عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
مرا باز از طریق ساقی خود یاد می آید
غم دیرینه بازم در دل ناشاد می آید
از این سو می رسد هجرش کشیده تیغ در کشتن
وزان سو سوبختم از بهر مبارکباد می آید
بسوز، ای عاشق خسته که آن بی مهر می آید
بنال، ای بلبل مسکین که آن صیاد می آید
فرو خوردن نمی آرم فغان زار خود پیشش
که سگ چون دزد را دریافت در فریاد می آید
برو، ای خواب، یار من نه ای، زیرا که من امشب
سر زلف پریشان کسی ام یاد می آید
ز بیش می کشد بادم، رواقم باش گو،باری
من این روزن نمی خواهم که این سو باد می آید
فراموشم نمی گردد سر زلف چو شمشادش
که بوی غایب خویشم ازان شمشاد می آید
خرابم کرده بود و رفته بود او، ای مسلمانان
که باز آن یار بدخویم بر آن بنیاد می آید
چنانت دوست می دارم که غیرت می برد جانم
ز تو بر دیگری گر خود همه بیداد می آید
جگر سوز است مشنو، جان من، افسانه خسرو
کز او بوی دل شوریده فرهاد می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید
مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید
چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید
مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید
دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید
ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟
نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟
تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید
کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
شبی، ای باد، سوی آن رخ گلگون نخواهی شد
به کوی آن فریب انگیز پر افسون نخواهی شد
مرا باری برآمد جان ز بیداری و تنهایی
بر آن بدگو که خواهی شد هم از اکنون نخواهی شد
رسید آن نازنین اینک، الا، ای صبر ترسان دل
ستادی کرده ای نیکو، اگر بیرون نخواهی شد
من امشب فرصتی دارم که سیرش بنگرم، لیکن
هم اندر دیدن اول، دلا، گر خون نخواهی شد
بلای جانست آن زنجیر جعد، ای عاشق مسکین
چه می بینی درو، یعنی که تو مجنون نخواهی شد؟
نگارا، ز آب چشم من دلت گشته است، می دانم
که از بخت بد من باز دیگرگون نخواهی شد
دل و دین بیهده بر بوی زلفت می کنم ضایع
از آن خویش خسرو را، تو کافر، چون نخواهی شد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
ترا از وجه دل بردن ورای حسن آن باشد
که دیگر خوبرویان را ندانم آن چنان باشد
لبانت آن چنان بوسم که جانم بر لبان آید
کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد
تو خود کی بر سرم آیی و این دولت دهد دستم
نثار خاک پایت را کمینه تحفه جان باشد
بیفشان جرعه ای، ساقی، که آیی بر سرم روزی
که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد
خیال قد و رویش را درون دیده جا کردم
که جای سرو و گل آن به که در آب روان باشد
ز حال زار بیماران و زلف شام شبگیرش
کسی داند که چون خسرو ضعیف و ناتوان باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
سخن در پرده می گویی، زبان دانی همین باشد
دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد
اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم
چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد
مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو
سری ز افسوس در جنبان، پشیمان همین باشد
سلیمان دولتی از رخ، چرا خط می کشی بر من
به موران می دهی خاتم، سلیمانی همین باشد
زهر مو بسته ای زنار و می گویی مسلمانم
بگویید، ای مسلمانان، مسلمانی همین باشد؟
در خوبان زدی، خسرو، همی دانم سزا دیدی
سزای آنچنان کاری، نمی دانی همین باشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
خوشم کردی به دشنامی توقع بیش می باشد
بحق آنکه در ذکرت زبانم ریش می باشد
به بازی گوئیم گه گه که سویم باز کن چشمی
کسی را این بگو کش دیده وقتی پیش می باشد
ندانم تا چسان بیرون روی از جان مشتاقان
که هر چت پیش می بینم تمنا بیش می باشد
گه از لب شربتی ندهی، به کشتن همی نمی ارزم
چرا در کارهات آخر چنین فرویش می باشد؟
مرا گویند بر جا دار دل، تا کی پریشانی
کجا این دل که من دارم بجای خویش می باشد؟
برو، ای جان ناخشنود، کاینها نیست جا اکنون
که بدخو پادشاهی در دل درویش می باشد
برهمن را بت اندر خانه باشد، من بتر زویم
که بت پوشیده در جان من بدکیش می باشد
کجا آن بخت دارد کارزویش در کنار آید؟
گدایی کو شبی تا روز کج اندیش می باشد
ز غیرت سوختم، ای جان، مزن بر دیگران غمزه
که خسرو را همیشه در جگر این ریش می باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
