عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۲ - غزل
شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد
بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد
ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت
بیخودم از صومعه بر در خمار برد
با همه مستی مرا پیر مغان بار داد
هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد
ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد
مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد
همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد
عاقبت آب مرا بر سر بازار برد
کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت
عشق درآمد ز در عقل من از کار برد
بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد
ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت
بیخودم از صومعه بر در خمار برد
با همه مستی مرا پیر مغان بار داد
هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد
ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد
مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد
همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد
عاقبت آب مرا بر سر بازار برد
کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت
عشق درآمد ز در عقل من از کار برد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۰ - غزل
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چو نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی ما ز آن خراب آبادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر بند تو از جمله عالم آزادست
دمم کم ده که دم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم بر نخیزد
چو گفتار ملک بنشیند مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم
فکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و ایین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت بر آرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت بر جاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیفت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند پینی
به هر کاری ردم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد
ملک چون غصه از مهراب بنشید
صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چو نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی ما ز آن خراب آبادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر بند تو از جمله عالم آزادست
دمم کم ده که دم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم بر نخیزد
چو گفتار ملک بنشیند مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم
فکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و ایین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت بر آرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت بر جاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیفت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند پینی
به هر کاری ردم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد
ملک چون غصه از مهراب بنشید
صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۲ - نامه جمشید به خورشید
شب تاری به روز آورد جمشید
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
مطول رقعه ای ببریده در شب
چو زاغ شب به دنبالش مرکب
که در هندوستان سنگین وطن داشت
پریدن در هوای ملک چین داشت
ز هندستان به سوی چینش آورد
بر اطراف ختن شکر فشان کرد
درونش داشت سوزان قصه ای راز
به نوک خامه کرد این نامه آغاز
به نام دادبخش دادخواهان
گنه بخشنده صاحب گناهان
خلاص انگیز مظلومان محبوس
علاج آمیز رنجوران مأیوس
ازو باد آفرین بر شاع خوبان
چراغ دلبران و ماه خوبان
مه برج صفا صبح صباحت
گل باغ وفا، عین ملاحت
طراز کسوت چین و طرازی
نگین تاج و فرق سرفرازی
چراغ ناظر و خورشید آفاق
فراغ خاطر و امید مشتاق
عزیزی ناگه افتادی به زاری
ز جاه یوسفی در چاه خواری
سرشک گرم رو را می دواند
به صدق دل دعایت می رساند
که ای نازک نگار ناز پرورد
چو گل نه گرم گیتی دیده نه سرد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۴ - دو بیت شعر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۷ - دلجویی خورشید از حال جمشید
چو از اغیار مجلس گشت خالی
صنم از حال جم پرسید حالی
که: «آن مسکین حبیبم را چه حالست؟
درین غربت غریبم را چه حالست؟
یکایک قصه جمشید گفتند
حدیث ذره با خورشید گفتند
به شیرین قصه فرهاد بردند
به وامق نامه عذرا سپردند
چو چشمش بر سواد نامه افتاد
ز مژگان عقد مروارید بگشاد
ز نظمش داد جان را قوت و قوت
ز اشک آراست لو لو را به یاقوت
ز بویش یافت بوی آشنایی
نظر دید از سوادش روشنایی
سوادش چون سواد دیدگان بود
معانی خوب و الفاظش روان بود
بر او معنی به جای خود نشسته
چو مهرویی نقاب از مشک بسته
گل اندام از قلم شکر روان کرد
معانی در بیان خط روان کرد
بر اوراق سمن ریحان همی کاشت
به خامه حال هجران عرضه می داشت
بر آورد آب حیوان از سیاهی
مرکب شد روان در چشم ماهی
حریر چین به پای خامه پیمود
سر دیباچه آن نامه این بود:
صنم از حال جم پرسید حالی
که: «آن مسکین حبیبم را چه حالست؟
درین غربت غریبم را چه حالست؟
یکایک قصه جمشید گفتند
حدیث ذره با خورشید گفتند
به شیرین قصه فرهاد بردند
به وامق نامه عذرا سپردند
چو چشمش بر سواد نامه افتاد
ز مژگان عقد مروارید بگشاد
ز نظمش داد جان را قوت و قوت
ز اشک آراست لو لو را به یاقوت
ز بویش یافت بوی آشنایی
نظر دید از سوادش روشنایی
سوادش چون سواد دیدگان بود
معانی خوب و الفاظش روان بود
بر او معنی به جای خود نشسته
چو مهرویی نقاب از مشک بسته
گل اندام از قلم شکر روان کرد
معانی در بیان خط روان کرد
بر اوراق سمن ریحان همی کاشت
به خامه حال هجران عرضه می داشت
بر آورد آب حیوان از سیاهی
مرکب شد روان در چشم ماهی
حریر چین به پای خامه پیمود
سر دیباچه آن نامه این بود:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۸ - نامه خورشید به جمشید
بنام آنکه نامش حرز جان است
ثنایش بر تر از حد زبان است
انیس خلوت خلوت گزینان
جلیس مجلس تنها نشینان
شفا بخشنده دلهای بیمار
به روز آرنده شبهای تیمار
از او باد آفرین بر شاه جمشید
بدو فرخنده ماه روز خورشید
سرشک گرم رو را می دوانم
به صدق دل دعایت می رسانم
لیال الهجر طالت یا حبیبی
تو باری چونی آخر در غریبی؟
نسیمی نگذرد در هیچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم ندیمی نیست حالی
عفی الله غم که از من نیست خالی
ز هجران تو هر دم می زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامرانی
زمان عیش و عهد شادمانی؟
می و روی نگار و آب و مهتاب
تو پنداری که نقشی بود بر آب
دل من داشت خوش وقتی و خالی
تو گفتی بود خوابی یا خیالی
دو گل بودیم خوش در گلستانی
ندیم ما چو بلبل دوستانی
برآمد تند باد مهرگانی
پراکند آن نعیم بوستانی
چنین است ای عجب احوال عالم
گهی شادی فزاید، گاه ماتم
فلک می گشت خوش خوش جام بر ما
به شادی می گذشت ایام بر ما
نگین افسر ما بود خورشید
حباب ساغر ما بود ناهید
به پاکی چون گل از یک آب و یک گل
چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل
رفیقانی لطیف و خوب دیدار
چو مروارید در یک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند
مرا غیر از خیالت کوست بر سر
نیاید آشنایی در برابر
سیاهی چند گردممست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار
به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست
هم آوازی مرا غیر از صدا نیست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام می گیرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختی و درشتی دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهی خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزی من
شب وصل تو گردد روزی من
مرو در غم که غم امد فراهم
که اندوه است و شادی هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پیش و پس عسری دویسرست
نه آخر هر شبی دارد نهاری؟
نه آید هر زمستان را بهاری؟
چه نتوانم که نزدیکت نشینم
طریقی کن که از دورت ببینم
دل زندانیی را شاد گردان
ز بندی بنده ای آزاد گردان
حدیثم را چو دُر میدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسیار
صنم در نامه می کرد این غزل درج
به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
ثنایش بر تر از حد زبان است
انیس خلوت خلوت گزینان
جلیس مجلس تنها نشینان
شفا بخشنده دلهای بیمار
به روز آرنده شبهای تیمار
از او باد آفرین بر شاه جمشید
بدو فرخنده ماه روز خورشید
سرشک گرم رو را می دوانم
به صدق دل دعایت می رسانم
لیال الهجر طالت یا حبیبی
تو باری چونی آخر در غریبی؟
نسیمی نگذرد در هیچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم ندیمی نیست حالی
عفی الله غم که از من نیست خالی
ز هجران تو هر دم می زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامرانی
زمان عیش و عهد شادمانی؟
می و روی نگار و آب و مهتاب
تو پنداری که نقشی بود بر آب
دل من داشت خوش وقتی و خالی
تو گفتی بود خوابی یا خیالی
دو گل بودیم خوش در گلستانی
ندیم ما چو بلبل دوستانی
برآمد تند باد مهرگانی
پراکند آن نعیم بوستانی
