عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بت بی­‌نقش و نگارم جزتو یار ندارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
زجفای تو حزینم جزعشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز ازین کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی
تو مرا پشت و پناهی زتو آراسته کارم
جزعشقت نپذیرم جززلف تو نگیرم
که درین عهد چو تیرم که برین چنگ چو تارم
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۸
علم عشق برآمد برهاند ز زحیرم
به لب چشمهٔ حیوان بکشم پای بمیرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
برو ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۹
تو گواه باش خواجه که زتوبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بی­‌نظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب­‌دانت
که نه سخرهٔ جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من زورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روح‌­بخشت
که به جز تو کس نداند که کی­‌ام چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد دردم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که درین مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد زعکس و طردم
نه درو حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک باز آید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا بسان مهره
نه نصیبه­‌جو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه زهوای دام و دانه
که درین قمارخانه چو گواه بی‌نبردم
پس ازین خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
هوسی­‌ست در سر من که سر بشر ندارم
من ازین هوس چنانم که زخود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من ازو به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم؟
سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که زروز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
زفراق جان من گر زدو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
بنمودمی نشانی زجمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانهٔ قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو زپس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز ابی قحافه لافم؟
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم؟
چو رباب ازو بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه می‌شتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیری‌ات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذره‌هایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتی‌ام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زده‌ستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سرمست گفته باشد من ازین خبر ندارم
شب و روز می­‌بکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دوهزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع ازو گشاید؟
چه شکار گیرم آن­جا که شکار آن شکارم؟
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندرین غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من این­جا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که مناره­‌هاست فانی وابدی­‌ست این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفه­‌ها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست این­جا همه جیب­ها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بی­قرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پرده‌­ها بدران دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو زبگه پدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
دوهزار عهد کردم که سر جنون نخارم
زتو درشکست عهدم زتو باد شد قرارم
ز ره زیاده‌­جویی به طریق خیره­‌رویی
بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم
همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد
من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم؟
چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد
سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم
چو بروش رحم آید خبرش کند که بنشین
بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم
اگرت شکار باید ز منت شکار خوش‌­تر
همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم
نه زدام من ملالی نه زجام من وبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم؟
خمش اردگر بگویم ز مقالت خوش او
بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم
تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس ازو منور به فراز سبز طارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گله‌­های یار گویم؟
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابه­‌های بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشه‌­زار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه‌تن موم شدم
وزپی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بی­‌خبران پرسیدم
ساده­‌دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز رز خویش همی‌دزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می‌چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجهٔ پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم ازوست
گرچه زارم ز غمش همچو هلال عیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
دل چه خورده‌­ست عجب دوش که من مخمورم؟
یا نمکدان که دیده‌­ست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می‌­آید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون می­‌آیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پاره­‌ست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بی­‌کمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفته­‌ست که من رنجورم
ما همه پرده‌دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیخته‌­ام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویخته‌­ام هم‌­رسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسی‌­ست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولی‌­تر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم
ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند
پای­کوبان شوم و سوز سپندان بکشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند
همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم
لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ
از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم
این نبودست و نباشد که من از طنز و گزاف
گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم
رخم از خون جگر صدرهٔ اطلس پوشید
چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم؟
من چو در سایهٔ آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست که من راه پریشان بکشم
همرهانم همه رفتند سوی ره‌­زن دل
بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم
گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی
از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم
ور به زندان بردم یوسف من بی­‌گنهی
همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم
گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود
جان و دل تا برود بی­‌دل و بی­‌جان بکشم
شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک
چون که من دامن مشکین تو پنهان بکشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
در فروبند که ما عاشق این میکده‌­ایم
درده آن بادهٔ جان را که سب‌ک­دل شده‌­ایم
برجه ای ساقی چالاک میان را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمده­‌ایم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
از کف زهره به صد لابه قدح نستده­‌ایم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چارهٔ رطل گران کن که همه می زده­‌ایم
زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه‌­ام
به حق آن که ز آغاز حریفان بده‌­ایم
ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی
برجهیدیم خمارانه درین عربده­‌ایم
گر علی الریق تو را باده‌­دهی قاعده نیست
هین بده ما ملک الموت چنین قاعده‌­ایم
فلسفی زین بخورد فلسفه‌­اش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسده‌ایم
آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است
ما نه مردان ثرید و عدس و مایده‌­ایم
هله خاموش کن و فایده و فضل بهل
که ز فضله­‌ی قدحت فایدهٔ فایده­‌ایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۳
در فروبند که ما عاشق این انجمنیم
تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم
نقل و باده چه کم آید چو درین بزم دریم؟
سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم؟
بادهٔ تو به کف و باد تو اندر سر ماست
فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم
چو تویی مشعلهٔ ما ز تو شمع فلکیم
چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم
رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه
ما از آن روز رسن­باز و حریف رسنیم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی
واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم
چون که بر بام فلک از پی ما خیمه زدند
ما ازین خرگله خرگاه چرا برنکنیم؟
همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم
همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم
ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم
به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم
روکشان نعره­زنانیم درین راه چو سیل
نه چو گردابهٔ گندیده به خود مرتهنیم
هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو
ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم
شمس تبریز که سرمایهٔ لعل است و عقیق
ما ازو لعل بدخشان و عقیق یمنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزهٔ او را به کمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بستهٔ این عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشته‌ست اگرچه که به صورت بشر است
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کین نقش درو هست فرشته برمد
پس کی‌اش من به چنین نقش و نشان بفریبم؟
گلهٔ اسب نگیرد چو به پر می‌پرد
خور او نور بود چونش به نان بفریبم؟
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرت‌طلب و خسرو شاعرباره
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی­ست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌­ست
یا که جامی­ست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازی­‌ست که از عشق همی‌پراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من می­آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
از بت باخبر من خبری می­‌رسدم
وز لب چون شکر او شکری می­‌رسدم
شکر اندر شکر اندر شکر است
شکری در دهن است و دگری می‌رسدم
هر دم از گلشن او طرفه‌­گلی می‌سکلم
هر زمان تازه‌­گل از شاخ تری می‌­رسدم
خیره از عشق وی­‌ام کز هوسش هر نفسی
عاشق سوختهٔ خیره‌­سری می‌­رسدم
آن یکی زرد شده کآتش او می­‌کشدم
وین دگر هست که از وی نظری می‌رسدم
وان دگر بر در آن خانهٔ او بنشسته
که در ار باز نشد بانگ دری می‌­رسدم
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده
که ز خاکش صفت جانوری می‌­رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم
سر صندوق گشادم گهری دزدیدم
ز زلیخای حرم چادر سر بربودم
چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم
سر سودای کسی قصد سر من دارد
کی برد سر ز کف آن که از آن سر دیدم
چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین
چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم
این چه ماه است که اندر دل و جان­‌ها گردد
که من از گردش او بس چو فلک گردیدم
جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش
همه دردی جهان در سر خود مالیدم
اندرین چاه جهان یوسف حسنی­‌ست نهان
من برین چرخ ازو همچو رسن پیچیدم
هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان
از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم
زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم
زان گزیده­‌ست مرا حق که تو را بگزیدم
به نهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی‌ست
که چو گل در چمنش جامهٔ جان بدریدم
اندران باغ یکی دلبر بالاشجری­‌ست
که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم
بس کنم آنچه بگفت او که بگو من گفتم
وانچه فرمود بپوشان و مگو پوشیدم
شمس تبریز که آفاق ازو شد پر نور
من به هر سوی چو سایه ز پی‌­اش گردیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
مادرم بخت بدست و پدرم جود و کرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مه­روی شود
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آن که باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقرهٔ خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبرالله عزاک
آنچنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟
بستاند به ستم او دل هر که خواهد
عدل­ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم اربس کنم و قصه فروداشت کنم
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چون که در سایهٔ آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات
چون که در پای تو من دست­‌فشانان میرم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد
پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
بارها مردم من وز دم تو زنده شدم
گر بمیرم ز تو صد بار بدان­سان میرم
من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم
پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را؟
این محال است که در چشمهٔ حیوان میرم
شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم