عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۶ - مدح ثقة الملک طاهر
در کف دو زبانیست مرا بسته دهانی
گوید چو فصیحان صفت بیت زمانی
آن کودک عمری که بود کوژ چو پیری
و آواز برآورده چو آواز جوانی
ترکیب بدیعش ز جماد و حیوانست
شخصش ز جمادی و زبان از حیوانی
چون زرین را نیست ازو ساخته کفی
تکیه زده بر ران و کف سیمین رانی
جان را ز همه شادی دادست نصیبی
دل را ز همه رامش کردست ضمانی
در بزم خداوند سراید غزل و مدح
صد گونه سخن گوید بی هیچ زبانی
طاهر ثقت الملک سهری که ز رأیش
در ملک بیفزاید هر روز جهانی
خورشید که هر روز سر از ملک برآرد
گوید به بیانی که چنان نیست بیانی
نه چون ثقت الملک بود ملک فروزی
نه نیز چو مسعود ملک ملک ستانی
ای جسم تو جانی که سرشتست ز نوری
هرگز نبود پاکتر از جسم تو جانی
در طبع تو از چرخ نگشتست هراسی
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهانی
افروخته رای تو همی ملک فروزد
ای رای تو تیغی که چنان نیست فسانی
حزمت چو بیارامد و عزمت چو بجنبد
آن کوه رکابی بود این باد عنانی
اقبال تو و هیبت تو نوری و ناری
مهر تو و کین تو بهاری و دخانی
از خامه تو ملک به خوبی و به نغزی
چون لعبت آذر شد و چون صورت مانی
هرگز نکشد پی به گمان تو یقینی
هرگز نبرد پی به یقین تو گمانی
کام تو به هر وقتی آراسته بزمی
جود تو به هر وقتی پرداخته کانی
مال تو خریدار ثنا گشته و هر روز
داری ز ثنا سودی و از مال زیانی
ای رای تو آن سخت کمانی که ندیدست
این سخت کمان چرخ چو او سخت کمانی
این طالع بختم سرطانست همیشه
زان کج رود این بخت بدم چون سرطانی
امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غلیانست و تن اندر خفقانی
چون مردم بیمار که در بحران باشد
پیوسته همی گویم با خود هذیانی
گر گویم و گر نه غم دل در دل چون نار
می بترکد این دل اگر گویم یانی
از رنج روانم را رفته همه قوت
زیرا که تنی دارم چون رفته روانی
پیوسته درین حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز به جلویزی و هر شب به عوانی
تا دوزخی نبود درمانده نگردد
در دست چنین دوزخی زندان بانی
من بسته بدخواهم غبنا که بدینسان
گردد چو منی بسته تلبیس چنانی
این هست همه سهل جز این نیست که امروز
در دل زندم دوری روی تو سنانی
جانم که بترسیده ست از چرخ ستمگر
از رای کریم تو همی خواهد امانی
ور من بمرم فضل فرو گرید و گوید
والله که ازین پس بنبینیم چو فلانی
دردا و دریغا که شود ضایع و باطل
زین نوع بنانی و ازین جنس بیانی
نه نه که به حسن نظر دولت سامیت
آخر بکنم روزی با بخت قرانی
امروز من از رای بلند تو بدیدم
از دولت و اقبال دلیلی و نشانی
والله که بخواهم دید ارزنده بمانم
بر تن ز تو تشریفی و بر سر برکانی
خوش چیز از آنست سبک خیزی تازی
از ساز به زریال و به رخشش چو گرانی
وین حال عیانست مرا ز آنکه بر عقل
احوال جهان نیست نهانی چو عیانی
تا هیچ تهی نیست مکانی ز مکینی
چونان که جدا نیست مکینی ز مکانی
یک لحظه و یک ساعت قصر تو مبادا
بی صدری و دیوانی بی بزمی و خوانی
سر سبزتر از مورد و فزاینده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدی مورد نشانی
چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روی بتان بزم تو چون لاله ستانی
می خواسته از غالیه خطی که دهانش
باشد چو درآید به سخن غالیه دانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۷ - مدیح سلطان مسعود
نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷ - هم در ثنای او
ای شاه شده ست از تو جهان تازه جوانی
کز شادی و از لهو جدا نیست زمانی
مسعود جهانگیر جهانداری و گردون
در ملک تو افزاید هر روز جهانی
از وصف تو عاجز شده هر پاک ضمیری
وز نعت تو خیره شده هر چیره زبانی
هم کوهی و هم بادی در حیله چو باشی
بر کوه رکابی که شود باد عنانی
شمشیر جهانگیر تو باشد به همه وقت
با صاعقه انگیزی و با فتنه نشانی
آن سخت کمانیست قوی رای تو در زخم
کین چرخ ندیدست چو او سخت کمانی
ای داد ده ملک ستانی که ندیدند
در دهر چو تو داد دهی ملک ستانی
پیرست و جوان رای تو و بخت تو و نیست
چون رای تو پیری و چو بخت تو جوانی
جود تو به هر مجلس و بذل تو به هر بزم
بر پا شد گنجی و براندازد کانی
رای تو و دست تو کند در همه احوال
بر دولت تو سودی و بر مال زیانی
داری تو یقینی به همه چیز که در طبع
هرگز نبرد ره سوی او هیچ گمانی
ای شاه همه شاهان امروز بهاریست
از نعمت گوناگون مانند خزانی
تو شاد همی زی که فلک تا ابدالدهر
کرده ست به ملک تو و عمر تو ضمانی
هر ساعت و هر لحظه بپیوندد بی شک
از جان جهانداران بر جان تو جانی
از خرمی مورد و برافروختن سرو
می خور ز کف سرو قدی مور میانی
این شعر در آن پرده خوش آمد که بگویند
ای دوست به صد گونه بگردی به زمانی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۲ - مدح علاء الدوله مسعود
گر چون تو به چینستان ای بت صنمستی
پشت شمنان خدمت او را بخمستی
آزادی اگر بنده بدی ار ز تو امروز
والله که همسنگ تو زر و درمستی
در خوبی اگر دعوی میری بکنی تو
یک لشکرت از خوبان زیر علمستی
طیره ست پری از تو و حسن تو رمیده ست
ور نه به سر تو که تو را از خدمستی
گر نیستی آن زلف برآورده سر از کبر
کی بر مه تابانش نهاده قدمستی
در جمله اگر یک صنمستی چو تو در حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستی
زینگونه اگر نیستی از دیده روان خون
دلداده عشق تو کجا متهمستی
داری دژم و تازه دل و عشق من ارنه
کی سوسن تو تازه و نرگس دژمستی
بنگاشت مژده بر دو رخم راز دل ارنه
کی بر دو رخ از خون دو دیده رقمستی
من سغبه آنم که دم سرد زنی تو
گویی که دم گل به گله صبحدمستی
آن خوی که بر آن روی نشیند همی از شرم
گویی که به گلبرگ برافتاده نمستی
گر حسن تو جادو و مشعبد نشدستی
بر روی تو کی لاله و نرگس بهمستی
گر نیستمی در هوس و پویه وصلت
امروز مرا در همه عالم چه غمستی
ور نیستی اندوه و فراق تو برین دل
در عیش مرا شادی و راحت چه کمستی
بد خوی اگر نیستی زینسان بدخوی
جای تو همه مجلس شاه عجمستی
مسعود که گر عدل نورزیدی رایش
بر خلق ز گردون ستمگر ستمستی
یک دفتر مدحش را بس نیستی امروز
گوهر چه درختستی یکسر قلمستی
گر نیستی از بهر عدو فرمان دادن
هر لفظ که هستیش بلا و نعمستی
یک دشمن او نیستی اندر همه عالم
گرنه همه آیینش حلم و کرمستی
ور نیستی آن رأی فروزنده تابان
چون شب همه آفاق جهان پرظلمستی
گر خواهدی و هست بدان حاجتمندیش
او را به فلک برز کواکب حشمستی
هرگز به نعم کی شودی سیر خلایق
گرنه ملک العصر ولی نعمستی
ظاهر نشدستی شرف گوهر آدم
گر نه شرف خسرو عالی هممستی
گر نیستی از بهر وجود شرف او
در جمله وجود همه گیتی عدمستی
باشد به گیا حاجت ورنه به همه هند
از خنجر خونریزش رسته بقمستی
با همت او شیر فلک یار شد ار نه
شیر فلک افتاده چو شیر اجمستی
یک روی گنهکار ندیدی به جهان کس
گر درگهش از امن چو بیت الحرمستی
یک روستمش خوانم در حمله که گویی
با تاج قبادستی و با تخت جمستی
گر نیستی از جودش پیوسته ضیافت
امید ز هر نعمت خالی شکمستی
زود دشمنی ار خواهدی اموال و زر او
چون سایل او دشمن او محتشمستی
در کل جهان نیستی انصاف پدیدار
گر رای رزینش نه جهان را حکمستی
در شعر دعا گویمی ار نه به همه وقت
این چرخ و فلک را به وجودش قسمستی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳ - اندرز
آسان گذران کار جهان گذران را
زیرا که جهان خواند خردمند جهان را
پیراسته می دار به هر نیکی تن را
آراسته می خواه به هر پاکی جان را
میدان طمع جمله فرازست و نشیب است
ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را
جانست و زبانست زبان دشمن جانست
گر جانت بکارست نگهدار زبان را
دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید
بسیار بفرساید و برساید جان را
پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو
گویند نکو بود ره و رسم فلان را
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - نصیحت
عذر بی منفعت نهادن چیست
پیش دانش بر ایستادن چیست
مرگ را زاده ایم و مرده نه ایم
خویشتن را غرور دادن چیست
پس چو در جمله می بباید مرد
همه را ای شگفت زادن چیست
در رنجی که منفعت نکند
بر تن خویشتن گشادن چیست
روزی خویشتن خورد هر کس
خلق را در هم اوفتادن چیست
دیگران چون پس از تو بردارند
این به کف کردن و نهادن چیست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - حسب الحال
مرا بس ز دیوان مرا ز خدمت
خوشا روز بیکاری و وقت عطلت
بر این تیغ کوه گل انبار گویی
چو فغفور بر تختم و فور برکت
چو دولت مهیا بود مر کسی را
اگر او نجوید بجویدش دولت
امامی که بر روزگارست ما را
اگر او ندارد بدادمش مهلت
اگر دولت آید و گر نکبت آید
به نزدیک من هر دو را هست آلت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت
راشد از رشد روزگار نیافت
رشد از اینگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان ربای بی جان کرد
گوهری بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زیارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ما ز درد گریان بود
صالحی داشتم که شیر نکرد
آنچه او سالها به میدان کرد
چون همی دید کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدی داشتی تو فرزندی
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حیران کرد
بد نیارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردی
که همه کس حکایت آن کرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - پیشگوئی منجم
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمر دوستی امید من بر آن افزود
خدای داند من دل در او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود
تو خود چنین گیر آخر نه پنجه و دو گذشت
هر آنچه خوشتر گیتی ز عمر من بربود
امید خوشه چه دارم دگر که داس فنا
دو بخش تازه از گشت عمر من بدرود
فلک بفرسود آن قوت جوانی من
چو ضعف پیری آمد نداندش فرسود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - افراط و تفریط روزگار
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی کرد سخت ناهموار
بیش و کم در میان خلق افکند
این نیابد همی به رنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند
آنکه بسیار یافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلک مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
کاین زمانه نشد کسی را دوست
دهر کس را نگشت خویشاوند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۰ - موعظه
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بسته هواست گزیند ره هوا
تن بنده دل آمد و با دل همی رود
گر باطلی به بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بر آن که باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - دروغ
گه گهی اندر سخن دروغ بباید
زانکه به شیرین دروغ دل بگشاید
نه که اگر مرده را دروغ همیدون
زنده کند خود دروغ گفت نشاید
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - مرثیه
بونصر حسن جوان بمیرد
وز عمر ملالتان نگیرد
رد کرده ترین عالم انگار
آن کس که ورا جوان نمیرد
آن به که خود آدمی نزاید
چون زاد همان زمان بمیرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - حسب الحال
منم امروز بسته در سمجی
چشم بر دوخته چو مار گریز
هست پیراهنی و شلواری
نیست بر هر دو نیفه و تیریز
بر جهان دارم و روا دارم
گر بپیمائیم به کون قفیز
راضیم گر مرا به هر دینار
بدهد روزگار نیم پشیز
ابلهی کن برو که بره فروش
بره نفروشدت به عقل و تمیز
چیز باید که کار در عالم
حیز دارد که خاک بر سر حیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و از ارزیز
آنچه یابی به شکر باش به شکر
وانچه داری عزیز دار عزیز
کانچه کم شد چنان نیابی بیش
وانچه گم شد چنان نیابی نیز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - تلون چرخ
چرخ هر لحظه ای دگر گردد
زان به ما بر دگر شود رایش
زان فرا پیش بایدم که چو ماه
کاهش خلق هست ز افزایش
از تنم زان بجست بی معنی
که ازینسان خراب شد جایش
جانم از تن همی بخواست گریخت
غم یکی بند گشت بر پایش
می شادی ز غم که مشفق دار
وقت سختی نمود بخشایش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - با این همه شهرت
معروف تر از من به جهان نیست خردمند
پس بسته چراام به چنین جایی مجهول
نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
نه مرده و نه زنده نه بر کار و نه معزول
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - بوالفضایل
والا مردست بوالفضایل
زیبا مردست بوالفضایل
ما مرد نه ایم هیچ بی او
بی ما مرست بوالفضایل
مردان نکنند کار تنها
تنها مردست بوالفضایل
هر جا که چو زن شود همه مرد
آنجا مردست بوالفضایل
زن روسبیی بود که گوید
رعنا مردست بوالفضایل
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - از بخت همیشه سرنگونم
از بخت همیشه سرنگونم
زیرا که چو دیگران نه دونم
زین عمر که کاست انده دل
هر روز همی شود فزونم
زیبد که منی کنم ازیراک
از دل میم و ز پشت نونم
ای چرخ تو چندم آزمایی
زر و گهری به آزمونم
پیوسته ز بهر تنگ زندان
چون مار همی کنی فسونم
جز بر تن و جان من نکویی
از خلق بر تن من زبونم
در حبس بدین چنین زمستان
ترسم که فزون شود جنونم
بگداخت ز گریه دیدگانم
در سر باشد فسرده خونم
پر پنبه و آرد شد در و بام
من گرسنه و برهنه چونم
هر چند به کام و رأی من نیست
بخت بد و دولت زبونم
گنگیست چو چوب همنشینم
کوریست چو سنگ رهنمونم
شکر ایزد را که اندرین حبس
از دیدن سفلگان مصونم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
گویند که نیکبخت و بدبخت
هست از همه چیز در فسانه
یک جای دو خشت پخته بینی
پخته به تنور در میانه
این بر شرف مناره افتد
وآن در بن چاه آب خانه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - فرامش گشت رسم شادمانی
بر آن افراخته کوهم که گویی
مرا فرمود گردون دیده بانی
شدی بی غم ز ظل و خط مقیاس
اگر جایی چنین دیدی بیانی
همانا باز نشناسی چو بینی
مرا روزی ز زاری و نوانی
کمانی گشته قد من ز سروی
زریری گشته چهر ارغوانی
زده را هم قضا و اوفتاده
زیان مالی و جاهی و نانی
ز بیم لشگر پیری به زندان
منقص گشته بر من زندگانی
اگر پیری بماندی جاودانه
چه انده بودی از هجر جوانی
کم آید حاصل رنجم تو گویی
ثوالث ضرب کردم در ثوانی
چرا بیکار خوانم خویشتن را
که دارم بر بلاها قهرمانی
گرم فانی نگشتی گوهر اشک
یکی گنجی شدستی شایگانی
مرا اینجا ز بس انده که خوردم
فرامش گشت رسم شادمانی
غم آمد سود من بر مایه عمر
که کردست این چنین بازارگانی
گرم شد این جهانی عمرضایع
نشد ضایع ثواب آن جهانی
تو ای از هر بدی چون جان منزه
بکن نیکی به هر کس تا توانی
نهاد نیک و بد دانی که دانم
نهاد بیش و کم دانم که دانی
ندارد سود درمان زمینی
کرا دریافت درد آسمانی
مرا زین حادثه بس هول نبود
که در دل بود ازین عالم گمانی
همی دیدم که کیوان روی دادست
به طالع بیش ازین باشد نشانی
درآمد بازگشت و اندر آمد
چه خواهی کرد این بار از زبانی
چرا نالم چرا باشم هراسان
ز محنت چون ز دزدان کاروانی
سزد گر فخر جویم آشکارا
بر آن کو مفخرت جوید نهانی
منم کاندر عجم و اندر عرب کس
نبیند چون من از چیره زبانی
گر افتد مشکلی در نظم و در نثر
ز من خواهد زمانه ترجمانی
بدین هر دو زبان در هر دو میدان
به گردونم رسیده کامرانی
سجود آرد به پیش خاطر من
روان رودکی و ابن هانی
معاذالله مرا چه افتاد زنهار
نباید کاین به طیبت بربخوانی
چنانم کرد محنت کانچه گویم
نمی دانم من از تیره روانی
چنان دارم امید از لطف یزدان
که زایل گردد از من ناتوانی
بیابم همت خویش ار به یکبار
نخواند بخت بر من لن ترانی
برون آیم ز بند و حبس روزی
چو در بحری و چون زرکانی
چو پیش آیم مرا خوشتر نوازی
چو بنشینم مرا بهتر نشانی
تو فرشی گستری تازه ز حرمت
چو بنوشتم بساط سوزیانی
چنین باشد چو دانستی که از من
نباشد جز به آمد شد گرانی
نبودم جز چنین الحمدالله
به حق حرمت سبع المثانی
منش دارم که گر گردد مجسم
تو در بالای او خیره بمانی
من از شادی روی فرخ تو
کنم چو لاله روی زعفرانی
تو اندر دولتی افزون زبوده
به گیتی بیش ازین مانده بمانی
شود قدرت چو گردون از بلندی
برد امرت چو جیحون از روانی
مروت کرده باشی گر بزودی
جواب این به نزد من رسانی
برین خوانم ز یزدان استعانت
فان الله اکرم مستعانی