عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۷
من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۳
رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنم
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
نیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنم
به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟
نیست در دست من این رشته کوتاه کنم
می کند گریه تراوش از دل من بی خواست
نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم
چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟
من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم
من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست
به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟
در وطن شد به زر قلب برابر یوسف
به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟
مرکز حلقه ماتم زدگانش سازم
هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم
پرده نکهت گل، برگ نگردد صائب
چون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۴
دست در یوزه خسیسانه به بالا چه کنم؟
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
از گرانان جهان قاف سبکروحترست
نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟
زندگی را کند احسان ترشرویان تلخ
برنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟
پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالی
ننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟
نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود
دم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
شهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟
می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدن
با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟
مطلب روی زمین در ته دامان شب است
نزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنم
سایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیست
نروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟
بی کشاکش نبود موجه دریای سراب
طمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟
آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترست
سربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟
من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب
از گرانسنگی سیلاب محابا چه کنم
نیست در عالم ایجاد چو فریادرسی
تلخ صائب دهن از شکوه بیجا چه کنم؟
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟
نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه
ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟
از گرانان جهان قاف سبکروحترست
نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟
زندگی را کند احسان ترشرویان تلخ
برنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟
پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالی
ننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟
نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود
دم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
شهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟
می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدن
با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟
مطلب روی زمین در ته دامان شب است
نزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنم
سایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیست
نروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟
بی کشاکش نبود موجه دریای سراب
طمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟
آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترست
سربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟
من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب
از گرانسنگی سیلاب محابا چه کنم
نیست در عالم ایجاد چو فریادرسی
تلخ صائب دهن از شکوه بیجا چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۶
شکوه از کجروی طالع وارون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و دیوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست
در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالی است
طمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه می می یابم
لاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله ای
می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۷
به که بردیده گستاخ تمنا فکنم
پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم
خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من
که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم
بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم
مشت خاری است که در دیده بینا فکنم
مایه عیش حیات ابدی می گردد
هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم
نیست در روی زمین کوه گران تمکینی
تا بر او سایه اقبال چو عنقا فکنم
کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است
به که این گوهر شهوار به دریا فکنم
برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا
این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم
خاک در کاسه کنم دیده دون همت را
به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم
تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست
بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم
خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران
من که سجاده خود بر سر دریا فکنم
می شود مشرق خورشید سعادت صائب
چون هما سایه اقبال به هر جا فکنم
پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم
خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من
که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم
بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم
مشت خاری است که در دیده بینا فکنم
مایه عیش حیات ابدی می گردد
هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم
نیست در روی زمین کوه گران تمکینی
تا بر او سایه اقبال چو عنقا فکنم
کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است
به که این گوهر شهوار به دریا فکنم
برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا
این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم
خاک در کاسه کنم دیده دون همت را
به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم
تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست
بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم
خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران
من که سجاده خود بر سر دریا فکنم
می شود مشرق خورشید سعادت صائب
چون هما سایه اقبال به هر جا فکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۰
چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟
خاک در دیده همت نتوان زد، ورنه
می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم
چه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرا
به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم
منت مهد امان می کشم از طالع خویش
اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم
پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟
من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم
چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم
چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟
تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ای
من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟
می کند عشق جوانمرد تلافی صائب
چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۶
ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایم
بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم
دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما
به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم
قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست
نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم
باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم
ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم
نعل وارون نشود رهزن ماراست روان
کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم
بی نیازی ز دل یار گدایی داریم
ما به این در نه به امید درم آمده ایم
صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم
ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم
دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما
به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم
قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست
نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم
باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم
ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم
نعل وارون نشود رهزن ماراست روان
کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم
بی نیازی ز دل یار گدایی داریم
ما به این در نه به امید درم آمده ایم
صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم
ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۰
صفحه دل، سیه از مشق تمنا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۱
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۲
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۳
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معموره قدس
دانه خال تو دیدیم گرفتار شدیم
در کف عقل کم از قطره شبنم بودیم
کاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیم
پای زنگار بر آیینه ما می لغزد
صیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیم
نرود دیده شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه طراز دل بیدار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
چون مؤذن سر تسبیح شماران بودیم
گردشی کرد فلک، رشته ز تار شدیم
جان به تاراج دهد خدمت سی روزه عشق
قوت طالع ما بود که بیمار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!
صائب از کاسه دریوزه ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معموره قدس
دانه خال تو دیدیم گرفتار شدیم
در کف عقل کم از قطره شبنم بودیم
کاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیم
پای زنگار بر آیینه ما می لغزد
صیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیم
نرود دیده شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه طراز دل بیدار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
چون مؤذن سر تسبیح شماران بودیم
گردشی کرد فلک، رشته ز تار شدیم
جان به تاراج دهد خدمت سی روزه عشق
قوت طالع ما بود که بیمار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!
صائب از کاسه دریوزه ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۴
گر چه از وعده احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم
استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم
می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم
ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم
صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم
گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم
گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم
استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم
می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم
ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم
صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم
گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم
گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۶
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم
منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم
چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم
گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم
ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم
از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم
پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم
از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم
صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم
منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم
چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم
گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم
ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم
از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم
پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم
از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم
صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۷
گر چه از طول امل پا به سلاسل داریم
همچنان چشم امید از کشش دل داریم
پای ما بر سر گنج و ز پریشان نظری
چشم بر کاسه دریوزه سایل داریم
نیست چون ریگ روان در دل ما فکرمقام
ما ز آهسته روی راحت منزل داریم
به چه جرأت نفس تند برآریم از دل
ما که آیینه روی تو مقابل داریم
به فرو رفتن ازین بحر توان شد به کنار
ما ز کوته نظری چشم به ساحل داریم
می زند موج پریزاد ز حق عالم و ما
دیو در شیشه ز اندیشه باطل داریم
زان همه تخم امیدی که فشاندیم به خاک
کف افسوسی ازین مزرعه حاصل داریم
چون صدف لب چه گشاییم به نیسان صائب
ما که گنج گهر از آبله دل داریم
همچنان چشم امید از کشش دل داریم
پای ما بر سر گنج و ز پریشان نظری
چشم بر کاسه دریوزه سایل داریم
نیست چون ریگ روان در دل ما فکرمقام
ما ز آهسته روی راحت منزل داریم
به چه جرأت نفس تند برآریم از دل
ما که آیینه روی تو مقابل داریم
به فرو رفتن ازین بحر توان شد به کنار
ما ز کوته نظری چشم به ساحل داریم
می زند موج پریزاد ز حق عالم و ما
دیو در شیشه ز اندیشه باطل داریم
زان همه تخم امیدی که فشاندیم به خاک
کف افسوسی ازین مزرعه حاصل داریم
چون صدف لب چه گشاییم به نیسان صائب
ما که گنج گهر از آبله دل داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۹
گر چه پیریم تمنای جوانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم
ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم
مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم
گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم
چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم
می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم
دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم
صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم
ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم
مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم
گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم
چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم
می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم
دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم
صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۰
ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۳
دل به این عمر سبکسیر چرا شاد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۵
پیش دل شرح زر و گوهر دنیا چه کنیم
عرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیم
از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
می رود قافله عمر به سرعت امروز
ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم
کوه برفی است ز دستار تعین عالم
ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم
سنگ را موم کند باده گلگون صائب
ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم
عرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیم
از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
می رود قافله عمر به سرعت امروز
ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم
کوه برفی است ز دستار تعین عالم
ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم
سنگ را موم کند باده گلگون صائب
ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۸
روزگاری است ز دل نقش خودی می شویم
راه چون سایه به پای دگران می پویم
چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم
هر چه آید به زبانم نه ز خود می گویم
با دل خونشده ام در ته یک پیرهن است
یوسف گمشده ای کز دگران می جویم
هست چون جوهر آیینه همان پابرجا
هر قدر نقش امید از دل خود می شویم
گر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته است
اگر از حسن بود روی دلی، می رویم
روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت
دست خود را چو گل تازه همان می بویم
نیست صائب زپی کام جهان گریه من
که ز آیینه دل نقش خودی می شویم
راه چون سایه به پای دگران می پویم
چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم
هر چه آید به زبانم نه ز خود می گویم
با دل خونشده ام در ته یک پیرهن است
یوسف گمشده ای کز دگران می جویم
هست چون جوهر آیینه همان پابرجا
هر قدر نقش امید از دل خود می شویم
گر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته است
اگر از حسن بود روی دلی، می رویم
روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت
دست خود را چو گل تازه همان می بویم
نیست صائب زپی کام جهان گریه من
که ز آیینه دل نقش خودی می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۰
مختلف چند ازین پرده نیرنگ شویم
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟
پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم
تخته مشق تجلی است دل ساده ما
ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم
نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند
به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
دانه سوخته خجلت کشد از روی بهار
ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم
باختن لازم رنگ است درین بازیگاه
هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم
خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم
به چه امید برون زین قفس تنگ شویم
می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما
چه بر آیینه روشن گهران زنگ شویم
دل تنگ است سراپرده آن جان جهان
صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