چنین است ای عجب احوال عالم
گهی شادی فزاید، گاه ماتم
فلک می گشت خوش خوش جام بر ما
به شادی می گذشت ایام بر ما
نگین افسر ما بود خورشید
حباب ساغر ما بود ناهید
به پاکی چون گل از یک آب و یک گل
چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل
رفیقانی لطیف و خوب دیدار
چو مروارید در یک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند
مرا غیر از خیالت کوست بر سر
نیاید آشنایی در برابر
سیاهی چند گردممست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار
به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست
هم آوازی مرا غیر از صدا نیست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام می گیرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختی و درشتی دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهی خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزی من
شب وصل تو گردد روزی من
مرو در غم که غم امد فراهم
که اندوه است و شادی هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پیش و پس عسری دویسرست
نه آخر هر شبی دارد نهاری؟
نه آید هر زمستان را بهاری؟
چه نتوانم که نزدیکت نشینم
طریقی کن که از دورت ببینم
دل زندانیی را شاد گردان
ز بندی بنده ای آزاد گردان
حدیثم را چو دُر میدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسیار
صنم در نامه می کرد این غزل درج
به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۱ - غزل
مرا در جام خون دل مدام است
برون زین می بر اهل دل حرام است
می ام عشق است و جز سودای آن می
گر آید در سرم، سودای خام است
هر آنکس را که مهر دوست با جان
مقابل نیست چون مه ناتمام است
اگر کام تو آزار دل ماست
بحمدالله دل ما دوستکام است
شب تار من از روی تو روز است
صباح عیش از زلف تو شام است
مرا چشم تو کرد از یک نظر مست
چه محتاج می و ساقی و جام است
ملک چون ناز یار نازنین دید
فرود آورد سر پایش ببوسید
به زاری گفت: «ای جان جهانم
گل باغ دل و سرو روانم
جفا گفتی و حق بر جانب تست
بلی کاندر وفا سخت آمدم سست
تو این بند از برای من کشیدی
تو این جور از جفای من کشیدی
مرا گفتی که تا کی می پرستی
مرا از چشم تست این عین مستی
برون زین می بر اهل دل حرام است
می ام عشق است و جز سودای آن می
گر آید در سرم، سودای خام است
هر آنکس را که مهر دوست با جان
مقابل نیست چون مه ناتمام است
اگر کام تو آزار دل ماست
بحمدالله دل ما دوستکام است
شب تار من از روی تو روز است
صباح عیش از زلف تو شام است
مرا چشم تو کرد از یک نظر مست
چه محتاج می و ساقی و جام است
ملک چون ناز یار نازنین دید
فرود آورد سر پایش ببوسید
به زاری گفت: «ای جان جهانم
گل باغ دل و سرو روانم
جفا گفتی و حق بر جانب تست
بلی کاندر وفا سخت آمدم سست
تو این بند از برای من کشیدی
تو این جور از جفای من کشیدی
مرا گفتی که تا کی می پرستی
مرا از چشم تست این عین مستی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۲ - غزل
خراباتی و رند ست آشکارا
چو بینم آن حریف مجلس آرا
به بویش می کنم این مستی از می
وگر نه می چه در خوردست مارا؟
به یادش خون خم خوردیم لیکن
ستد از ما دل و دین خونبها را
مرا گرد خم و خمخانه گشتن
تویی مقصود میل تست ما را
اگر وصلت نباشد خاک بر سر
خم و خمار در گل مانده پا را
امر علی جدار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
ولکن حب من سکن الدیارا
چنین تقدیر بود و بودنی بود
پشیمانی نمی دارد کنون سود
ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم
چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ
تا عاقبت کار به خورشید رسیدم
آمد که مرا در نظر خویش بسوزد
یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم
ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه
چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است
من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم
اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین
چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم
ملک را گفت مهراب ای خداوند
دریغ است اینچنین در دانه در بند
ازین شکر چرا در تنگ باشد؟
چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟
کنون تدبیر باید کرد ما را
مگر این چشمه بگشاید ز خارا
همی باید زدن بر آب صد رنگ
بود کاید برون این دولت از سنگ
چو زر دارد به غایت دوست افسر
چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر
زر بسیار باید خرج کردن
در آن احوال خود را درج کردن
مگر افسر به گوهر سر در آرد
به گوهر کار ما چون زر بر آرد
شدست این در جهان مشهور باری
که بی زر بر نیاید هیچ کاری
از آن گل در کنار دوستانست
که گل را دایماً زر در میان است
دم صبح از پی آنست گیرا
که در کامش زر سرخ است پیدا»
ملک چون این سخن بشنید از وی
بدو گفتا که: » ای یار نکو پی
به هر کنجی مرا گنجیست مدفون
پر از لعل نفیس و در مکنون
کنیزی نیز دارم نام شاهی
ازو بستان گهر چندان که خواهی
گهر می ریز هم بالای افسر
به زر در گیر سر تا پای افسر»
چو دید اندر سخن خورشید را گرم
ملک چون موم شد یکبارگی نرم
ز مرغان هیچ می نشنید گوشی
جز آواز خروسی در خروشی
همه شب هر دو جام وصل خوردند
ز دم سردی صبح اندیشه کردند
ملک در نیم شب آهی بر آورد
فرو خواند این رباعی از سر درد
چو بینم آن حریف مجلس آرا
به بویش می کنم این مستی از می
وگر نه می چه در خوردست مارا؟
به یادش خون خم خوردیم لیکن
ستد از ما دل و دین خونبها را
مرا گرد خم و خمخانه گشتن
تویی مقصود میل تست ما را
اگر وصلت نباشد خاک بر سر
خم و خمار در گل مانده پا را
امر علی جدار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
ولکن حب من سکن الدیارا
چنین تقدیر بود و بودنی بود
پشیمانی نمی دارد کنون سود
ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم
چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ
تا عاقبت کار به خورشید رسیدم
آمد که مرا در نظر خویش بسوزد
یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم
ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه
چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است
من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم
اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین
چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم
ملک را گفت مهراب ای خداوند
دریغ است اینچنین در دانه در بند
ازین شکر چرا در تنگ باشد؟
چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟
کنون تدبیر باید کرد ما را
مگر این چشمه بگشاید ز خارا
همی باید زدن بر آب صد رنگ
بود کاید برون این دولت از سنگ
چو زر دارد به غایت دوست افسر
چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر
زر بسیار باید خرج کردن
در آن احوال خود را درج کردن
مگر افسر به گوهر سر در آرد
به گوهر کار ما چون زر بر آرد
شدست این در جهان مشهور باری
که بی زر بر نیاید هیچ کاری
از آن گل در کنار دوستانست
که گل را دایماً زر در میان است
دم صبح از پی آنست گیرا
که در کامش زر سرخ است پیدا»
ملک چون این سخن بشنید از وی
بدو گفتا که: » ای یار نکو پی
به هر کنجی مرا گنجیست مدفون
پر از لعل نفیس و در مکنون
کنیزی نیز دارم نام شاهی
ازو بستان گهر چندان که خواهی
گهر می ریز هم بالای افسر
به زر در گیر سر تا پای افسر»
چو دید اندر سخن خورشید را گرم
ملک چون موم شد یکبارگی نرم
ز مرغان هیچ می نشنید گوشی
جز آواز خروسی در خروشی
همه شب هر دو جام وصل خوردند
ز دم سردی صبح اندیشه کردند
ملک در نیم شب آهی بر آورد
فرو خواند این رباعی از سر درد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۳ - رباعی
امشب که شبم به وصل تو می گذرد،
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۵ - پاسخ مهراب به افسر
بدو مهراب گفت ای افسر روم
به تو آباد باد این کشور روم
کنون در زیر این پیروزه چادر
کسی را نیست چون خورشید دختر
کسی دانم به تنهایی نسازد
که تنهایی خدا را می برازد
ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت
خدایست آنکه بی یار است و بی جفت
درین نه پرده پیروزه پیکر
زن از خورشید عذرا نیست برتر
به هر ماهی شبانروزی به خلوت
کند در خانه ای با ماه صحبت
به تو آباد باد این کشور روم
کنون در زیر این پیروزه چادر
کسی را نیست چون خورشید دختر
کسی دانم به تنهایی نسازد
که تنهایی خدا را می برازد
ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت
خدایست آنکه بی یار است و بی جفت
درین نه پرده پیروزه پیکر
زن از خورشید عذرا نیست برتر
به هر ماهی شبانروزی به خلوت
کند در خانه ای با ماه صحبت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۸ - بزم آرائی جمشید
ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب
کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا
دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،
به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد
ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند
بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟
چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند
به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت
مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست
به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست
به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند
حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می
شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت
به شهناز این رباعی را در آموخت
کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا
دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،
به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد
ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند
بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟
چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند
به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت
مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست
به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست
به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند
حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می
شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت
به شهناز این رباعی را در آموخت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۱ - غزل
مخورانده که همه کار به کام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۴ - دوبیتی
آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟
کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟
بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری
ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»
چنان دلخسته هجرانم امشب
که مشتاق وداع جانم امشب
به شب مهراب رفت از پیش جمشید
شب مهتاب شد جویای خورشید
سواری دید بر شبرنگی از دور
چو در تاریکی شب شعله نور
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
چو بادی کاورد گلبرگی از باغ
همی آمد بر آن تازنده دلدل
چو بر باد بهاری خرمن گل
چو مهرابش در آن شب دید بشناخت
که خورشید است سر در پایش انداخت
به زاری گفت «ای شمع دل افروز
شبت فرخنده باد و روز نوروز
بیا ای تازه گلبرگ بهاری
بگو عزم کدامین باغ داری؟
ز جان نازکتری ای سرو آزاد
به تنها می روی جانت فدا باد
سبک گردان عنان و زود بشتاب
رکابت را گران کن، وقت دریاب
مگر جمشید را سازی وداعی
مهی دارد هوای اجتماعی»
به شب می راند مرکب گرم خورشید
بیامد تا به لشکرگاه جمشید
در آن گلزار عمر افزای مهتاب
ملک با یاوران بر گوشه آب
نشسته صوت بلبل گوش می کرد
به یاد یار جامی نوش می کرد
کجا بر سنبلی بادی گذشتی
ملک شوریده و آشفته گشتی
گمان بردی که مشکین زلف یارست
که از باد بهاری بیقرار است
چو سرو نازنین جنبید از جای
ملک از جای جستی بی سر و پای
چنان پنداشتی کامد نگارش
گرفتی خوش در آغوش و کنارش
دوان آمد به پیش شاه مهراب
که شاها ، هان شب قدرست، دریاب
به استقبالت آمد بخت پیروز
شب قدر تو خواهد گشت نوروز
چو شد خورشید با آن مه مقابل
ملک را برزد این مطلع سر از دل
کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟
بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری
ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»
چنان دلخسته هجرانم امشب
که مشتاق وداع جانم امشب
به شب مهراب رفت از پیش جمشید
شب مهتاب شد جویای خورشید
سواری دید بر شبرنگی از دور
چو در تاریکی شب شعله نور
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
چو بادی کاورد گلبرگی از باغ
همی آمد بر آن تازنده دلدل
چو بر باد بهاری خرمن گل
چو مهرابش در آن شب دید بشناخت
که خورشید است سر در پایش انداخت
به زاری گفت «ای شمع دل افروز
شبت فرخنده باد و روز نوروز
بیا ای تازه گلبرگ بهاری
بگو عزم کدامین باغ داری؟
ز جان نازکتری ای سرو آزاد
به تنها می روی جانت فدا باد
سبک گردان عنان و زود بشتاب
رکابت را گران کن، وقت دریاب
مگر جمشید را سازی وداعی
مهی دارد هوای اجتماعی»
به شب می راند مرکب گرم خورشید
بیامد تا به لشکرگاه جمشید
در آن گلزار عمر افزای مهتاب
ملک با یاوران بر گوشه آب
نشسته صوت بلبل گوش می کرد
به یاد یار جامی نوش می کرد
کجا بر سنبلی بادی گذشتی
ملک شوریده و آشفته گشتی
گمان بردی که مشکین زلف یارست
که از باد بهاری بیقرار است
چو سرو نازنین جنبید از جای
ملک از جای جستی بی سر و پای
چنان پنداشتی کامد نگارش
گرفتی خوش در آغوش و کنارش
دوان آمد به پیش شاه مهراب
که شاها ، هان شب قدرست، دریاب
به استقبالت آمد بخت پیروز
شب قدر تو خواهد گشت نوروز
چو شد خورشید با آن مه مقابل
ملک را برزد این مطلع سر از دل
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۵ - غزل
شادی آمد از درون امشب که هان جان می رسد
جان به استقبال شد بیرون که جانان می رسد
یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در
مژده ای دل کان شب سودا به پایان می رسد
خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می دمد
خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان می رسد
پریشان و سرو جان داده بر باد
چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد
گل خندان به زیر پر گرفتش
گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش
نشستند آن دو نازک یار باهم
بر آن گلزار روح افزا چو شبنم
بپرسیدند هر دو یکدگر را
ببوسیدند بادام و شکر را
خوشا آن هر دو معشوق موافق
که بنشینند با هم چون دو عاشق
به مژگان گفته با هم هر دو صد راز
به ابرو کرده باهم هر دو صد ناز
ملک را گفت: «ای روی تو روزم
به شام آورده روز دلفروزم
مده بر عکس خورشید ای گل اندام
سپاه حسن چون مه عرض بر شام
رخ فرخ چرا می تابی از روم
به عزم بام صبحم را مکن شوم
ندانم تا کی ای عمر گرامی
چنین تو در سفر فرسوده مانی
چو مه روز و شب ای زرین شمایل
چه تن می کاهی از قطع منازل؟
مه و خور گرچه در بر داری از من
ندیدی هیچ برخورداری از من
تو چون زلف ار نبودی فتنه بر روم
چرا گشتی چنین سرگشته در روم
ز حلوایم به جز دودی ندیدی
زیانها کردی و سودی ندیدی»
بگفت این و سرشک از دیده افشاند
روان این مطلع موزون فرو خواند:
جان به استقبال شد بیرون که جانان می رسد
یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در
مژده ای دل کان شب سودا به پایان می رسد
خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می دمد
خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان می رسد
پریشان و سرو جان داده بر باد
چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد
گل خندان به زیر پر گرفتش
گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش
نشستند آن دو نازک یار باهم
بر آن گلزار روح افزا چو شبنم
بپرسیدند هر دو یکدگر را
ببوسیدند بادام و شکر را
خوشا آن هر دو معشوق موافق
که بنشینند با هم چون دو عاشق
به مژگان گفته با هم هر دو صد راز
به ابرو کرده باهم هر دو صد ناز
ملک را گفت: «ای روی تو روزم
به شام آورده روز دلفروزم
مده بر عکس خورشید ای گل اندام
سپاه حسن چون مه عرض بر شام
رخ فرخ چرا می تابی از روم
به عزم بام صبحم را مکن شوم
ندانم تا کی ای عمر گرامی
چنین تو در سفر فرسوده مانی
چو مه روز و شب ای زرین شمایل
چه تن می کاهی از قطع منازل؟
مه و خور گرچه در بر داری از من
ندیدی هیچ برخورداری از من
تو چون زلف ار نبودی فتنه بر روم
چرا گشتی چنین سرگشته در روم
ز حلوایم به جز دودی ندیدی
زیانها کردی و سودی ندیدی»
بگفت این و سرشک از دیده افشاند
روان این مطلع موزون فرو خواند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۸ - رباعی
چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد
کش باز به خون جگر آکنده نکرد
چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت
کایام هماندمش پراکنده نکرد
ملک چون عکس تاج افسری یافت
زجای خود به استقبال بشتافت
ز جای خود نرفت و رفت از جای
چو دامن بوسه اش می داد بر پای
به آغوش اندر آورد افسرش مست
گرفتش سیب سیمین بر کف دست
لبان و مشک و شهد و می به هم دید
می مشکین ز شیرین شهد نوشید
به زیر بید بن می دید خورشید
ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید
ملک گفت: « از کجا ای سرو نامی
به اقبال و سعادت می خرامی؟
کش باز به خون جگر آکنده نکرد
چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت
کایام هماندمش پراکنده نکرد
ملک چون عکس تاج افسری یافت
زجای خود به استقبال بشتافت
ز جای خود نرفت و رفت از جای
چو دامن بوسه اش می داد بر پای
به آغوش اندر آورد افسرش مست
گرفتش سیب سیمین بر کف دست
لبان و مشک و شهد و می به هم دید
می مشکین ز شیرین شهد نوشید
به زیر بید بن می دید خورشید
ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید
ملک گفت: « از کجا ای سرو نامی
به اقبال و سعادت می خرامی؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۴ -
ای پیک صبا مصر وصالم بکف آمد
از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا
پیراهن این یوسف گم گشته خون تر
القاه علی وجه ابی، یات بصیرا
حدیث شوق دارد عرض و طولی
چه بتواند رسانیدن رسولی؟
چو شرح سوز دل با خامه گویم،
به خون دیده روی نامه شویم
به جای دوده دود از نی برآرم
بلاهای سیاهش بر سر آرم
ستمهایی که من دور از تو دیدم
جفاهایی که از دوران کشیدم
اگر گویم دلت باور ندارد
درون نازکت طاقت نیارد
دلم در بحر حیرت غوطه ها خورد
ولیکن عاقبت گوهر بر آورد
اگر چه تلخ بار آمد درختم
در آخر عقد حوا کرد بختم
ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم
ولیکن شهدش آخر نوش کردم
چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟
به خورشیدم شد آخر چشم روشن
اگر چه زحمت ظلمت کشیدم
زلال چشمه حیوان چشیدم
نواندست آرزو اکنون جز اینم
که دیدار عزیزت باز بینم
جمال وصل از آن رو در نقاب است
که چشم بد میان ما حجاب است
نسیم صبح دولت چون بر آید
ز روی آرزو برقع گشاید
چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب
حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود
چو جم در نامه حال دل بیان کرد
بریدی را به چین حالی روان کرد
ز عهد روزگار خویش راضی
ملک می خواست عذر عهد ماضی
نه یکدم بی نشاط و باده بودی
نه بی صوت عنادل می غنودی
ز جام لعل نوشین باده می خورد
قضای صحبت مافات می کرد
پس از سالی صبوحی کرد یک روز
ملک با آفتاب عالم افروز
به باغی خوشتر از فردوس اعلی
بنایش را خواص نقش مانی
به تیغ بیدش افکنده سپر غم
نسیمش داده جان از ضعف هر دم
سر نرگس ز می مایل به پستی
گشاده برگ چشم از خواب مستی
نشسته بر چمن قمری و بلبل
این غزل بر نرگس و گل
از جای بجنب آخر و برخیز بشیرا
پیراهن این یوسف گم گشته خون تر
القاه علی وجه ابی، یات بصیرا
حدیث شوق دارد عرض و طولی
چه بتواند رسانیدن رسولی؟
چو شرح سوز دل با خامه گویم،
به خون دیده روی نامه شویم
به جای دوده دود از نی برآرم
بلاهای سیاهش بر سر آرم
ستمهایی که من دور از تو دیدم
جفاهایی که از دوران کشیدم
اگر گویم دلت باور ندارد
درون نازکت طاقت نیارد
دلم در بحر حیرت غوطه ها خورد
ولیکن عاقبت گوهر بر آورد
اگر چه تلخ بار آمد درختم
در آخر عقد حوا کرد بختم
ز زنبور ارچه زخم نیش خوردم
ولیکن شهدش آخر نوش کردم
چه شد گر شد جهان تاریک برمن؟
به خورشیدم شد آخر چشم روشن
اگر چه زحمت ظلمت کشیدم
زلال چشمه حیوان چشیدم
نواندست آرزو اکنون جز اینم
که دیدار عزیزت باز بینم
جمال وصل از آن رو در نقاب است
که چشم بد میان ما حجاب است
نسیم صبح دولت چون بر آید
ز روی آرزو برقع گشاید
چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب
حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود
باش تا دست دهد دولت ایام وصال
بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود
چو جم در نامه حال دل بیان کرد
بریدی را به چین حالی روان کرد
ز عهد روزگار خویش راضی
ملک می خواست عذر عهد ماضی
نه یکدم بی نشاط و باده بودی
نه بی صوت عنادل می غنودی
ز جام لعل نوشین باده می خورد
قضای صحبت مافات می کرد
پس از سالی صبوحی کرد یک روز
ملک با آفتاب عالم افروز
به باغی خوشتر از فردوس اعلی
بنایش را خواص نقش مانی
به تیغ بیدش افکنده سپر غم
نسیمش داده جان از ضعف هر دم
سر نرگس ز می مایل به پستی
گشاده برگ چشم از خواب مستی
نشسته بر چمن قمری و بلبل
این غزل بر نرگس و گل
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۵ - غزل
چمن شمع ز مرد ساق نرگس را چو بردارد
به سیمین مشعلی ماند که آن مشعل دو سر دارد
فرو برده به پیش باد هردم خون دل لاله
که از سودا دل لاله بسی خون در جگر دارد
مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون
که نرگس تشت زر بر دست و گلبن نیشتر دارد
صبا عرض گل و شمشاد می داد
بخار چین ملک را یاد می داد
نسیم صبح با انفاس مشکین
همی آمد زدشت تبت و چین
ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ
سرایید این غزل در پرده چنگ:
به سیمین مشعلی ماند که آن مشعل دو سر دارد
فرو برده به پیش باد هردم خون دل لاله
که از سودا دل لاله بسی خون در جگر دارد
مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون
که نرگس تشت زر بر دست و گلبن نیشتر دارد
صبا عرض گل و شمشاد می داد
بخار چین ملک را یاد می داد
نسیم صبح با انفاس مشکین
همی آمد زدشت تبت و چین
ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ
سرایید این غزل در پرده چنگ:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
ز شوق ملک چین آهی بر آورد
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟
همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم
سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد
تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟
وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین پر مشک سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
بگوید تا کند معلوم قیصر
ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه
تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
بباید دل زغم پرداخت مارا
بسیج راه باید ساخت مارا»
چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
بر آشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود می آزمودم
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: «می باید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست
مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آزرم مردم را کشامن
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور
زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز
همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
ز تنهایی تن مسکین همایون
چو ناری باره او غرقه در خون
نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز
ملک فرمود آذین ها ببستند
ز هر سو با می و رامش نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد
که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرام دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف در دراری
چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری
ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از در منثور
ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟
همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم
سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد
تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟
وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین پر مشک سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
بگوید تا کند معلوم قیصر
ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه
تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
بباید دل زغم پرداخت مارا
بسیج راه باید ساخت مارا»
چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
بر آشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود می آزمودم
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: «می باید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست
مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آزرم مردم را کشامن
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور
زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز
همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
ز تنهایی تن مسکین همایون
چو ناری باره او غرقه در خون
نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز
ملک فرمود آذین ها ببستند
ز هر سو با می و رامش نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد
که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرام دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف در دراری
چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری
ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از در منثور
ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۰ - پند
گلستان گیتی به خاری نیرزد
خمستان گردون خماری نیرزد
مکش بار دل بهر برگی چو غنچه
که صد ساله برگت به باری نیرزد
نسیما مبر برگ گل را به غارت
کزآن بلبلی صد هزاری نیرزد
همه کار ملک سلیمان بر من
به آواز یک مور باری نیرزد
مشو با صبا همنفس کان تنعم
به آمد شد خاکساری نیرزد
همه گرم و سرد سر خوان گیتی است
به درد دل و انتظاری نیرزد
خمستان گردون خماری نیرزد
مکش بار دل بهر برگی چو غنچه
که صد ساله برگت به باری نیرزد
نسیما مبر برگ گل را به غارت
کزآن بلبلی صد هزاری نیرزد
همه کار ملک سلیمان بر من
به آواز یک مور باری نیرزد
مشو با صبا همنفس کان تنعم
به آمد شد خاکساری نیرزد
همه گرم و سرد سر خوان گیتی است
به درد دل و انتظاری نیرزد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
هزارت دیده میبینم که میبینند هر سویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمیارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا میدانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و میبویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی
ازان گل بیوفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر میخواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمیآرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمیارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا میدانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و میبویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی
ازان گل بیوفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر میخواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمیآرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی