عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۴
کاری چو برنیاید از آه صبح خیزم
تا چند هر زمانی با بخت بر ستیزم
از عزت در تو خواهم کشم به دیده
خاک درت که از وی خاشاک و خس نبیزم
در آرزوی خوابم کت گه گهی ببینم
میرم چنان که هرگز تا حشر برنخیزم
از تیغ جور، جانا، گر خون من بریزی
مهرت ز دل نریزم، گر بر زمین بریزم
بر تیغ کند باید کشتن چو من کسی را
زحمت بود که داری مهمان به تیغ تیزم
از هول رستخیزم، والله، خبر نباشد
پیش آید ار به ناگه در حشر رستخیزم
سوی تو می گریزم آنگه که زنده مانم
بکشد مرا خیالت، گر سوی خود گریزم
بر ماست نظم خسرو ناوک زنی ندانم
کاهوی هندوم من یا اشتر حجیزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۶
هر دم گذر به کوی و سرایی که ما کنیم
هویی فتد ز ناله و وایی که ما کنیم
با ما دل آنچه کرد کنیمش اگر کباب
هستش هنوز سهل سزایی که ما کنیم
روز از کجا گواهی شبهای ما کند؟
چون صبح کافری ست، گوایی که ما کنیم
ای پندگو، مگو که «دعا کن ز بهر صبر»
تعویذ شاهد است دعایی که ما کنیم
با همچو تو حریف که جان می برد به لاغ
خود را زنیم تیر دعایی که ما کنیم
بربت بر، ای فرشته، که در خورد کعبه نیست
گاه نماز رسم و ریایی که ما کنیم
لاف وفا زنیم و بنالیم از جفات
سگ به بسی بود ز وفایی که ما کنیم
بر مشتری خرام که ارزی هزار مهر
جانی و دیده ایست بهایی که ما کنیم
خسرو ز عشق بی سرو پا باشد، چنین بود
احوال خویش را سر و پایی که ما کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۷
هر شب به کوی وصل تو دزدیده ره کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
دزدیم هر طرف نظر از بیم مردمان
وانگاه در رخ تو به دزدی نگه کنیم
روزی دو دیده چار نشد، وه که با تو چند
در چار سوی راه تو دیده به ره کنیم؟
شطرنج عشق باز که ما بهر نرد تو
خود را به مات گاه رسانیم و شه کنیم
نخست کن، ای فرشته، خط یار بهر ما
باری چنین چو نامه خود را سیه کنیم
هان ای، حریف می خور و می، زنده ایم ما
ور توبه مردن است، بیا تا گنه کنیم
صوفی و شیم و داد کله چون نمی دهیم
به گر ز پای تابه مستان کله کنیم
رندان مفلسیم و اگر دسترس بود
خمهای می سیل به هر کوی و ره کنیم
گفتی که «پر دهم دو سه گر، خسروا، خوری »
در ماهه می بیار، مبادا که نه کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۷
شب تا به روز خون جگر نوش کرده ام
خوش عشرتی ست این که شب دوش کرده ام
خون شد حرام شرع، ولی من چو عاشقم
بر من حلال باد که خوش نوش کرده ام
گر سرو و لاله ای بر برم نیست، این بس است
کز خون دیده لاله در آغوش کرده ام
گفتی «به فرق بر سر کویم طواف کن »
زین لطف پای خویش فراموش کرده ام
این سر که نیست یک نفس از درد عشق دور
باری ز محنتی ست که بر دوش کرده ام
بکشید وه مرا که نخفته ست آن نگار
زان ناله ها که شب من بیهوش کرده ام
گویند «کز چه عاشق دیوانه ای گشته ای؟»
گفتار خسرو است که در گوش کرده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
هر شب فتاده بر در تو خاک در خورم
یک شب مگر ز بام تو سنگی دگر خورم
جایی که تو کمان کشی، ای نخل فتنه بار
پیکان آب داده چو خرمای تر خوردم
روزی که بینمت ز پی دیدن دگر
شب تا به روز حسرت روز دگر خورم
گر تو خوشی که برگ مرادی نباشدم
از شاخ عمر خویش مبادا که برخورم
مستم کند ز شوق بسان شراب تلخ
خونابه غمت که چو شیر و شکر خورم
سیری هنوز نیست لب خون گرفته را
چندی که من همی ز فراقت جگر خورم
کمتر کرشمه کن که کشنده ست این شراب
بیچاره خسرو، ار قدری بیشتر خورم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۲
هر شب به دل تصور نازش فرو برم
با خون دل فسانه رازش فرو برم
نازش که نیست بر لب شیرین، بر آن شوم
کاندر میان آن گه نازش فرو برم
چون تیر بر کمان نهد او، خواهم از هوس
پیکانهای دیده نوازش فرو برم
شبها ز ذوق خاک درش در دهان کنم
در آب دیدگان نیازش فرو برم
دیوانه شد دل من و زنجیر واجب است
خواهد از او که زلف درازش فرو برم
باشد که یک دمی لب خود بر لبم نهد
تا من زبان عربده سازش فرو برم
خسرو، اگر چه عشق مجاز است زان او
تحقیق خویش من به مجازش فرو برم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۴
چون ناله بهر دیدنت از ناز برکشم
خواهم که این دو دیده غماز برکشم
بانگ بلند خیزد از آتش، چو شد بلند
نالیدنم همانست، چو آواز برکشم
صبری نباشد، ار چه که هر دم ز خون دل
در خانه نقش آن بت ظنار بر کشم
بر یاد قامتت چو بگریم، عجب مدار
کز گل هزار سرو سرافراز برکشم
او در دل است و صبر بکردم، هزار بار
گر خویش را فرو برم و باز برکشم
رسوا شدم، ز خلق گرم دسترس بود
یک یک زبان سفله و غماز برکشم
دست عزیز گر بگشاید به کشتنم
خود تیغ آن سوار سرانداز برکشم
یاران بسوختند ز من، خسرو، آه گرم
تا چند پیش همدم و همراز برکشم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۶
هر روز دیده بر ره یاد صبا نهم
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم
زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟
روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم
چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم
گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم
زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۷
با تو چه روز بود که من آشنا شدم؟
کز روزگار صبر و سلامت جدا شدم
هر دم به خون دیده خود غرقه می شوم
من خون گرفته با تو کجا آشنا شدم؟
از من قرار و صبر، ندانم کجا شدند؟
من خود ز خویش هیچ ندانم، کجا شدم؟
از بس که گم شدم به خیالات زلف تو
موری بدم که در دهن اژدها شدم
بارم نبود کوه غم، اما به بوی تو
در زیر بار منت باد صبا شدم
ای پندگوی، تا رخ او را ندیده ای
بگریز و جان ببر تو که من مبتلا شدم
او رخ نمی نمود، به زاری بدیدمش
من خود برای جان و دل خود بلا شدم
هر دم به داغ هجر چو عیشم عذاب بود
باری ز ننگ زیستن خود رها شدم
خسرو به بندگیت غلامی ست بی بها
خاصه کنون که بنده تو بی بها شدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۹
دل داده ام به دلبر و جانی خریده ام
این تحفه بهر جان خراب آوریده ام
عشقت که هست قیمت او صد هزار جان
سوداگری ست این که به جانی خریده ام
جان است در هوای پریدن که شب به خواب
بر شکرش مگس شده، گویی پریده ام
ای ساربان، من اشتر مستم، مکن که من
در وادی فراق مغیلان چریده ام
نظاره ام کنند که در کوی عاشقی
روی سیاه کرده و جعد بریده ام
خسرو، غمم بکشت، همان همدم است این
کش سالها به خون جگر پروریده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۰
گر خود سخن ز زهره و از ماه بشنوم
نبود چنان کز آن بت دلخواه بشنوم
بیخوابیم بکشت، وه از من که هر شبی
بنشینم و فسانه آن ماه بشنوم
تیغم زن، ای رقیب، که قربان شوم ترا
آن دم که من روارو آن ماه بشنوم
آواز ارغنون ندهد ذوقم آن چنان
کاواز پای اسب تو ناگاه بشنوم
دل پاره های خون فگند همچو برگ گل
چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم
خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند
از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم
مدح و ثنا خسرو خوبان که گفته ای
خسرو بخوانش تا من گمراه بشنوم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۳
کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم
ولی به تیغ کشی به که تاب ناز ندارم
چه روز بود که پیچید نقش زلف تو بر من
که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم
چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت
که سوی روز نکوی کسان نیاز ندارم
بیار ساقی و در ده به ما صلای خرابی
که بیش ازین سر این عقل حیله ساز ندارم
مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن
که من ز شاهد و می فرصت نماز ندارم
چو بت پرست دلم شد چنان که باز نیامد
به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم
چسان رود غم خسرو در پی کشتن
ز دیگری سخنی نیز دلنواز ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۶
گذشت عمر و دمی در رخ تو سیر ندیدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی
به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتی که من اندر جدایی تو بدیدم
جز این ز مردن خویشم فسوس نیست به سینه
که زیر پای تو شادی مرگ خویش ندیدم
سرم ز سرزنش مدعی به خاک فروشد
چنین بود که نصیحت ز دوستان نشنیدم
اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود
ز تو برید نیارم، ولی ز خویش بریدم
فریب و عشوه که نزد خرد به هیچ نیرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خریدم
چو سایه در پس خوبان بسی دویدم و اکنون
ز روی خوب چو سایه ز آفتاب رمیدم
به عین بیهشیم رخ نمود و گفت که «چونی؟»
چه تشنگی بر آبی که من به خواب بدیدم
چه جای طعنه که خسرو چرا به زلفش اسیری؟
نه من بلای دل خود به اختیار گزیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۷
نه بخت آن که به سوی تو جان خویش کنم
نه صبر آن که سکون در سرای خویش کنم
به گشت کوی تو تقصیر کرده باشم اگر
دو چشم خویش نثار دو پای خویش کنم
ز غیرت دو لبم جان و دیده خون گردند
چو آستانه تو بوسه جای خویش کنم
خوش آن زمان که دگر جا نبینی و شنوی
چو من به گریه خون ماجرای خویش کنم
رخت که گشت بلا دیده را، یکی بنمای
که دیده پیشکش این بلای خویش کنم
بمرد خسرو بر آستان و سلطان را
به دل نگشت که یاد گدای خویش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۸
نه یار وعده بوس و کنار می کندم
نه دل ز دیدن رویش قرار می کندم
درون دل نه یکی صد هزار افسون است
هنوز آرزوی آن سوار می کندم
همی خلد به دل من چو ناوک دشمن
نصیحتی که کسی دوستدار می کندم
شبی ز بیم گزندش هزار ناوک آه
فرو همی خورم، ار چه فگار می کندم
دگر ز بخت خودم عزتی نمی باید
همین بس است که پیش تو خوار می کندم
توام به تیغ کشی و خیال کشت که او
شفیع می شود و شرمسار می کندم
شبم به خوردن خون رفت، ساقیا، می ده
که آن شراب شبانه خمار می کندم
پگه بیامد و همسایه گفت «خوابم نیست
که ناله های تو در سینه کار می کندم
شراب عشق تو می بایدم به سر هر چند
که بامداد اجل هوشیار می کندم
به ناز گفت شبی «خسروا، گلت نشکفت »
هنوز آن سخنش خار خار می کندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۹
من آن نیم که به عمر از وفای خود بروم
ز آستانت به حسن رضای خود بروم
منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد
گذر کنی به سر من ز جای خود بروم
به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم
رها نمی کندم تا به پای خود بروم
چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم
ز آه خود به فلک با دعای خود بروم
مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم
که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم
به دست بوس خیال تو گر شود ممکن
درون دیده صورت نمای خود بروم
در انتظار وصالت ز دست شد خسرو
دلت نشد که به سوی گدای خود بروم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۲
گذشت باز بدین سوی ترک کج کلهم
کنون من و چو سگان خوابگه به خاک رهم
ز بس که من به زنخدانش در شدم به خیال
گمان برم به خیالی مگر به زیر چهم
دلم بماند به دنبال چشم او که مگر
زمان زمان به حقارت گهی کند نگهم
زهی درازی عمر و هلاک من زین غم
که نیست صبح شب غم کم از هزار مهم
مکن نصیحتم، ای آشنا، که بی خبرم
مدار آینه در پیش من که رو سیهم
به جان رسیدم ازین دل، بکش ز بهر خدا
که تو ز ننگ من و من ز ننگ دل برهم
به جرم عشقم، اگر می کشی، بکش، لیکن
نویس بر کفنم هم ز خون من گنهم
به پیش دیده خسرو تویی و بس، چه کنم؟
به پیش چشم نیایند آفتاب و مهم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۹
بیا که بهر تو جان در بلا گرو کردم
بتی خریدم و هر دو سرا گرو کردم
تنی شکسته به خاکی فروختم بر در
دلی خراب به تیغ جفا گرو کردم
غلام راتبه خوار غم توام، مفروش
که رخت عمر به دست بلا گرو کردم
اگر چه سر بفروشم، خزید نتوان باز
چنین که دل به گل عشق و پا گرو کردم
چه روز بود که افتاد در سر این سودا
که دل به مهر و زبان در دعا گرو کردم
اگر ستاند و منکر شود، حلالش باد
متاع دل که بدان آشنا گرو کردم
سگم، اگر ندهم جان به بوی او بر باد
بدین قرار نفس با صبا گرو کردم
دلت چو در خور عشق است، خسروا، افسوس
که قیمت گهری بر گدا گرو کردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۰
توانم از همه خوبان نظر بگردانم
مجال نیست کزان خوش پسر بگردانم
خوش آن زمان که به بویش نهفته می نگرم
چو سوی من نگرد، پس نظر بگردانم
مرا به بند مؤذن زبون کند هر روز
چنانکه آب در این چشم تر بگردانم
چنان ز دست تو مسکین شدم که خوبان را
اگر به راه ببینم، گذر بگردانم
کمر چه بندی، بگذار تا به گرد میانت
دو دست خویش به جای کمر بگردانم
توانم این که مگس از شکر برانم، لیک
ز دل مگس به چسان از شکر دانم
ز رشک سوخته شد، خسرو، ار بود دستم
ز زلف تو ره باد سحر بگردانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۱
خراب گشتم و با خویش بس نمی آیم
که هیچ با چو تویی هم نفس نمی آیم
تو تیر می زنی از غمزه و من بیدل
به دیده می خورم و باز پس نمی آیم
مرا مگوی «کجایی » من اینکم، لیکن
ز بس ضعیفم، در چشم کس نمی آیم
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خودکام پس نمی آیم
مرا بر تو گلو بسته می برد زلفت
وگر نه من به هوا و هوس نمی آیم
کدام باد به کوی تو می رود هر روز؟
که من به همرهی او چو خس نمی آیم
رقیب تو نه جفا خسته کرد خسرو را
چو طوطیم که به چشم مگس نمی آیم