عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۷۷- سورة المرسلات- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة من ذکرها نال فی الدّنیا و العقبى بهجته و من عرفها بذل فی طلبه مهجته. کلمة اذا استولت على قلب عطّلته عن کلّ شغل و اذا واظب على ذکرها عبد آمنته من کلّ هول. بنام او که بر پادشاهان پادشاه است و پادشاهى وى نه بحشم و سپاهست، دوربین و نزدیک دان و از نهان آگاهست. بینا بهر چیز، دانا بهر کار، و آگاه بهر گاه است؟ چه بانگ بلند او را، چه سرّ دل چه روز روشن، چه شب سیاهست. بنام او که از لطف اوست که بمشتاق خود مشتاق است، و از نیک خدایى اوست کش بار هى خود عهد و میثاق است:
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار؟!
اگر نه بلطف او بودى، که یارستى که ذکر او بخواب اندر بدیدن ؟ ور نه عنایت او بودى، کرا بودى بحضرت او رسیدن؟
پیر طریقت گفت در مناجات خویش: «الهى کدام زبان بستایش تو رسد؟ کدام خرد صفت تو برتابد؟ کدام شکر با نیکو کارى تو برابر آید؟ کدام بنده بگزارد عبادت تو رسد؟ الهى از ما هر کرا بینى همه معیوب بینى، هر کردار که بینى همه با تقصیر بینى، با این همه نه باران برّ مى باز ایستد، نه جز گل کرم مىروید. چون با دشمن با سخط بچندین برّى، پس سود پسندیدگان را چه اندازه و آئین محبّان را چه پایان؟
مقام عارفان را چه حدّ؟ و شادى دوستان را چه کران؟
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته درین آیات خود را بتوانایى و دانایى و مهربانى بخلق تعریف میکند و منتهاى خود در کفایت خود بر ایشان مىپیدا کند. حجّت خود بر دشمن آشکارا مىکند و دوستان را نیک خدایى خود بیان میکند، تا نه دوست را ریبت ماند، نه دشمن را معذرت.
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً اللَّه تعالى و تقدّس سوگند یاد میکند بچهار باد مختلف بطبعهاى مختلف، از مخارج مختلف: یکى مرسلات، دیگر عاصفات، سوم ناشرات، چهارم فارقات. یکى گرم و نرم فصل بهار را، سبز گردانیدن باغها را، نشاط دادن درختان را، آراستن دشت و کوه را، آشکارا کردن نهانیهاى زمین را، پیدا کردن قدرت و توانایى خود را. دیگر عاصفات، بطبع گرم و خشک، فصل تابستان را، زمین خشک گردانیدن را، میوه پختن و غلّه رسانیدن را، عاهت و آفت زمین سوختن را رنگها بنبات و میوه سپردن را، عزّت و قدرت خود آشکار کردن را. سوم ناشرات است سرد و نرم، فصل خریف را، سموم از هوا شستن را، و طبع زمستانى برفق با تابستان آمیختن را، و طبع تابستان بلطف با طبع زمستان پیوستن را. چهارم فارقاتست، بطبع سرد و خشک فصل زمستان را، دهان زمین باز گشادن را، و عفونت از خاک بر گرفتن را، و خزائن درختان مهر کردن را، و تف از پوست آدمى بباطن او گردانیدن را، قدرت و عزّت خود با خلق نمودن را. این چهار باد است جهان، از چهار روى جهان، در یک سراى نهان. فرو میگشاید جوق جوق، مىفزاید موج موج، نه پیدا که از کجا در رسید، چون فرو نشست «۳» برسید، نرم تر از آب، گرم تر از آتش، سخت تر از سنگ، بى لون و بى بوى و بى درنگ، برخاسته مکتوم و آرمیده معدوم.
و از این عجب تر آن دو باد است که از بینى و لب خیزد، گاه سرد و گاه گرم.
بر اندازه میراند، گرم سرد میگرداند، و سرد گرم، تر خشک میکند و خشک تر، نرم سخت میسازد و سخت نرم، عزّت خود آشکارا میکند و قدرت خود مینماید. مؤمنان و موحّدان که در ازل ایشان را رقم سعادت کشیدهاند، و در سراى محبّت ایشان را بار دادهاند، و حیات طیّبه تحفه روزگار ایشان گردانیدهاند که: «فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» چون درین آیات و رایات قدرت تأمّل کنند و عجائب حکمت و لطائف نعمت بینند، بهار توحید از دلهاى ایشان سر بر زند، درخت معرفت ببار آید، سایه انس افکند، چشمه حکمت گشاید، نرگس خلوت روید، یاسمن شوق بر دهد. اینست که ربّ العالمین گفت: إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی ظِلالٍ وَ عُیُونٍ، الیوم فی ظلال التّوحید، و غدا فی ظلال حسن المزید الیوم فی ظلال المعارف، و غدا فی ظلال اللّطائف، الیوم فی ظلال التّعریف و غدا فی ظلال التّشریف، یقال لهم: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ الیوم یشربون على ذکره و غدا یشربون على شهوده، الیوم یشربون على محبّته و غدا یشربون على مشاهدته. بجلال عزّ بار خدا که در خاصگیان او دل هست که در روزى سیصد و شصت بار از آن دل چنین بهارى با حضرت برند که بویى از آن دل بآفرینش ندهد و لهذا
یقول الحقّ جلّ جلاله: اولیائى فی قبابى لا یعرفهم غیرى
یکى از ایشان شیخ بسطام است، قدّس روحه. شبى در مناجات بود، جهانى دید آرمیده مهتاب روشن مىتافت و ستارگان مىرخشیدند، سکونى و آرامى در عالم افتاده نه از کس آوازى، نه از هیچ گوشه رازى و نیازى، با خود گفت: دریغا در گاهى بدین بزرگوارى و چنین خالى؟ از غیب ندایى شنید که: اى بایزید تو پندارى که خالى است، پرده از گوشت برگرفتند، گوش فرا دار تا ناله سوختگان و زارندگان شنوى. بو یزید گفت: چهار گوشه عالم پیش من نهادند و از هر گوشهاى نالهاى شنیدم، از هر زاویهاى سوزى و نیازى و از هر طرفى دردى و گدازى، همه جهان ناله اوّاهان گرفته و از زمین تا بآسمان یا ربها روان گشته. بو یزید خود را در جنب ایشان ناچیز دید، چون قطرهاى در دریایى یا ذرّهاى در هوایى. زبان حسرت و حیرت بگشاد، گفت: خداوندا در دریاى شوق تو بسى غرق شدگانند، در بادیه ارادت تو بسى متحیّرانند، بر درگاه جلال تو بسى کشتگاناند، بر امید وصال تو بسى دلشدگانند، نه هیچ طالب را آرام و نه هیچ قاصد را رسیدن بکام. پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته، بزبان انکسار، بنعت افتقار، لایق حال.
میگوید: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن نه جاى گریز است. الهى این چه تیغ است که چنین تیزست؟ نه جاى آرام و نه روى پرهیزست! الهى هر کس بر چیزى و من ندانم بر چهام؟! بیمم آنست که کى پدید آید که من کیم! الهى کان حسرت است این تن من، مایه درد و غم است این دل من، مىنیارم گفت کین همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بر معدن چاره من.
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار؟!
اگر نه بلطف او بودى، که یارستى که ذکر او بخواب اندر بدیدن ؟ ور نه عنایت او بودى، کرا بودى بحضرت او رسیدن؟
پیر طریقت گفت در مناجات خویش: «الهى کدام زبان بستایش تو رسد؟ کدام خرد صفت تو برتابد؟ کدام شکر با نیکو کارى تو برابر آید؟ کدام بنده بگزارد عبادت تو رسد؟ الهى از ما هر کرا بینى همه معیوب بینى، هر کردار که بینى همه با تقصیر بینى، با این همه نه باران برّ مى باز ایستد، نه جز گل کرم مىروید. چون با دشمن با سخط بچندین برّى، پس سود پسندیدگان را چه اندازه و آئین محبّان را چه پایان؟
مقام عارفان را چه حدّ؟ و شادى دوستان را چه کران؟
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته درین آیات خود را بتوانایى و دانایى و مهربانى بخلق تعریف میکند و منتهاى خود در کفایت خود بر ایشان مىپیدا کند. حجّت خود بر دشمن آشکارا مىکند و دوستان را نیک خدایى خود بیان میکند، تا نه دوست را ریبت ماند، نه دشمن را معذرت.
وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفاً اللَّه تعالى و تقدّس سوگند یاد میکند بچهار باد مختلف بطبعهاى مختلف، از مخارج مختلف: یکى مرسلات، دیگر عاصفات، سوم ناشرات، چهارم فارقات. یکى گرم و نرم فصل بهار را، سبز گردانیدن باغها را، نشاط دادن درختان را، آراستن دشت و کوه را، آشکارا کردن نهانیهاى زمین را، پیدا کردن قدرت و توانایى خود را. دیگر عاصفات، بطبع گرم و خشک، فصل تابستان را، زمین خشک گردانیدن را، میوه پختن و غلّه رسانیدن را، عاهت و آفت زمین سوختن را رنگها بنبات و میوه سپردن را، عزّت و قدرت خود آشکار کردن را. سوم ناشرات است سرد و نرم، فصل خریف را، سموم از هوا شستن را، و طبع زمستانى برفق با تابستان آمیختن را، و طبع تابستان بلطف با طبع زمستان پیوستن را. چهارم فارقاتست، بطبع سرد و خشک فصل زمستان را، دهان زمین باز گشادن را، و عفونت از خاک بر گرفتن را، و خزائن درختان مهر کردن را، و تف از پوست آدمى بباطن او گردانیدن را، قدرت و عزّت خود با خلق نمودن را. این چهار باد است جهان، از چهار روى جهان، در یک سراى نهان. فرو میگشاید جوق جوق، مىفزاید موج موج، نه پیدا که از کجا در رسید، چون فرو نشست «۳» برسید، نرم تر از آب، گرم تر از آتش، سخت تر از سنگ، بى لون و بى بوى و بى درنگ، برخاسته مکتوم و آرمیده معدوم.
و از این عجب تر آن دو باد است که از بینى و لب خیزد، گاه سرد و گاه گرم.
بر اندازه میراند، گرم سرد میگرداند، و سرد گرم، تر خشک میکند و خشک تر، نرم سخت میسازد و سخت نرم، عزّت خود آشکارا میکند و قدرت خود مینماید. مؤمنان و موحّدان که در ازل ایشان را رقم سعادت کشیدهاند، و در سراى محبّت ایشان را بار دادهاند، و حیات طیّبه تحفه روزگار ایشان گردانیدهاند که: «فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً» چون درین آیات و رایات قدرت تأمّل کنند و عجائب حکمت و لطائف نعمت بینند، بهار توحید از دلهاى ایشان سر بر زند، درخت معرفت ببار آید، سایه انس افکند، چشمه حکمت گشاید، نرگس خلوت روید، یاسمن شوق بر دهد. اینست که ربّ العالمین گفت: إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی ظِلالٍ وَ عُیُونٍ، الیوم فی ظلال التّوحید، و غدا فی ظلال حسن المزید الیوم فی ظلال المعارف، و غدا فی ظلال اللّطائف، الیوم فی ظلال التّعریف و غدا فی ظلال التّشریف، یقال لهم: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ الیوم یشربون على ذکره و غدا یشربون على شهوده، الیوم یشربون على محبّته و غدا یشربون على مشاهدته. بجلال عزّ بار خدا که در خاصگیان او دل هست که در روزى سیصد و شصت بار از آن دل چنین بهارى با حضرت برند که بویى از آن دل بآفرینش ندهد و لهذا
یقول الحقّ جلّ جلاله: اولیائى فی قبابى لا یعرفهم غیرى
یکى از ایشان شیخ بسطام است، قدّس روحه. شبى در مناجات بود، جهانى دید آرمیده مهتاب روشن مىتافت و ستارگان مىرخشیدند، سکونى و آرامى در عالم افتاده نه از کس آوازى، نه از هیچ گوشه رازى و نیازى، با خود گفت: دریغا در گاهى بدین بزرگوارى و چنین خالى؟ از غیب ندایى شنید که: اى بایزید تو پندارى که خالى است، پرده از گوشت برگرفتند، گوش فرا دار تا ناله سوختگان و زارندگان شنوى. بو یزید گفت: چهار گوشه عالم پیش من نهادند و از هر گوشهاى نالهاى شنیدم، از هر زاویهاى سوزى و نیازى و از هر طرفى دردى و گدازى، همه جهان ناله اوّاهان گرفته و از زمین تا بآسمان یا ربها روان گشته. بو یزید خود را در جنب ایشان ناچیز دید، چون قطرهاى در دریایى یا ذرّهاى در هوایى. زبان حسرت و حیرت بگشاد، گفت: خداوندا در دریاى شوق تو بسى غرق شدگانند، در بادیه ارادت تو بسى متحیّرانند، بر درگاه جلال تو بسى کشتگاناند، بر امید وصال تو بسى دلشدگانند، نه هیچ طالب را آرام و نه هیچ قاصد را رسیدن بکام. پیر طریقت اینجا سخنى نغز گفته، بزبان انکسار، بنعت افتقار، لایق حال.
میگوید: الهى این سوز ما امروز درد آمیزست، نه طاقت بسر بردن نه جاى گریز است. الهى این چه تیغ است که چنین تیزست؟ نه جاى آرام و نه روى پرهیزست! الهى هر کس بر چیزى و من ندانم بر چهام؟! بیمم آنست که کى پدید آید که من کیم! الهى کان حسرت است این تن من، مایه درد و غم است این دل من، مىنیارم گفت کین همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بر معدن چاره من.
رشیدالدین میبدی : ۷۸- سورة النبأ- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تجمل عباده بطاعته و تزین خدمه بعبادته، لا یتجمّل بطاعة المطیعین و لا یتزیّن بعبادة العابدین، فزینة العابدین صدار طاعتهم و زینة العارفین حلّة معرفتهم. و زینة المحبّین تاج ولایتهم.
و زینة المذنبین غسل وجوههم بصوب عبرتهم.
نام خداوندى که نام او دل افروزست و مهر او عالم سوز. نام او آرایش مجلس است و مدح او سرمایه مفلس. زینت زبانها ثناى او، قیمت دلها بهواى او، راحت روحها بلقاى او، سرور سرّها برضاى او. دلایل توحید آیات او، معالم تفرید رایات او، شواهد شریعت اشارات او، معاهد حقیقت بشارات او، قدیم نامخلوق ذات و صفات او. توانایى یگانه بى مگر، دانایى یگانه بى اگر. توانایى که همه کار تواند، دانایى که همه چیز داند. در شناخت حاصل و دریافت حاضر، بسلطان عظمت دور، و ببرهان فضل نزدیک، ببیان برّ پیدا و از دریافت گمان نهان.
پیر طریقت گفت: «الهى من بقدر تو نادانم و سزاى ترا ناتوانم، در بیچارگى خود سرگردانم، و روز بروز در زیانم چون منى چون بود؟ چنانم! و از نگرستن در تاریکى بفغانم، که خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم! چشم بروزى دارم که تو مانى و من نمانم. چون من کیست؟ گر آن روز ببینم ور ببینم بجان فدا آنم.
قوله: عَمَّ یَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ اى عن الخبر «الْعَظِیمِ» این خبر عظیم کار و نبوّت مصطفى است (ص) و بعثت و رسالت او، و پرسیدن ایشان از یکدیگر از روى تعظیم بود. جماعت قریش فراهم میرسیدند و با یکدیگر میگفتند: اىّ شیء امر محمد؟ این کار محمد چه چیز است بدین عظیمى و بدین پایندگى؟ روز بروز کار او بالاتر و آواى او بلندتر، و دولت او از جبال راسیات قوى تر و محکم تر. سرا پرده ملّت ما برانداخت، و گردن دین خویش بر افراخت. سر افرازان عرب او را مسخّر میشوند، و گردنکشان قبائل سر بر خط وى مىنهند. ربّ العالمین گفت: الَّذِی هُمْ فِیهِ مُخْتَلِفُونَ خلق در کار او مختلف شدند. یکى را سعادت ازلى در رسید و عنایت الهى او را در پذیرفت، تا بدعوت وى عزیز گشت و بتصدیق رسالت وى سعید ابد شد.
یکى در وهده خذلان بمانده شقاوت ازلى دامن وى گرفته باشخاص بیزارى سپرده تا سر در چنبر دعوت او نیاورد و رسالت وى قبول نکرد، شقىّ هر دو سراى گشت. حکم الهى اینست و خواست الهى چنین. حکم کرد بر آن کس که خواست، بآن چیز که خواست، حکمى بى میل و قضایى بى جور. قومى را در دیوان سعدا نام ثبت کرد و ایشان را بعنایت ازلى قبول کرد، و علل در میان نه و قومى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنّار ردّ بر میان بست و زهره دم زدن نه. «ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ». روزى عبد الملک مروان عزّه را که معشوقه کثیر بود پیش خویش خواند، گفت: نقاب بگشاى تا بنگرم که کثیر در تو چه دید که بر تو شیفته گشت؟ عزه گفت: اى عبد الملک مؤمنان در تو چه دیدند که ترا امیر کردند؟ سقیا لایّام کنّا فی کتم العدم و هو ینادى بلطف القدم بلا سابقة قدم «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ».
یک قول از اقوال مفسّران آنست که: نبأ عظیم خبر قیامت است و خاست رستاخیز که قوم در آن مختلف بودند، بعضى در گمان و شکّ و بعضى بر انکار و جحد، و ربّ العالمین ایشان را بر آن انکار و جحد تهدید کرده و وعید داده که: کَلَّا سَیَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلَّا سَیَعْلَمُونَ آرى بدانند و آگاه شوند از آن روز عظیم، چون سرانجام کار خویش بینند و بجزاى کردار خویش رسند. از عظمت آن روز است که بیست و چهار ساعت شبانروز دنیا را بر مثال بیست و چهار خزانه حشر کنند و در عرصات قیامت حاضر گردانند، یکان یکان خزانه مىگشایند و بر بنده عرض میدهند، از آن خزانهاى بگشایند پر بها و جمال، پر نور و ضیا، و آن آن ساعت است که بنده در خیرات و حسنات و طاعات بود. بنده چون حسن و نور و بهاء آن بیند، چندان شادى و طرب و اهتزاز برو غالب شود که اگر آن را بر جمله دوزخیان قسمت کنند، در دهشت از شادى الم و درد آتش فراموش کنند. خزانهاى دیگر بگشایند، تاریک و مظلم پرنتن و پر وحشت. و آن آن ساعت است که بنده در معصیت بود و حقّ آزرده ظلمت، و وحشت آن کردار در آید چندان فزع و هول و رنج و غم او را فرو گیرد که اگر بکلّ اهل بهشت قسمت کنند، نعیم بهشت بدیشان منغّص شود.
خزانهاى دیگر بگشایند خالى، که درو نه طاعت بود که سبب شادى است و نه معصیت که موجب اندوهست و آن ساعتى که بنده درو خفته باشد، یا غافل یا بمباحات دنیا مشغول شده بنده بدان حسرت خورد و غبن عظیم بدو راه یابد. همچنین خزائن یک یک مىگشایند و برو عرضه میکنند، از آن ساعت که درو طاعت کرده شاد میگردد و از آن ساعت که درو معصیت کرده رنجور مىشود و بر ساعتى که مهمل گذاشته حسرت و غبن میخورد.
هان اى مسکین، غافل مباش که از تو غافل نیستند، و مىدان که حقّ تعالى مشاهد سرّ و رقیب دل تو است مىبیند و میداند در هر حال که باشى. بارى چنان باش که شایسته جلال نظر او باشى. مصطفى (ص) گفته: «اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
و زینة المذنبین غسل وجوههم بصوب عبرتهم.
نام خداوندى که نام او دل افروزست و مهر او عالم سوز. نام او آرایش مجلس است و مدح او سرمایه مفلس. زینت زبانها ثناى او، قیمت دلها بهواى او، راحت روحها بلقاى او، سرور سرّها برضاى او. دلایل توحید آیات او، معالم تفرید رایات او، شواهد شریعت اشارات او، معاهد حقیقت بشارات او، قدیم نامخلوق ذات و صفات او. توانایى یگانه بى مگر، دانایى یگانه بى اگر. توانایى که همه کار تواند، دانایى که همه چیز داند. در شناخت حاصل و دریافت حاضر، بسلطان عظمت دور، و ببرهان فضل نزدیک، ببیان برّ پیدا و از دریافت گمان نهان.
پیر طریقت گفت: «الهى من بقدر تو نادانم و سزاى ترا ناتوانم، در بیچارگى خود سرگردانم، و روز بروز در زیانم چون منى چون بود؟ چنانم! و از نگرستن در تاریکى بفغانم، که خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم! چشم بروزى دارم که تو مانى و من نمانم. چون من کیست؟ گر آن روز ببینم ور ببینم بجان فدا آنم.
قوله: عَمَّ یَتَساءَلُونَ عَنِ النَّبَإِ اى عن الخبر «الْعَظِیمِ» این خبر عظیم کار و نبوّت مصطفى است (ص) و بعثت و رسالت او، و پرسیدن ایشان از یکدیگر از روى تعظیم بود. جماعت قریش فراهم میرسیدند و با یکدیگر میگفتند: اىّ شیء امر محمد؟ این کار محمد چه چیز است بدین عظیمى و بدین پایندگى؟ روز بروز کار او بالاتر و آواى او بلندتر، و دولت او از جبال راسیات قوى تر و محکم تر. سرا پرده ملّت ما برانداخت، و گردن دین خویش بر افراخت. سر افرازان عرب او را مسخّر میشوند، و گردنکشان قبائل سر بر خط وى مىنهند. ربّ العالمین گفت: الَّذِی هُمْ فِیهِ مُخْتَلِفُونَ خلق در کار او مختلف شدند. یکى را سعادت ازلى در رسید و عنایت الهى او را در پذیرفت، تا بدعوت وى عزیز گشت و بتصدیق رسالت وى سعید ابد شد.
یکى در وهده خذلان بمانده شقاوت ازلى دامن وى گرفته باشخاص بیزارى سپرده تا سر در چنبر دعوت او نیاورد و رسالت وى قبول نکرد، شقىّ هر دو سراى گشت. حکم الهى اینست و خواست الهى چنین. حکم کرد بر آن کس که خواست، بآن چیز که خواست، حکمى بى میل و قضایى بى جور. قومى را در دیوان سعدا نام ثبت کرد و ایشان را بعنایت ازلى قبول کرد، و علل در میان نه و قومى را در جریده اشقیا نام ثبت کرد و زنّار ردّ بر میان بست و زهره دم زدن نه. «ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ». روزى عبد الملک مروان عزّه را که معشوقه کثیر بود پیش خویش خواند، گفت: نقاب بگشاى تا بنگرم که کثیر در تو چه دید که بر تو شیفته گشت؟ عزه گفت: اى عبد الملک مؤمنان در تو چه دیدند که ترا امیر کردند؟ سقیا لایّام کنّا فی کتم العدم و هو ینادى بلطف القدم بلا سابقة قدم «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ».
یک قول از اقوال مفسّران آنست که: نبأ عظیم خبر قیامت است و خاست رستاخیز که قوم در آن مختلف بودند، بعضى در گمان و شکّ و بعضى بر انکار و جحد، و ربّ العالمین ایشان را بر آن انکار و جحد تهدید کرده و وعید داده که: کَلَّا سَیَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلَّا سَیَعْلَمُونَ آرى بدانند و آگاه شوند از آن روز عظیم، چون سرانجام کار خویش بینند و بجزاى کردار خویش رسند. از عظمت آن روز است که بیست و چهار ساعت شبانروز دنیا را بر مثال بیست و چهار خزانه حشر کنند و در عرصات قیامت حاضر گردانند، یکان یکان خزانه مىگشایند و بر بنده عرض میدهند، از آن خزانهاى بگشایند پر بها و جمال، پر نور و ضیا، و آن آن ساعت است که بنده در خیرات و حسنات و طاعات بود. بنده چون حسن و نور و بهاء آن بیند، چندان شادى و طرب و اهتزاز برو غالب شود که اگر آن را بر جمله دوزخیان قسمت کنند، در دهشت از شادى الم و درد آتش فراموش کنند. خزانهاى دیگر بگشایند، تاریک و مظلم پرنتن و پر وحشت. و آن آن ساعت است که بنده در معصیت بود و حقّ آزرده ظلمت، و وحشت آن کردار در آید چندان فزع و هول و رنج و غم او را فرو گیرد که اگر بکلّ اهل بهشت قسمت کنند، نعیم بهشت بدیشان منغّص شود.
خزانهاى دیگر بگشایند خالى، که درو نه طاعت بود که سبب شادى است و نه معصیت که موجب اندوهست و آن ساعتى که بنده درو خفته باشد، یا غافل یا بمباحات دنیا مشغول شده بنده بدان حسرت خورد و غبن عظیم بدو راه یابد. همچنین خزائن یک یک مىگشایند و برو عرضه میکنند، از آن ساعت که درو طاعت کرده شاد میگردد و از آن ساعت که درو معصیت کرده رنجور مىشود و بر ساعتى که مهمل گذاشته حسرت و غبن میخورد.
هان اى مسکین، غافل مباش که از تو غافل نیستند، و مىدان که حقّ تعالى مشاهد سرّ و رقیب دل تو است مىبیند و میداند در هر حال که باشى. بارى چنان باش که شایسته جلال نظر او باشى. مصطفى (ص) گفته: «اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
رشیدالدین میبدی : ۸۹- سورة الفجر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بسم اللَّه کلمة منیعة لیس یسموا الى فهمها کلّ خاطر، فخاطر غیر عاطر عن علم حقیقته متقاصر، کلمة عزیزة من ذکرها عزّ لسانه و من صحبها اهتزّ جنانه. قدر بِسْمِ اللَّهِ کسى داند که دلى صافى دارد، و در دل یادگار الهى دارد، ساحت سینه از لوث غفلت پاک دارد، نظر اللَّه پیش چشم خویش دارد، خلوت «وَ هُوَ مَعَکُمْ» نقش نگین یقین خود گرداند، عین بیدارى و هشیارى شود، تا چون نام او گوید، طنطنه حروف بسمعها میرسد و غلغله عشق بجانها مىبود. قوله تعالى: وَ الْفَجْرِ جلیل و جبّار خداوند کردگار، سوگند یاد میکند بمصنوعات و افعال خود، و او را جلّ جلاله رسد، و از خداوندى وى سزد که اگر خواهد سوگند بذات خود یاد کند چنان که: فَوَ رَبِّکَ لَنَسْئَلَنَّهُمْ فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ. و اگر خواهد بصفات خود یاد کند، کقوله: ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ. و اگر خواهد بافعال خود یاد کند، کقوله: وَ الْفَجْرِ وَ لَیالٍ عَشْرٍ این را تفسیرهاست از اقوال مفسّران میگوید: ببام محرّم که اوّل سالست، ببام ذى الحجّه که ماه حجّ و زیارتست، ببام روز آدینه که حجّ درویشانست، ببام همه روز در همه سال که وقت مناجات دوستانست و ساعت خلوت عارفانست ببام دل دوستان که محلّ نظر خداوند جهانست، بروشنایى صبح معرفت که آسایش مؤمنانست و و راحت ایشان از آنست.
وَ لَیالٍ عَشْرٍ بشبهاى دهه ذى الحجّه که روز عرفه در آنست، بشبهاى دهه محرّم که عاشورا آخر آنست، بشبهاى دهه آخر رمضان که شب قدر تعبیه آنست، بشبهاى دهه نیمه شعبان که شب برات با آنست، بشبهاى دهه موسى که: وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ بیان آنست و مناجات موسى با حق حاصل آنست.
وَ الشَّفْعِ بجمله خلق عالم که همه جفت آفرید دوان دوان قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر، چنان که نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، برّ و بحر، شمس و قمر، جنّ و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّت و ضعف، علم و جهل، حیات و ممات، صفات خلق چنین آفرید با ضدّ آفرید، و جفت یکدیگر آفرید، تا بصفات آفریدگار نماند که عزّش بىذلّ است، و قدرت بى عجز، و قوّت بىضعف، و علم بىجهل، و حیات بىموت، و بقا بىفنا. پس او «وتر» است یکتا و یگانه. دیگر همه شفعاند جفت یکدیگر ساخته. قومى علماء گفتند: «شفع» کوه صفا است و کوه مروه، و «وتر» خانه کعبه «شفع» مسجد حرام است و مسجد مدینه، و «وتر» مسجد اقصى. «شفع» روز و شب است جفت یکدیگر، «وتر» روز قیامت است که آن را شب نیست. «شفع» نفس و روح است، امروز قرین یکدیگر، «وتر» روح باشد فردا که از قالب جدا شود. «شفع» ارادت است و نیّت، «وتر» همّت است غریب و بیکس. «شفع» زاهد است و عابد قرین یکدیگر، «وتر» مرید است، مرید تنها رود بىقرین و بىخدین:
فرید عن الخلّان فی کلّ بلدة
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
خلیل صلوات اللَّه علیه دعوى مریدى کرد، گفت: «و اعتزلکم و ما تدعون من دون اللَّه و ادعوا ربّى فانّهم عدوّ لى الّا ربّ العالمین «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الآیة... هر کجا در عالم قرینهاى بود، یا پیوندى، از همه بیزار شد، آواز برآورد که: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ» بقیّتى با وى بماند و ندانست که: المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
گوشه دل وى بفرزند مشغول شد ندا آمد که: «قرّبه لى قربانا» اى ابراهیم اگر دعوى مریدى میکنى، مرید باید که «وتر» بود قرینه ندارد، تنها بود، تنها رود این فرزند قرینه تو است، او را از دل برون کن بقربان ده تا مریدى صادق باشى. و گفتهاند: نشان صدق ارادت آنست که از پیش خویش برخیزد، بود خود نابود انگارد، چنان که آن پیر طریقت گفت: الهى بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان الهى معصیت من بر من گرانست، تو رود جود خود بر من باران الهى جرم من زیر حلم تو پنهانست، تو پرده عفو خود بر من گستران. و گفتهاند: ارادت مرید خواست ویست و در راه بردن، و خواست مرد از خاست وى خیزد، و خاست او از شناخت خیزد، تا نشناسد نخیزد و تا نخیزد نخواهد، و تا نخواهد نجوید. این همه منازل عبودیّتاند و مراحل عبادت. مرید چون این منازل باز برد. مطلوب او جمله طالب او گردد، از غیب این ندا بجان وى رسد که: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً سیصد و شصت نظر از ملکوت قدس میآید و با هر نظرى این تقاضا میرود که: «ارجعى» هنوز گاه آن نیامد که باز آیى و با ما بسازى؟ وقت نیامد که ما را باشى؟:
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت منست.
و زینها که چون آیى از راه دنیا نیایى که قدمت بوحل فرو شود، و از راه نفس نیایى که بما نرسى. بر درگاه ما دل را بارست نیز هیچیز دیگر را راه نیست و بار نیست.
بزرگى را پرسیدند که: راه حقّ چونست؟ گفت: قدم در قدم نیست، امّا دل در دل است و جان در جان. بجان رو تا بدرگاه رسى، بدل رو تا بپیشگاه آیى:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خوشا روزى را که این قفس بشکنند و این مرغ باز داشته را باز خوانند و این رسم و آیین خاکیان از راه مقرّبان بردارند، شیطان پوشیده در صورت آدمیّت بیرون شود و جوهر ملک چهره جمال بنماید و دشمن از دوست جدا شود. عزیزا گمان مبر که عزرائیل را فرستند تا ترا بگرداند از آنچه تو در آنى. او غشاوت انسانیّت از روى دل برکشد و بداغ نگاه کند، اگر نشان معرفت در آن داغ بندگى بیند بحرمت باز گردد و گوید: مرا درین معدن تصرّف نیست که بضاعت حقّ است، و گوید: یا ربّ العزّة مرا زهره آن نیست که در آن تصرّف کنم. این مرد از آن جمله باشد که قرآن مجید خبر مىدهد که: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. عزیزا نگر تا از آن جمله نباشى که عزرائیل را ننگ آید از جان ستدن تو، لا بل از آن قوم باشى که عزرائیل را یاراى آن نباشد که بحضرت جان تو در شود.
بزرگى را پرسیدند که: جانها درین راه حق بوقت نزع چون بود؟ گفت: چون صیدها در دام آویخته و صیّاد با کارد کشیده، بر سر وى رسیده! گفتند: چون بحقّ رسد چون بود؟ گفت: چون صید از فتراک در آویخته! اى درویش اگر روزى صید دام وى شوى و کشته راه وى گردى، بعزّت عزیز که جز بر کنگره عرش مجیدت نبندد «من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته»:
دیدى ملکى که دست درویش گرفت
آن گه بنواخت در بر خویش گرفت
آن گه بولى و صاحب جیش گرفت
آن گاه بکشت و کشته را پیش گرفت؟!
وَ لَیالٍ عَشْرٍ بشبهاى دهه ذى الحجّه که روز عرفه در آنست، بشبهاى دهه محرّم که عاشورا آخر آنست، بشبهاى دهه آخر رمضان که شب قدر تعبیه آنست، بشبهاى دهه نیمه شعبان که شب برات با آنست، بشبهاى دهه موسى که: وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ بیان آنست و مناجات موسى با حق حاصل آنست.
وَ الشَّفْعِ بجمله خلق عالم که همه جفت آفرید دوان دوان قرین یکدیگر یا ضدّ یکدیگر، چنان که نرینه و مادینه، روز و شب، نور و ظلمت، آسمان و زمین، برّ و بحر، شمس و قمر، جنّ و انس، طاعت و معصیت، سعادت و شقاوت، عزّ و ذلّ، قدرت و عجز، قوّت و ضعف، علم و جهل، حیات و ممات، صفات خلق چنین آفرید با ضدّ آفرید، و جفت یکدیگر آفرید، تا بصفات آفریدگار نماند که عزّش بىذلّ است، و قدرت بى عجز، و قوّت بىضعف، و علم بىجهل، و حیات بىموت، و بقا بىفنا. پس او «وتر» است یکتا و یگانه. دیگر همه شفعاند جفت یکدیگر ساخته. قومى علماء گفتند: «شفع» کوه صفا است و کوه مروه، و «وتر» خانه کعبه «شفع» مسجد حرام است و مسجد مدینه، و «وتر» مسجد اقصى. «شفع» روز و شب است جفت یکدیگر، «وتر» روز قیامت است که آن را شب نیست. «شفع» نفس و روح است، امروز قرین یکدیگر، «وتر» روح باشد فردا که از قالب جدا شود. «شفع» ارادت است و نیّت، «وتر» همّت است غریب و بیکس. «شفع» زاهد است و عابد قرین یکدیگر، «وتر» مرید است، مرید تنها رود بىقرین و بىخدین:
فرید عن الخلّان فی کلّ بلدة
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
خلیل صلوات اللَّه علیه دعوى مریدى کرد، گفت: «و اعتزلکم و ما تدعون من دون اللَّه و ادعوا ربّى فانّهم عدوّ لى الّا ربّ العالمین «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الآیة... هر کجا در عالم قرینهاى بود، یا پیوندى، از همه بیزار شد، آواز برآورد که: «إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ» بقیّتى با وى بماند و ندانست که: المکاتب عبد ما بقى علیه درهم.
گوشه دل وى بفرزند مشغول شد ندا آمد که: «قرّبه لى قربانا» اى ابراهیم اگر دعوى مریدى میکنى، مرید باید که «وتر» بود قرینه ندارد، تنها بود، تنها رود این فرزند قرینه تو است، او را از دل برون کن بقربان ده تا مریدى صادق باشى. و گفتهاند: نشان صدق ارادت آنست که از پیش خویش برخیزد، بود خود نابود انگارد، چنان که آن پیر طریقت گفت: الهى بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان الهى معصیت من بر من گرانست، تو رود جود خود بر من باران الهى جرم من زیر حلم تو پنهانست، تو پرده عفو خود بر من گستران. و گفتهاند: ارادت مرید خواست ویست و در راه بردن، و خواست مرد از خاست وى خیزد، و خاست او از شناخت خیزد، تا نشناسد نخیزد و تا نخیزد نخواهد، و تا نخواهد نجوید. این همه منازل عبودیّتاند و مراحل عبادت. مرید چون این منازل باز برد. مطلوب او جمله طالب او گردد، از غیب این ندا بجان وى رسد که: یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً سیصد و شصت نظر از ملکوت قدس میآید و با هر نظرى این تقاضا میرود که: «ارجعى» هنوز گاه آن نیامد که باز آیى و با ما بسازى؟ وقت نیامد که ما را باشى؟:
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت منست.
و زینها که چون آیى از راه دنیا نیایى که قدمت بوحل فرو شود، و از راه نفس نیایى که بما نرسى. بر درگاه ما دل را بارست نیز هیچیز دیگر را راه نیست و بار نیست.
بزرگى را پرسیدند که: راه حقّ چونست؟ گفت: قدم در قدم نیست، امّا دل در دل است و جان در جان. بجان رو تا بدرگاه رسى، بدل رو تا بپیشگاه آیى:
خون صدّیقان بپالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را بار نیست.
یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ خوشا روزى را که این قفس بشکنند و این مرغ باز داشته را باز خوانند و این رسم و آیین خاکیان از راه مقرّبان بردارند، شیطان پوشیده در صورت آدمیّت بیرون شود و جوهر ملک چهره جمال بنماید و دشمن از دوست جدا شود. عزیزا گمان مبر که عزرائیل را فرستند تا ترا بگرداند از آنچه تو در آنى. او غشاوت انسانیّت از روى دل برکشد و بداغ نگاه کند، اگر نشان معرفت در آن داغ بندگى بیند بحرمت باز گردد و گوید: مرا درین معدن تصرّف نیست که بضاعت حقّ است، و گوید: یا ربّ العزّة مرا زهره آن نیست که در آن تصرّف کنم. این مرد از آن جمله باشد که قرآن مجید خبر مىدهد که: اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها. عزیزا نگر تا از آن جمله نباشى که عزرائیل را ننگ آید از جان ستدن تو، لا بل از آن قوم باشى که عزرائیل را یاراى آن نباشد که بحضرت جان تو در شود.
بزرگى را پرسیدند که: جانها درین راه حق بوقت نزع چون بود؟ گفت: چون صیدها در دام آویخته و صیّاد با کارد کشیده، بر سر وى رسیده! گفتند: چون بحقّ رسد چون بود؟ گفت: چون صید از فتراک در آویخته! اى درویش اگر روزى صید دام وى شوى و کشته راه وى گردى، بعزّت عزیز که جز بر کنگره عرش مجیدت نبندد «من احبّنى قتلته و من قتلته فانادیته»:
دیدى ملکى که دست درویش گرفت
آن گه بنواخت در بر خویش گرفت
آن گه بولى و صاحب جیش گرفت
آن گاه بکشت و کشته را پیش گرفت؟!
رشیدالدین میبدی : ۹۱- سورة الشمس- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها یوجب روحا لمن کان یشاهد الایقان، و ذکرها یوجب لوحا لمن کان یوصف البیان، فالرّوح من جود الاحسان، و اللّوح من شهود السّلطان، و کلّ مصیب و له من الحقّ سبحانه نصیب.
بنام او که مصنوعات از قدرت او نشان، مخلوقات از حکمت او بیان، موجودات بر وجود او برهان نه متعاور زیادت، نه متداول نقصان. انس با او زندگانى دوستان، و مهر او شادى جاودان. شیرین سخن است و زیبا صنع و راست پیمان. خداوندى که در هر جاى صنعى حبّى دارد، و در هر امرى لطفى خفى دارد، عقل و فهم آدمى عاجز از دریافت آثار قدرت او، دست فکرت آدمى هرگز نرسد بدامن حکمت او! یکى اندیشه کن درین آب و گل که چه نقش آمد از قلم تقدیر و تصویر او؟ باز در نطفه مهین نظاره کن که جنین هیکل جسمانى و شخص انسانى و صورت رحمانى از آن نطفه چون ظاهر گشت بقدرت او؟! اینست که ربّ العالمین گفت در قرآن مجید کلام قدیم او: وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها. بیچاره آدمى که عزّ و شرف خود نمىشناسد و ازین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نمیبرد و نمیداند که: «کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» چه سرّ دارد؟ «خَلَقَکُمْ أَطْواراً» چه حکمت دارد؟
فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ چه بیانست؟ و صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ چه عیانست؟! اى جوانمرد از نهاد انسانى و شخص آدمى نخست در صورت او اندیشه کن که ربّ العالمین از قطره آب ریخته چه صنع نموده!، نقشهاى گوناگون حاصل شده بکن فیکون اعضاء متشاکل، اضداد متماثل، هر یکى بمقدار خویش ساخته هر عضوى بنوعى از جمال آراسته، نه بر حدّ او فزون، نه از قدر او کاسته. هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده. حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خدّ، کمال حسن در موى نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرینتر! چندین غرائب و عجائب آفریده از قطره آب، عاقل در نظاره صنع است و غافل در خواب. چون بدیده ظاهر بنشان شواهد قدرت نظر کردى، بدیده باطن در لطائف حکمت نیز نظر کن تا دلایل محبّت و آثار عنایت بینى! آدمیّت عالم صورت است و دل عالم صفت، آدمیّت صدف دل است و دل صدف نقطه سرّ. چنان که اجرام و اجسام عالم در صورت آدمیّت متحیّر شده، آدمیّت در صورت دل متحیّر شده و دل در نقطه سرّ متحیّر شده و سرّ بر طرف حدّ فنا و بقا مانده، گهى در فناى فناست گهى در قباى بقا. چون در فنا بود عین سوز و نیاز شود، چون در بقا بود همه راز و ناز شود. چون در فنا بود گوید: از من زارتر کیست؟ چون در بقا بود گوید: از من بزرگوارتر کیست؟!
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم!!
بنام او که مصنوعات از قدرت او نشان، مخلوقات از حکمت او بیان، موجودات بر وجود او برهان نه متعاور زیادت، نه متداول نقصان. انس با او زندگانى دوستان، و مهر او شادى جاودان. شیرین سخن است و زیبا صنع و راست پیمان. خداوندى که در هر جاى صنعى حبّى دارد، و در هر امرى لطفى خفى دارد، عقل و فهم آدمى عاجز از دریافت آثار قدرت او، دست فکرت آدمى هرگز نرسد بدامن حکمت او! یکى اندیشه کن درین آب و گل که چه نقش آمد از قلم تقدیر و تصویر او؟ باز در نطفه مهین نظاره کن که جنین هیکل جسمانى و شخص انسانى و صورت رحمانى از آن نطفه چون ظاهر گشت بقدرت او؟! اینست که ربّ العالمین گفت در قرآن مجید کلام قدیم او: وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها. بیچاره آدمى که عزّ و شرف خود نمىشناسد و ازین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نمیبرد و نمیداند که: «کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ» چه سرّ دارد؟ «خَلَقَکُمْ أَطْواراً» چه حکمت دارد؟
فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ چه بیانست؟ و صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ چه عیانست؟! اى جوانمرد از نهاد انسانى و شخص آدمى نخست در صورت او اندیشه کن که ربّ العالمین از قطره آب ریخته چه صنع نموده!، نقشهاى گوناگون حاصل شده بکن فیکون اعضاء متشاکل، اضداد متماثل، هر یکى بمقدار خویش ساخته هر عضوى بنوعى از جمال آراسته، نه بر حدّ او فزون، نه از قدر او کاسته. هر یکى را صفتى داده و در هر یکى قوّتى نهاده. حواسّ در دماغ، بها در پیشانى، جمال در بینى، سحر در چشم، ملاحت در لب، صباحت در خدّ، کمال حسن در موى نه پیدا که صنایع در طبایع نیکوتر یا تدبیر در تصویر شیرینتر! چندین غرائب و عجائب آفریده از قطره آب، عاقل در نظاره صنع است و غافل در خواب. چون بدیده ظاهر بنشان شواهد قدرت نظر کردى، بدیده باطن در لطائف حکمت نیز نظر کن تا دلایل محبّت و آثار عنایت بینى! آدمیّت عالم صورت است و دل عالم صفت، آدمیّت صدف دل است و دل صدف نقطه سرّ. چنان که اجرام و اجسام عالم در صورت آدمیّت متحیّر شده، آدمیّت در صورت دل متحیّر شده و دل در نقطه سرّ متحیّر شده و سرّ بر طرف حدّ فنا و بقا مانده، گهى در فناى فناست گهى در قباى بقا. چون در فنا بود عین سوز و نیاز شود، چون در بقا بود همه راز و ناز شود. چون در فنا بود گوید: از من زارتر کیست؟ چون در بقا بود گوید: از من بزرگوارتر کیست؟!
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که: من از هر چه بعالم بترم!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همى بخویشتن در نگرم!!
رشیدالدین میبدی : ۹۵- سورة التین- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ قلوب العارفین باللّه عرفت، و ارواح الصّدّیقین باللّه الفت، و فهوم الموحّدین بساحات جلاله ارتفعت، و نفوس العابدین بالعجز عن استحقاق عبادته اتّصفت، و عقول الاوّلین و الآخرین بالعجز عن معرفة جلاله اعترفت.
نام خداوندى که عقول عقلاء در ادراک جلال او خیره شده، آبروى متعزّزان در آب جمال او تیره گشته، فهمهاى خداوندان فطنت از دریافت صفات کمال او عاجز آمده. خلق عالم جمله جانها بر من یزید عشق نهاده و جز حسرت و حیرت سود ناکرده، همه عالم را ببوى و گفت و گوى خشنود کرده و جرعهاى از کأس عزّت خود بکس نداده:
اى گشته اسیر در بلاى تو
آن کس که زند دم ولاى تو
عشّاق جهان همه شده واله
در عالم عزّ کبریاى تو
قوله: وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ اللَّه تعالى در ابتداء این سوره بچهار چیز از مخلوقات قسم یاد میکند که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ انسان آدم است (ع) یعنى: آدم را بنیکوتر صورتى آفریدم و او را از جمله مخلوقات برگزیدم، رقم محبّت برو کشیدم و شایسته بساط خویش گردانیدم، عناصر حس و جواهر قدس و منابع انس در قالب وى پیدا کردم و آن گه مقرّبان حضرت را و باشندگان خطّه فطرت را فرمودم که: پیش تخت وى پیشانى بر خاک نهید و بندهوار سجده آرید که خواجه اوست و شما چاکراناید، دوست اوست و شما بندگاناید.
خاک بر سر کسى که عزّ پدر خود آدم نداند و شرف و جاه و منزلت وى نشناسد و درین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نبرد. خبر ندارد که آدم خود عالمى دیگرست. عالم دواست: یکى عالم آفاق، دیگر عالم انفس و ذلک قوله: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ». عالم انفس آدم است و آدمىزاد، چنان که در عالم آفاق زمین است و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و نور و ظلمت و رعد و برق و غیر آن، در عالم انفس همچنانست. زمینش عقیدت، آسمانش معرفت، ستارگانش خطرت، ماهش فکرت، آفتابش فراست، نورش طاعت، ظلمتش معصیت، رعدش خوف و مخافت، برقش رجاء و امنیّت، ابرش همّت، بارانش رحمت، درختش عبادت، میوهاش حکمت.
شاه این عالم کیست؟ دل این شاه را وزیر کیست؟ عقل سپاهش، حواسّ چاکرش، دست و پاى جاسوسش، گوش رقیبش، چشم ترجمانش، زبان داعیش، خاطر رسولش، الهام سفیرش، علم سلطانش! حقّ جلّ جلاله پاکست و بزرگوار. آن خداوندى که از مشتى خاک چنین صنعى پیدا کرد، و در آفرینش وى قدرت خود اظهار کرد. ازین عجبتر که از جوهرى عالمى آفرید و از بادى عیسى مریم آفرید، و از سنگى ناقه صالح آفرید، و از عصاء موسى ثعبانى آفرید، و از دودى آسمان آفرید، از نورى فریشتگان آفرید، از ناف آهویى مشک بویا، از گاوى بحرى عنبر سارا، از کرمى قزّى مایه دیبا، از مگسى عسلى مصفّى، از خارى گلنارى زیبا، از گیاهى حلوایى با شفا. حقّ جلّ جلاله مىنماید که: صانع بىعلّت منم، کردگار بىآلت منم، قهّار بىحیلت منم، غفّار بىمهلت منم، ستّار هر زلّت منم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ در آفرینش آدم طورها ساخت، یک بار گفت: از خاک آفریدم او را «کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جاى دیگر گفت: از گل آفریدم: إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ جاى دیگر گفت: از سلاله آفریدم: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ جاى دیگر گفت: مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ معنى آنست که: اوّل خاک بود، گل گردانید گل بود، سلاله گردانید سلاله بود، حماء مسنون گردانید حماء مسنون بود، صلصال گردانید صلصال بود، جانور گردانید مرده بود، زنده گردانید سفال بود، گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان گردانید نادان بود، دانا گردانید. چون او را بحال کمال رسانید، بر خود ثنا کرد که: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. همچنین فرزند آدم نطفه بود، علقه گردانید علقه بود، مضغه گردانید مضغه بود، عظام و لحم گردانید مرده بود، زنده گردانید نادان بود، دانا گردانید آن گه بر خود ثنا کرد که: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. خاک را و نطفه را از حال بحال میگردانید، تا آنچه در ازل حکم کرده و قضا رانده بر وى برفت. همچنین سعید را و شقى را از حال بحال میگرداند گه در طاعت، گه در معصیت، گه در مجلس علم، گه در مجلس خمر گه شادان و گه گریان تا آخر عهد که عمر شمرده بسر آید و حکم ازلى درآید: امّا الى الجنّة و امّا الى النّار اگر دوزخى بود: ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ، و گر بهشتى بود: فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ. حقّ جلّ و علا کرامت فرماید بفضل و کرم خویش.
نام خداوندى که عقول عقلاء در ادراک جلال او خیره شده، آبروى متعزّزان در آب جمال او تیره گشته، فهمهاى خداوندان فطنت از دریافت صفات کمال او عاجز آمده. خلق عالم جمله جانها بر من یزید عشق نهاده و جز حسرت و حیرت سود ناکرده، همه عالم را ببوى و گفت و گوى خشنود کرده و جرعهاى از کأس عزّت خود بکس نداده:
اى گشته اسیر در بلاى تو
آن کس که زند دم ولاى تو
عشّاق جهان همه شده واله
در عالم عزّ کبریاى تو
قوله: وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ اللَّه تعالى در ابتداء این سوره بچهار چیز از مخلوقات قسم یاد میکند که لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ انسان آدم است (ع) یعنى: آدم را بنیکوتر صورتى آفریدم و او را از جمله مخلوقات برگزیدم، رقم محبّت برو کشیدم و شایسته بساط خویش گردانیدم، عناصر حس و جواهر قدس و منابع انس در قالب وى پیدا کردم و آن گه مقرّبان حضرت را و باشندگان خطّه فطرت را فرمودم که: پیش تخت وى پیشانى بر خاک نهید و بندهوار سجده آرید که خواجه اوست و شما چاکراناید، دوست اوست و شما بندگاناید.
خاک بر سر کسى که عزّ پدر خود آدم نداند و شرف و جاه و منزلت وى نشناسد و درین قالب خاکى جز باسمى و جسمى و رسمى راه نبرد. خبر ندارد که آدم خود عالمى دیگرست. عالم دواست: یکى عالم آفاق، دیگر عالم انفس و ذلک قوله: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ». عالم انفس آدم است و آدمىزاد، چنان که در عالم آفاق زمین است و آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و نور و ظلمت و رعد و برق و غیر آن، در عالم انفس همچنانست. زمینش عقیدت، آسمانش معرفت، ستارگانش خطرت، ماهش فکرت، آفتابش فراست، نورش طاعت، ظلمتش معصیت، رعدش خوف و مخافت، برقش رجاء و امنیّت، ابرش همّت، بارانش رحمت، درختش عبادت، میوهاش حکمت.
شاه این عالم کیست؟ دل این شاه را وزیر کیست؟ عقل سپاهش، حواسّ چاکرش، دست و پاى جاسوسش، گوش رقیبش، چشم ترجمانش، زبان داعیش، خاطر رسولش، الهام سفیرش، علم سلطانش! حقّ جلّ جلاله پاکست و بزرگوار. آن خداوندى که از مشتى خاک چنین صنعى پیدا کرد، و در آفرینش وى قدرت خود اظهار کرد. ازین عجبتر که از جوهرى عالمى آفرید و از بادى عیسى مریم آفرید، و از سنگى ناقه صالح آفرید، و از عصاء موسى ثعبانى آفرید، و از دودى آسمان آفرید، از نورى فریشتگان آفرید، از ناف آهویى مشک بویا، از گاوى بحرى عنبر سارا، از کرمى قزّى مایه دیبا، از مگسى عسلى مصفّى، از خارى گلنارى زیبا، از گیاهى حلوایى با شفا. حقّ جلّ جلاله مىنماید که: صانع بىعلّت منم، کردگار بىآلت منم، قهّار بىحیلت منم، غفّار بىمهلت منم، ستّار هر زلّت منم: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ در آفرینش آدم طورها ساخت، یک بار گفت: از خاک آفریدم او را «کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» جاى دیگر گفت: از گل آفریدم: إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ جاى دیگر گفت: از سلاله آفریدم: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ جاى دیگر گفت: مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ جاى دیگر گفت: مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ معنى آنست که: اوّل خاک بود، گل گردانید گل بود، سلاله گردانید سلاله بود، حماء مسنون گردانید حماء مسنون بود، صلصال گردانید صلصال بود، جانور گردانید مرده بود، زنده گردانید سفال بود، گوشت و پوست و رگ و پى و استخوان گردانید نادان بود، دانا گردانید. چون او را بحال کمال رسانید، بر خود ثنا کرد که: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ. همچنین فرزند آدم نطفه بود، علقه گردانید علقه بود، مضغه گردانید مضغه بود، عظام و لحم گردانید مرده بود، زنده گردانید نادان بود، دانا گردانید آن گه بر خود ثنا کرد که: فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. خاک را و نطفه را از حال بحال میگردانید، تا آنچه در ازل حکم کرده و قضا رانده بر وى برفت. همچنین سعید را و شقى را از حال بحال میگرداند گه در طاعت، گه در معصیت، گه در مجلس علم، گه در مجلس خمر گه شادان و گه گریان تا آخر عهد که عمر شمرده بسر آید و حکم ازلى درآید: امّا الى الجنّة و امّا الى النّار اگر دوزخى بود: ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِینَ، و گر بهشتى بود: فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ. حقّ جلّ و علا کرامت فرماید بفضل و کرم خویش.
رشیدالدین میبدی : ۱۰۳- سورة العصر- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة من سمعها و فی قلبه عرفان تلألأت انوار قلبه، و تفرّقت انواع کربه، و تحیّرت فی جلاله شوارق لبّه کلمة من عرفها و فی قلبه ایمان احبّها من داخل الفؤاد و هجر فی طلبها الرّقاد و ترک لاجلها کلّ همّ و کلّ مراد.
بر افواه ائمه دین و علماء شرع متداولست که هر چه اندر کتب و صحف ربّانى است، از اوراق آدم و صحف شیث (ع) و ادریس (ع) و ابراهیم (ع) و موسى (ع) مجموع آن جمله اندر تورات و انجیل و زبور است و هر چه اندرین کتب است بیان و نشان آن در قرآن عظیم و فرقان مجید است، و هر چه در قرآن مجموع و مسموع است در سورة «الحمد» است. و هر چه در سورة «الحمد» است اندرین چهار کلمه است که: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. و هر چه درین چهار کلمه است در حروف «بسم اللَّه» است. و هر چه در صورت «با» است در صرّه نقطه وى است و گفتهاند: نظم قرآن بر مثال عرش آمد، و نقطه «با» بر مثال ذرّه اکنون دیده سرّ بگشا در صور و در سور نظر کن، نهایت عظمت در قرآن و در عرش ببین و نشان قدرت در ذرّه و در نقطه ببین. در اضافت بقدرت چیزى را عظیم مدان. و در اضافت بحکمت وجود چیزى را حقیر و خرد مخوان. عرش عظیم بیافرید که اندر تحت هر پایهاى از پایههاى آن سیصد و شصت هزار عالم است پر از مقرّبان و مقدّسان. و ذرّهاى حقیر بیافرید که قدر رسم صورت وى بینند حسّا، و لکن دست بوى نرسد جسّا و مسّا. این ذرّه که در نقابست نور آفتاب آن را عیان کند، و آن عرش که در حجاب است نور قرآن آن را بیان کند. تا این نور نبود کس ذرّه نبیند. و تا آن نشان نبود کس عرش نداند. و در آفرینش عرش حکمت است که سقف عالم بود. محراب اعظم، آئینه قدرت، نهایت صورت، قبله کرّوبیان، مطاف مقرّبان، خزینه لطائف، منبع طرائف، مطلع انوار، مجمع آثار. و در آفرینش ذرّه حکمت است که بیان کمال قدرت بود، نشان اظهار فطرت، آئینه عبرت، گواى بىنیازى عزّت، بیان داعیه اعتبار، نشان قهر و قدرت جبّار. تا بدانى که صنع صانع حکیم جلّ جلاله عبث نبود، و کار وى سفه نبود و بر وى لهو روا نبود. و هر چه کند در آن سرّى است که در ابداع وى هوس و هوى نبود: على قدر اهل العزم تأتى العزائم! قوله: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ حقّ جلّ جلاله و عظم شأنه قسم یاد میکند بایّام دهر که محلّ عبرت ناظر است و اثر قدرت آن قادر، که آدمى همیشه در کاست است و در زیان، خراب عمر و مفلس روزگار و حیران. هر روزى که بر وى بغفلت مىگذرد جز وى از اجزاء عمر وى مىکاهد و بروز آخر نزدیک میگردد، در نقصان میرود، و مىپندارد که هىفزاید. بنقد عصیان مىآرد و طاعت با فردا مىافکند.
گفتى: بکنم کار تو بنوا فردا
و آن کو که ترا ضمان کند تا فردا؟!
رسول خدا (ص) که مهتر و بهتر خلق عالم بود و برگزیده و بر کشیده حقّ بود، میگوید: هیچ بامداد برنخاستم که شبانگاه را چشم داشتم. و هیچ شب نخفتم که بامداد را منتظر بودم. و هیچ لقمه در دهن ننهادم که گمان بردم که پیش از مرگ از خوردن آن لقمه فارغ شوم. و آن مهتر (ص) در دعا بسیار گفتى: «خداوندا تو ما را زندگانى ده در حلاوت طاعت، و مردگى ده در پاکى از وحشت و زلّت. و ما را بحضرت خویش بر، نه تشویر زده کردار و نه خجل گشته روزگار.
بر افواه ائمه دین و علماء شرع متداولست که هر چه اندر کتب و صحف ربّانى است، از اوراق آدم و صحف شیث (ع) و ادریس (ع) و ابراهیم (ع) و موسى (ع) مجموع آن جمله اندر تورات و انجیل و زبور است و هر چه اندرین کتب است بیان و نشان آن در قرآن عظیم و فرقان مجید است، و هر چه در قرآن مجموع و مسموع است در سورة «الحمد» است. و هر چه در سورة «الحمد» است اندرین چهار کلمه است که: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. و هر چه درین چهار کلمه است در حروف «بسم اللَّه» است. و هر چه در صورت «با» است در صرّه نقطه وى است و گفتهاند: نظم قرآن بر مثال عرش آمد، و نقطه «با» بر مثال ذرّه اکنون دیده سرّ بگشا در صور و در سور نظر کن، نهایت عظمت در قرآن و در عرش ببین و نشان قدرت در ذرّه و در نقطه ببین. در اضافت بقدرت چیزى را عظیم مدان. و در اضافت بحکمت وجود چیزى را حقیر و خرد مخوان. عرش عظیم بیافرید که اندر تحت هر پایهاى از پایههاى آن سیصد و شصت هزار عالم است پر از مقرّبان و مقدّسان. و ذرّهاى حقیر بیافرید که قدر رسم صورت وى بینند حسّا، و لکن دست بوى نرسد جسّا و مسّا. این ذرّه که در نقابست نور آفتاب آن را عیان کند، و آن عرش که در حجاب است نور قرآن آن را بیان کند. تا این نور نبود کس ذرّه نبیند. و تا آن نشان نبود کس عرش نداند. و در آفرینش عرش حکمت است که سقف عالم بود. محراب اعظم، آئینه قدرت، نهایت صورت، قبله کرّوبیان، مطاف مقرّبان، خزینه لطائف، منبع طرائف، مطلع انوار، مجمع آثار. و در آفرینش ذرّه حکمت است که بیان کمال قدرت بود، نشان اظهار فطرت، آئینه عبرت، گواى بىنیازى عزّت، بیان داعیه اعتبار، نشان قهر و قدرت جبّار. تا بدانى که صنع صانع حکیم جلّ جلاله عبث نبود، و کار وى سفه نبود و بر وى لهو روا نبود. و هر چه کند در آن سرّى است که در ابداع وى هوس و هوى نبود: على قدر اهل العزم تأتى العزائم! قوله: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ حقّ جلّ جلاله و عظم شأنه قسم یاد میکند بایّام دهر که محلّ عبرت ناظر است و اثر قدرت آن قادر، که آدمى همیشه در کاست است و در زیان، خراب عمر و مفلس روزگار و حیران. هر روزى که بر وى بغفلت مىگذرد جز وى از اجزاء عمر وى مىکاهد و بروز آخر نزدیک میگردد، در نقصان میرود، و مىپندارد که هىفزاید. بنقد عصیان مىآرد و طاعت با فردا مىافکند.
گفتى: بکنم کار تو بنوا فردا
و آن کو که ترا ضمان کند تا فردا؟!
رسول خدا (ص) که مهتر و بهتر خلق عالم بود و برگزیده و بر کشیده حقّ بود، میگوید: هیچ بامداد برنخاستم که شبانگاه را چشم داشتم. و هیچ شب نخفتم که بامداد را منتظر بودم. و هیچ لقمه در دهن ننهادم که گمان بردم که پیش از مرگ از خوردن آن لقمه فارغ شوم. و آن مهتر (ص) در دعا بسیار گفتى: «خداوندا تو ما را زندگانى ده در حلاوت طاعت، و مردگى ده در پاکى از وحشت و زلّت. و ما را بحضرت خویش بر، نه تشویر زده کردار و نه خجل گشته روزگار.
رشیدالدین میبدی : ۱۱۱- سورة تبت- مکیة
النوبة الثالثة
قوله: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم ملک تحیّرت العقول عن ادراک عظمته و تلاشت فی بحار رحمته و طربت القلوب بالطاف قربته و تروّحت الارواح بنسیم محبّته طاحت الاشارات و تاهت العبارات. و بطلت الرّسوم، و انتهت العلوم، و نسخت الاخبار، و طمست الآثار، و نسیت الاذکار، و خلت الدّیار، و عمیت الأبصار، و لم یبق الّا الازل و القدم و الجبروت. و العظم و السّناء السّرمدى، و الکرم و القضاء الازلى و القسم.
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
بنام او که نه جز ازو پادشاه است، و نه جز ازو معبود. ساجدان را مسجود است، و قاصدان را مقصود. پیش از کى قائم، پیش از صنع قادر، پیش از هر وجودى موجود.
خداوندى معروف، بفضل و لطف موصوف. بکرم وجود دلهاى دوستان را عیانست و جانهاى موحّدان را مشهود. یکى بى طاعت مقبول و روزگارش مسعود، یکى بى جنایت مردود و از درگاه او مطرود. نه آنجا نیل است و نه اینجا جود، حکمى است مبرم و قضایى معهود «وَ ما نُؤَخِّرُهُ إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ» قوله: تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ چه کرد بو لهب که در ازل نصیب او داغ حرمان آمد؟
چه آورد بو بکر در ازل که تاج سعادت و کرامت بر فرق روزگارش نهادند؟! تو گویى که بو لهب از آن شقىّ گشت که کافر آمد! و بو بکر از آن سعید گشت که مسلمان آمد؟! راه حقیقت عکس اینست! تو کفر در شقاوت دان نه شقاوت در کفر.
و اسلام در سعادت دان نه سعادت در اسلام! این کاریست رفته و بوده و در ازل پرداخته.
پیر طریقت گفت: آه از حکمى پیش از من رفته، فغان از گفتارى که خود رایى گفته، ندانم که شاد زیم یا آشفته؟! ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته؟! سگ اصحاب الکهف رنگ کفر داشت، و لباس بلعام باعور طراز دین داشت، لیکن شقاوت و سعادت ازلى از هر دو جانب در کمین بود، لا جرم چون دولت روى نمود، پوست آن سگ از روى صورت در بلعام پوشانیدند. گفتند: «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ.» و مرقع بلعام در آن سگ وشیدند، گفتند: «ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ»
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۴
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵۱
رهی معیری : چند قطعه
راز خوشدلی
رهی معیری : چند قطعه
لاله کوهی
سحر به دامن کهسار، لاله گفت به سنگ
ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که برزند آبی بر آتش دل ما
نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی
نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما
نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت
نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما
در این بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فکند به دامان کوه منزل ما
به خیره، چهره برافروختیم و پژمردیم
ندیده رهگذری، جلوه شمایل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که ای مصاحب خودبین و یار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوریم
که نیست ره غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم یکدگرند
گشوده کی شود ای دوست، عقده دل ما
چو خار طعنه مزن، گر نه همنشین گلی
که همنشین من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گیری، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگی ست حاصل ما
ز رنگ و بوی جوانی، چه بود حاصل ما؟
به درد و داغ در این گوشه سوختیم و نبود
کسی که برزند آبی بر آتش دل ما
نه سرو بر سرم افراشت سایبان روزی
نه عندلیب، شبی نغمه زد به محفل ما
نه چشمی از رخ رنگین ما نصیبی یافت
نه چشمه، آینه بنهاد در مقابل ما
در این بهار که جمع اند شاهدان چمن
قضا فکند به دامان کوه منزل ما
به خیره، چهره برافروختیم و پژمردیم
ندیده رهگذری، جلوه شمایل ما
ز حرف لاله برآشفت سنگ خاره و گفت:
که ای مصاحب خودبین و یار غافل ما
به شکر کوش، گر از ورطه بلا دوریم
که نیست ره غم و اندوه را به ساحل ما
از آن گروه منافق که خصم یکدگرند
گشوده کی شود ای دوست، عقده دل ما
چو خار طعنه مزن، گر نه همنشین گلی
که همنشین من و توست بخت مقبل ما
به گوشه گیری، مجموع باش و دم درکش
کز اجتماع، پراکندگی ست حاصل ما
رهی معیری : چند قطعه
پند روزگار
رهی معیری : چند قطعه
رشک جنان
بعد از این دشت و دمن رشک جنان خواهد شد
زلف سنبل به چمن، مشک فشان خواهد شد
باز بلبل که بود غره به ده روز بهار
غافل از محنت ایام خزان خواهد شد
هرکه عاشق منش افتاده و شاعر مسلک
بهر او باد صبا، نامه رسان خواهد شد
چون شود پرده دری کار نسیم سحری
هرچه در پرده نهان است، عیان خواهد شد
داد، در خرمن بیداد، شرر خواهد زد
اشک از دیده بدخواه، روان خواهد شد
آن کسانی که نمیشد سرشان حرف حساب
بعد از این حرف حسابی سرشان خواهد شد
گرچه کس غیر خدا غیب نداند، لیکن
آنچه گفتم به گمانم که همان خواهد شد
زلف سنبل به چمن، مشک فشان خواهد شد
باز بلبل که بود غره به ده روز بهار
غافل از محنت ایام خزان خواهد شد
هرکه عاشق منش افتاده و شاعر مسلک
بهر او باد صبا، نامه رسان خواهد شد
چون شود پرده دری کار نسیم سحری
هرچه در پرده نهان است، عیان خواهد شد
داد، در خرمن بیداد، شرر خواهد زد
اشک از دیده بدخواه، روان خواهد شد
آن کسانی که نمیشد سرشان حرف حساب
بعد از این حرف حسابی سرشان خواهد شد
گرچه کس غیر خدا غیب نداند، لیکن
آنچه گفتم به گمانم که همان خواهد شد
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
دل های مردمان به نشاط جهان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
در دل مرا غمیست، که خاطر بآن خوشست
چون نیست خوشدل از تن زارم سگ درش
سگ بهتر از کسی، که باین استخوان خوشست
خوش نیست چشم مردم بیگانه جای یار
چون یار من پریست ز مردم نهان خوشست
از درد ناله کردم و درمان من نکرد
گویا دلش به درد من ناتوان خوشست
سلطان ملک هستی باشد خیال دوست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوشست
ناصح، عمارت دل ویران ما مکن
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوشست
بر آستان یار هلالی نهاد سر
او را سر نیاز برین آستان خوشست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
عجب! که رسم وفا هرگز آن پری داند
پری کجا روش آدمی گری داند؟
دلم بعشوه ربود اول و ندانستم
که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند
بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست
که شاه مصلحت کار لشکری داند
حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس
که قد گوهر سیراب گوهری داند
بناز گفت: هلالی کمینه بنده ماست
زهی سعادت! اگر بنده پروری داند
پری کجا روش آدمی گری داند؟
دلم بعشوه ربود اول و ندانستم
که آخر اینهمه شوخی و دلبری داند
بعاشقان ستم دوست عین مصلحتست
که شاه مصلحت کار لشکری داند
حدیث لعل خود از چشم درفشانم پرس
که قد گوهر سیراب گوهری داند
بناز گفت: هلالی کمینه بنده ماست
زهی سعادت! اگر بنده پروری داند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
شیرین دهنا، این همه شیرین نتوان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود