عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
دلم هنوز به پیرانه سر گرفتارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
هنوز در سرم آشوب عشق بسیارست
میی ست در سرم از جام روزگار الست
که حاجتم نه به خم خانه نه به خمّارست
دلم گریخته در تار تار زلف کسی ست
که رشک نافه ی مشک غزال تاتارست
دلی که جنبشی از عشق نیست در جانش
اگرچه کار جهان با وی است بیکارست
چه پادشا، چه گدا هرکه را حیاتی هست
شدن مسخّر فرمان عشق ناچارست
حیات مرده دل از اتّصال زنده دلی ست
که هرکه او بکسی زنده نیست مردارست
کمال عشق برون رفتن از وجود خود است
نکو ز من بشنو سرّ یار با یارست
تو چیستی همه او ، غیر او چه هیچ دگر
حکایت است نه حقّا که محض اسرارست
ز هیچ هیچ نیاید بلی بلی همه اوست
به خویش رفتن اقرار نیست انکارست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
یک نفس با همدمی از هردو عالم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست
گرچه ما تنها نشینانیم و تنهائی خوش است
لیک گر یاری بود با یارهمدم خوش ترست
ساقیا رطل دمادم برزن و دم برمزن
کز طریق بیخودی رطل دمادم خوش ترست
یک قدح صاف صبوحی خوش تر از ملک دو کون
ور همه یک کوزه ی دردی بود هم خوش ترست
سوگوارانیم کز مشرق به ارض افتاده ایم
مرد عشرت نیستیم اینجا که ماتم خوش ترست
غم به ما شاد است و ما دیوانگان عالمیم
شادی دیوانگان ، دیوانه خرّم خوش ترست
عاشقانِ بی غرض خوانند مارا لاجرم
نیک با بد بهتر است و نوش با سم خوش ترست
مرهم جان نزاری زخم باید زخم عشق
زخم کز بازوی عشق آید ز مرهم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست
گرچه ما تنها نشینانیم و تنهائی خوش است
لیک گر یاری بود با یارهمدم خوش ترست
ساقیا رطل دمادم برزن و دم برمزن
کز طریق بیخودی رطل دمادم خوش ترست
یک قدح صاف صبوحی خوش تر از ملک دو کون
ور همه یک کوزه ی دردی بود هم خوش ترست
سوگوارانیم کز مشرق به ارض افتاده ایم
مرد عشرت نیستیم اینجا که ماتم خوش ترست
غم به ما شاد است و ما دیوانگان عالمیم
شادی دیوانگان ، دیوانه خرّم خوش ترست
عاشقانِ بی غرض خوانند مارا لاجرم
نیک با بد بهتر است و نوش با سم خوش ترست
مرهم جان نزاری زخم باید زخم عشق
زخم کز بازوی عشق آید ز مرهم خوش ترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
جام تلخ از جان شیرین خوش ترست
جان رز در جام زرّین خوش ترست
خوش بود گل تا بود بی خار خوش
ارغوان بر برگ نسرین خوش ترست
عنبرو عودو عبیر ارچه خوش است
از همه بوی عرق چین خوش ترست
بوی زلف یار من گر بشنوی
بگروی گر ناف مشکین خوش ترست
زلف او و نافه ی آهوی چین
نیفه ی پرچینش از چین خوش ترست
ماه رویان را ز گوش آویخته
خوشه خوشه همچو پروین خوش ترست
چند از این تشبیه بشنو یک سخن
حسن پیش اهل تحسین خوش ترست
از خوشی هائی که دیدم در جهان
لعل می با لعل نوشین خوش ترست
آب خضر و آب رز این هردو آب
من نمیدانم کدامین خوش ترست
حالیا باری به نقد انصاف را
راست گویم آب رنگین خوش ترست
جام می برکف نزاری گفت راست
من گواهی میدهم کاین خوش ترست
جان رز در جام زرّین خوش ترست
خوش بود گل تا بود بی خار خوش
ارغوان بر برگ نسرین خوش ترست
عنبرو عودو عبیر ارچه خوش است
از همه بوی عرق چین خوش ترست
بوی زلف یار من گر بشنوی
بگروی گر ناف مشکین خوش ترست
زلف او و نافه ی آهوی چین
نیفه ی پرچینش از چین خوش ترست
ماه رویان را ز گوش آویخته
خوشه خوشه همچو پروین خوش ترست
چند از این تشبیه بشنو یک سخن
حسن پیش اهل تحسین خوش ترست
از خوشی هائی که دیدم در جهان
لعل می با لعل نوشین خوش ترست
آب خضر و آب رز این هردو آب
من نمیدانم کدامین خوش ترست
حالیا باری به نقد انصاف را
راست گویم آب رنگین خوش ترست
جام می برکف نزاری گفت راست
من گواهی میدهم کاین خوش ترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
عشق پیدا از نهان لایقترست
زآن که تحقیق از گمان لایقترست
زن بود با رنگ و بوی ای بُل هوس
مرد بینام و نشان لایقترست
عاقلان با عاقلان، دیوانه را
صحبت دیوانگان لایقترست
پادشاهی کار هر بیچاره نیست
روستایی پاسبان لایقترست
سر نمیمالیم در بالین یار
روی ما بر آستان لایقترست
عاقلان دیوانه میخوانندمان
خود نزاری را چنان لایقترست
زآن که تحقیق از گمان لایقترست
زن بود با رنگ و بوی ای بُل هوس
مرد بینام و نشان لایقترست
عاقلان با عاقلان، دیوانه را
صحبت دیوانگان لایقترست
پادشاهی کار هر بیچاره نیست
روستایی پاسبان لایقترست
سر نمیمالیم در بالین یار
روی ما بر آستان لایقترست
عاقلان دیوانه میخوانندمان
خود نزاری را چنان لایقترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هم چو من هرگز خراباتِ الست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بر یادِ صبوحیانِ سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
ما آدمی ایم و رختِ توبه
باری ست که بر خران توان بست
سرمایۀ پاک باز خمرست
نتوان به قمار شد تهی دست
تو از سرِ نام و ننگ برخیز
طوفانِ بلا و فتنه بنشست
ای خواجه دماغت آسمانی ست
بر مرکزِ دل محیط پیوست
گر بر شکنی زهر دو بینی
چون نقطۀ مرکز آسمان پست
این است مطوبّات اطباق
کس هم چون من این بیان نکرده ست
جور از متعصّبان بی داد
سهل است اگر قیامتی هست
مالک ز پس و صراط در پیش
عذرا ز میانه چون توان جست
کردی چو کمان نزاریا تیر
هفتاد فزوده گیر بر شست
از حال نصیبِ خویش بردار
وز پیش کفافِ نسیه بفرست
هش یار مرو به خاک زنهار
تا برخیزی ز خاک سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
ما آدمی ایم و رختِ توبه
باری ست که بر خران توان بست
سرمایۀ پاک باز خمرست
نتوان به قمار شد تهی دست
تو از سرِ نام و ننگ برخیز
طوفانِ بلا و فتنه بنشست
ای خواجه دماغت آسمانی ست
بر مرکزِ دل محیط پیوست
گر بر شکنی زهر دو بینی
چون نقطۀ مرکز آسمان پست
این است مطوبّات اطباق
کس هم چون من این بیان نکرده ست
جور از متعصّبان بی داد
سهل است اگر قیامتی هست
مالک ز پس و صراط در پیش
عذرا ز میانه چون توان جست
کردی چو کمان نزاریا تیر
هفتاد فزوده گیر بر شست
از حال نصیبِ خویش بردار
وز پیش کفافِ نسیه بفرست
هش یار مرو به خاک زنهار
تا برخیزی ز خاک سر مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مست آمدیم و باز چنان میرویم مست
کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهمپرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
ای بیخبر میاز به دنبالِ مار دست
مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست
کاین مستیِ من است زخم خانهء الست
گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوشاند
ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست
می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر
یک لحظهٔی کند ز حرارت دماغ مست
می مونسیست غم زدگان را که هم بدو
یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست
تشنیع میزدندی بر من که پیش ازین
میکرد توبه باز و دگر بار میشکست
زان می که ما به ساغرِ اَشواق میخوریم
بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست
آنها که پرورش ز میِ عشق یافتند
اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست
خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت
در روزگار عمر ازیشان دلی نخست
خرّم وجودِ آنکه بشوید به آبِ عفو
از ما اگر غباری بر خاطرش نشست
ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق
از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفهٔی فرست
با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر
گویند از ملامتِ افسردگان بجست
در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس
این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست
کز هر چه نیست بیخبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهمپرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
ای بیخبر میاز به دنبالِ مار دست
مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست
کاین مستیِ من است زخم خانهء الست
گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوشاند
ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست
می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر
یک لحظهٔی کند ز حرارت دماغ مست
می مونسیست غم زدگان را که هم بدو
یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست
تشنیع میزدندی بر من که پیش ازین
میکرد توبه باز و دگر بار میشکست
زان می که ما به ساغرِ اَشواق میخوریم
بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست
آنها که پرورش ز میِ عشق یافتند
اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست
خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت
در روزگار عمر ازیشان دلی نخست
خرّم وجودِ آنکه بشوید به آبِ عفو
از ما اگر غباری بر خاطرش نشست
ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق
از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفهٔی فرست
با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر
گویند از ملامتِ افسردگان بجست
در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس
این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
هیچ می دانی در آن حضرت کیان را بار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
شاید ار کژ دیده را بر دیده ور انکار هست
یارِ ناهموار گو تشنیع میزن! باک نیست
خود ملامت از پیِ صاحب دلان هم وار هست
ضّدِ آدم بیش ابلیسی نبود و این زمان
صد هزار ابلیسِ آدم رویِ دعوی دار هست
حقّ و باطل در برابر می نماید ز ابتدا
با سبک روحان گرانی در میان ناچار هست
گرچه باطل را وجودی معنوی در اصل نیست
ور به دعوی لا نسلّم می کنی پندار هست
چون وجودت رویِ امکان در عدم دارد چه سود
کار کن این جا کزین جا تا بدان جا کار هست
راهِ خودبینان مرو زنهار بنگر پیش و پس
امتحان کن تا جهنّم هم برین هنجار هست
رمز می گوید نزاری می زند پشکی به غمز
عاقبت هم بشنود در خانه گر دیّار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
شاید ار کژ دیده را بر دیده ور انکار هست
یارِ ناهموار گو تشنیع میزن! باک نیست
خود ملامت از پیِ صاحب دلان هم وار هست
ضّدِ آدم بیش ابلیسی نبود و این زمان
صد هزار ابلیسِ آدم رویِ دعوی دار هست
حقّ و باطل در برابر می نماید ز ابتدا
با سبک روحان گرانی در میان ناچار هست
گرچه باطل را وجودی معنوی در اصل نیست
ور به دعوی لا نسلّم می کنی پندار هست
چون وجودت رویِ امکان در عدم دارد چه سود
کار کن این جا کزین جا تا بدان جا کار هست
راهِ خودبینان مرو زنهار بنگر پیش و پس
امتحان کن تا جهنّم هم برین هنجار هست
رمز می گوید نزاری می زند پشکی به غمز
عاقبت هم بشنود در خانه گر دیّار هست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ما را سخنِ مولّهانه ست
تو پنداری مگر فسانه ست
گرچه سخنی رود دو وجهی
لیکن زدویی یکی یگانه ست
این یک به اضافت است و کثرت
وآن یک بنگر موحّدانه ست
عقل ار چه مقدّم است لیکن
او نیز مسخّرِ زمانه ست
بشنو که مدارِ عشق بر چیست
وین موعظه یی محقّقانه ست
بر نقطۀ امرو نقطۀ جان
بر مرکزِ عمرِ جاودانه ست
بحری متغیّرست و دروی
نه عمق پدید و نه کرانه ست
در آرزویِ لب و کناری
یک نکته عجب درین میانه ست
هان تا بزنیم دست و پایی
تا خود چه یقین درین گمانه ست
عشق است و می و می و نزاری
دیگر همه حیلت و بهانه ست
هر جا که زمرحلی برفتیم
منزل گه ما شراب خانه ست
در سایۀ قصرِ او نشستیم
هر مرغ مقیمِ آشیانه ست
ما لایقِ صدرِ او نباشیم
آری سر ما و آستانه ست
تو پنداری مگر فسانه ست
گرچه سخنی رود دو وجهی
لیکن زدویی یکی یگانه ست
این یک به اضافت است و کثرت
وآن یک بنگر موحّدانه ست
عقل ار چه مقدّم است لیکن
او نیز مسخّرِ زمانه ست
بشنو که مدارِ عشق بر چیست
وین موعظه یی محقّقانه ست
بر نقطۀ امرو نقطۀ جان
بر مرکزِ عمرِ جاودانه ست
بحری متغیّرست و دروی
نه عمق پدید و نه کرانه ست
در آرزویِ لب و کناری
یک نکته عجب درین میانه ست
هان تا بزنیم دست و پایی
تا خود چه یقین درین گمانه ست
عشق است و می و می و نزاری
دیگر همه حیلت و بهانه ست
هر جا که زمرحلی برفتیم
منزل گه ما شراب خانه ست
در سایۀ قصرِ او نشستیم
هر مرغ مقیمِ آشیانه ست
ما لایقِ صدرِ او نباشیم
آری سر ما و آستانه ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
بهارِ تیر ماهی خوش بهاری ست
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خنک مرا که خرابات و خانقاه یکی ست
گدا و خواجه و درویش و پادشاه یکی ست
چو جاهلانِ دگر هر جهان پناهی را
جهان پناه نخوانم جهان پناه یکی ست
چو از بروتِ خود و ریشِ کس نیندیشم
اگر سرم ببرَد باد اگر کلاه یکی ست
چو دوست سایۀ خود بر سرِ من اندازد
مرا درختِ بهشت و بنِ گیاه یکی ست
چو هم نشینیِ یوسف بود زلیخا را
فرازِ مسندِ مصر و نشیبِ چاه یکی ست
عجب چو هر سه و هفتاد اهل اسلام اند
چه گونه از سه و هفتاد اهلِ راه یکی ست
نزاریا ببُر از خویش و در کسی پیوند
که گر به خود بروی طاعت و گناه یکی ست
گدا و خواجه و درویش و پادشاه یکی ست
چو جاهلانِ دگر هر جهان پناهی را
جهان پناه نخوانم جهان پناه یکی ست
چو از بروتِ خود و ریشِ کس نیندیشم
اگر سرم ببرَد باد اگر کلاه یکی ست
چو دوست سایۀ خود بر سرِ من اندازد
مرا درختِ بهشت و بنِ گیاه یکی ست
چو هم نشینیِ یوسف بود زلیخا را
فرازِ مسندِ مصر و نشیبِ چاه یکی ست
عجب چو هر سه و هفتاد اهل اسلام اند
چه گونه از سه و هفتاد اهلِ راه یکی ست
نزاریا ببُر از خویش و در کسی پیوند
که گر به خود بروی طاعت و گناه یکی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
دانی مرا به توبه چرا التفات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
جان است و هرچه نه همه جان است هیچ نیست
هر چیز کان به جمله نه آن است هیج نیست
زانجا هر آن جمله هست چنین است جمله هست
زینجا هرآنچه نیست چنان است هیچ نیست
الّا جز او همه هیچند هرچه هست
بی او اگر بهشت جنان است هیچ نیست
دانسته ایمن است و ندانسته غافل است
هر مجتهد که نی همه دان است هیچ نیست
کثرت نما بسی نکند روی در عدم
پول سیاه اگرچه روان است هیچ نیست
پیر ضعیف اگر به مصاف مبارزان
دعوی کند که مرد جوان است هیچ نیست
هر دو جهان بده به نزاری به یک قدح
نیک و بد جهان چو جهان است هیچ نیست
هر چیز کان به جمله نه آن است هیج نیست
زانجا هر آن جمله هست چنین است جمله هست
زینجا هرآنچه نیست چنان است هیچ نیست
الّا جز او همه هیچند هرچه هست
بی او اگر بهشت جنان است هیچ نیست
دانسته ایمن است و ندانسته غافل است
هر مجتهد که نی همه دان است هیچ نیست
کثرت نما بسی نکند روی در عدم
پول سیاه اگرچه روان است هیچ نیست
پیر ضعیف اگر به مصاف مبارزان
دعوی کند که مرد جوان است هیچ نیست
هر دو جهان بده به نزاری به یک قدح
نیک و بد جهان چو جهان است هیچ نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
عقل اگر گوید به وصل عشق حاجتمند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مشتاق دوست را ره مقصد دراز نیست
تسلیم کرده را زبلا احتراز نیست
هیچش ز روزگار نباشد تمتّعی
آن کس که مبتلای بتی دلنواز نیست
هرجا که در محامد محمود دم زنند
بی آفت کرشمه ی حسن ایاز نیست
سر گرچه نزد عقل شریف است و زر عزیز
این بی شکنجه نبود و آن بی گداز نیست
کس را چه اختیار ،همه اوست، غیر او
این لقمه جز به حوصله ی اهل راز نیست
خوش روزگار سوختگان نیازمند
زاد طریق صدق و صفا جز نیاز نیست
من عاجز و حسود مسلط ولی چه سود
روزی به زور بازوی گردن فراز نیست
سیر قضا چو کن فیکون است در نفاذ
هیچ اش تعلّقی به نشیب و فراز نیست
تدبیر بد نکرد کس از بهر خویشتن
بیچاره چون کند که به خود چاره ساز نیست
گر من شکایتی کنم از دشمنان به دوست
ننگی چنین کشیدنم آخر ز ناز نیست
فریاد دف هر آینه از ضربتی بود
عیبش مکن که ناله ی نی بر مجاز نیست
بنشین نزاریا که به زاری و زور و زر
از شهر بند عشق کسی را جواز نیست
در کعبه باش و قبله به هر سو که خواه کن
هرجا که هست مرد خدا بی نماز نیست
تسلیم کرده را زبلا احتراز نیست
هیچش ز روزگار نباشد تمتّعی
آن کس که مبتلای بتی دلنواز نیست
هرجا که در محامد محمود دم زنند
بی آفت کرشمه ی حسن ایاز نیست
سر گرچه نزد عقل شریف است و زر عزیز
این بی شکنجه نبود و آن بی گداز نیست
کس را چه اختیار ،همه اوست، غیر او
این لقمه جز به حوصله ی اهل راز نیست
خوش روزگار سوختگان نیازمند
زاد طریق صدق و صفا جز نیاز نیست
من عاجز و حسود مسلط ولی چه سود
روزی به زور بازوی گردن فراز نیست
سیر قضا چو کن فیکون است در نفاذ
هیچ اش تعلّقی به نشیب و فراز نیست
تدبیر بد نکرد کس از بهر خویشتن
بیچاره چون کند که به خود چاره ساز نیست
گر من شکایتی کنم از دشمنان به دوست
ننگی چنین کشیدنم آخر ز ناز نیست
فریاد دف هر آینه از ضربتی بود
عیبش مکن که ناله ی نی بر مجاز نیست
بنشین نزاریا که به زاری و زور و زر
از شهر بند عشق کسی را جواز نیست
در کعبه باش و قبله به هر سو که خواه کن
هرجا که هست مرد خدا بی نماز نیست