهم چرا باید نهاد؟
گر کسی مرهم نهد، باری، هم از پیکان تو
کی ز میدان تو برخیزم؟ که بعد از کشتنم
گرد من هم برنخواهد خاست از میدان تو
محنت روز قیامت بر من آسان بگذرد
زین عقوبت ها که دیدم در شب هجران تو
ای که از ناز عتاب آلوده می کشتی مرا
وای! اگر ظاهر نمی شد خنده پنهان تو!
در غم هجران، هلالی، صبر کن تدبیر چیست!
هیچ تدبیری ندارد درد بی درمان تو