عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
وداع هرمز پیر را و رفتنش بجانب روم
بآخر خسرو از وی ره نشان خواست
وداعش کرد و میشد بر نشان راست
چو القصه از آنجا درکشیدند
بکوه و آب و جسری در رسیدند
دهی خوش بود صحرا و سر کوه
دهی پر نعمت و خلقی بانبوه
سوی ده رفت با یاران بهم شاه
بخواست از اهل ده یک مرد همراه
که تا رهبر بود در راه او را
کند از نیک و بد آگاه او را
چو خورشید آسیا سنگ زراندود
ز زیر آسیای چرخ بنمود
هزاران دانه داشت آن توتیا رنگ
بیکبار آس کرد آن آسیا سنگ
سپیدی روز میدانی چراتافت
که روی روز گرد آسیا یافت
بآخر شهریار وجمع یاران
روان گشتند چون از میغ باران
چو روز دیگر آن ایوان نه طاق
منور شد ز نور شمع آفاق
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۲۳
ای نرگسِ صفرا زده سودائی تو
تر گشته و تازه پیشِ رعنائی تو
در هیچ نگارخانهٔ چین هرگز
صورت نتوان کرد به زیبائی تو
عطار نیشابوری : باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
شمارهٔ ۳
چشمِ سیهت که فتنهٔ آفاق است
جانم ز میان جان بدو مشتاق است
و ابروی تو ریخت آب رویم بر خاک
کابروی تو پیوسته به خوبی طاق است
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۲
تا خط تو پشت بر قمر آوردست
عقل از دل من روی به درآوردست
طوطی خط زمردینت بر لعل
خطّی است که بر تنگ شکر آوردست
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۵۷
آن نقد نگر که در میان دارد گل
یعنی که کنار زرفشان دارد گل
گل میخندد که زعفران خورد بسی
شک نیست در آن که زعفران دارد گل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
این چه چشمست و چه ابرو و چه لب
این چه قدست و چه رفتار عجب
این چه خطست و چه خالست و چه حسن
این چه تمکین چه جا و چه ادب
هر یکی از دگری شیرین تر
لب و دندان و دهان و غبغب
جلوه‌هایت همه آرایش ناز
غمزه‌هایت همه اسباب و طرب
حرکاتت همه موزون و بجا
سکناتت همه مطبوع و عجب
پای تا سر همه شیرین و لطیف
این چه نخلست سراپای رطب
شب هجران تو غم بر سر غم
روز وصلت همه شادی و طرب
شب اغیار زدیدار تو روز
روز من از غم هجران تو شب
شب اغیار ز تو روز و چه روز
روز فیض از تو شب آنگاه چه شب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
سوی تو بی تاب دویدن خوشست
برقع از آن روی کشیدن خوشست
می زدهان تو کشیدن نکوست
جان زلبان تو مکیدن خوش است
در هوس بوسه لعل لبت
جان بلب کام رسیدن خوش است
گوشهٔ ابروی تو آن ماه نو
بر رخ خورشیدن تو دیدن حوشست
نیست به از باغ رخت روضهٔ
سیب زنخدان تو چیدن خوش است
فیض زمیخانه لعل لبش
ساغر سرشار کشیدن خوش است
قصه شیرین لبش دم بدم
از نی کلک توشنیدن خوشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوه‌ات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض‌ سوی تو دست چون یازد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوه‌گر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدسته‌اش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
گل از رخ تو وام کند زیبائی
سرو از قد تو کسب کند رعنائی
نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر
شمشاد ز بالات کند بالائی
از پرتو روی تو بود مه روشن
خورشید بنور تو کند بینائی
آهوی ختن ز گیسویت مشگ برد
عنبر گیرد ز زلف تو بویائی
شوری ز لبت نمک کند در یوزه
دندان تو لؤلوش کند لالائی
شکر ز دهان تو برد شیرینی
قند از لب تو وام کند حلوائی
ابروی تو است قبلهٔ هر مؤمن
زلف تو بود راهزن ترسائی
از عشق تو دیوانه بود هر مجنون
سودای تو کرد فیض را سودائی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۳
حبذا صدر صفحه‌ای که به است
به همه بابی از بهشت برین
میزند نور شمسه‌اش چون صبح
خنده بر ما و زهره و پروین
وصف نقش و نگار دیوارش
سخن ساده می‌کند رنگین
از نبات است اصل ترکیبش
زان نماید نهاد او شیرین
به نبات حسن بر آمده است
خردش زان همی کند تحسین
قطعه‌ای از بهشت دان که درو
کرده بیتی فلک ز خود تضمین
چون به تقطیع نظم بیت دهند
خشک و بر بسته باشد و چوبین
نظم این بیت اگرچه تقطیع است
شاه بیت است بس بلند و متین
راست گویی بساط جمشید است
بر بسیط هوا به صد تمکین
به سر خویش عالمی است که نیست
متعلق به آسمان و زمین
شده ایمن نهاد ترکیبش
از خطاب خلقته من طین
تا درو شاه کامران بنشست
خواندش روزگار شاه نشین
جم ثانی امیر شیخ حسن
خسرو کان یسار بحر یمین
ای به حق بوستان جاه تو را
شکل نسیرین آسمان نسرین
باد هرشب به زینت انجم
طاق‌های سپهر را تزیین
بر سریر سرور مسند و جاه
تا قیامت به کام دل بنشین
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۹
چو بر طلول دیار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بی باکی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک رهگذار حبیب می‌گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ و شمع این مجلس
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی
بسی ازین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می‌گفتم
ایا منازل سلمان این سلماکی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
در رشته دندان تو ای غیرت مه
دردی اگر از دود دلی گشت سیه
از جوهر حسن تو نشد هیچ تبه
آراسته شد رشته درت به شبه
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۱ - رباعی
ای آینه کرده در رخت روی امید
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید
به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید
چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:
از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود
در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود
چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز
روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید
چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:
روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد
مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد
چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:
چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد
خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد
چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:
ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه
با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟
چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
رهی معیری : چند تغزل
باده فروش
بنگر آن ماه روی باده فروش
غیرت آفتاب و غارت هوش
جام سیمین نهاده بر کف دست
زلف زرین فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند که بیا
نرگسش جام می دهد که بنوش
غیر آن نوش لب که مستان را
جان و دل پرورد ز چشمهٔ نوش
دیده‌ای آفتاب ماه به دست
دیده‌ای ماه آفتاب فروش؟
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مسافر وارد میشود به شهر کابل و حاضر میشود بحضور اعلیحضرت شهید
شهر کابل خطهٔ جنت نظیر
آب حیوان از رگ تاکش بگیر
چشم صائب از سوادش سرمه چین
روشن و پاینده باد آن سر زمین
در ظلام شب سمن زارش نگر
بر بساط سبزه می غلطد سحر
آن دیار خوش سواد ، آن پاک بوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک
زنده از موج نسیمش ، مرده خاک
ناید اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سیر چشم و خوش گهر
مثل تیغ از جوهر خود بی خبر
قصر سلطانی که نامش دلگشاست
زائران را گرد راهش کیمیاست
شاه را دیدم در آن کاخ بلند
پیش سلطانی فقیری دردمند
خلق او اقلیم دلها را گشود
رسم و آئین ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والا گهر
بینوا مردی به دربار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز
دست او بوسیدم از راه نیاز
پادشاهی خوش کلام و ساده پوش
سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار
دین و دولت از وجودش استوار
خاکی و از نوریان پاکیزه تر
از مقام فقر و شاهی باخبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حکمت او راز دار شرق و غرب
شهر یاری چون حکیمان نکته دان
رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معنی گشود
نکته های ملک و دین را وانمود
گفت «از آن آتش که داری در بدن
من ترا دانم عزیز خویشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست»
در حضور آن مسلمان کریم
هدیه آوردم ز قرآن عظیم
گفتم «این سرمایهٔ اهل حق است
در ضمیر او حیات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتها است
حیدر از نیروی او خیبر گشاست»
نشهٔ حرفم بخون او دوید
دانه دانه اشک از چشمش چکید
گفت «نادر در جهان بیچاره بود
از غم دین و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بیخبر
از غمان بی حسابم بی خبر
ناله با بانگ هزار آمیختم
اشک با جوی بهار آمیختم
غیر قرآن غمگسار من نبود
قوتش هر باب را بر من گشود»
گفتگوی خسرو والا نژاد
باز با من جذبهٔ سرشار داد
وقت عصر آمد صدای الصلوت
آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهای عاشقان سوز و گداز
کردم اندر اقتدای او نماز
رازهای آن قیام و آن سجود
جز به بزم محرمان نتوان گشود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف نامۀ پادشاه‌گیتی ستان محمدشاه غازی انارلله برهانه‌گوید
شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا
چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا
گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر
شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا
به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر
فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا
سدید و محکم‌و ساطع‌فصیح‌و واضح و لامع‌
بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا
جمیل‌و درخور و لایق رزین و راتب و رایق
گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا
شگرف‌و بیغش‌کافی‌سلیس‌و دلکش و صافی
پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا
همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون
مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا
ز نظم‌گفت شه الحق نمانده زینت و رونق
بگفت‌همگر و عمعق به شعر خسرو بیضا
چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه
بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا
سطور او همه تابان چو دست موسی عمران
نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا
نهال‌گلشن فکرت لآل مخزن حکمت
زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا
به آب چشمهٔ حیوان به تاب‌کوکب تابان
به رنگ‌گوهر عمان به بوی عنبر سارا
نباشد این‌قدر انور نه مه نه مهر نه اختر
ندارد این هم‌گوهر نه‌کان نه‌گنج نه دریا
سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو
ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا
ز د‌ورگنبدگردون ز جور اختر وارون
هماره‌فارغ‌و مأمون‌وجود حضرت دارا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - د‌ر تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورت‌نگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به ‌کار
راست پنداری مثالی ‌کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش‌ کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بی‌اختیار
از تنش ‌بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزران‌قد ارغوان‌خد ضیمران‌مو مشک‌بو
سیم‌سیما سروبالا ماه‌پیکر گلعذار
چشم‌او بی‌سمه‌همچون‌چشم‌نرگس‌دلفریب
زلف او بی‌شانه همچون زلف سنبل تابدار
بی‌عبارت رازگوی و بی‌اشارت رازجوی
بی‌تکلم دلفریب و بی‌تبسم جان‌شکار
بی‌سروداز وجد در حالت‌چو شمشاداز نسیم
بی‌سروراز رقص‌در جنبش‌چو گل‌بر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی ‌که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری ‌که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبی‌گر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمی‌کردی فرار
همچنان‌کاشفته‌گردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته‌ گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره‌ گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل‌ کش تنگ ‌گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بی‌حساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بی‌شمار
شهوت ‌انگیز است ‌رویش همچو سیمین‌ ساق ‌دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکین‌زلف یار
گر چنین ‌رویی به ‌شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بی‌پروا زند خود را بر او پروانه‌وار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-‌روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانه‌اش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
روی‌او تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیده‌اند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهم‌چشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای ‌کارزار
بسکه‌ پی آورده سر گویی‌ که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه‌ گیتی بدین زشتی نباشد هیچ‌کس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - د‌ر ستایش شیراز صانه‌لله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید
تبارک‌الله از فارس آن خجسته دیار
که می‌نبیند چون آن دیار یک دیار
به زیر بقعهٔ‌ گردون به روی رقعهٔ خاک
ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور
به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
نسیم او همه دلکش‌تر از نسیم بهشت
هوای او همه خرم‌تر از هوای بهار
ز لاله هر دمن اوست ‌کوهی از یاقوت
ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار
حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت
ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار
ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون
ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار
فضای دشت پر از صوتهای موسیقی
هوای‌کوه پر از لحنهای موسیقار
ز رنگ‌ریزی ابر بهار در هامون
ز مشک‌ بیزی باد ربیع درگلزار
هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ
هزار خنده چمن را به‌کلبهٔ عطار
ز هرکرانه پری‌ پیکران ‌گروه ‌گروه
ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار
چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم
چو بخت‌عاشق‌درخواب‌چشمشان‌ز خمار
ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش
روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار
ز هر چه عقل تصور کند در او موجود
ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار
همه صنایع چینش به صحن هر دکان
همه طرایف رومش به طرف هر بازار
به صدهزار چمن نیست یک‌هزار و در او
به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار
به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود
ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار
زهی سفید حصارش ‌که نافریده خدای
چنان حصاری در زیر این‌ کود حصار
به‌گرمسیر نخیلات او به وقت ثمر
بسان پیران خم‌گشته از گرانی بار
ز هر نهال برومندش آشکار ترنج
بسان‌ گوی زنخ بر فراز قامت یار
نهال گوی زر آورده بار از نارنج
حدیقه‌ کرده روان جوی سیم از انهار
یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید
یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار
جبال شامخه‌اش با سپهر نجوی گوی
چو عاشقی‌که‌کند راز دل به یار اظهار
به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط
-‌- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار
ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت ‌گل
پیاله‌ گشته به هرگوشه مطلع الانوار
ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور
ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار
به ساحتش نبود شخص را مجال‌ گذر
به عرصه‌اش نبود مرد را طریق‌گذار
صوامعش چو ارم‌ گشته ‌کعبهٔ اشراف
مساجدش چو حرم‌گشته قبلهٔ ابرار
منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک
معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار
ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود
ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار
منجمانش بی‌رنج زیج و اسطرلاب
ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار
ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف
خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار
محاسبانش زآغاز آفرینش خلق
شمار خلق توانند تا به روز شمار
ز لحن مرثیه‌خوانان او گدازد سنگ
چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار
هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب
هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار
ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال
بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار
ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب
نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار
یکی نکات طبیعی همی‌کند تعلیم
یکی رموز الهی همی‌کند تکرار
یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان
یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار
یکی سراید کاینست رای اقلیدس
یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار
بویژه حضرت نواب آسمان بواب
محیط دانش و کان سخا و کوه وقار
به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز
چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار
تبارک از اسدالله خان جهان هنر
که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار
گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد
به نوک ‌گزلک تقدیر چرخ بد هنجار
به نور مردمک چشم معرفت بیند
سواد سرّ سویدای مور در شب تار
هزار چشم نهان‌بین خدای داده بدو
که خیره‌اند ز بیناییش الوالابصار
زهی وزیر سخندان‌ که نوک خامهٔ او
مشیر ملک بود بی‌زبان و بی‌گفتار
قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان
به یک زبانی او یک‌زبان‌کنند اقرار
بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین
چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار
یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم
یکی‌ گزیده به شمشیر همچو سام سوار
زکلک لاغر آن نیکخواه‌گشته سمین
ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار
هم از عنایت داماد او عروس سخن
هزار طعنه زند بر عرایس ابکار
به دست اوست گه جود خامه در جنبش
بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار
خهی وصال سخندان‌ که گشته نقد سخن
به سعی صیرفی طبع او تمام عیار
گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری
ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله
نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به ‌هفت‌ خط جهان ‌رفته صیت هفت خطش
ولی ز هفت خطش‌ نست حظّ یک دینار
کلامش آب روانست و طبعش از حیرت
نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار
اگر کمال بود عیب ‌کاش می‌افزود
به عیب او و به عیب من ایزد دادار
ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط
شناورش به شنا ره نمی‌برد به‌ کنار
ز دود مطبخ جودش سپهر گشته‌ کبود
ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار
گرش به من نبود التفات باکی نیست
که نیست در بر خورشید ذره را مقدار
برادر و پسرش را چگونه وصف‌کنم
که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار
یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین
یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار
یک از هزار نگویم به صدهزار زبان
ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار
ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز
ز بسکه ‌گوهر ریزد ز دست‌ گوهربار
حساب آن نتوان ‌کرد تا به روز حساب
شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار
زهی‌ کلانتر دانا که طوطی قلمم
به ‌گاه شکرش شکر فشاند از منقار
چه مدح‌گویم از میر بهبهان‌که بود
به خوان همت او روزگار خوان ‌سالار
اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان
ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار
ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر
که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار
دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن
همی ز دیده دو دریا روان‌کنم به‌کنار
زهی وکیل‌ که چون نفخ صور موتی را
دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار
ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان
یک از هزارکنم‌وصف و اندک از بسیار
ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم
که زنگ غم بزداید به صیقل افکار
چه مدح‌ گویم از حکمران حومه ‌که هست
یگانه‌گوهری از صلب حیدرکرار
محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود
به عون احمد مختار و سید ابرار
ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد
به‌گرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار
به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن
که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار
کلامت آب روان است و این عجب که مرا
نشست ز آب روانت به دل غبار نقار
ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر
ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار
بویژه اکنون‌ کز عدل حکمران جهان
شدس حیرت‌کشمبر و غیرت فرخار
جناب معتمدالدوله‌ کز سحاب‌ کفش
بود هماره در آزار ابر در آذار
ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان
ز جیب حلمش گویی‌ست گنبد دوار
سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر
جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار
ستاره کیست که از امر او کند اعراض
زمانه چیست ‌که بر حکم او کند انکار
زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت
بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار
به مهد عدل‌تو در خواب امن رفته جهان
ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار
خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن
قبول می‌نشود با هزار استغفار
بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است
که تنگ‌تر بود از چشم مور و دیدهٔ مار
به سطح آن نتوان‌ کرد رسم دایره زانک
ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار
شود چو پای ملخ رویشان خراشیده
اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار
از آن سبب‌که ز ضیق فضا و تنگی جای
همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار
درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز هم‌گذشت نیارند از یمین و یسار
به جایگاه ملاقات جان دهند آخر
کشان نه راه‌گریزست و نه مجال‌گذار
وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور
زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار
از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود
نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار
چهارده تن در خانه‌یی بدین تنگی
که نیک تنگ‌ترست از دهان ترک تتار
به روی یکدگر افتاده‌ایم پیر و جوان
چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار
ولی دو خانه بود در جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار
وسیع ‌چون‌ دل دانا‌ گشاده چون رخ دوست
به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار
گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم
به نقد می‌نشوم با هزار غصه دوچار
بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش
ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار
به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان
کسان کشان نبود فهم معنی اشعار
کنون به عذر هجای نکرده بسرودم
مر این قصیده‌ که دارد به مدحشان اشعار
قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم
ز هبچ‌کس به جهان عیب خاصه از اخیار
ولی ز هرکه‌ گزندی رسد به خاطر من
به‌تیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار
بود به‌کام تو یارب مدار هفت سپهر
کند به‌گرد مدر تا سپهر پیر مدار
تبارک الله از فکر بکر قاآنی
که جان حاسد از ابکار او بود افکار
خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک
قبول نظمش چون جور دلبران بسیار
قوافی سخنش هست چون ثنای امیر
که طبع را ننماید ملول از تکرار
و یا عطای امیرست‌کز اعادهٔ او
ز جان سائل مسکین برون برد تیمار
جهان جود موچهر خان‌که انگیزد
به‌ گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار
همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد
امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۴
زلفش بخط سپرد رضی عهد دلبری
خوبی ازین دو سلسله بیرون نمیشود