عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مثل تو را دوست داشتن نه صواب است
این مثَل تشنه و فریب سراب است
وصل تو در یافتن خیال نبندم
ور متصور شود معاینه خواب است
در تو نخواهد رسید هدهد جهدم
ور به مثل آن که هدهدست عقابست
پرتو خورشید پیش نور جمالت
در بر طاووس هم چو پرّ غراب است
نیست مرا طاقت مطالعه کردن
فتنه همان مصلحت که زیر نقاب است
دل کششی می کند به صورت اگر نه
از ره معنی میان ما چه حجاب است
چند شکیبد دل ضعیف بر آتش
کو به تو مشتاق تر تشنه به آب است
بی تو نه ممکن بود فراغت خاطر
ملک وجود از فراق دوست خراب است
بی خبر است از عذاب روز جدایی
در شب گور ابلهی که گفت عذاب است
آتش دوزخ روا بود که بسوزد
گر جگرم در مفارقت نه کباب است
صید کمند افکنی بباش نزاری
آن که نباشد نه آدمی که دواب است
این مثَل تشنه و فریب سراب است
وصل تو در یافتن خیال نبندم
ور متصور شود معاینه خواب است
در تو نخواهد رسید هدهد جهدم
ور به مثل آن که هدهدست عقابست
پرتو خورشید پیش نور جمالت
در بر طاووس هم چو پرّ غراب است
نیست مرا طاقت مطالعه کردن
فتنه همان مصلحت که زیر نقاب است
دل کششی می کند به صورت اگر نه
از ره معنی میان ما چه حجاب است
چند شکیبد دل ضعیف بر آتش
کو به تو مشتاق تر تشنه به آب است
بی تو نه ممکن بود فراغت خاطر
ملک وجود از فراق دوست خراب است
بی خبر است از عذاب روز جدایی
در شب گور ابلهی که گفت عذاب است
آتش دوزخ روا بود که بسوزد
گر جگرم در مفارقت نه کباب است
صید کمند افکنی بباش نزاری
آن که نباشد نه آدمی که دواب است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بر من چرا وساوس شیطان به قوت است
زیرا که عقل در رهر عشاق علت است
گر بر تو نیست ظاهر و روشن نمی شود
تعیین این مقاسمه از بدو فطرت است
گرچه عنایت از طرف اکتساب نیست
توفیق اکتساب به وجه عطافت است
هم راه هر که شد نظر التفات حق
او را شبان تیره به مشعل چه حاجت است
آری همه ازوست چه گفتم همه خود اوست
کثرت چه کار دارد آنجا که وحدت است
من عَرَفَ نَفسَه برهاند تو را ز تو
ورنه همه تصور تو عین کثرت است
در ورطهی مجازی و انصاف را مجاز
دانند زیرکان که خلاف حقیقت است
مایی ماست آن که حجاب مراد ماست
خود بین به مذهب حکما بی بصیرت است
تو از کتابکی دو سه تلفیق کرده ای
چیزی که نزد دانا عین فضیحت است
بشنو که نکته های نزاری معتقد
در گردن قبول و ادای تو حجت است
اسرار در محبت آل است و السلام
بدبخت را به جای محبت عداوت است
این جا به حکم آن که نبی را حبیب خواند
مقصود از آفرینش اکوان محبت است
زیرا که عقل در رهر عشاق علت است
گر بر تو نیست ظاهر و روشن نمی شود
تعیین این مقاسمه از بدو فطرت است
گرچه عنایت از طرف اکتساب نیست
توفیق اکتساب به وجه عطافت است
هم راه هر که شد نظر التفات حق
او را شبان تیره به مشعل چه حاجت است
آری همه ازوست چه گفتم همه خود اوست
کثرت چه کار دارد آنجا که وحدت است
من عَرَفَ نَفسَه برهاند تو را ز تو
ورنه همه تصور تو عین کثرت است
در ورطهی مجازی و انصاف را مجاز
دانند زیرکان که خلاف حقیقت است
مایی ماست آن که حجاب مراد ماست
خود بین به مذهب حکما بی بصیرت است
تو از کتابکی دو سه تلفیق کرده ای
چیزی که نزد دانا عین فضیحت است
بشنو که نکته های نزاری معتقد
در گردن قبول و ادای تو حجت است
اسرار در محبت آل است و السلام
بدبخت را به جای محبت عداوت است
این جا به حکم آن که نبی را حبیب خواند
مقصود از آفرینش اکوان محبت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
قاعدهٔ روزگار پرورش ناسزاست
ورنه گداپیشه را دست تسلط چراست
عقل تبّرا کند از دل دنیاپرست
دل نبود گر نرفت بر روش عقل راست
دنیی و دین پیش ما هست مثال دو رعد
هر دو به هم برزدن شیوهٔ چالاک ماست
مرکب شبدیز نیست لایق هر خرسوار
در خور هر ناسزا هم به سزا ناسزاست
