عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند
به‌ گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند
به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل
ز خار منتش عمری ‌گریبان چاک بنشاند
درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند
خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر
ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون‌ صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی
چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند
شکار زخمی‌ام‌، بیتابی‌ام دارد تماشایی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند
اگر از موج‌ گوهر می‌توان زد آب بر آتش
عرق هم‌ گرمی آن روی آتشناک بنشاند
به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم
ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم
مرا این آرزو تا کی ‌گریبان ‌چاک بنشاند
به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد به ضبط‌ گریهٔ عاشق
غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند
طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن
تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند
صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند
به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس ‌بیدل
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند
توفان قیامت به فلک ریشه دواند
شوق تو به سامان خراش دل عشاق
ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند
دور از مژه اشک است و همان بی‌سر و پایی
غربت همه‌ کس را به چنین بیشه دواند
شوری‌ست در این بزم‌ کز افسون شکستن
چندان که پری بال کشد شیشه دواند
صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا
تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند
مجنون تو راگر همه تن‌بند خموشی‌ست
چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند
وقت است‌که چون غنچه به افسون خموشی
در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند
سعی امل از قد دوتا چاره ندارد
بیدل به ره‌کوهکنی تیشه دواند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند
راه نفس به خلوت آیینه بسته‌اند
وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است
این شعله را به خرقهٔ پشمینه بسته‌اند
وحدتسرای دل نشود جلوه‌گا‌ه غیر
عکس است تهمتی‌ که بر آیینه بسته‌اند
از نقد دل تهی‌ست بساط جهان که خلق
بر رشتهٔ نفس‌ گره ‌کینه بسته‌اند
گو پاسبان به خواب طرب زن ‌که خسروان
دلها چو قفل بر در گنجینه بسته‌اند
مضمونی از خیال تأمل رمیده‌ایم
تقویم حال ما همه پارینه بسته‌اند
غافل نی‌ام ز صورت واماندگان خاک
در پای من ز آبله آیینه بسته‌اند
چون شمع ‌کشته عجزپرستان خدمتت
دستی‌ست نقش داغ که بر سینه بسته‌اند
بیگانه است شعله ز پیوند عافیت
از سوختن به خرقهٔ ما پینه بسته‌اند
بیدل به سعد و نحس جهان نیست‌ کار ما
طفلان دلی به شنبه و آدینه بسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند
عرض کلاه داده و گردن شکسته‌اند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار
بد مستیی‌ که ساغر مردن شکسته‌اند
بیتابی از غبار نفس کم نمی‌شود
مبنای دل به روی تپیدن شکسته‌اند
در زلف یار هیچ دل‌آزردگی نداشت
این دانه‌ها ز دوری خرمن شکسته‌اند
یارب شکست من به چه افسون شود درست
دارم دلی که پیشتر از من شکسته‌اند
در عالمی‌ که سنگ ‌شررخیز وحشت است
گرد مرا چو آب در آهن شکسته‌اند
هرگل ‌که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود
یا رب چه خار در دل ‌گلشن شکسته‌اند
صد برق درکمین نفس موج می‌زند
مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکسته‌اند
پرواز من چو موج‌ گهر در دل است و بس
بالی‌که داشتم به تپیدن شکسته‌اند
هر ذره‌ام به رنگ دگر می‌دهد نشان
جوش بهارم آینهٔ من شکسته‌اند
امروز نفی هم گل اقبال دوستی‌ست
یاران ز رنگ ما صف دشمن شکسته‌اند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم
در پای رشته‌ها سر سوزن شکسته‌اند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد
ما را همان به درد شکستن شکسته‌اند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست
بیدل ز رنگ خود همه دامن شکسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی‌ گر تکلف ‌کرده‌اند
سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند
از مآل زندگی جمعی ‌که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند
هستی و امید جمعیت جنون وهم ‌کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند
در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند
گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی‌ تف‌ کرده‌اند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف ‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
حاضران از دور چون محشر خروشم دیده‌اند
دیده‌ها باز ست لیک از رگوشم دیده‌اند
با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را
میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیده‌اند
سابه زنگ‌کلفت آیینهٔ خورشید نیست
نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند
صورت پا در رکابی همچو شمع استاده‌ام
رفته خواهد بود سر هم‌گر به دوشم دیده‌اند
در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنونی نیست یاران‌ گر به هوشم دیده‌اند
تهمت‌آلود نفس چندین گریبان می‌درد
چون سحر عریانم اما خرقه‌پوشم دیده‌اند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنی‌ست
مصلحتها در چراغان خموشم دیده‌اند
فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب در دکان گلفروشم دید‌ه اند
حال می‌پندارم و ماضی است استقبال من
در نظر می‌آیم امروزی که دوشم دیده‌اند
شبنم‌آرایی‌ست بیدل شوخی آثار صبح
هرکجا گل کرده باشم شرم‌کوشم دیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند
آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی ‌که تمنا به خیالت می‌سوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن ‌کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست
پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند
نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست
کز تحیر همه جا آینه خرمن ‌کردند
ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن‌ کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقده‌ای داشت دل سوخته شیون‌ کردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در تهنیت نظام‌الدوله هنگام آوردن خلعت شاهنشاه غازی در هنگام ولیعهدی
صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب
همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب
روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او
تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب
زان مئی کز جام کیخسرو جهان‌بین‌تر شود
گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب
چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال
تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب
چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز
واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب
گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل
باز می‌گفتم نه حاشا انه شیئی عجاب
باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین
کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب
من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در
با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب
در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ
در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب
روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ
موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب
آب روی و تاب موی برد آب و تاب من
این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب
چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو
یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب
حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست
هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب
چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم
چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب
گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان
ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بی‌نقاب
ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری
وی دو مشکین طره‌ات دارالامارهٔ ماهتاب
مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم
من درین احوال حیران‌کاحولستم یا مُصاب
آفتابی از شمال آید به چشمم جلوه‌گر
وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب
نرم نرمک خنده‌یی فرمود و برقع برگشود
گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب
گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم
اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب
آفتابی ‌کز شمال پارس بینی جلوه‌گر
هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب
بوالمظفر ناصرالدّین‌ کز نسیم عفو او
در دهان مار تریاق اجل‌گردد لعاب
گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری
گفتم از بهرکه‌گفت از بهر میرکامیاب
جانفشان سرباز شاهنشه حسین‌خان آنکه هست
ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب
گفتم از سعی‌که صاحب اختیار ملک جم
شد چنین وافر نصیب و شد چنان‌کامل نصاب
گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم‌ که هست
هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب
گفتم آیا تهنیت را هیچ‌گویم‌گفت نه
گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب
کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان
در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - و له ایضاً فی مدحه
عاشق بی کفر در شرع طریقت‌کافرست
کافری بگزین گرت‌شور طریقت‌در سرست
کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین
آوخا زین قید آزادی‌که قید دیگرست
نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر
آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست
زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست
وین سخن از روز روشن بی‌سخن روشنترست
زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات
از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست
لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست
پس به معنی مومنست آنکو به صورت‌ کافرست
کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی
درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست
منن رام‌اکامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ‌کوس از ضربتست و بوی عود از آذرست
عکس‌های فکرت تست آنچه اندر عالمست
نقش‌های فکرت تست آنچه اندر دفترست
خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام
وانچه‌گفتی‌گفتی این فرموده اسکندرست
یک سخن سربسته‌ گو‌یم ‌کاو نداند بدسگال
مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست
فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی ‌گسیخت
کاین دو را با یکد‌گر پیوند بوی و عنبرست
هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست
هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست
می خمار آرد هم از می دفع می‌‌گردد خمار
لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست
تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست
ترک اوصاف طبیعت‌ گو دلا کز روی طبع
هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست
خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود
هرچه می‌زاید حرامست ار پسر یا دخترست
خلق نیکی‌ کز طبیعت می‌بزاید مرد را
پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست
وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر
اسب‌چوبین است کش نی دست و نی پاوسرست
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست
اس چ‌ربین‌ک‌ردان را بهر بازی درخ‌ررست
فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید
کانکه بی‌می مستی آرد در پی شور شرست
اژدهای نفس نگذاردکه رو آری به‌‌گنج
اژدهاکش شوگرت در سر هوای‌گوهرست
شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد
لاجرم هر آدمی ‌کاو حیّه‌در شد حیدرست
اژدهاکش‌ هیچ می‌دانی درین‌ ایام ‌کیست
میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست
میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او
زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست
ذ‌ات بی‌همتای او قلبست و گیتی قالبست
عدل ملک‌آرای او روحست و عالم پیکرست
فطرت او آسمانی ‌کش محامد انجمست
طینت او پادشاهی‌ کش‌ مکارم لشکرست
گر بدو خصمش تشبه ‌کرد کی ماند بدو
نیست‌ سلطان هر که چون هدهد به ‌فرقش افسرست
لاغرستش‌ کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست
محضر قدر رفیع اوست ‌گردون لاجرم
ای‌اهمه‌انجم‌براو چون‌مهرهابر محضرست
گر ز گردون فرّ او افزوده‌گ ردد نی عجب
هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست
گر به‌کام شیر بنگارند نام خلق او
تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست
آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم
خواجه خشم آردبلی‌ گر گو بیش چون چاکرست
هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست
هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست
کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت
کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست
تا جهان ماند بماند او که بی‌او روزگار
موکبی بی‌شهریارست و سپاهی بی‌سرست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع ثانی
مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر
که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر
به خاک دانش هرگز مکار تخم امید
ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر
به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر
کریم اگر نبود بهره‌ کی برد دانا
مسیح اگر نبود زنده‌کی شود عاذر
چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر
زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل‌پرست
ستاره نیست مگر دون‌نواز و دون‌پرور
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که ‌کس ‌کند طمع التیام از خنجر
سهر سهم سعادت نهد به شست‌ کسی
که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر
ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را
که اختیار کند پشک را به مشک تتر
کسی‌که باز نداند دخیل را ز روی‌
کسی‌که فرق نیارد سهل را ز قمر
زبان طعن ‌گشاید به شعر خاقانی
سجل طنز نگارد برای بومعشر
چه روی مهر به قومی ‌که مهرشان همه ‌کین
چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر
به نیش ‌کژدم هرگز بود ز مهر نشان‌؟
به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟
پی سلامت خود در تواتر حدثان
هنودوار ندارند باکی از آذر
ز خاربن نکند مرد آرمان رطب
ز پارگین نکند شخص آرزوی ‌گهر
پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک
ز جنس جنس ندارد به هیچ روی‌ گذر
ز علو قطره از آن‌ها بطست سوی نشیب
ز سفل شعله از آ‌ن ساعدست سوی زبر
به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان
به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر
برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری
ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر
مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک
کس آرزو نکند از سراب نیلوفر
ازین مسدس‌گیتی مدار چشم خلاص
که مهره راه رهایی ندارد از ششدر
خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره
پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر
به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان
به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر
گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار
ورت سباحت باید بکن لبان از بر
مزن به‌گام هوس در طریق فقر قدم
مکن به پای هوا در دیار عشق سفر
تو نرم نرم خرامی و دشت بی‌پایان
تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر
به پهنه‌ای‌که در آن راه‌گم‌کند خورشد
به لجه‌ای‌که در آن گام نسپرد صرصر
به توسنی چه بر آیی‌ که نیستش ‌کامه
به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر
ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک
به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر
ز آری آری‌گوید جواب و از لالا
مرادش آنکه به جزکرده نبودت‌کیفر
تو بدسگالی و نیکی طمع ‌کنی هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ
علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی
که خط روح‌کی از نیستی شود اوفر
نگر به ‌صفر که هیچست و در طریق حساب
اقل هر عدد از یاریش شود اکثر
ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول
به ‌گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر
دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز
دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر
بخوان فقر بری دست و آرزو به‌کمین
به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر
هوای مائده داری و زهر در سکبا
خیال بادیه‌ داری و دزد در معبر
به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق
به دشت عشق ز توحید بایدت رهور
که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا
که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر
ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم
ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر
سبع نیی‌که تجنب‌کنی ز یار و دیار
ضَبُغ نیی‌که تنفرکنی ز مال و نفر
پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار
که گاه معرکه رهوار به بود لاغر
ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای
ز جان و تن‌ چو رهیدی به جان و تن منگر
ستون خانه شکستی فرود آن منشین
طناب خیمه ‌گسستی به شیب آ‌ن مگذر
مه حقیقت جویی به بام عشق برآی
ره طریقت پویی طریق فقر سپر
به جنگ خیبر خیل رسول را صف‌دار
به صف صفین جیش جهول را صفدر
هزار جنت در یک تو جهش مدغم
هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر
به نزد حلمش الوند در حساب طسوج
به پیش جودش اروند در شمار شمر
ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون
ز ملگش‌کف خاکیست ملک اسکندر
به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم
به یک بشارتش اندر بقای صدکشور
پرند مصری او را قضا بود قبضه
کمند چینی او را فنا بود چنبر
کمینه خادم خدمتگران او خاقان
کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر
مقیم حضرت‌او باج خواهد از سنجار
گدای درگه او تاج‌گیرد از سنجر
به نزد جودش کز نجم آسمان افزون
به پیش رایش‌ کز جرم آفتاب انور
یکی نفایه سفالست جام‌کیخسرو
یکی شکسته ‌کلوخست‌ گنج بادآور
ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر
مدار چرخ نیابی دگر به ‌گرد مدر
فلک ندارد با باد عزم او جنبش
زمین ندارد باکوه حزم او لنگر
قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر
که بهر کودک اقبال او کند فرفر
ز مسلخ‌ کرمش روزگار اجری‌خور
ز مطبخ نعمش‌کاینات روزی بر
به‌کاخ شوکت او هفت پرده شادُروان
به‌خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر
همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را
که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر
به زیر پایه فضل اندرش چه‌کوه و جه دشت
به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر
بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان
به انهدام جهان خشمش ارکند محضر
دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان
دگر نیابی زین‌کاخ هفت پرده اثر
چنان‌ گذر کند از نه سپهر بیلک او
که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر
به نوک ناوک او سم صد هزار افعی
بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر
کنایتست ز دست تو ابر در آذار
حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر
هم آن در آزار از همت تو در آزار
هم این در آذر از هیبت تو در آذر
به هرچه رای‌ کنی چرخ از آن نتابد روی
به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر
پری به امر تو تعویذ سازد از آهن
عرض به‌نهی ‌تو اعراض ‌جوید از جوهر
هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال
عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر
مکارم تو چو اسرار سرمدی بی‌حد
محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر
به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه
به عد این یک اوراق اگر شود دفتر
نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب
نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر
پس از نبرد بنی‌المصطلق به سال ششم‌ا
رسول خواست شود با یهود کین‌گستر
هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید
همه هژبر و توانا و گرد و کند آور
نگاشت پورابی‌ نامه‌یی به خیل یهود
وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر
ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم
چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر
سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن
کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر
یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب
مگر به یاریمان یارد آورد یاور
گر آن‌ گره نگشایند این‌ گره ازکار
درست خانه و خونمان شود هبا و هدر
یکی ز خیل نضیر و قُریظه‌ یاد آرید
کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر
سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار
از آن‌ گروه همه نامجوی و نام‌آور
چو آن‌ گروه دو فرسنگ راه ببریدند
به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر
بدان نهیب ‌که در خیلشان فتاد نهاب
به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر
وزان ‌کران به شب تیره آفتاب رسل
بسان انجم پویانش از قفا لشکر
یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر
یزک نمود بشیر عباد خیر بشر
عباد اهرمنی را به ره‌ گرفت و گرفت
خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر
چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار
به پای باره برافراشت بر فلک اختر
یهود بی‌خبر اندر کَریجها خفته
یکی نهاده ‌کلاه و یکی ‌گشاده‌ کمر
به امر بار خدا تا به صبح ازین باره
نشان نیافت ‌کسی از صدای یک جانور
نه از نباح‌کلاب و نه از نبوح یهود
نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر
به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار
به شاخ سرخ‌گل آوا برآورد تندر
دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ
بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر
فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت
به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر
هزار پشهٔ سیمین به چرخ‌گشت نهان
به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر
شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار
برون شدند ز در همچو روزهای دگر
کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست
نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر
به دشت رانده سراسرگواره وگله
به‌گاو بسته تناتن‌گوآهن و ایمر
پی درودن غلات همچو گاز گراز
به دست زارعشان داستغاله و دَستَر
چو خارپشتی آونگ از درخت چنار
به سفت راعیشان از پلاس پاره‌گذر
به‌کشتمند تناتن چمان و غافل ازین
که جای‌ گندم و جو رسته ناوک و خنجر
به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان
بهر کجا که ‌گذشتند تیغ بود و تبر
زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب
فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر
به در شدند برآشفته حال و از مویه
فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر
سلام نام یکی پیر بد در آن‌باره
فراشت بال ‌که جز چنگ چاره نی‌ایدر
در ار بر وی ببندیم‌ کار بسته شود
به آنکه در بگشاییم تا گشاید در
گزیر نیست ‌کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر
ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان
ز نیش پیکان‌گر بردمد دو صد عبهر
چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود
چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر
هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص
هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر
بگفت آن دد گوساله خوی سامریان
بتافتند دگرباره روی از داور
یکی درخت‌کهن‌سال بد به قرب حصار
سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر
بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن
زهی درخت‌که خلد مجسم آرد بر
زهی درخت‌که هژذه هزار عالم را
به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ
چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود
گشاد از کمر جم پرند خارا در
ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد
که ماه نو برباید ز آسمان ظفر
دوگام آن دَدِ آهن جگر به‌ کام زمین
چو خار چینهٔ آهن به‌گاز آهنگر
نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر
که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست
بر آن صفت ‌که نهان‌گشت تودهٔ اغبر
نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت
که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر
رسول خواست ابوبکر را و داد برو
درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر
شنیده‌ای‌که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ
چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر
ز روی طیش چنین‌ گفت آفتاب قریش
که بامداد چو خور برزند سر از خاور
دهم لوا به‌کسی‌ کش خدای هردو جهان
چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر
سحرگهان‌که شهشاه باختر در چشم
به میل خط شعاعی کشید کحل سهر
هزار شاهد چشمک‌زن از نظارهٔ او
نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر
ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی
نهان شدند عرب‌وار در سیه چادر
ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود
کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر
کجاست مردمک دیدگان حق بینم
که هست سرمه‌کش دیدهٔ جلال و خطر
کجاست شیر حق‌ آن کو به صدهزاران چشم
بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر
جواب داد یکی‌ کای فروغ چشم جهان
ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر
دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم
که هیچ‌ کس به جز از حق نیایدش به نظر
گشوده‌اند از آن روی صعوگان پر و بال
که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر
ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز
دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر
شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت
شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر
کسی ‌که مکه ‌غبارش کشد چو سرمه به چشم
به چشم سرمهٔ مکی ‌کشد ز بیم حَسَر
کس که چشمهٔ آتش‌فشان به چشمش تار
ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ
رسول گفت گرش سوی من فراز آرید
منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر
یکی‌روان شد و دست علی گرفت ‌به دست
ز دستگیری او دست یافت بر اختر
علی ز چهر پیمبر شدش جهان‌بین باز
اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر
به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش
چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر
پس اختری ‌که باخترش مهچه ناصیه‌سای
بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر
بپو بپهنه‌که این رزم را تویی شایان
بچم به‌عرصه‌که این عزم را تویی از در
ولی بار خدا باره راند زی باره
درفش کینه فروکوفت بر در خیبر
نهاده دل به تولّای احمد مختار
سپرده جان به عنایات خالق اکبر
یکی ستاره شمر بود در درون حصار
که خوانده بود ز تورات رمزهای سور
چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور
چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر
سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی
سرود حیدره‌ام شیر حق بشیر بشر
مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور
مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر
مران یهود از آن گفته گشت آشفته
چوکفته‌نازش بر رخ دوید خون جگر
به مویه‌ گفت خود این‌ گرد ایلیاست‌ کزو
به پور عمران‌گیهان خدای داد خبر
سپس ز باره یکی دیو نام او حارث
جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر
دو اسبه راند به آهنگ‌ کین شیر خدای
شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر
زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی
دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر
بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه
نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر
کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو
تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر
نهاد بر زبر میل خود سنگ گران
بسان ‌گنبد دوار بر خط محور
رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم
روان ز کین شهنشه بسان تند شرر
چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم
چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در
که شد ز جنبش آن جسم خاک بی‌آرام
که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر
هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ
نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر
گرفت راه برو چون هژبر بر روباه
گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر
چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا
که‌کرد برق پرندش‌ ز سنگ خاره‌گذر
به امر ایزد دادار جبرئیل امین
اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر
اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن
اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر
برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند
زگاو و ماهی بگذشتیش‌ پرنداه‌رر
ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان
شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر
گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز
به زخم ‌گرزهٔ خارا شکن فکند سپر
فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی
چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر
خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو
بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر
در حصار ببستند چل یهود عنود
برآن‌که بارهٔ علم محمدی را در
مگو حصار یکی آسمان کز افرازش
عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر
ز بس متانت آسیب‌ گنبد هرمان
ز بس رزانت آشوب سد اسکندر
ز باره‌اش‌‌که دو صد ره بر از سپهر برین
به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر
چنان رفیع ‌که بر قعر ژرف خندق آن
نتافتی ز بلندی فره‌رغ هفت اخر
عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود
چو از فرود دماوند تل خاکستر
هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر
همه ستاره شناس و همه ستاره شمر
از آنکه منطقه را با معدل از دو کران
فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر
همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان
همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر
فراز کنگر عالیش امتان کلیم
هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر
ز حمل جثهٔ آن‌باره خسته‌ گاو زمین
برآن مثال ‌که در زیر بار لاشهٔ خر
رسید بر در آن‌ باره شرزه شیر خدای
گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور
به قدرتی که در آویختی اگر با کوه
چو تار کارتن از هم‌ گسیختیش‌ کمر
به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر
شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر
به قوتی‌که اگرگوی خاک بگرفتی
چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر
دری چنان را با قوتی چنین افکند
ز سطح غبرا بر اوج‌ گنبد اخضر
غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن
زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر
بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر
به خشت و خاره و سرپاش و‌ گرزه و جمدر
به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین
به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر
گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین
که‌کس نبندد با خاشه سیل را معبر
چو تندسیل‌که آید زکوهسار فرود
دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر
ز آفتاب حوادث نیافتند یهود
به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر
ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره
ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و ‌کمر
ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم
ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر
ز ناق‌های مرصع زمام از یاقوت
ز باره‌های مکلل لگام از گوهر
گزیده‌گزیت و رسته ز صد هزار بلا
سپرده جزیت‌و جسته ز صدهزار خطر
امین ملک خدا دادشان امان و سرود
که هرکه ماند در سور ازو نماند سر
ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون
برید هریک و زین جایگه ‌کنید سفر
صفیه زادهٔ حی‌بن اخطب آنکه به حسن
نبود در همه عالم چنو یکی اختر
شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال
که عنبرین قمرش بود آتش عنبر
روانه ساخت به سوی رسول تا سازد
مفرحی دل او را ز عنبر و شکر
بلال برد پری را ز رزمگاه و پری
بشد بسان پری دیده تابش از منظر
رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه
هلال‌وار بکاهیدش از ملال قمر
سرود از چه ز آوردگاهش آوردی
دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر
تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما
بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر
پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد
شدش ز مهر رسول خدا درون پرور
بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما
سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر
گشود بُسّد و این‌گونه گشت گوهربار
که چون بکند در از باره حیدر صفدر
بدم به‌گوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس
بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر
که ناگهان چو یکی صرع‌دار آشفته
که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر
زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت
چو زورقی متلاطم میان بحر خزر
چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف
شکافت ماه جبینم ز پایهٔ‌ کر کر
وزان‌کرانه هژبر خدا امام هدی
چو بسته دید به یاران زکنده راه‌گذر
