عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
چه غم که نیست مرا حاصل ای مسلمانان
ز چشمِ شوخ و دلِ غافل ای مسلمانان
دلم ز دیده شود مبتلا و جان از دل
فغان ز دیده و آه از دل ای مسلمانان
حسد برند که پیوسته عاشقی چه کنم
چو در ازل نبدم مقبل ای مسلمانان
ز اضطرابِ به دریافتاده بیخبرست
قرار یافته بر ساحل ای مسلمانان
ز خرقه سیر شدم مولعِ خراباتم
به خانقاه نیام مایل ای مسلمانان
به یک پیاله می اثباتِ پارسایی را
هزار توبه کنم باطل ای مسلمانان
همان نزاریِ مستم کز اعتبار انگشت
ز دستِ من بگزد عاقل ای مسلمانان
ز چشمِ شوخ و دلِ غافل ای مسلمانان
دلم ز دیده شود مبتلا و جان از دل
فغان ز دیده و آه از دل ای مسلمانان
حسد برند که پیوسته عاشقی چه کنم
چو در ازل نبدم مقبل ای مسلمانان
ز اضطرابِ به دریافتاده بیخبرست
قرار یافته بر ساحل ای مسلمانان
ز خرقه سیر شدم مولعِ خراباتم
به خانقاه نیام مایل ای مسلمانان
به یک پیاله می اثباتِ پارسایی را
هزار توبه کنم باطل ای مسلمانان
همان نزاریِ مستم کز اعتبار انگشت
ز دستِ من بگزد عاقل ای مسلمانان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
چه میخواهی پیاپی عهد بستن
چو عادت کردهای پیمان شکستن
به جان میبایدم پیوند با تو
گرم پیوندِ جان خواهی گسستن
اگر خواهی به حسرت سینه سفتن
ورم خواهی به کزلک دیده خستن
نه آن صیدم که با جانان بکوشم
توانم هرگز از قیدِ تو جستن
چه بودهست اتّصال از بدوِ فطرت
به مرگ از دوستی نتوان برستن
مرا از زندگانی در جهان چیست
زمانی با دلآرامی نشستن
ز گل گر خنده میخواهی نزاری
چو ابرت بر سرش باید گرستن
قدم چون در نهادی در پی دل
ز نام و ننگ باید دست شستن
اگر چون سنگ تن در جور دادن
وگر با نازنینان در ببستن
چو عادت کردهای پیمان شکستن
به جان میبایدم پیوند با تو
گرم پیوندِ جان خواهی گسستن
اگر خواهی به حسرت سینه سفتن
ورم خواهی به کزلک دیده خستن
نه آن صیدم که با جانان بکوشم
توانم هرگز از قیدِ تو جستن
چه بودهست اتّصال از بدوِ فطرت
به مرگ از دوستی نتوان برستن
مرا از زندگانی در جهان چیست
زمانی با دلآرامی نشستن
ز گل گر خنده میخواهی نزاری
چو ابرت بر سرش باید گرستن
قدم چون در نهادی در پی دل
ز نام و ننگ باید دست شستن
اگر چون سنگ تن در جور دادن
وگر با نازنینان در ببستن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
نمیتوان دل یاری زخود بیازردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است
کار من چیست جگر خوردن جان پروردن
من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش
از لب جام به جز خون چه توانم خوردن
عاشقی پیشه ی من بود وگر تازه کنم
بدعتی نیست که خواهم به جهان آوردن
زخم عشق است کزو مرهم جان ساخته اند
پس از این زخم به صد جان نتوان آزردن
علم و فضل و خرد و عقل ندانم که به عشق
هیچ درمان دگر نیست به جز بسپردن
شاه فرمود در اثنای حدیثی که بگوی
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
بنده هم از ره الناسُ علی دین ملوک
بو که این توبه تواند به قیامت بردن
چند گویند نزاری دل و دین داد به درد
منم و دّردی درد ار نبود می دردَن
باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن
باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است
کار من چیست جگر خوردن جان پروردن
من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش
از لب جام به جز خون چه توانم خوردن
عاشقی پیشه ی من بود وگر تازه کنم
بدعتی نیست که خواهم به جهان آوردن
زخم عشق است کزو مرهم جان ساخته اند
پس از این زخم به صد جان نتوان آزردن
علم و فضل و خرد و عقل ندانم که به عشق
هیچ درمان دگر نیست به جز بسپردن
شاه فرمود در اثنای حدیثی که بگوی
توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن
بنده هم از ره الناسُ علی دین ملوک
بو که این توبه تواند به قیامت بردن
چند گویند نزاری دل و دین داد به درد
منم و دّردی درد ار نبود می دردَن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
نخواهم هرگز از می توبه کردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
به روی دوستان تا می توان خورد
نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن
اگر صد سال خواهم در جهان بود
بباید عاقبت ناچار مردن
نخواهد بود دنیا باکسی دوست
چرا باید به دشمن دل سپردن
دل عاشق چو باشد لوح محفوظ
نشاید نقش عشق از دل ستردن
نزاری مست باش اینجا که آنجا
نشاید جز محبت هیچ بردن
نمی ترسم ز خون رز به گردن
به روی دوستان تا می توان خورد
نخواهم اندُهِ بی هوده خوردن
اگر صد سال خواهم در جهان بود
بباید عاقبت ناچار مردن
نخواهد بود دنیا باکسی دوست
چرا باید به دشمن دل سپردن
دل عاشق چو باشد لوح محفوظ
نشاید نقش عشق از دل ستردن
نزاری مست باش اینجا که آنجا
نشاید جز محبت هیچ بردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
سخت کاریست ریاضتکشِ هجران بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بیرویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بیبویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بندهی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعدهی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بیرویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بیبویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بندهی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعدهی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
مرا ز دیده چه حاصل مگر به رویِتو دیدن
مرا چه فایده از دل مگر ز جز تو بریدن
مرا ز کفر وز دین بس من و غمِ تو ازین پس
نه لایق است به هر کس محبّتِ تو گُزیدن
وجود تا نسپارد محلِ راز ندارد
هواپرست نیارد به صحبتِ تو رسیدن
ترا به جز تو نداند که عقل خیره بماند
کدام دیده تواند به رویِ تو نگریدن
هدایتِ تو بر آنم کزین برآرد و زانم
به خویشتن نتوانم ز خویشتن برهیدن
دلا حجابِ کدورت مپوش در سرِ صورت
کزین قفس به ضرورت ببایدت بپریدن
به جز بهانه ندانی به جز فسانه نخوانی
چه سود چون نتوانی حدیثِ عشق شنیدن
اگر نه منکر راهی چرا حریصِ گناهی
ز حد گذشت نخواهی عنانِ فسق کشیدن
مگر که توبه پذیرد منزّهی که نمیرد
چو مرگ پای بگیرد چه سود دست گزیدن
ز جهل مست و خرابی هنوز مولعِ خوابی
چنین نجات نیابی ببایدت طلبیدن
چو آن کمال نداری که سر به عجز درآری
شرابِ شوق نزاری نه کارِ توست چشیدن
چو زخمِ خار تحمّل نمیکنی ز پیِ گل
مکن خروش چو بلبل میاز دست به چیدن
مرا چه فایده از دل مگر ز جز تو بریدن
مرا ز کفر وز دین بس من و غمِ تو ازین پس
نه لایق است به هر کس محبّتِ تو گُزیدن
وجود تا نسپارد محلِ راز ندارد
هواپرست نیارد به صحبتِ تو رسیدن
ترا به جز تو نداند که عقل خیره بماند
کدام دیده تواند به رویِ تو نگریدن
هدایتِ تو بر آنم کزین برآرد و زانم
به خویشتن نتوانم ز خویشتن برهیدن
دلا حجابِ کدورت مپوش در سرِ صورت
کزین قفس به ضرورت ببایدت بپریدن
به جز بهانه ندانی به جز فسانه نخوانی
چه سود چون نتوانی حدیثِ عشق شنیدن
اگر نه منکر راهی چرا حریصِ گناهی
ز حد گذشت نخواهی عنانِ فسق کشیدن
مگر که توبه پذیرد منزّهی که نمیرد
چو مرگ پای بگیرد چه سود دست گزیدن
ز جهل مست و خرابی هنوز مولعِ خوابی
چنین نجات نیابی ببایدت طلبیدن
چو آن کمال نداری که سر به عجز درآری
شرابِ شوق نزاری نه کارِ توست چشیدن
چو زخمِ خار تحمّل نمیکنی ز پیِ گل
مکن خروش چو بلبل میاز دست به چیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
چه خوش باشد پس از هجران کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
ای عشق میتوانی بر کلّ و جزوِ ما زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن
ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده
ز آبِ حیات آتش در کلّههایِ ما زن
چون باده در قنینه یعنی در آبگینه
از ما ببر غمِ دل با ما دمِ صفا زن
رطلی گران به ما ده دوری سبک بگردان
تا چرخ کج نگردد بانگی بر استوا زن
باری هوایِ ما کن ما را ز ما جدا کن
وآنگه به کینِ کینه بر بُن گهِ هوا زن
دعویِ استقامت با نفس منقطع کن
مسمارِ صلح از آن پس بر نعل ماجرا زن
از شش جهات بگذر با کاینات منگر
بر چاسویِ وحدت لبّیکِ بیریا زن
از صدمهی زلازل بر هم فکن جهان را
مغزِ زمین برآور بر تارکِ سما زن
جامِ وصال خواهی میکش خمارِ هجران
دست از مراد بگسل در دامنِ وفا زن
گر بایدت نزاری کز خود خلاص یابی
ناقوسبینوایی بر بامِ انزوا زن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
ماه رویا قصدِ جانِ مردمِ بیدل مکن
کار بر بیچارگانِ ممتحن مشکل مکن
روزگارِ عاشقان و بیدلان برهم زدی
توبههای زاهدان و صالحان باطل مکن
چشم را رخصت مده بر خونِ ناحق ریختن
زلف را دام از برایِصیدِ بیحاصل مکن
دلبرِ پیمانشکن را عاقبت محمود نیست
در میانِ آن جماعت خویشتن داخل مکن
عشقت از من برد صبر و عقل و هوش و دین و دل
ترکِ این بیصبر و عقل و هوش و دین و دل مکن
خستگان را نوشدارو ده ز لب بیزهرِ چشم
بر کنارِ آبِ حیوان شربتِ قاتل مکن
دوش با من گفت ملّاحِ خرد کای بیخبر
آشنایی در محیطِ بحرِ بیساحل میکن
بانگ بر من زد خیالِ دوست کای دشمن پرست
حشو میگوید خرد فرمانِ آن غافل مکن
یا به رغبت کن نزاری جورِ خوبان اختیار
یا به غفلت بر سرِ کویِ بلا منزل مکن
کار بر بیچارگانِ ممتحن مشکل مکن
روزگارِ عاشقان و بیدلان برهم زدی
توبههای زاهدان و صالحان باطل مکن
چشم را رخصت مده بر خونِ ناحق ریختن
زلف را دام از برایِصیدِ بیحاصل مکن
دلبرِ پیمانشکن را عاقبت محمود نیست
در میانِ آن جماعت خویشتن داخل مکن
عشقت از من برد صبر و عقل و هوش و دین و دل
ترکِ این بیصبر و عقل و هوش و دین و دل مکن
خستگان را نوشدارو ده ز لب بیزهرِ چشم
بر کنارِ آبِ حیوان شربتِ قاتل مکن
دوش با من گفت ملّاحِ خرد کای بیخبر
آشنایی در محیطِ بحرِ بیساحل میکن
بانگ بر من زد خیالِ دوست کای دشمن پرست
حشو میگوید خرد فرمانِ آن غافل مکن
یا به رغبت کن نزاری جورِ خوبان اختیار
یا به غفلت بر سرِ کویِ بلا منزل مکن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
گر هیچ میتوانی ای دل گزارشی کن
با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن
تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت
در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن
مملو شدهست طبعت از لقمهی مخالف
از ریزهی محبت خود را جوارشی کن
خواهی که از من و ما یک ره خلاصیابی
از خویشتن برون آ جهدی و کوششی کن
حامی کار ما شو یکباره یار ما شو
میدان شدهست خالی برخیز چالشی کن
تیغ ظهور برکش آفاق کن مسلّم
شاهانه لشکری کش مردانه جنبشی کن
یک رنگ شو نزاری در باز هر چه داری
بر آستان مردان بنشین و پوزشی کن
در کنجِ خویش ساکن بنشین و همچو مردان
از خاک کعبه فرشی وز سنگ بالشی کن
با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن
تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت
در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن
مملو شدهست طبعت از لقمهی مخالف
از ریزهی محبت خود را جوارشی کن
خواهی که از من و ما یک ره خلاصیابی
از خویشتن برون آ جهدی و کوششی کن
حامی کار ما شو یکباره یار ما شو
میدان شدهست خالی برخیز چالشی کن
تیغ ظهور برکش آفاق کن مسلّم
شاهانه لشکری کش مردانه جنبشی کن
یک رنگ شو نزاری در باز هر چه داری
بر آستان مردان بنشین و پوزشی کن
در کنجِ خویش ساکن بنشین و همچو مردان
از خاک کعبه فرشی وز سنگ بالشی کن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
آبِروی خود ببردم در میانِ انجمن
از چه از من راست بشنو از دلِ بیخویشتن
هر زمانم بر سر آمد صد بلا از دستِ دل
ای مسلمانان خدا را همّتی در کارِ من
یار بر من آستین افشان چو سروِ بوستان
من لگدکوبِ جفایِ حلق چون صحنِ چمن
مرحبا با من عرق چینش چه معجز میکند
آنکه با یعقوب کرد از بویِ یوسف پیرهن
قارنِ صف در نکردهست آن که چشمش میکند
در مصافِ دلبری از مژّههایِ پرشکن
صبرِ من از غمزهی او میگریزد هم چنانک
در مقاماتِ وغا افراسیاب از تهمْتن
طاقتِ کوپالِهیجا و چو من بیچارهای
احتمالِ ورطهی هجران ندارد ممتحن
چون کند مجنون ز مکرِ نوفل و دیگر حبیب
بایدش ناچاره شد با ضدِّ لیلی تیغ زن
دوست را با دوست باید بود در خوف و رجا
یار را با یار باید بود در سرّ و عَلَن
اعتراضِ عاقلان بر عشق مجنون شرط نیست
ای ملامتگر حجاب از چشمِ خودبین برفکن
یا برو بنشین نزاری چون خردمندان به طوع
یا مرو دنبالهی چشمانِ مستِ پرفتن
یا تحمّل کردنِ جورِ خطا بینان به طبع
یا حذر کردن ز چشم و زلفِ خوبانِختن
از چه از من راست بشنو از دلِ بیخویشتن
هر زمانم بر سر آمد صد بلا از دستِ دل
ای مسلمانان خدا را همّتی در کارِ من
یار بر من آستین افشان چو سروِ بوستان
من لگدکوبِ جفایِ حلق چون صحنِ چمن
مرحبا با من عرق چینش چه معجز میکند
آنکه با یعقوب کرد از بویِ یوسف پیرهن
قارنِ صف در نکردهست آن که چشمش میکند
در مصافِ دلبری از مژّههایِ پرشکن
صبرِ من از غمزهی او میگریزد هم چنانک
در مقاماتِ وغا افراسیاب از تهمْتن
طاقتِ کوپالِهیجا و چو من بیچارهای
احتمالِ ورطهی هجران ندارد ممتحن
چون کند مجنون ز مکرِ نوفل و دیگر حبیب
بایدش ناچاره شد با ضدِّ لیلی تیغ زن
دوست را با دوست باید بود در خوف و رجا
یار را با یار باید بود در سرّ و عَلَن
اعتراضِ عاقلان بر عشق مجنون شرط نیست
ای ملامتگر حجاب از چشمِ خودبین برفکن
یا برو بنشین نزاری چون خردمندان به طوع
یا مرو دنبالهی چشمانِ مستِ پرفتن
یا تحمّل کردنِ جورِ خطا بینان به طبع
یا حذر کردن ز چشم و زلفِ خوبانِختن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
هر شب از ایوان به کیوان بگذرد فریادِ من
هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من
یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ او
تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من
جور هجران میکشم بر بویِ آن کز وصلِ او
باز بستاند شبی دیگر زمانه دادِ من
عشق هر بارِ دگر بر من اساسی مینهاد
آمدهست این بار تا بر هم زند بنیادِ من
با خردمندان اگر الفت ندارم باک نیست
عشق بر من عرضه کرد اوّل قدم استادِ من
زین کمندم حالیا باری خلاصی روی نیست
محکم افتادهست قیدِ خاطرِ آزادِ من
در نمیگنجد نزاری خانه بگرفتهست دوست
رخت گو بیرون بر از کنجِ خیال آبادِ من
هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من
یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ او
تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من
جور هجران میکشم بر بویِ آن کز وصلِ او
باز بستاند شبی دیگر زمانه دادِ من
عشق هر بارِ دگر بر من اساسی مینهاد
آمدهست این بار تا بر هم زند بنیادِ من
با خردمندان اگر الفت ندارم باک نیست
عشق بر من عرضه کرد اوّل قدم استادِ من
زین کمندم حالیا باری خلاصی روی نیست
محکم افتادهست قیدِ خاطرِ آزادِ من
در نمیگنجد نزاری خانه بگرفتهست دوست
رخت گو بیرون بر از کنجِ خیال آبادِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
مرا جانانهای باید که باشد غم گسارِ من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریدهام الّا ز روحِ روحبخشیِ می
که هم او زنده میدارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز میگویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمیدانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنهی تقدیر کارِ من
سر انگشتِپشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمیآرد حدیثِ آبدارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو میگویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریدهام الّا ز روحِ روحبخشیِ می
که هم او زنده میدارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز میگویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمیدانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنهی تقدیر کارِ من
سر انگشتِپشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمیآرد حدیثِ آبدارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو میگویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵
هر کرا دل باختیار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودت
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه برقرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخداکت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودت
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه برقرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخداکت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ماه رویا ز غمت یک دم نیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بیمار فراق تو بحالیست
در دور تو عافیت محالیست
در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست
بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست
رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست
در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست
بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟
از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست
مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست
می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
در دور تو عافیت محالیست
در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست
بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست
رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست
در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست
بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟
از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست
مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست
می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دوری از یار اختیاری نیست
لیک ما را ز بخت یاری نیست
چه کنم با ستیزه رویی بخت؟
چاره الّا که سازگاری نیست
هم ز عشقت بپرس حال دلم
گر به قول من استواری نیست
تا بگوید که بی توام شب و روز
کار جز ناله ها و زاری نیست
عشق و نام نکو چگونه بود؟
عشق جز رنج و جان سپاری نیست
ای که در عشق عافیت طلبی
غلطست این که می شماری نیست
هر کجا عشق، مستی و پستیست
علم و زهد و بزرگواری نیست
عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟
عاشقی جز که بردباری نیست
بر سر کوی عاشقان چه کند
هر که را برگ عجز و خواری نیست
گو برو آب روی خویش مبر
هر که را روی خاکساری نیست
لیک ما را ز بخت یاری نیست
چه کنم با ستیزه رویی بخت؟
چاره الّا که سازگاری نیست
هم ز عشقت بپرس حال دلم
گر به قول من استواری نیست
تا بگوید که بی توام شب و روز
کار جز ناله ها و زاری نیست
عشق و نام نکو چگونه بود؟
عشق جز رنج و جان سپاری نیست
ای که در عشق عافیت طلبی
غلطست این که می شماری نیست
هر کجا عشق، مستی و پستیست
علم و زهد و بزرگواری نیست
عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟
عاشقی جز که بردباری نیست
بر سر کوی عاشقان چه کند
هر که را برگ عجز و خواری نیست
گو برو آب روی خویش مبر
هر که را روی خاکساری نیست