بر سر هر دون نهد چرخ کلاه مهی
پیرهن اهل دل زین حرکتها قباست
ای که ز عقل مجاز ساختهای مرکبی
بیهده میتازیش روز و شب از چپ و راست
شبههٔ عقل است این مطلق و تو مشتبه
وهم تو در پیش تو پیشرو و مقتداست
دنیی و عقبی به هم هر دو حجاب تو اند
باز تو و این و آن هر سه حجاب خداست
دیدهٔ خود دیده را طاقت آن نور نیست
هیچ ندیدن جز او مرتبهٔ اولیاست
معرفت او به دوست اوست که فیالجمله اوست
سرحد امکان عقل زین طرف کبریاست
چشمه اگر با محیط لاف احاطت زند
صورت دعوی محال نص تصور خطاست
معنی کثرت عیان باز نمایم به تو
چیست همین والسلام رای و قیاس شماست
شایبهٔ عیبجوی ظاهر اهل ریا
آینهٔ راستگوی باطن اهل صفاست
دوش درآمد سروش گفت نزاری بیا
جای تو این توده نیست سدرهٔ تو منتهاست
دنیی و دین نزد من جز هبل و لات نیست
پس تو اگر بعد از این بت نپرستی رواست
ورنه گداپیشه را دست تسلط چراست
عقل تبّرا کند از دل دنیاپرست
دل نبود گر نرفت بر روش عقل راست
دنیی و دین پیش ما هست مثال دو رعد
هر دو به هم برزدن شیوهٔ چالاک ماست
مرکب شبدیز نیست لایق هر خرسوار
در خور هر ناسزا هم به سزا ناسزاست
بر سر هر دون نهد چرخ کلاه مهی
پیرهن اهل دل زین حرکتها قباست
ای که ز عقل مجاز ساختهای مرکبی
بیهده میتازیش روز و شب از چپ و راست
شبههٔ عقل است این مطلق و تو مشتبه
وهم تو در پیش تو پیشرو و مقتداست
دنیی و عقبی به هم هر دو حجاب تو اند
باز تو و این و آن هر سه حجاب خداست
دیدهٔ خود دیده را طاقت آن نور نیست
هیچ ندیدن جز او مرتبهٔ اولیاست
معرفت او به دوست اوست که فیالجمله اوست
سرحد امکان عقل زین طرف کبریاست
چشمه اگر با محیط لاف احاطت زند
صورت دعوی محال نص تصور خطاست
معنی کثرت عیان باز نمایم به تو
چیست همین والسلام رای و قیاس شماست
شایبهٔ عیبجوی ظاهر اهل ریا
آینهٔ راستگوی باطن اهل صفاست
دوش درآمد سروش گفت نزاری بیا
جای تو این توده نیست سدرهٔ تو منتهاست
دنیی و دین نزد من جز هبل و لات نیست
پس تو اگر بعد از این بت نپرستی رواست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
جز عشق پیشوا نکند هر که عاشق است
زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است
تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست
وین کار عاشقی است که در عشق صادق است
گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست
آن گه که از وجود بپرداخت لایق است
ناممکن است عشق پرستی و عافیت
کاندر طریق عشق پرستی عوایق است
خوش میرسد ز دوست به ما هرچه می رسد
در عشق او جراحت و راحت موافق است
سهل است اگر در آتش هجران بسوختیم
خشنود می رویم که امّید واثق است
دم درکشیده ایم و زبان درکشیده اند
چون خالق آگه است چه باک از خلایق است
ما را بهانه نیست که اینجا نظرگهیست
عذرا نشانه ی نظر عشق وامق است
زین هر فسرده یی که نداند که عشق چیست
آوازه می کند که نزاری منافق است
زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است
تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست
وین کار عاشقی است که در عشق صادق است
گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست
آن گه که از وجود بپرداخت لایق است
ناممکن است عشق پرستی و عافیت
کاندر طریق عشق پرستی عوایق است
خوش میرسد ز دوست به ما هرچه می رسد
در عشق او جراحت و راحت موافق است
سهل است اگر در آتش هجران بسوختیم
خشنود می رویم که امّید واثق است
دم درکشیده ایم و زبان درکشیده اند
چون خالق آگه است چه باک از خلایق است
ما را بهانه نیست که اینجا نظرگهیست
عذرا نشانه ی نظر عشق وامق است
زین هر فسرده یی که نداند که عشق چیست
آوازه می کند که نزاری منافق است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
جهان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دیر شد تا رسم قربان کیش ماست
بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست
چون ز دنیا بی نصیب افتاده ایم
گر همه قارون بود درویش ماست
این همه کثرت حجاب ما ز چیست
از خیال مصلحت اندیش ماست
نیش فصّاد قناعت نوشِ ما
نوش زهاد مقلد نیش ماست
ما به کفر و دین نداریم التفات
در مراتب بیش کم، کم بیش ماست
رازداری در دل ما غور کرد
آنکه هرگز سر نکرد آن ریش ماست
چون فرو شستیم از این مردار دست
گرگِ مردم خوار دنیا ، میش ماست
نور وحدت آفتاب روشن است
گر غمامی می نماید پیش ماست
هر که دارد با نزاری دوستی
گر همه بیگانه باشد خویش ماست
بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست
چون ز دنیا بی نصیب افتاده ایم
گر همه قارون بود درویش ماست
این همه کثرت حجاب ما ز چیست
از خیال مصلحت اندیش ماست
نیش فصّاد قناعت نوشِ ما
نوش زهاد مقلد نیش ماست
ما به کفر و دین نداریم التفات
در مراتب بیش کم، کم بیش ماست
رازداری در دل ما غور کرد
آنکه هرگز سر نکرد آن ریش ماست
چون فرو شستیم از این مردار دست
گرگِ مردم خوار دنیا ، میش ماست
نور وحدت آفتاب روشن است
گر غمامی می نماید پیش ماست
هر که دارد با نزاری دوستی
گر همه بیگانه باشد خویش ماست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جهان پرفتنه از جانانهٔ ماست
فلک سرمست از پیمانهٔ ماست
تپان مرغ دل اندر بر ملک را
به بوی دام کاه و دانهٔ ماست
اگرچه از همه اکوان برون است
چو هست اندر درون هم خانهٔ ماست
خردمندان نه مرد این حدیثند
در این ره عقل کل دیوانه ی ماست
اگر تو طالب گنج نهانی
بیا کین گنج در ویرانهٔ ماست
به شب خورشید اگر حاضر ندیدی
بیا بنگر که در کاشانهٔ ماست
چه خورشید آن که خواهد شمع گردون
که گوید کمترین پروانهٔ ماست
عیان مطلوب و ما محجوب هیهات
حجاب از نفس نامردانهٔ ماست
برادر کآشنای کوی او نیست
برادر نیست او بیگانهٔ ماست
نزاری نقد وقت خویش را باش
سخن های دگر افسانهٔ ماست
فلک سرمست از پیمانهٔ ماست
تپان مرغ دل اندر بر ملک را
به بوی دام کاه و دانهٔ ماست
اگرچه از همه اکوان برون است
چو هست اندر درون هم خانهٔ ماست
خردمندان نه مرد این حدیثند
در این ره عقل کل دیوانه ی ماست
اگر تو طالب گنج نهانی
بیا کین گنج در ویرانهٔ ماست
به شب خورشید اگر حاضر ندیدی
بیا بنگر که در کاشانهٔ ماست
چه خورشید آن که خواهد شمع گردون
که گوید کمترین پروانهٔ ماست
عیان مطلوب و ما محجوب هیهات
حجاب از نفس نامردانهٔ ماست
برادر کآشنای کوی او نیست
برادر نیست او بیگانهٔ ماست
نزاری نقد وقت خویش را باش
سخن های دگر افسانهٔ ماست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
فراق دوستان کاری عظیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
وگر وصل، اتصالش مستقیم است
به جز او هیچ دیگر دوستان را
به حمدالله نه امّید و نه بیم است
دورویی شرط مردان نیست اما
چه می خواهی دل ما خود دو نیم است
نیارم طاقت یک نکتهٔ خضر
برو گو مدعی گر خود کلیم است
تو هم بر جهل خود میباش محکم
مسلم گشته را دل ناسلیم است
ترا باد آن همه تا چند گویی
که در فردوس الوان نعیم است
مقاماتی که مردان راست درعشق
برون از حد فردوس و جحیم است
ندیدهست آن ممالک انقلابی
که ملک عاشقان ملکی قدیم است
تو خواهی ملحدم خوان خواه مشرک
اگر ناحق نداند حق علیم است
به نزد مدعی خود حق و باطل
به یک نرخ است و سودایی عظیم است
به نادانی نزاری را گروهی
چنان دانند کو مردی حکیم است
ولی من خویشتن را نیک دانم
ز حکمت ها دلم اندک حلیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
وگر وصل، اتصالش مستقیم است
به جز او هیچ دیگر دوستان را
به حمدالله نه امّید و نه بیم است
دورویی شرط مردان نیست اما
چه می خواهی دل ما خود دو نیم است
نیارم طاقت یک نکتهٔ خضر
برو گو مدعی گر خود کلیم است
تو هم بر جهل خود میباش محکم
مسلم گشته را دل ناسلیم است
ترا باد آن همه تا چند گویی
که در فردوس الوان نعیم است
مقاماتی که مردان راست درعشق
برون از حد فردوس و جحیم است
ندیدهست آن ممالک انقلابی
که ملک عاشقان ملکی قدیم است
تو خواهی ملحدم خوان خواه مشرک
اگر ناحق نداند حق علیم است
به نزد مدعی خود حق و باطل
به یک نرخ است و سودایی عظیم است
به نادانی نزاری را گروهی
چنان دانند کو مردی حکیم است
ولی من خویشتن را نیک دانم
ز حکمت ها دلم اندک حلیم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
اگر چه هر چه تو گویی صواب من آن است
ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است
به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت
ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است
مرا امید به هشیاری و صلاح نماند
که خاطر از پی ترکان مست چشمان است
ز عمر چیزی باقی نماند و ما فیها
هنوز تا نفس آخرین بر آن سان است
دلی ندارم و جمعیتی و غم خواری
عجب نباشد اگر خاطرم پریشان است
زغرقه بودن من فارغی درین گرداب
ترا که بر لب جویی نشسته آسان است
زهر صفت که کنند آفتاب گردون را
رخش هنوز به خوبی ،هزار چندان است
ز ناف آهوی تبّت دگر مگو که خطاست
هزار چین اش در زیر زلف پنهان است
غرض صلاح منش نیست مصلحت بین را
حسد دمار بر آرد از او غرض آن است
نزاریا به بلایی که مبتلا شده ای
اگر تو شرح دهی ورنه می توان دانست
ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است
به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت
ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است
مرا امید به هشیاری و صلاح نماند
که خاطر از پی ترکان مست چشمان است
ز عمر چیزی باقی نماند و ما فیها
هنوز تا نفس آخرین بر آن سان است
دلی ندارم و جمعیتی و غم خواری
عجب نباشد اگر خاطرم پریشان است
زغرقه بودن من فارغی درین گرداب
ترا که بر لب جویی نشسته آسان است
زهر صفت که کنند آفتاب گردون را
رخش هنوز به خوبی ،هزار چندان است
ز ناف آهوی تبّت دگر مگو که خطاست
هزار چین اش در زیر زلف پنهان است
غرض صلاح منش نیست مصلحت بین را
حسد دمار بر آرد از او غرض آن است
نزاریا به بلایی که مبتلا شده ای
اگر تو شرح دهی ورنه می توان دانست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
میان عاشقان سری نهان است
که الا عاشقان سرش ندانست
اگر خواهی که دانی عاشقی باش
که آن سر در میان عاشقان است
چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل
مقامات حبیب الله نهان است
به زور و زاری و زر سر مردان
که حاصل کرد هرگز کس توانست
به خود تا هیچ باشی هیچ باشی
نشان بی نشانی این نشان است
بدو بشناختم اورا که چون است
درین حجت که می گویم بیان است
بدو بین تا یقینش دیده باشی
که خود بینی گمان اندر گمان است
مقاماتی کزو حق باز یابی
به نزدیک محقّق بس عیان است
بر این برهان نزاری معتقد باش
از این جا هر چه بردی با تو آن است
که الا عاشقان سرش ندانست
اگر خواهی که دانی عاشقی باش
که آن سر در میان عاشقان است
چه شاید کرد اگر از چشم بوجهل
مقامات حبیب الله نهان است
به زور و زاری و زر سر مردان
که حاصل کرد هرگز کس توانست
به خود تا هیچ باشی هیچ باشی
نشان بی نشانی این نشان است
بدو بشناختم اورا که چون است
درین حجت که می گویم بیان است
بدو بین تا یقینش دیده باشی
که خود بینی گمان اندر گمان است
مقاماتی کزو حق باز یابی
به نزدیک محقّق بس عیان است
بر این برهان نزاری معتقد باش
از این جا هر چه بردی با تو آن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صبر ما از دوستان ناممکن است
آشکارا و نهان ناممکن است
عشق بی تشنیع و بی تکلیف نیست
ور طمع داری همان ناممکن است
هیچ رحمش نیست بر فریاد من
خود رقیب مهربان ناممکن است
گرملامت رفت بر من گر جفا
عاشقی(بی) این آن ناممکن است
ورنه بار عشق بایستی کشید
احتمال از ناتوان ناممکن است
