عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
جان من، گاهی سخن کن ز آن لب و کامی بده
ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده
چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا
بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده
میکنم پیش تو عرض حال بی سامان دل
گر توانی قصه او را سرانجامی بده
ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد
تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده
تا ترا فارغ شود خاطر ز سختی های دهر
چند روزی دل بدست نازک اندامی بده
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را؟ وعده کامی بده
ناصحا، پند تو از طعن هلالی تا بکی؟
ای نکو نام دو عالم، ترک بدنامی بده
ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده
چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا
بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده
میکنم پیش تو عرض حال بی سامان دل
گر توانی قصه او را سرانجامی بده
ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد
تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده
تا ترا فارغ شود خاطر ز سختی های دهر
چند روزی دل بدست نازک اندامی بده
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را؟ وعده کامی بده
ناصحا، پند تو از طعن هلالی تا بکی؟
ای نکو نام دو عالم، ترک بدنامی بده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
بر بستر هلاکم، بیمار و زار مانده
کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری
ای کاشکی! نماندی این جان زار مانده
من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی
هجران یار دیده، دور از دیار مانده
در دل ز گلعذاری، بودست خار خاری
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه در هوایش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هر جا که من براهی خود را باو رساندم
او تیز در گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالی، کان ماه با رقیبان
فارغ نشسته و من در انتظار مانده
کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری
ای کاشکی! نماندی این جان زار مانده
من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی
هجران یار دیده، دور از دیار مانده
در دل ز گلعذاری، بودست خار خاری
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه در هوایش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هر جا که من براهی خود را باو رساندم
او تیز در گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالی، کان ماه با رقیبان
فارغ نشسته و من در انتظار مانده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
بخون نشست دلم، خار غم خلیده خلیده
بسیل داد مرا خون دل چکیده چکیده
براه عشق فتادم ز پا، دویده دویده
بجور خوی گرفتم ستم کشیده کشیده
تو نور چشم منی، جا درون دیده من کن
که دیده دیده المها، ترا ندیده ندیده
غزال وحشی من هست از رقیب گریزان
بلی، که میرود آهو ز سگ دویده دویده
خیال چشم تو کرد و ز خویش رفت هلالی
برنگ آهوی وحشی ز خود رمیده رمیده
بسیل داد مرا خون دل چکیده چکیده
براه عشق فتادم ز پا، دویده دویده
بجور خوی گرفتم ستم کشیده کشیده
تو نور چشم منی، جا درون دیده من کن
که دیده دیده المها، ترا ندیده ندیده
غزال وحشی من هست از رقیب گریزان
بلی، که میرود آهو ز سگ دویده دویده
خیال چشم تو کرد و ز خویش رفت هلالی
برنگ آهوی وحشی ز خود رمیده رمیده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دردا! که باز ما را دردی عجب رسیده
هم دل ز دست رفته، هم جان بلب رسیده
آن ماهرو که با من شبها بروز کردی
رفتست و در فراقش روزم بشب رسیده
کی باشد آنکه: بینم از دولت وصالش
اندوه و درد رفته، عیش و طرب رسیده؟
مشکل که در قیامت بینند اهل دوزخ
آنها که بر تو از من از تاب و تب رسیده
غیر از طلب، هلالی، کاری مکن درین ره
هرکس رسیده جایی، بعد از طلب رسیده
هم دل ز دست رفته، هم جان بلب رسیده
آن ماهرو که با من شبها بروز کردی
رفتست و در فراقش روزم بشب رسیده
کی باشد آنکه: بینم از دولت وصالش
اندوه و درد رفته، عیش و طرب رسیده؟
مشکل که در قیامت بینند اهل دوزخ
آنها که بر تو از من از تاب و تب رسیده
غیر از طلب، هلالی، کاری مکن درین ره
هرکس رسیده جایی، بعد از طلب رسیده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
خطت، که رقم بر ورق لاله کشیده
بر گرد گل از عنبر تر هاله کشیده
سالیست شب هجر تو و عاشق مسکین
هر روز ز تو محنت صد ساله کشیده
زان لب، که گزیدی، ز سر ناز بدندان
چون برگ گل آزردگی ژاله کشیده
دنبال دلم تیغ کشد چشم تو هر دم
فریاد از آن نرگس دنباله کشیده!
در بزم غمت با دل پر درد، هلالی
هر لحظه بقانون دگر ناله کشیده
بر گرد گل از عنبر تر هاله کشیده
سالیست شب هجر تو و عاشق مسکین
هر روز ز تو محنت صد ساله کشیده
زان لب، که گزیدی، ز سر ناز بدندان
چون برگ گل آزردگی ژاله کشیده
دنبال دلم تیغ کشد چشم تو هر دم
فریاد از آن نرگس دنباله کشیده!
در بزم غمت با دل پر درد، هلالی
هر لحظه بقانون دگر ناله کشیده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
به کجا روم ز دردت؟ چه دوا کنم؟ چه چاره؟
که هزار باره خون شد جگر هزار پاره
منم و ز عشق دردی، که اگر به کوه گویم
به خدا که نرم گردد دل سخت سنگ خاره
به دو دیده کی توانم که رخ تو سیر بینم؟
دو هزار دیده خواهم که تو را کنم نظاره
مه من، ز جمع خوبان به کسی تو را چه نسبت؟
تو زیاده ای ز ماه و دگران کم از ستاره
ز برای کشتن من چو بسست چشم شوخت
ز چه می کشند خنجر مژه ها ز هر کناره؟
چو غنیمتست خوبی به کرشمه جلوه ای کن
که به عالم جوانی نرسد کسی دوباره
دل خسته هلالی، چو بسوختی حذر کن
که مباد از آتش او برسد به تو شراره
که هزار باره خون شد جگر هزار پاره
منم و ز عشق دردی، که اگر به کوه گویم
به خدا که نرم گردد دل سخت سنگ خاره
به دو دیده کی توانم که رخ تو سیر بینم؟
دو هزار دیده خواهم که تو را کنم نظاره
مه من، ز جمع خوبان به کسی تو را چه نسبت؟
تو زیاده ای ز ماه و دگران کم از ستاره
ز برای کشتن من چو بسست چشم شوخت
ز چه می کشند خنجر مژه ها ز هر کناره؟
چو غنیمتست خوبی به کرشمه جلوه ای کن
که به عالم جوانی نرسد کسی دوباره
دل خسته هلالی، چو بسوختی حذر کن
که مباد از آتش او برسد به تو شراره
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
ترا، که جان منی، ساخت ناتوان روزه
ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه
که این زکوة بسی بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت
نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نمیتوان روزه
رسید دور گل و روزه در میان آمد
کجاست عید، که برخیزد از میان روزه؟
در انتظار شب عید و نور مجلس یار
سیاه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه
ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه
که این زکوة بسی بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت
نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نمیتوان روزه
رسید دور گل و روزه در میان آمد
کجاست عید، که برخیزد از میان روزه؟
در انتظار شب عید و نور مجلس یار
سیاه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
تا چند بهر کشتن ما جور و کین همه؟
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
که معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می طلبم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت مدح تو گوید
مطرب به سرود نی و بلبل به ترانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر نی
باقی به جمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
که معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می طلبم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت مدح تو گوید
مطرب به سرود نی و بلبل به ترانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر نی
باقی به جمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ای که بخون مردمان چشم سیاه کرده ای
کشته شدست عالمی، تا تو نگاه کرده ای
دست برخ نهاده ای، بهر حجاب از حیا
پنجه آفتاب را برقع ماه کرده ای
پادشهی و ملک دل هست خراب ظلم تو
زانکه بلا و فتنه را خیل و سپاه کرده ای
آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیده ای
پیر سفید موی را نامه سیاه کرده ای
دوش، هلالی، این همه برق نبود بر فلک
باز مگر ز سوز دل ناله و آه کرده ای؟
کشته شدست عالمی، تا تو نگاه کرده ای
دست برخ نهاده ای، بهر حجاب از حیا
پنجه آفتاب را برقع ماه کرده ای
پادشهی و ملک دل هست خراب ظلم تو
زانکه بلا و فتنه را خیل و سپاه کرده ای
آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیده ای