به چشمم تا خیال لعل آن قصاب می گردد
دمادم در اشک من به خون ناب می گردد
دمادم سجده می آرم من بیدل به هر ساعت
خیال طاق ابروی توام محراب می گردد
همی گردد خیال رویت اندر خانه چشمم
مثال ماهیی کاندر میان آب می گردد
سر زلفت سرش بر باد خواهد داد می دانم
که رسوا می شود دزدی که در مهتاب می گردد
تو سلطان وار بنشین و مترس از خسروی چو من
که او از گریه ای در پای ما نایاب می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم را گاه آن آمد که کام از عیش برگیرد
ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد
ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟
به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گیرد
ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزی
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگیرد
اگر لشگر کشد سلطان به ویرانی، چه غم باشد؟
گدایی را که صد کشور به یک آه سحر گیرد
گر از دست غمت خسرو شود فانی، ندارد غم
به پایت گر دهد جان را، حیات نو ز سر گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
خوشم کاب دو چشم من همه روی زمین گیرد
مبادا گرد غیری دامن آن نازنین گیرد
ز تیر غمزه اش خود را نگه داری، چو آن کافر
کمان را زه کند، ز ابرو ره مردان دین گیرد
ازان افسانه های خوش که دل می گوید از عشقش
من بدبخت را ترسم که روز واپسین گیرد
چو بر مالی به خونم آستین، جانا، که من باری
ز خون خویش بیزارم، ترا گر آستین گیرد
نشاندی فتنه را در گوشه چشم، آنگهت گفتم
که عالم کفر و گمراهی ازان گوشه نشین گیرد
چو نیکو نیست چشم مست را اغرا به خون من
مرا خود کشته گیر، اما نباید کو یمین گیرد
چه باشد حال من جایی که همسایه شود بیهش
چو آیی مست و خانه بوی ورد و یاسمین گیرد
چو در تاباک جانم دید، شب، گفتا مکن مسکین
چه شیرین جان کند، چون پاش اندر انگبین گیرد
میا در پیش چشم کس سپند روی تو خسرو!
روا داری که آتش در من اندوهگین گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
سوار چابک من باز عزم لشکری دارد
دل من پار برد، امسال با جان داوری دارد
من اندر خاک میدانش لگدکوب ستم گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد
به هر لشکر که می آید ز من جان می برد، باری
که می گوید که این شیوه ز بهر دلبری دارد
مسلمانان، نگه دارید بی چاره دل خود را
که تیرانداز من مست است و کیش کافری دارد
ندارم آنچنان بختی که خواند بنده خویشم
غلام دولت آنم که با او چاکری دارد
تویی دیوانه اش، جانا، که داری سایه گیسو
دلم دیوانه تر از تو که آسیب پری دارد
مثل گر یک سخن با من بگوید عاقبت آن را
نیارد بر زبان و سرزنش چون بربری دارد
مرا چون می کشی، جانا، شفاعت می کند جانم
نمی گوید، مکش، اما سخن در لاغری دارد
به بدنامی برآمد نام خسرو از پی دیده
نه یک تر دامنی دارد که صد دامن تری دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
اگر آن جادوی خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بیخوابی زبون آرد
مرا باری برآمد جان ازین جان درون مانده
کسی باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد می کردم که نارد زو به جز گردی
به دیده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آویخته در زلف مشکینش
گهی زو بوی مشک آرد صبا، گه بوی خون آرد
مرا گویند سودا و جنون آرد رخ نیکو
به جان درمانده ام، ای کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان دیدم، سزد آن دم
مبادا هیچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودی سیرم و کشتی، ولی از تشنگی مرده
به یکبار آنچنان بد شربتی را تاب چون آرد
به جای جوی شیر از چشم خسرو جوی خون آید
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بیستون آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من
که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد
ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد
چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این
که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد
نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم
به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد
بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی
نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند
که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند
چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل
خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند
نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا
ولی دیوانه می گردد، گرت یک دم نمی بیند
بگویش تا بپرهیزد ز آه سرد مشتاقان
رقیب آن زلف را کز خود پریشان هم نمی بیند
سخنهای تو در دل ماند ما را، پاس آنست این
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمی بیند
من مسکین غلام عشقم، ای عقل، از سرم بگذر
که این سلطان ترا در کار خود محرم نمی بیند
ز بی سنگی به خشت گور شد، کارم، هنوز ای دل
بنا و عهد و پیمان ترا محکم نمی بیند
اگر بینی که خسرو نیم کشته گشت از چشمت
ز بیم جان در آن گیسوی خم در خم نمی بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
مشو پنهان برون آ، عالمی را جان بیاساید
زهی آسایش جانی که از جانان بیاساید
مکن منعم چو سیری نیست از رویت، چه کم گردد؟
اگر بی توشه ای از نعمت سلطان بیاساید
نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازیم، جانا
که گر پیکان زنی بر سینه من جان بیاساید
مرا دردی ست کاسایش، نیابد، جز به یک تیرت
عجب دردی که جان خسته از پیکان بیاساید
چو من زین درد بی درمان نخواهم گشت آسوده
طبیب آن به بود کز کردن درمان بیاساید
از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم
همین بار آورد کشتی کز آن یاران بیاساید
به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه
زهی بخت خضر کز چشمه حیوان بیاساید
تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد؟
چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید؟
دل و جانم که ناساید به جز از دیدن خوبان
نپنداری که خسرو تا زید زیشان بیاساید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چو ترک مست من هر لحظه ای سوی دگر غلتد
شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان
به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد
ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد
که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم
چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد
بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گفتم که ترا آخر دل خانه نمی یابد
گفتا که پی گنجم ویرانه نمی یابد
گفتم که بسوزم جان بر آتش روی تو
گفتا که چراغم را پروانه نمی یابد
گفتم که به چشمم شین، یک گوشه دگر مردم
گفتا من تنها را هم خانه نمی یابد
گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
گفتا که حریف ما دیوانه نمی یابد
گفتم که به دام غم هر لحظه مرا مفگن
گفتا که چنین مرغی بی دانه نمی یابد
گفتم که ز عشقم ده پروانه آزادی
گفتا خط عارض بس، پروانه نمی یابد
گفتم که بود مونس در هجر تو خسرو را
گفتا که خیال ما بیگانه نمی یابد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ماهی که به سوی خود صد دل نگران بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت
کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟
بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن
کز حسرت آیینه در آینه دان بیند
یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند
از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند
در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند
عذرش به چسان کاندر دلش آید غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند
تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو
شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
هندوی مرا کشتن ترکانه ببیند
زو سینه من چون بت و بت خانه ببینید
گه خشم و گهی عشوه و گه شوخی و گه ناز
بدمستی آن نرگس مستانه ببینید
آباد بر آن بت، نکنم زو گله، لیکن
لب تا جگرم زو همه پروانه ببینید
خونهاست گره بسته به چشم من ازان خاک
این خوشه برم می دهد، آن دانه ببینید
ای سیمبرانی که شمارید گدایم
از قطب زمان بخشش شاهانه ببینید
خسرو نکند جز سخن آن لب شیرین
شیرینی این گفته و افسانه ببینید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ای هم نفسان، یک نفسم باز گذارید
دست از من دیوانه سرگشته بدارید
بی نام ونشانم به خرابات ببخشید
بیگانه ز خویشم، بر خویشم بگذارید
یا معتکفم بر سر سجاده نشانید
یا مست و خرابم به در میکده آرید
گر زانکه صلاح از من آشفته بجویند
در خانه کنید و در خمار برآرید
دست من و دامان شما جمله رقیبان
گر دامن معشوق به دستم بسپارید
در عشق علم گردم و در مذهب عشاق
منصور شوم، گر به سر دار برآرید
وقت است، اگر خسرو مسکین گدا را
از خیل گدایان در خویش شمارید