گر کسی را طاقت تسلیم نیست
از قضا کردن کران ناممکن است
چون عصای موسی اژدرها شدن
چوب دست هر شبان ناممکن است
آرزومندم ولی پیرانه سر
اتصالم با جوان ناممکن است
عاشقی، مستی ، ز دنیا فارغی
چون نزاری در جهان ناممکن است
جان جان ها چیست جام جان فزا
زندگی بی جان جان ناممکن است
آشکارا و نهان ناممکن است
عشق بی تشنیع و بی تکلیف نیست
ور طمع داری همان ناممکن است
هیچ رحمش نیست بر فریاد من
خود رقیب مهربان ناممکن است
گرملامت رفت بر من گر جفا
عاشقی(بی) این آن ناممکن است
ورنه بار عشق بایستی کشید
احتمال از ناتوان ناممکن است
گر کسی را طاقت تسلیم نیست
از قضا کردن کران ناممکن است
چون عصای موسی اژدرها شدن
چوب دست هر شبان ناممکن است
آرزومندم ولی پیرانه سر
اتصالم با جوان ناممکن است
عاشقی، مستی ، ز دنیا فارغی
چون نزاری در جهان ناممکن است
جان جان ها چیست جام جان فزا
زندگی بی جان جان ناممکن است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بده بیار که می مایه ی حیات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است
مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است
گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است
زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است
سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است
چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است
ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است
چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است
به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است
مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است
حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است
ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است
گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است
عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است
من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است
مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است
گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است
زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است
سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است
چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است
ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است
چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است
به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است
مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است
حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است
ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است
گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است
عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است
من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
نتیجه ای که زافکار نیم جان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
مداد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
وبال چشم و دماغ و تن و توان من است
به روزنامه ی سودای من چنین منگر
مداد او همه از مغز استخوان من است
روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست
که قطره قطره ی خون از رگ روان من است
عذوبت سخن ازآب سیل چشمم خاست
مداد سوخته از خامه ی روان من است
مراد من ز سخن طمطراق نیست بلی
غرض تسلیِ مرغ ِدلِ تپانِ من است
عجب مگر سر من در سر زبان نشود
یقین نه ام که چنین است در گمان من است
از آن که می شود از شیوه ی سخن معلوم
که آفت سرمن در سر زبان من است
چنین لطیف و گوارنده میوه ی سخنی
غذای اهل دل است و بلای جان من است
به کنج سینه ی من گنج شایگان و ازو
رسد به منفعتی هر کس و زیان من است
به شب چو خواب نمی یابم از هجوم خیال
زحل قیاس گرفتم که پاسبان من است
به روز چون سرخودنیستم چنان پندار
که زهره ی طرب انگیز میزبان من است
شنیده ای که شود در سرکسان سودا
سری که در سر سودا شده است آن من است
کنون که در سر سودای فکر کردم سر
چه سود اگر سر گردون برآستان من است
امان نمیدهدم یک زمان تکلف عشق
مگر خود این همه تکلیف در زمان من است
کمانِ ابروی خوبان کشیدمی وقتی
کنون به قوت بازوی من کمان من است
جواهری که کمر وار برمیان بستم
نثار کرده ی چشم گهرفشان من است
سواد کز پی شَعر نغوله شان کردم
سیاه کرده ی انفاس پر دخان من است
بسی به وصف لب لعل کانِ جان کندم
هنوز عادت جان کندن امتحان من است
ازین سپس من و ترتیب مسکرات الوجد
که گنج خانه ی سرّ دل نهان من است
اگر تفرّج مجنون به نجد بود اکنون
تفرجی ست که در وجد داستان من است
خبرز نام و نشان درمقام وجدم نیست
همین که نام نزاری برد نشان من است
غم وجود و عدم نیست هر چه بود و نبود
که داند آن که چه در سرّ کن فکان من است
به هرزه هم متلاشی نمی تواند شد
وجود من که ز جود خدایگان من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
سرّی که در اوصاف و مقامات جنون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
از باصره و سامعه و نطق برون است
در عشق جمالی و کمالیست ولیکن
آن را نتوان دید و نه دانست که چون است
جانیّ و دلی هست ولی در ره عشاق
گر جانست همه آتش و گر دل همه خون است
در بند وجودی و وجودت عدم توست
عاشق به کف قدرت معشوق زبون است
بر عاشق مسکین چه کنی عیب که در عشق
سرّیست که چون حکم قضا کن فیکون است
در دارشفایی که بنا کرد محبت
هر لحظه دوا کم بود و درد فزون است
از بادیه ی عشق به مقصد نبری راه
بی درد که دردت به دوا راه نمون است
با عشق به هم صبر محال است نزاری
در خلقت ازیرا حَرَکت ضدّ سکون است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خوش ولایت ها که در تحتِ امورِ اولیاست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
عرق چین تو بویی بر صبا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
صبا بر جنبش شریان ما بست
هزاران نافه ی آهوی تبّت
ز چین زلف بر مشک ختا بست
هزاران دل به صد ناز و کرشمه
دو چشمت برد و بر زلف دوتا بست
شدم آشفته بر فرق نگاری
که خط راستی بر استوا بست
عبای عاشقان معراج شوق است
ولی مرد هوایی بر هوا بست
ملامت گر به ما ظن خطا برد
خیالی بود کو بر جان ما بست
در این عالم که در بر ما گشادست
تمنای تو مارا کرد پا بست
عنان عشق نبساید که خود را
نه بر فتراک عشق از ابتدا بست
ز بهر چینه یی را آن چه مرغ است
که او خود را نه بر دام بلا بست
که داند تا ز مبدا نقش لیلی
قضا بر صورت مجنون چرا بست
به مسمار محبّت نعل عشقش
قضا بر جبهت این مبتلا بست
به زاری کشت جلاد فراقش
نزاری راو وصلش بر قضا بست
ولیکن از مبادی محبّت
نزاری همچنان مست و خراب است
سخن پوشیده میگوید محقق
ببین تا از کجا چون بر کجا بست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
آخر دور ظلم و بیدادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
بی ستون بی خبر ز فرهادست
گر جهان شد خراب باکی نیست
چون وطن گاه جغد آبادست
نیست یک آدمی به ده قصبه
که نمی آید آدمی بادست
همه ابلیس و دیو و عفریت اند
ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟
تکیه از جهل می کند نادان
بر جهانی که سست بنیاد ست
هر که محجوب ماند از مطلوب
هم خود از پیش خود بر استاده ست
سست عزما که طالب جاه است
سخت جانا که آدمی زادست
خوش دلی در زمانه ننهادند
و ان طلب می کند که ننهاده ست
در چنین دور خاک بر سر آن
که بدین زندگی دلش شادست
باده می خور نزاریا و مخور
غم دنیا که سر به سر بادست