پیر سفید موی را نامه سیاه کرده ای
دوش، هلالی، این همه برق نبود بر فلک
باز مگر ز سوز دل ناله و آه کرده ای؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
کشیده ای می و بالای منظر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امشب تو باز چشم و چراغ که بوده ای؟
جانم بسوخت، مرهم داغ که بوده ای؟
ای باغ نو شکفته کجا رفته ای چو ابر؟
ای سرو نو رسیده بباغ که بوده ای؟
من چون چراغ چشم براه تو داشتم
ای نور هر دو دیده چراغ که بوده ای؟
دارم هزار تفرقه در گوشه فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده ای؟
ای گل که جان ز بوی خوشت تازه میشود،
مردم ز رشک، عطر دماغ که بوده ای؟
باز این غبار چیست، هلالی، بروی تو؟
در کوی مهوشان بسراغ که بوده ای؟
جانم بسوخت، مرهم داغ که بوده ای؟
ای باغ نو شکفته کجا رفته ای چو ابر؟
ای سرو نو رسیده بباغ که بوده ای؟
من چون چراغ چشم براه تو داشتم
ای نور هر دو دیده چراغ که بوده ای؟
دارم هزار تفرقه در گوشه فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده ای؟
ای گل که جان ز بوی خوشت تازه میشود،
مردم ز رشک، عطر دماغ که بوده ای؟
باز این غبار چیست، هلالی، بروی تو؟
در کوی مهوشان بسراغ که بوده ای؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چون گویمت که: در دل ویران من درآی
بشکاف سینه من و در جان من درآی
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه هجران من درآی
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه احزان من درآی
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
در کنج غم بدیده گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته خندان من، درآی
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده حیران من درآی
بشکاف سینه من و در جان من درآی
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه هجران من درآی
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه احزان من درآی
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
در کنج غم بدیده گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته خندان من، درآی
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده حیران من درآی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
مست با رخسار آتشناک بیرون تاختی
جلوه ای کردی و آتش در جهان انداختی
چون نمی پرداختی آخر بفکر کار ما
کاشکی! اول بحال ما نمی پرداختی
بی نوا گشتم بکویت چون گدایان سالها
وه! که یک بارم بسنگی چون سگان ننواختی
ای دل درویش، با خوبان نظر بازی مکن
کندرین بازیچه نقد دین و دل پرداختی
بس که کردی ناله، ای دل، بر سر بازار و کوی
هم مرا، هم خویش را، رسوای عالم ساختی
بهر خونریز هلالی تیغ خود کردی علم
در فن عاشق کشی آخر علم افراختی
جلوه ای کردی و آتش در جهان انداختی
چون نمی پرداختی آخر بفکر کار ما
کاشکی! اول بحال ما نمی پرداختی
بی نوا گشتم بکویت چون گدایان سالها
وه! که یک بارم بسنگی چون سگان ننواختی
ای دل درویش، با خوبان نظر بازی مکن
کندرین بازیچه نقد دین و دل پرداختی
بس که کردی ناله، ای دل، بر سر بازار و کوی
هم مرا، هم خویش را، رسوای عالم ساختی
بهر خونریز هلالی تیغ خود کردی علم
در فن عاشق کشی آخر علم افراختی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
من نگویم که: وفا یار مرا بایستی
اندکی صبر دل زار مرا بایستی
زین همه خواب که بخت سیه من دارد
اندکی دیده بیدار مرا بایستی
هر کجا شیوه دلجویی و احسان دیدم
غیرتم کشت که: دلدار مرا بایستی
ذوق پیکان ترا صید ندانست، دریغ!
زخم آن سینه افگار مرا بایستی
لطف خوبان دگر نیست علاج دل من
این صفت یار ستمگار مرا بایستی
در جهان قاعده مهر و وفا نیست، ولی
یار بی رحم و جفاگار مرا بایستی
وصف آن روی چو مه پیش هلالی گفتم
گفت: این شمع شب تار مرا بایستی
اندکی صبر دل زار مرا بایستی
زین همه خواب که بخت سیه من دارد
اندکی دیده بیدار مرا بایستی
هر کجا شیوه دلجویی و احسان دیدم
غیرتم کشت که: دلدار مرا بایستی
ذوق پیکان ترا صید ندانست، دریغ!
زخم آن سینه افگار مرا بایستی
لطف خوبان دگر نیست علاج دل من
این صفت یار ستمگار مرا بایستی
در جهان قاعده مهر و وفا نیست، ولی
یار بی رحم و جفاگار مرا بایستی
وصف آن روی چو مه پیش هلالی گفتم
گفت: این شمع شب تار مرا بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
ز من بیگانه شد، بیگاه با اغیار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی
بجرم آنکه در دور جمالت روی گل دیدم
بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی
جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟
بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی
بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ
طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی
بجرم آنکه در دور جمالت روی گل دیدم
بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی
جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟
بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی
بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ
طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
ماه من، روی تو خوبست و چنین بایستی
لیک خویت قدری بهتر ازین بایستی
حیف باشد که رسد خاک بآن دامن پاک
آسمان وقت خرام تو زمین بایستی
چین در ابروی تو در صحبت احباب خطاست
پیش اغیار در ابروی تو چین بایستی
تا مگر یافتمی دست بر آن خاتم لعل
همه آفاق مرا زیر نگین بایستی
زود برخاست ز هر گوشه بلای خط تو
این بلا باید گوشه نشین بایستی
بی تو خوشدل شدم از آمدن غم، که مرا
همه اسباب اجل بود، همین بایستی
شب هجرست، هلالی، ز مه و مهر چه سود؟
امشب آن ماهرخ زهره جبین بایستی
لیک خویت قدری بهتر ازین بایستی
حیف باشد که رسد خاک بآن دامن پاک
آسمان وقت خرام تو زمین بایستی
چین در ابروی تو در صحبت احباب خطاست
پیش اغیار در ابروی تو چین بایستی
تا مگر یافتمی دست بر آن خاتم لعل
همه آفاق مرا زیر نگین بایستی
زود برخاست ز هر گوشه بلای خط تو
این بلا باید گوشه نشین بایستی
بی تو خوشدل شدم از آمدن غم، که مرا
همه اسباب اجل بود، همین بایستی
شب هجرست، هلالی، ز مه و مهر چه سود؟
امشب آن ماهرخ زهره جبین بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ای ز بهار تازه تر، تازه بهار کیستی؟
وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟
هست رخ تو ماه نو، کوکبه تو شاه حسن
ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟
لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو
سرو کدام گلشنی؟ لاله عذار کیستی؟
خسته رنج فرقتم، کشته درد حیرتم
من بمیان محنتم، تو بکنار کیستی؟
چیست، هلالی، این همه محنت و درد عاشقی؟
حال تو زار شد، بگو: عاشق زار کیستی؟
وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟
هست رخ تو ماه نو، کوکبه تو شاه حسن
ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟
لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو
سرو کدام گلشنی؟ لاله عذار کیستی؟
خسته رنج فرقتم، کشته درد حیرتم
من بمیان محنتم، تو بکنار کیستی؟
چیست، هلالی، این همه محنت و درد عاشقی؟
حال تو زار شد، بگو: عاشق زار کیستی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
گفتی: بگو که: بنده فرمان کیستی؟
ما بنده توایم، تو سلطان کیستی؟
جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف
آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟
ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ویران کیستی؟
می بینمت که: بر سر ناز و کرشمه ای
تا باز در کمین دل و جان کیستی؟
ما از غمت هلاک و تو با غیر هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کیستی؟
دور از رخ تو روز هلالی سیاه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کیستی؟
ما بنده توایم، تو سلطان کیستی؟
جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف
آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟
ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ویران کیستی؟
می بینمت که: بر سر ناز و کرشمه ای
تا باز در کمین دل و جان کیستی؟
ما از غمت هلاک و تو با غیر هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کیستی؟
دور از رخ تو روز هلالی سیاه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کیستی؟