عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
که باشد آن‌که ترا بیند و ندارد دوست
بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست
کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیده‌ست
ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست
به گوشهٔی بنشین تا بلا نینگیزی
از آن دو چشم که چندین هزار دیده دروست
دلم نیامد و عیبش نمی‌توانم کرد
که جانبِ تو گرفته‌ست و حق به جانب توست
مرا به دستِ تو می سلسبیلِ فردوس است
که با وجودِ تو فردوسِ اهلِ دل آن‌روست
روا بود که دگر ذکرِ هیچ کس نکنم
که هر که از تو نگوید حدیث، بی‌هده گوست
مقامِ درد نمی‌دانی ای طبیبِ دوا
که مرهمی بنهادی و زخم زیر رکوست
رقیب گو دلِ چون آهنِ مرا چندین
مزن به سنگِ ملامت که دل نه هم چو سبوست
نزاریا نتوانی که احتمال کنی
جفای سیم بران بر دلت مرو برِ دوست
تو مردِ عرصهء میدان نیی چه می‌گویی
بکن تفرّجِ چوگان گرت تحمّل گوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ای که جانم به فدایِ قد خوش منظرِ دوست
کاش صد جان دگر داشتمی در خور دوست
روزها می­گذرد تا خبرش نشنیدم
چون کنم، با که بگویم که فرستم برِ دوست
دشمن اربا من ازین روی ترش خواهد داشت
بس که من بوسه شیرین خورم از شکّرِ دوست
گر همه خلقِ جهان دشمنِ عاشق باشند
هیچ غم نبود اگر دوست بود یاور دوست
ساقیا باده به یارانِ دگر ده نه به من
که مرا باده نباید مگر از ساغرِ دوست
یاسمن مشکن و گل پیش میاور که مرا
سرِ جان نیست درین باغ به جان و سرِ دوست
مطربا چنگ مسازید و مگویید غزل
که سر زهره ندارم به رخِ ازهرِ دوست
هرکه را حادثه­یی افتد اگر واقعه­یی
مرجعی دارد و بی چاره نزاری درِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمنِ ما اوست
چه دشمن و چه دوست به جز او همه هیچ­اند
گر اوست همه اوست و گر دوست همه دوست
خاکِ در او چیست مرا ماءِ معین است
کنجِ غم او چیست مرا روضه مینوست
گر بار دهد یار وگرنه بکشم بار
تا بار دهد بارکشی شیوه خوش خوست
آن را که خبر نیست زخود هرچه ازو گفت
بیهوده درایی­ست اگر چند سخن گوست
مشنو که نصیبی ز وجودست عدم را
از مغز چه گوید که ندارد خبر از پوست
ای باد از آن زلفِ پر از چین که نسیمش
در نیفه هرچین حسدِ نافه آهوست
زان رایحه هر سوخته را آرزویی هست
مارا هم ازو حاصلِ این مرتبه مرجوست
بویی به نزاری برسان هین که معیّن
دردِ دلِ او را نفسِ پاکِ تو داروست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رایحه عنبرست بویِ بناگوشِ دوست
خاصیتِ کوثرست در لبِ چون نوشِ دوست
یاد نمی­آورد از من و از حالِ من
دوست مبادا چنین گشته فراموشِ دوست
شرحِ مقاماتِ من چون همه دردِ دل است
قصّه احوالِ من دور به از گوشِ دوست
پا نهمی از شرف بر سرِ کیوان به فخر
یک شبی ار کردمی دست در آغوشِ دوست
وهم پرستان شدند غرّه به زهد و ورع
من به خلافِ خرد واله و مدهوشِ دوست
بر لبِ شیرین خوش است سبزه خطّ غبار
گرچه به خونِ من است خطِّ شکرنوشِ دوست
بیش نزاری مباش از در حق نا امید
حامیِ ما بس بود عفوِ گنه پوشِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
کُشتی از بس انتظارم آه دوست
بیش از این طاقت ندارم آه دوست
با تو می دانی که چون خو کرده ام
بی تو پس چون طاقت آرم آه دوست
تا تو رفتی از کنارم بود و هست
پر سرشکِ خون کنارم آه دوست
چشمِ بد ناگاه بر هم زد چنین
همچو زلفت روزگارم آه دوست
چون شوی پیوند جان از ما مبُر
آخرت دیرینه یارم آه دوست
بر من از آشفتگی ها عیب نیست
چون کنم بی اختیارم آه دوست
از نزاری زاری ای مانده ست و بس
هم چنین تا چند زارم آه دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدان خدای که مثلت نیافرید ای دوست
که در فراقِ تو کارم به جان رسید ای دوست
زمانه آنکه مرا دست می برید از تو
خوشا حیات اگرم سر نمی برید ای دوست
فراقت از که درآموخت رسم قصّابی
که پوست از منِ بیچاره در کشید ای دوست
در آفرینشِ من وقتِ صنعِ جان ایزد
نخست مهرِ تو در کالبد دمید ای دوست
ز من چرا برمیدند عقل و صبر و شکیب
اگر وحوش ز مجنون نمی رمید ای دوست
مگر کسی که دلش نیست ورنه رقّت کرد
هر آفریده که فریادِ من شنید ای دوست
به روزگار حکایت کند نزاریِ زار
قیامتی که ز نادیدن تو دید ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
ز حد گذشت وز اندازه انتظار ای دوست
هَلاک می شوم آخر روا مدار ای دوست
ز دیده در قدمِ صورت خیالِ تو دوش
هزار دانه ی دُر کرده‌ام نثار ای دوست
شبی که بی تو به روز آورم به صد زاری
به خون دیده بگریم هزار بار ای دوست
دلم که معتکفِ قبله ی سلامت بود
شده ست چون سرِ زلفِ تو بی قرار ای دوست
مرا مگوی که اسرارِ عشق محکم دار
نداشتم دلِ خویش آخر استوار ای دوست
دلم ببردی و جان می بری ببر چه شود
دریغ نیست چه داری دگر بیار ای دوست
مرا ز رویِ تو کآرامِ جانِ ممتحن است
ضرورت است جدایی نه اختیار ای دوست
فراغت است بحمدالله از وجودِ منت
که گشته ای تو به از من هزار بار ای دوست
عجب که نام نزاری چنین که مغروری
به خاطر تو درآید به روزگار ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
یارب آن خلدست یا رویِ جهان آرایِ دوست
یارب آن سروِ خرامان است یا بالایِ دوست
یارب آن عشق است یا مهرست یا شوق است چیست
بند بر بندم چنین در بندِ سر تا پایِ دوست
دل دمی خرّم نباشد گر نبیند رویِ یار
دیده در عالم نبیند گر نباشد رایِ دوست
دوست را بر جانِ من حکم است گو در جان نشین
کز میانِ جان کنم بر دیده و دل جایِ دوست
فارغم از وعدهٔ فردا چو حالی حاضر است
کی بود دیوانگان را طاقت فردای دوست
گر دمی ابرو ترش دارد به شیرینی رواست
شورشی دارد به غایت تلخیِ صفرایِ دوست
دشمنم گو خونِ دل می خور که من در زیر چنگ
باده خواهم خورد بر رویِ جهان آرایِ دوست
خلق می گوید نزاری زندگی پر مشغله ست
راستی پروایِ خلقم نیست جز پروای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
من که باشم که تورا دوست ندارم ای دوست
با که افتاد نگه کن سر و کارم ای دوست
دل سپردم به تو و هیچ تفاوت نکند
گر رسد کار به جان هم بسپارم ای دوست
در کنارِ منی از روی حقیقت شب و روز
از میانِ تو جدا نیست کنارم ای دوست
آخر ای دوست چو من دوست مکن دشمن کام
شاید ای دوست که فریاد برآرم ای دوست
چون رقیب است حجاب گلم آن هم شاید
که شود در قدم از دستِ تو خارم ای دوست
زهره ام نیست که از دوست کنم فریادی
از نزاری بشنو ناله ی زارم ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
به جان رسید دلم در فراق هان ای دوست
ترحّمی کن اگر هیچ می توان ای دوست
اگر تو برشکنی دشمنان به کام رسند
به دوستی که مکن ترکِ دوستان ای دوست
بر آن قرار برفتی که زود بازآیی
بیا به قول وفا کن بدین نشان ای دوست
به وصل اگر زمیانِ توم کناری نیست
کنارِ من ز سرشک است تا میان ای دوست
خبر چه گویمت از جانِ خسته و دلِ تنگ
چو در کنارِ دلی در میانِ جان ای دوست
من از میان بروم چون تو در کنار آیی
من و تو مَجمعِ اضداد و یک مکان ای دوست
من و تو هر دو به هم شرک و وحدت اینت محال
و گر به شکل بوم با تو توأمان ای دوست
همان نزاریِ شوریدۀ توم زنهار
اگر مشابهتی گفتم الامان ای دوست
درونِ جانی و بل جانِ جان و می کوشم
که مدّعی نبرد بر من این گمان ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آفتِ جانِ من است طرّۀ جادوی دوست
کرد مرا جفتِ غم طاقِ دو ابرویِ دوست
رهزنِ خون ریز کیست غمزۀ غمّاز یار
دامِ دل آویز چیست حلقۀ گیسویِ دوست
غارتِ جان می کند در حرمِ دل مگر
عادتِ ترکان گرفت طرّۀ هندوی دوست
راحتِ جان بایدت رنج کش از زخمِ عشق
فرق منه در میان درد ز دارویِ دوست
سّرِ معانیِ دوست باز شناس آن گهی
سر مکش از عشقِ یار لاف زن از رویِ دوست
دشمنم آن بی نمک گر جگرم خون کند
باز نگیرد دلم پشت ز پهلویِ دوست
توبه پذیرد ز عشق هر نفسی دل و لیک
غیرِ طبیعت گرفت قاعدۀ خویِ دوست
عهد کند برخلاف راست که چون بنگرم
عهدِ درستش یکی ست با شکنِ مویِ دوست
بس که به میل نیاز چشمِ نزاری کشید
روشنیِ دیده را خاکِ سرِ کویِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
باز دیدم خویشتن را در بهشتِ کویِ دوست
آبِ حیوان نوش کردم بر جمالِ رویِ دوست
دست در کش خفته لب بر چشمۀ حیوان یار
طوقِ گردن کرده مار حلقۀ گیسویِ دوست
در غلط می افکنم خود را و می گویم به دل
کاین منم بارِ دگر بنشسته هم زانویِ دوست
دوش در زنجیرِ زلفش داشتم تا صبح دست
باز می جستم دل از یک یک شکنجِ موی دوست
چشم برکردم دلِ گم بوده را دیدم به حبس
معتکف بنشسته بر طاقِ خمِ ابرویِ دوست
گفتمش ای دل بیا گفتا نمی بینی خموش
در کمان پیوسته تیرِ غمزۀ جادویِ دوست
طاقتِ خونِ جگر خوردن ندارم در فراق
من دگر جایی نخواهم رفت از پهلوی دوست
دشمنم گوید نزاری گوشۀ عزلت گزین
تا توانم هست خواهم کرد جست و جوی دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
صد توبه بود کز سرِ زلفِ تو شکسته ست
چون چشمِ تو بر چشمِ تو شوریده و مستم
وین مستیِ من خود ز مبادیِ الست است
بر بویِ قبولِ نظرت مستِ مدامم
تا چشمِ تو دیدم که چنان مست پرست است
عشق آمد و چون صاعقه خشک و ترِ من سوخت
افسرده چه داند که ازین حادثه رسته ست
خوش بودم و آسوده بلا بر سرم آمد
آری ز قضا هیچ دل آسوده نجسته ست
رحمت کن و این سوخته دل را ز سرِ لطف
دستی به سر آور اگرت هیچ به دست است
هم تو نظری کن که به بازویِ نزاری
کاری که گشاید همه در لطفِ تو بسته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
این ذاتِ مطهّر مگر از نور سرشته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
با این همه شیرینی و چالاکی و چستی
خوش خُلق و نکوسیرت و پاکیزه سرشت است
با صورتِ زیبایِ چنین آینه سیما
از آیینۀ چرخ مگویید که زشت است
هرگز پدر و مادرِ گیتی نشنیدم
فرزند بدین شیوه که پرورد و که کشته ست
بگذار سرم تا برود در قدمِ دوست
خود بر سرم اندر ازل این حکم نوشته ست
گو شحنه به زندان مفرستم که وجودم
از دیدۀ سوزن به درآید که چو رشته ست
گویند چنان شیخ چنین شوخ نباشد
آری که بسی مسجد جامع که کنشت است
گو هردوجهان زیر و زبر شو که نزاری
با یاد تو یاد همه از دست بهشسته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چنین ز دستِ دلم اختیار از آن رفته ست
که دوستی تو در مغز استخوان رفته ست
ره از بر تو فراتر نمی توانم برد
که از بدایت فطرت برین نشان رفته ست
براتِ عشق چو برنام تست من چه کنم
که این حواله ز مبدای کن فکان رفته ست
نه دل نه دیده ز بو بر نمی توانم داشت
سموم در دل و در دیده گر سنان رفته ست
به نوک غمزه دلم سفته ای بیا بنگر
معیّن است که این تیر از آن کمان رفته ست
بر آتشم منشان دم به دم که دود نفس
توان شناخت که از حلق ناتوان رفته ست
بلایِ عشق و دل رفته و شکیبایی
چنین چه گونه کنم چون قضا چنان رفته ست
چه فتنه ها که ز من در گذشت و معلومم
نشد هنوز که برمن چه امتحان رفته ست
ز خویشتن نتواند ممیّزی بر ساخت
که صیت عشق نزاری همه جهان رفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از آن زمان که زمان در تحرّک استاده ست
زمانه با تو مرا عهدِ دوستی داده ست
اگر نه با تو مرا اتّصالِ روحانی ست
خیالِ روی تو پییشم چرا بر استاده ست
به غم وجودِ مرا پروریده دایۀ عشق
که غم ز مادرِ فطرت برایِ من زاده ست
به دامِ زلف در افتاده ام ز دانۀ عشق
دلم ببین به کجا از کجا در افتاده ست
به دانه می نگرد دامِ غم نمی بیند
عذاب جان من از غفلتِ دل ساده ست
مرا که جان به لب آمد ز آرزویِ لبت
مگر مُقسّمِ فطرت نصیبه ننهاده ست
نمی رود ز سرم خار خارِ جامِ الست
هنوز رنجِ خمار از بخارِ آن باده ست
که بود روزِ نخستین حریفِ مجلسِ انس
دریغ باز چه بودی که آمدی با دست
درونِ جانِ نزاری روایحِ غم اوست
ذخیره ای که ز مبدایِ کون بنهاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
اشتیاقم به کمال افتاده ست
وین هم از حسنِ جمال افتاده ست
عشق تا در رگِ جانم بنشست
عقل در تیه ضلال افتاده ست
این چنین واقعه ها در رهِ عشق
دم به دم حال به حال افتاده ست
حاجبی نیست میانِ من و دوست
بخشِ ما جمله وصال افتاده ست
از کجا می کنم این گستاخی
یار بس خوب خصال افتاده ست
شورِ او در سرِ من دانی چیست
شکرش طرفه مقال افتاده ست
سبزه بر طرفِ لبش پنداری
خضر بر آب زلال افتاده ست
هندویی بر لبِ کوثر دارد
راستی نادره حال افتاده ست
سرِ بی مغزِ نزاریِ نزار
روز و شب در چه خیال افتاده ست
که شبی روز کند با خورشید
در چه سودای محال افتاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست
ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
که سوزِ شمع با پروانه کرده ست
از آن مستم که ساقّیِ محبّت
پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست
نخواهد هرگز از می توبه کردن
دلم عزمی چنین مردانه کرده ست
عبادت خانه یی دارند هر کس
نزاری قبله از می خانه کرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
قدت بر ماهِ تابان سر کشیده ست
چنین سروِ خرامان کس ندیده ست
تعالی الله خداوندی که از خاک
چنین نازک وجودی آفریده ست
خنک دستی که از طوبایِ قدّت
به شفتالو گرفتن بر رسیده ست
دلی پرنارِ غیرت نارِ بُستان
زرشکِ نارِ پستانت کفیده ست
ز سودایِ خطِ سبزِ تو شب ها
قلم در دستِ من بر سر دویده ست
دهانت چشمۀ خضرست از آن روی
که گردش سبزۀ خط بر دمیده ست
کنارم عاقبت پر شد ز یاقوت
ز بس خوناب کز چشمم چکیده ست
نزاری را که بر تست از جهان چشم
غبارِ خاکِ کویت کحل دیده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آخر ای دوست بمردم ز غمت درمان چیست
رازِ دل فاش کنم یا نکنم فرمان چیست
جور و بی داد مکن بیش و بترس از داور
کشتۀ عشق توم خونِ مرا تاوان چیست
ظاهرم می نگری مجتمعم می بینی
بی خبر زان که ز هجران توم بر جان چیست
بوسه یی بخش به من تا بدهم جان به عوض
گرچه داند همه کس فرق ازین تا آن چیست
تیرِ خون ریزِ مژه بر هدفِ جانم اگر
نه تو انداخته ای بر جگرم پیکان چیست
بت پرستم به همه حال چو در بند توم
پس چو کافر شدم اندیشه ام از ایمان چیست
گر ز ادراکِ بشر نیست برون کعبۀ عشق
عقلِ بی چاره فرو مانده چه و حیران چیست
عالمی خلق فرو رفت و نیامد بر سر
کس ندانست که این بادیه را پایان چیست
عشق با حاسدِ من گفت که ای بی معنی
سرزنش کردن و تشنیع زدن هم سان چیست
گر به جانت رسد از دودِ نزاری اثری
روشنت گردد کاین صاعقۀ سوزان چیست