فرودکنده یکی ژرف رود بود روان
گذشته موجش از اوج نیلگون منظر
شکسته رهگذر سیل را یهود عنود
که تا ز آب نمایند دفع تند آذر
گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای
ز در نمود مرآن ژرف‌کنده را معبر
از آن سبب‌که در ازای در به قول درست
یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر
میان‌کنده به استاد مرتضی آونگ
گشاده روح امین زیر پای شه شهپر
شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول
که هان نظاره نمادست ساقی‌کوثر
رسول ‌گفت یکی پای او کنید به چشم
که هیچ‌گوش سراین را نمی‌کند باور
چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر
سوی محیط ‌گرایید بحر پهناور
نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر
که تا سپهر وفا را چو جان‌کشد در بر
علی به صفحهٔ‌کافورگشت لولوبار
به مشک و غالیه آمیخت دان‌های دُرر
نبی سرودش کای آسمان عز و جلال
که هست ذات تو هستی‌کون را مصدر
چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم
چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر
نه روز چون‌که برآید نهان شود کوکب
نه مهر چون‌ که بتابد نهان شود اختر
گشود لعل ‌گهربار مرتضی و سرود
که ای زبار خدا کاینات را سرور
نه‌ طرف‌ گلشن خرم شود ز اشک سحاب
نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر
نه اشک ابر لآلی شود به‌کام صدف
نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر
نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان
فزون شود فر نسرین و لاله و نستر
چو عشرتی‌ که دو چشم‌ گرسنه را ز طعام
شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر
صباکه روحش شادان زیاد در جنت
صبا که جانش خرم بواد در محشر
به مخزنی‌ که خداوند نامه آن را نام
چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش امیر الامرا النظام میرزا نبی خان رحمه الله فرماید
شد کاسه‌ام از باده تهی کیسه‌ام از زر
زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر
پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان
واسباب فراغت به همه حال میسر
شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد
رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر
هم بودکباب بره هم نقل مهنا
هم بود طعام سره هم آش مزعفر
هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین
هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر
هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای
زانسان‌که زن صالحه از خانهٔ شوهر
که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین
گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر
بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت
زانو بگشادی‌ که برم دست فراتر
بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت
بازو بگشادی ‌که مرا گیرد در بر
گه ریشک رشکین من از روی تملق
بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر
گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق
بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر
گه آبله‌گون صورت من دیدی وگفتی
خورشیدکه دیدست بدین‌گونه پر اختر
هروقت‌که خمیازه‌کشیدم ز پی می
برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر
هرگه‌ که تمنای یکی بوسه نمودم
لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر
صد بوسه اگر می‌زدمش باز به شوخی
لب غنچه نمودی‌که بزن بوسهٔ دیگر
شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق
کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر
نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق
کاین نثر نه نثر است‌ که عقدی است ز گوهر
وامسال‌که هم‌کیسه و هم‌کاسه تهی شد
آن از می پالوده و این از زر احمر
ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی
یارم شده هم راز به رندان قلندر
هرگه‌که مرا بیند درکوچه و بازار
چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر
کاینست همان شاعرک خام طمع‌ کار
کاینست همان مفلسک زشت بداختر
بر بوی بت ساده روانست به هرکوی
بریاد بط باده دوانست بهر دَر
شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه
نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر
ها صورت زشتش نگر و قد خمیده
ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر
بیکارتر از این نبود در همه اقلیم
بیعارتر از این نبود در همه ‌کشور
یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار
کز کردهٔ من هست بدین‌گونه مکدر
حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک
انگشت‌نما کرده مرا طعنهٔ دلبر
آن به‌ که نمایم سفر اندر طلب سیم
تاکار من از سیم شود ساخته چون زر
ای سیم ندانم تو به اقبال‌که زادی
کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر
مقصود سلاطینی و محسود اساطین
آرایش شاهانی و آسایش لشکر
بی‌ یاد تو زاهد نکند روی به محراب
بی‌مهر تو واعظ ننهد پای به منبر
شوخی‌که به دیهیم شهان ننگرد ازکبر
پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر
ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو
هر سنگدلی سیمبری‌ گشته مسخر
ای‌سیم‌چو جان‌سخت‌عزیزی تو به ‌هرجای
جز در کف شمس‌الامرا میر مظفر
سالار نبی اسم و نبی رسم‌که تیغش
آمدگه‌کین با ملک‌الموت برابر
تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان
یاجوج زمان را سخطش سد سکندر
جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان
گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر
ای برگ دو عالم به‌کف جود تو مدغم
وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر
از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد
تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر
از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد
از مجلس تو جنت و از جام توکوثر
دیوان دغا را خم فتراک تو زندان
نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر
با حزم توکوهیست‌ گران‌ کاه مخفف
با عزم توکاهیست سبک‌کوه موقر
تدبیر تو است ار خردی هست مجسم
شمشیر تو است ار ظفری هست منور
تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا
کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر
در بزم بنانت به ‌گه رزم سنانت
آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر
بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج
بدکیش توگیرد ز سهامت ‌گه ‌کین پر
ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن
ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر
دیریست تو دانی‌که‌مرا در دل وجان هست
آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر
چندان ‌که اجازت ز تو جستم همی از مهر
گفتی‌ که بمان تات دلیل آیم و رهبر
خود واسطهٔ‌ کار تو گردم بر خسرو
خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور
از لطف تو آسوده و با خویش سرودم
الحمد خدا را که امیرم شده یاور
بالله که اگر قرض مرا افکند از پای
از امر امیرالامرا می‌نکشم سر
در این دو سه مه فی‌المثل از جوع بمرم
با مهر امیرم نبود غم به دل اندر
شد پنج مه ایدون ‌که به شیراز بماندم
با خاطر آشفته و با عیش محقر
اکنون ‌که سپه راند شه از ری به سپاهان
ار جو که مرا بار دهد میر دلاور
تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار
در چشم‌ کشم سرمه و بر سر نهم افسر
تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز
اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - د‌ر تهنیت تشریف قبای بیضا ضیای شهریاری د‌ر ستایش حسین‌خان نظام‌الدوله
بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار
کآمد اینک زیور اندام صاحب‌اختیار
جسم یک‌برباز اندر یک‌جهان‌جان چون‌کند
جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
بخردان‌ گویند جای جان پاک اندر تنست
ورکسی پرسد ز من‌ گویم ندارم استوار
زانکه‌ من تن‌بینم اندر یک‌جهان جان جای‌گیر
راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن
چشم خلقی ‌گشت روشن زین قبای شهریار
این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک
بوده در وی آفتاب عالم‌ آرا را قرار
یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو
بوده‌ طوبایی‌ که‌ هستش‌ فضل‌ و رحمت ‌برگ‌ و بار
یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل
یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک
وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار
آنکه‌گفتی بر تن هستی نمی‌گنجد لباس
کاش دیدی این قبا بر جسم شاه‌ کامگار
این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر
شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار
کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت
کرم این اطلس‌کرم پودست و قوتش افتخار
کرم این خارا همانا بوده ‌کرم هفت واد
کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار
مرد نساجی‌که دیبای قبای شاه بافت
حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست
وین برای تار جعد خود نهادش در کنار
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش
پرتو خواجه است‌ گویی این قبای شاهوار
این قبا را فی‌المثل بندی اگر بر چوب خشک
چوب ‌گردد سز و خرم همچو سرو جویبار
دوش‌ گفتم این قبا از شأن ‌گردون برترست
جبر محضست ‌اینکه ‌بخشد شه به ‌صاحب ‌اختیار
عقل ‌گفتا اختیار و جبر یکسو نه‌ که هست
کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم
از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار
این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان
کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست
زان‌که بهر آب بخشیدش خدیو نامدار
گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو
آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار
پارسایان نیز می‌ترسم‌که تردامن شوند
زان همه آبی‌ که جاری‌ کرده است از هر کنار
فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد
چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش
گه نشان‌گوهرآگین‌گاه تیغ شاهوار
گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی
کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار
تا به ‌گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد
باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - د‌ر ستایش مر‌حوم محمدشاه غازی‌ گوید
کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به‌کنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده ‌پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونست‌گرم بازارش
از هوس سر به‌سر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من ‌که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمن‌وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرین‌کار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان‌گفت
تا نبینی به نرم‌گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون‌ کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی به‌کوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیله‌هاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت‌کردست
نیست در دل امید زنهارش
می‌ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاه‌گیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی ‌که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بی‌مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکه‌گویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام الدوله گوید
بیا و ساغر می‌ کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت ‌گذشت نالانال
بباید از غم و انده ‌گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه‌ بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده‌ گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دل‌خوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل‌ سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانه‌ایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی‌ که‌ گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن ساده‌لوح سیمین‌بر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره‌ مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که می‌بینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکه‌بوسه‌ز دستم‌به‌هر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش‌ گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان‌ کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رم‌دیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام‌ کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه‌ گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث ‌کرامات ‌گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه‌ گه پشت ‌کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم‌ زبان به هیچ مقال
نموده‌ گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده‌ گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم می‌دویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان به‌سوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم‌ که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفت‌کیف‌الحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این‌ شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس‌ کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن ‌سپس ‌لب ‌و رخسار گردن‌ و خط ‌و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضل‌الاعمال
به‌گاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که ‌کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمران‌کشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده ‌کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش‌ روان‌شوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی ‌کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جم‌صولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به ‌کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چله‌خانهٔ آجال
کفت به ‌گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به ‌گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه‌ کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان‌ کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاط‌انگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نه‌کوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به‌ کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه ‌کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خم‌کمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزه‌گر سفال پزد
ز کوره جام‌جم آرد برون به جای سفال
تبارک‌الله ازین رخش‌ کوه‌ کوههٔ تو
که وقت حمله به ‌کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچک‌سر
بزرگ‌هیکل و فربه‌سرین و ضغیم‌یال
رونده‌تر ز یقین و دونده‌تر ز گمان
پرنده‌تر ز عقاب و جهنده‌تر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق ‌کند
به شرق شیهه‌زنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پست‌تر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرم‌تر شود ز رمال
زمانه‌گر زبر پشت او سوار شود
به یک‌نفس گذرد هر چه در جهان‌ مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب می‌زند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو می‌بگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه‌ که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانه‌گوید
من ازین پس می‌خورم می ‌گر حلالست ار حرام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که‌ گردد شام صبح
گه ‌گشایم مویشان را تا که ‌گردد صبح شام
پیش ازین‌ گر باده می‌خوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام ‌کرد آن لحظه ‌کابراهیم‌وار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در این‌یک حلال و روزه در آن‌یک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش‌ کرسی زرّین مقام
ناصرالدین‌شاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن‌ کس نداند این ‌کدامست آن‌ کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لم‌یزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی ‌کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین ‌گفتم تفو بر گوهرت ای‌ کج خرام
تو نیی آن بنده‌کاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو می‌دانی‌که من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانت‌کی‌کند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت ‌کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت‌ گام
روی‌ کیوانم سیه شد عقد پروینم ‌گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهره‌ام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله‌ رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی‌ کز شه ‌گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسم‌کرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی ‌کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنه‌گرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی‌ کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون‌ که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت‌ به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک‌ گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت به‌کام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰ - د‌ر منقبت هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رهاکن تا نخواهی پیرهن
آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ
مرده‌ات را عار آید از کفن
مر بدن را رخت عریانی بپوش
پیش از آن‌ کت خاک پوشاند کفن
عشق خواهی جام ناکامی بنوش
فقر خواهی‌ کوس بدنامی بزن
داعی ابلیس را از در بران
جامهٔ تلبیس را از بر بکن
تن بکاه ای خواه در تیمار جان
تا به‌کی جان‌کاهی از تیمار تن
جان مهذب ساز همچون جبرئیل
تن معذب دار همچون اهرمن
شوق جان هستی دهد نه ذوق نان
درد دل مستی دهد نه درد دن
ای خلیفه‌زاده یاد آر از پدر
ای غریب افتاده بگرا زی وطن
شرزه شیری چند جری با سگان
شاهبازی چند پری با عنن
می‌ مشو مغرور اگر جویی فنا
می‌ مخور کافور اگر داری زغن
در گذر زین چار طبع و پنج حس
برشکن زین هفت شوی و چار زن
گر چو دیگت هست جوشی در درون
کف میار از خام‌طبعی در دهن
تا نشان سمّ اسبت ‌گم‌ کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن
آفتاب ‌آسا به هر کاخی متاب
عنکبوت‌آسا به هر سقفی متن
چون مگس جهدی نما شهدی بنوش
چون شتر باری ببر خاری بکن
ز اقتضای نفس راضی شو که نیست
اقتضایی بی‌قضای ذوالمنن
این نه جبرست اختیارست اینکه خوی
خویش را بشناسد از درّ عدن
تا نگویی حال اگر زینسان بود
چیست حکمت در تکالیف و سنن
کز محک این بس که سازد آشکار
نقد مغبون را ز نقد ممتحن
چند‌ گویی کان قبیحست این صبیح
چند گویی‌ کان لجین‌ است این لجن
نسبت اجزا به اجزا چون دهی
بینی آن یک را قبیح این را حسن
لیک چون‌ کل را سراپا بنگری
جمله را بینی به جای خویشتن
عالمی بینی چو بادام دو مغز
کفر و دین هم مفترق هم مقترن
جان جدا از تن ولیکن عین جان
تن سوا از جان ولیکن صرف تن
ای صنم‌جوی صمدگو تا به‌کی
در زبان حق داری و در دل وثن
هر زمان سازی خدای رنگ رنگ
همچو نقش نقشبندان ختن
وین بترکاو را پس از تصویر وهم
کسوت‌ گفتار پوشی بر بدن
ایزدی را کز یقین بالاترست
جهد داری تا درآری در سخن
گر خداجویی ببین با چشم سر
در سراپای وجود بوالحسن
صانع‌ کل مانع ظلم و فساد
حامی دین ماحی جور و فتن
صهر احمد حیدر خیبر گشا
زوج زهرا ضیغم عنتر فکن
فذلک ایجاد و تاریخ وجود
مخزن اسرار و فهرست فطن
سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل
شیر بر حق دایهٔ سر و علن
از ازل جانها به چهرش مستهام
تا ابد دلها به مهرش مرتهن
عقل با رایش چو سودای جنون
خلد با خلقش چو خضرای دمن
خاطر او مهر حکمت را فروغ
طینت او شمع هستی را لگن
مهر او رمح مهالک را زره
حفظ او تیغ مخافت را مجن
نام او در مهد از پستان مام
در لب کودک درآید با لبن
می‌نخیزد یک عقیق الاکه زرد
گر بجنبد باد کین‌ش در یمن
می‌نروید یک‌گیا الاکه سرخ
گر ببارد ابر تیغش بر چمن
روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد
شام تاری خادم هر پیرزن
بسکه آب از چه‌ کشیده نیم‌شب
هر دو پایش را خراشیده رسن
بهر تنور ارامل نیمشب
گشته با سیمین انامل خارکن
هر غریبی راکه او پرسیده حال
کرده هر یادی به جز یاد وطن
هر یتیمی راکه او بخشیده مال
دیده هر نقشی به جز نقش محن
مهر بردار از زبان ای مرتضی
نکته‌یی بنما ز سرّ مختزن
حل ‌کن این اشکال‌های تو به تو
تا شناسندت خلایق تن به تن
تا به چند این اختلاف ‌کفر و دین
تا به چند این اتصاف ما و من
بازگو کابلیس و آدم از چه رو
ساز کردند ارغنون مکر و فن
این چه جنگ خرفروشان بد کزو
هر دو عالم پر غریوست و غرن
در جنان بر صلح چون بستند دل
در جهان بر کینه چون دادند تن
از کجا صادر شد آن صلح نخست
ازکجا ظاهر شد این‌کین‌کهن
محرم و محروم را علت یکیست
این چرا خائن شد آن یک مؤتمن
تا چه دید از گل ‌که عاشق شد هزار
تا چه دید از بت که عاشق شد شمن
بود اگر یعقوب راضی از قضا
از چه‌ گریان‌ گشت در بیت‌الحزن
موسی ار داند که حق نادیدنی است
از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن
ور یقین دارد که جرم از سامریست
خواجه هارون را چراگیرد ذقن
ور خلیل از قدرت حق واقفست
مرغکان را از چه برد سر ز تن‌
سوزن ار دجَال چشمت از چه رو
جان عیسی شد به مهرش مفتتن
اینهمه چون و چرا را ای علی
بر سر بوجهل جهلان در شکن
تا به لب ها نه چرا ماند نه چون
تا ز دلها نه‌ گمان خیزد نه ظن
الله الله ای علیّ مرتضی
جلوه‌یی بنما وکوته‌کن سخن
صلح و کین را ده به یکبار آشتی
کفر و دین را کن به یک جا انجمن
آشناکن دیو را با جبرئیل
آشتی ده شحنه را با راهزن
نفی را اثبات ‌کن در نفی لا
سلب را ایجاب ‌کن در لفظ لن
حیدرا نوروز سلطانی رسید
سر‌خ شد چون دشت ناوردت دمن
عقد انجم را فلک مانا گسیخت
تا فرو بارد به شاخ نسترن
در صدفها هرچه مروارید بود
ابر بستد تا فشاند بر سمن
توده توده مشک دارد ضیمران
شوشه شوشه سیم آرد یاسمن
ارغنون بستست بلبل در گلو
تا به‌ گل خواند نوای خارکن
هر کسی را عیدی از سلطان رسد
هم مرا عیدی ده ای سلطان من
عیدیم این‌کز پریشانی مرا
وارهاند همتت فخر زمن
چرخ بینش مخزن اجلال و جاه
بحر دانش منبع افضال و من
حاجی آقاسی خداوندی ‌که هست
هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن
نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست
اینکه‌گردون خواندش نجم پرن
پاسبان دولت شه بخت اوست
پاسبان را کی به چشم آید و سن
کلک او لاغر شد از سودای ملک
شخص سودایی کجا یابد سمن
با عدو کاری‌ کند کلکش که‌کرد
بیلک رستم به چشم روی تن
چون دعای دولتش خواند خطیب
مرغکان آمین‌ کنند اندر وکن
چون ثنای خلق او راند ادیب
آهوان تحسین ‌کنند اندر ختن
خصم می‌گرید ز بیم‌ کلک او
همچو مرغ سوخته بر بابزن
تا بود در سنبل خوبان گره
تا بود در طرّه ی ترکان شکن
زنده بادا تا ابد خصمش ولیک
در عذاب و محنت و بند و شکن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۵ - در مدح حاج میرزا آقاسی طاب ا‌لله ثراه گوید
عید دان چیست لب چون عید خندان داشتن
خند خندان جان نثار راه جانان داشتن
جان هم‌ از جانان بود کت داده تا قربان‌ کنی
بهر قربان هم نباید منّت از جان داشتن
بس‌کمالی نیست قربانی نمودن بهر عید
عید را باید به پای دوست قربان داشتن
عشق دانی چیست لب پرخنده کردن نزد خلق
بی‌خبر از آه‌ و افغان آه و افغان داشتن
در حضور دیو طبعان از پی روپوش چشم
سرکه ‌کردن روی و در دل شکرستان داشتن
چون‌ سکندر بست‌اندر دل خیال روم و روس
روی کرباس سرادق زی خراسان داشتن
گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن
گه نشاط وصل اندر عین هجران داشتن
مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل
زشت باشد خلد را دهلیز شیطان داشنن
قاصد غمهاست آین آهی‌که خیزد از درون
عیش‌ها دارد نهانی آه پنهان داشتن
چون جمال خواجه ‌کز صبح ازل روشن‌ترست
یک جهان خورشید باید درگریبان داشتن
زیور خلدند آل مصطفی وز مهرشان
دبده بابد جنت و دل باغ رضوان داشتن
بی‌سفینهٔ نوح ‌گر عالم پر از جودی شود
چشم آزادی خطا باشد ز طوفان داشنن
خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بوعلی
لقمه باید در گلو از خوان لقمان داشتن
چشم مست پیر چون بی‌باده مستی‌ها کند
چشم را بابد در او دزدیده حبران داشتن
صاحب دیوان تواند در میان بار عام
رازها با خواجه بی‌تذکار و تبیان داشتن
چشم احمد خامش‌گویاست لبکن بایدت
علم حیدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن
کوش همچون خواجه بدهی هر چه را آری به دست
تا جهان باری به خویش و غیر آسان داشتن
خود بگو جز تلخکامی چست حاصل بحر را
زین گهر پروردن و زین‌ درّ و مرجان داشتن
ابر با آن تیره رخساری که پوشد ر‌وی روز
مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن
خواجه شو ز اوّل که یابی معنی وارستگی
پس بدانی حکمت ملک فراوان داشتن
یک سوالست از سر انصاف می‌پرسم ز تو
دهر را آباد خوشتر یاکه ویران داشتن
بایدت بر دل نیفتد سایهٔ دیوار حرص
ورنه باکی نبست برگل‌کاخ و اوان دان
“خواجه برگل می‌نهد بنیان نو بر دل می نهی
فرق دارد جان من این داشنن زان داشتن
تو نداری چشم حق‌بین‌ کم‌ کن این چون و چرا
خواجه را نقصی نباشد زان دو چندان داشتن
از تب شهوت فتادستی درین‌‌ گفتار زشت
داروی تب نوش تاکی ننگ هذیان داشتن
جان سستت بر نتابد بار سختی‌های عشق
پُتک پولادست نتوان شیشه سندان داشتن‌
زشت باشد با لباس ‌کاغذین رفتن در آب
رخب *‌رد فرودن آنگه چشم ناوان داشنن
کوش تا جون خواجه سر تا پای‌گردی معرفت
وز بهار فبفن در دل صدگلبشان داشنن
ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فیض او
روح باید تشنه چون ربگ ببابان داشتن
بایدت چون خواجه ز اول علمها را سر به سر
گردکردن زان سپس بر طاق نسیان داشن
ورنه بس آسان تر‌ک کاریست بی‌کسب علوم
آه‌چون عارف‌ کشیدن ذکر عرفان داشنن
با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن
نقد حال دیگران را زیب دیوان داشتن
دزدی‌است این نه‌غناکزموش طبعی هر زمان
دانهای غیر دزدیدن در انبان داشتن
گبر راکز زند و استالوح دل باشد سیاه
سود ندهد غالباً هیکل ز قرآن داشتن
نف دان ش رهاکن نقثث‌ن دانث‌ن راکه مرد
شرمش آید در بغل لعبت چو صبیان داشتن
در دو گیتی هرچه بینی یک حقیقت بیش نیست
کت نماید مختلف زین نقش‌ الوان داشتن
کلک‌قدرت نقش هرچیزی بهر چیزی نگاشت
ورنه چوبی را نشاید شکل ثعبان داشتن
می بجنباند چوکودک جمله را در مهد طبع
تا بدان جنبن رها یابد ز نقصان داشتن
خاک‌ را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشنی
تا تواند حاصل از وی قوت حیوان داشتن
از خم جان فلاطونی شراب هوش نوش
کار دونانست حکمت‌های یونان داشتن
پاک باید دل تن را آلوده باشد باک نیست
زانکه در ظلمات باید آب حیوان داشتن
صورت قنبر به یاد آورکه دانی می‌توان
در سواد کفر پنهان نور ایمان داشتن
گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن
گفت بابد روح پاک از کفر خذلان داشتن
فبف و بسطی‌کز خیالت می‌بزاید روز و ش
چند باید نامشان فردوس و نیران داشتن
با خیال دوست بنگر روی زشت اهرمن
تا بدانی می‌توان در دیو غلمان داشتن
شکوه‌ کم‌ کن از جهان تاز و برآسایی‌که مام
طفل را از شیرگیرد وقت دندان داشتن
خوشترین کاریست مدح خواجه باید خویش را
چون صدف دایم به مدحش گوهرافشان داشتن
غ‌وث ملت حاجی آقاسی ‌که خواهد عفو او
خلق را هر ساعتی یک دهر عصیان داشتن
ماه را چون تار کتان هر سر مه عدل او
تن بکاهد تا بداند رسم‌ کتان داشتن
خامه‌اش یکشبرنی‌ کمتر بود دین معجزست
شبرکی نی را به یک عالم نگهبان داشتن
وهم می‌گفت ار قدر خواهد شود شبهش پدید
عقل ‌گفتا شرط تقدیربست امکان داشتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید
بود این نکته در حکمت‌سر‌ای غیب برهانی
که در جانان‌رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی
خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن
که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیات‌روح‌اگر مواهی‌رها کن‌خوی‌حیوانی
معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن
که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق‌ کن
که‌قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
که‌همچون‌خواجه گردهستی‌از دامن‌برافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌آسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی
چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی
درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را
به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی
غمی‌کاو جاودان‌ماند به‌ازعیشی‌که طیش آرد
که‌عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی
تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه درّم‌گهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی
که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایون‌پیک ربانی
نبی‌گف ای مهین‌پیک خدا از ره چرا ماندی
چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی
به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌مهتر مرا بگذار و خود بگذر
که‌گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدره‌است امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی
نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفت‌کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی
بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا این‌دست‌برد از دست‌و درماندم‌ز حیرانی
گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی
چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی
همه‌نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که بازآمد
مرآن‌حلقهٔ‌هستی‌به‌فرش‌از عرش رحمانی
نه‌خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او
به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سخت‌دل‌کردند عزم سست‌پیمانی
بدینسان سالها بگذشت‌کاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی
س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی
اگرگردون‌ گشاده‌روی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شه‌دهقان‌و تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامی‌کز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی
تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه
که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاری‌کندگوبی‌که الهامیست ربانی
به‌نظم‌جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آن‌کشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همه‌فاجر همه‌باغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور
بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی
به‌بخت‌شاه‌و عون خواجه اندر پارس حکم او
روان‌شد بی‌سپه‌چون در مداین حکم سلمانی
بدانسان‌فاربن‌ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد
بجز در صبح‌ و شام‌ ازنای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی
چنان‌شد راست کار ملک‌ازوکاندر دبستان‌هم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قوی‌کردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم
که‌آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر
به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سی‌فرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی
بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه
که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی
یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند
که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی
بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن
تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی
چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا
چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی
چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی
بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش
شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان
که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی
کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد
همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی
بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران
که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه
بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی
تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی
میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم
دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که
که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی
مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی
تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش
بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی
که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی
تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را
وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی
پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی
که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش
فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی
به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی
به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه
به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی
سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید
به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌
بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
روزگاری‌ که به عشق از هوسم افکندند
بال و پر کنده برون قفسم افکندند
ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد
مور بودم به غرور مگسم افکندند
تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر
در تب و تاب شمار نفسم افکندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر
صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افکندند
ناز دارم به غباری ‌که ز بیداد فلک
سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
چه توان ‌کرد سراغ همه زین دشت ‌گم است
در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند
شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست
از ادب پیش ‌گذشتم ‌که پسم افکندند
سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل
چه نمودند که در دیده خسم افکندند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱
امید عیش کجا و دل خراب کجا
هوای باغ کجا، طایر کباب کجا
به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد
سرور باده کجا، نشأ شباب کجا
به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا
بلند همتی ذره داع می کندم
وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا