عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود
دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود
خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست
وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود
سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب
کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود
در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج
راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود
رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک
هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود
کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند
خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود
بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند
صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟
بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی
کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود
بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک
دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود
چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس
زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
مست من باز جدایی ز سر آغاز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
تا ز خون ریختن آن غمزه ندامت نکند
کس به راه غم او ذکر سلامت نکند
آنچه بر بی گنهان می کند آن روی چو ماه
برگنه کاران خورشید قیامت نکند
که کند فرق ز رخساره او تا خورشید
خط شبگون اگر از مشک علامت نکند
پیش قاضی فلک، مه چه کند دعوی حسن؟
تا خطت بینه خویش اقامت نکند
دل من کرده غمت خون و اگر غم این است
بنده راضی ست به نیمی که تمامت نکند
مکن از گریه مرا منع که دلسوخته را
هیچ کس از جزع و گریه ملامت نکند
خون ما ریزد و بیرون برد از خنده لبت
کس به تنگ شکرش نیز غرامت نکند
با تو خواهد که کند خسرو مسکین تقریر
حال خود را، ولی از بیم اسائت نکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
هر کسی گاه جوانی تگ و پویی دارد
گشت باغی و نشاط لب جویی دارد
کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟
هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد
دوست دارم خم گیسوی نکورویان را
وان کسی را که دلی در خم مویی دارد
کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا
ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد
تا درونی نبود، محرم شوقی نشود
سوزش عود از آن است که بویی دارد
گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری
لذتی دارم از آن حال که گویی دارد
هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع
هر که در خانه تماشای نکویی دارد
عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند
کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد
یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟
مگر آن است که چون روی تو رویی دارد
خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش
چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
یار باز آمد و بوی گل و ریحان آورد
خنده باغ مرا گریه هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سینه من می گذرد
در چمن بوی کباب از پی مستان آورد
بوی آن گمشده خویش نمی یابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
به چه کار آید بی سرو خودم، گر چه بهار
سوی هر باغ بسی سرو خرامان آورد
نتوان زیست به جان دگران، گر چه صبا
جای خاشاک ز کوی تو همه جان آورد
باد یارب چو رقیب تو پریشان همه وقت
که ترا بر سر دلهای پریشان آورد
با چنان روزنی، ار بر دل خسرو صد تیر
بتوان خوردن و بر روی تو نتوان آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
خم زلف تو که زنجیر جنون می خوانند
ای خوش آن طایفه کاین سلسله می جنبانند
ای صبا، نرم تری روب غبار زلفش
که دران مشتی زندانی بی سامانند
عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا
عجب از خلق که بزیند چو تنها مانند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه در دل دگری هست که جانش خوانند
گرد خوبان جهان، عاشق بیتاب مگرد
که جوان وتر و نوخاسته و نادانند
زاهد امروز سر توبه شکستن دارد
می فروشان اگر این دلق کهن بستانند
این چه شوخی ست که گویی دل من دزدیدی؟
این ز تو آید و ز آنان که ترا می مانند
بنده ام خواه قبولم کن و خواهی رد، ازآنک
عزت و خواری در کوی وفا یکسانند
زندگان این همه خواهند که در تو نگرند
مردگان نیز، به جان تو اگر بتوانند
باد حسنت همه خوبان جهان را بشکست
بعد ازین سرو نخیزد که اگر بنشانند
می برد حسرت پابوس تو خسرو در خاک
چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
عافیت را بر زمین گردی نماند
مردمی را در جان مردی نماند
خاک بر فرق جهان زان کز وفا
در همه روی زمین گردی نماند
زان نمی خیزد چمن کز بهر او
مرصبا را هم دم سردی نماند
کیمیا شد زر چنان کز رنگ او
بوستان را هم گل زردی نماند
غصه را بر خود فروبر، خسروا
چون همه درد است و همدردی نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
چشم ز دوری تو دور از تو خون فشاند
دور فلک مبادا کاین شربتت چشاند
بر جور بردن من انصاف داد عالم
یارب که ایزد از تو انصاف من ستاند
از بیم چشم گفتم کان روی را بپوشان
ورنه چنان جمالی پوشیده خود نماند
سرو بلند بالاگر با شما بر آید
هرگز قد بلندت از وی فرو نماند
نارسته می توان دید از زیر پوست خطت
چون نامه ای که کاتب سوی برون بخواند
بر دل به هر گناهی تیغ جفا چه رانی؟
دیوانه ایست کایزد بر وی قلم نراند
این دیده می تواند غرقه شدن به دریا
لیکن کنار جستن از تو نمی تواند
شب ماجرای دیده از خون دل نوشتم
کو باد تا ز بلبل نامه به گل رساند
تو سهل می شماری اندوه خسرو، آری
آن کو ندید رنجی، رنج کسان نداند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
دی زخم ناخنش به رخ چمن سمن چه بود؟
وان در همی به سلسله پرشکن چه بود؟
آلوده خمار چرا بود نرگسش؟
پژمردگیش در گل و در نسترن چه بود؟
آن لحظه کامد ار نه فرشته ست یا پری
گاه نظاره مردن هر مرد و زن چه بود؟
خون من و می دگران گر نخورده بود
آن رنگ خون و بوی میش در دهن چه بود؟
این شادیم بکشت که خوش بود با همه
و آن برشکستنش به کرشمه ز من چه بود؟
رخ جمله را نمود و مرا گفت، تو مبین
زین نفف مست و بیخبرم، کاین سخن چه بود؟
سیری ز جان نبود، گر این خون گرفته را
سیراب دیدنش سوی آن غمزه زن چه بود؟
گر جان یوسف از عدم این سو نیامده ست
آن تن که دیدمش به ته پیرهن چه بود؟
کشتن صلاح بود، چو رسوا شدیم، از آنک
تدبیر پرده پوشی ما جز کفن چه بود؟
دوش آن زمان که رفت ز پیش تو، خسروا
چون ماند جان و دل چه شد و حال تن چه بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اهل خرد که از همه عالم بریده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آن رهروان که گام به صدق و صفا زنند
دل را سرای پرده برون زین سرا بزنند
مردان راه زان قدم صدق یافتند
تا هر دو کون را لگدی بر قفا زنند
جان کندن است این زدن دست و پا به حرص
آری به گاه کندن جان دست و پا زنند
بسیار بهترند ز پیران زرپرست
حیله گران که دست به ورد و دعا زنند
وقتی به زرق، اگر به دعا خورده می دهیم
شاید، اگر ز خاک سیاهش دوا زنند
سحر و فسونست از پی تسخیر میر و شاه
حقا که واجب است که بر روی ما زنند
آنان که عقل شان نکند حرص را سزا
بهر چه پای مورچه بر اژدها زنند؟
خسرو خوش آن کسان که فروزند شمع عیش
و آتش درین فریبگه پر بلا زنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
دل جز ترا به سینه درون جایگه نداد
وین مملکت زمانه به خورشید و مه نداد
آبش مباد ریخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبی ز چه نداد
صوفی که خاک نیست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنید که پیرش کله نداد
دیدن به خواب هست گنه، لیک دوزخی ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
یک جانت بیش داد، سه و چار و ده نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
افسوس ازین حیات که بر باد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
مبند دل به جهان کاین جهان پشیز نیر زد
به هیچ چیز مگیرش که هیچ چیز نیرزد
اگر چه عاقل داننده بر زمانه بخندد
به خنده لب افشان به هیچ چیز نیرزد
کلاه مرتبه خویش بین و تنگ مکن دل
که با قبای تو نه چرخ یک طریز نیرزد
ز رشت خوبی هم صحبتان دهر حذر کن
که خوی زشت بدان صحبت عزیز نیرزد
مبین به باد و بروتی که نیست مردمی او را
به سبلتی که محاسن کم است تیز نیرزد
چو حاصل از بی چرخ است هر چه چرخ نگردد
گر است حاصل قارون به یک پشیز نیرزد
عروس دهر کنیزی ست، خسرو، ار چه دهندت
تمام ملک جهان ننگ آن کنیز نیرزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند
خراب گردد این باغ و بر پرند همه
نوازنان که درو عندلیب و فاخته اند
عجب ز مویه گری، تیز پر کشد آواز
به خانه ای که سرود طرب نواخته اند
مبین ز سیم و ز آهن تن تو کاهن و سیم
به بوته گل ازینسان بسی گداخته اند
سری که زیر زمین شد نهفته شاهان را
همان سری ست که بر آسمان فراخته اند
تهمتنان که به یک تیر چرخ می شکنند
ز بهر چیست که شمشیر و خنجر آخته اند؟
نگاهبانی جوهر چو نیست در حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
کسان که شاهد دنیا نمودشان زیبا
به خواب گویی با دیو عشق بافته اند
عنان نفس مده، خسروا، به طینت خویش
که عاقلان فرس اندر و حل نتاخته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
کسی که یار وفادار و مهربان دارد
سعادت ابد و عمر جاودان دارد
مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست
که باد صبحدم امروز بوی جان دارد
حدیث او همه روز و هلاک او همه شب
کسی بود که مرا دست بر دهان دارد
گل از جوانی مشغول حسن و خنده زنان
چه آگهست که بلبل چرا فغان دارد؟
مگر که جان بتوان بردن، ای مسلمانان
کسی ز بی غمی اندر جهان نشان دارد
بترس از آه من، ای چشم یار و برمشکن
که ناتوانی، این گرمیت زیان دارد
تبارک الله چندین دلی که سوی تو رفت
یکی چه گویی از آن جمله خان و مان دارد
رو مدار که مردار جان دهم پیشت
که چشم مست تو هم تیر و هم کمان دارد
زبان نماند، ز نامت هنوز سیری نیست
دریغ خسرو مسکین که یک زبان دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
جهان چه بینم، چون دیدنی نمی ارزد
خوش است دهر به پرسیدنی نمی ارزد
از آنست خواب اجل چشم بند جمله جهان
که نقشهای جهان دیدنی نمی ارزد
مکن ز چرخ مدور گله، چو می دانی
که جور جام به جوریدنی نمی ارزد
مرو به درگه خلق جهان که در دنیا
همه متاع به کوبیدنی نمی ارزد
مخند شاه به زرهای زعفرانی رنگ
به جان تو که به خندیدنی نمی ارزد
هزار گونه گل است اندرین چمن، لیکن
چو بیوفاست، همه چیدنی نمی ارزد
مخور به رفق غم یار بی خرد، خسرو
که پشت گاو به خاریدنی نمی ارزد