عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۰
گر چه به هر سخن دلم از تن ربوده ای
با این همه بگوی، که جانم فزوده ای
چشمت به غمزه بردن دلها نمونه ایست
تا تو بدین بهانه چه دلها ربوده ای!
رویت درون پرده و صد پرده چاک ازو
شادی به روزگار کسی کش نموده ای
بالین گردناک مرا طعنه می زنی
جانا، به تکیه گاه غریبان نبوده ای
آسان مگیر آه و دم سرد من، از آنک
خردی و گرم و سرد جهان نآزموده ای
گفتی که خون به دست خودت ریز، ای رقیب
شکرانه بر من است که از وی شنوده ای
کی داند انده شب تنها نشستگان؟
ای آن که مست در بر جانان غنوده ای
ای مرغ آب، عربده دریات سهل بود
پروانه وار سینه بر آتش نسوده ای
بد گفت عاشقانت چنین کرد، خسروا
رنجه مشو که کشته خود را دروده ای
با این همه بگوی، که جانم فزوده ای
چشمت به غمزه بردن دلها نمونه ایست
تا تو بدین بهانه چه دلها ربوده ای!
رویت درون پرده و صد پرده چاک ازو
شادی به روزگار کسی کش نموده ای
بالین گردناک مرا طعنه می زنی
جانا، به تکیه گاه غریبان نبوده ای
آسان مگیر آه و دم سرد من، از آنک
خردی و گرم و سرد جهان نآزموده ای
گفتی که خون به دست خودت ریز، ای رقیب
شکرانه بر من است که از وی شنوده ای
کی داند انده شب تنها نشستگان؟
ای آن که مست در بر جانان غنوده ای
ای مرغ آب، عربده دریات سهل بود
پروانه وار سینه بر آتش نسوده ای
بد گفت عاشقانت چنین کرد، خسروا
رنجه مشو که کشته خود را دروده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۱
تو شوخ هر کجا لب خندان گشوده ای
از دل بسی گره که به دندان گشوده ای
آب حیات می رودت در سخن که لب
گویی ره آب چشمه حیوان گشوده ای
ما چون زییم بیش که از بهر جان ما
مستی و خوی چکان و گریبان گشوده ای
هست از برای کینه ما خط کشیدنت
مضمون نهان مدار که عنوان گشوده ای
فریاد رس مرا و ز فریاد وارهانش
خسرو که هر شبی ز وی افغان گشوده ای
از دل بسی گره که به دندان گشوده ای
آب حیات می رودت در سخن که لب
گویی ره آب چشمه حیوان گشوده ای
ما چون زییم بیش که از بهر جان ما
مستی و خوی چکان و گریبان گشوده ای
هست از برای کینه ما خط کشیدنت
مضمون نهان مدار که عنوان گشوده ای
فریاد رس مرا و ز فریاد وارهانش
خسرو که هر شبی ز وی افغان گشوده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۲
آن دل خراب شد که تو آباد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۴
چه بد کردیم کز ما برشکستی؟
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۵
چون می نرسد دست به پایی که تو داری
کم زانکه شوم خاک سرایی که تو داری
بازند جهان را به یکی داو، بنازند
من هر دو ببازم به دغایی که تو داری
زنهار نجویی دل آزرده ما را
ای باد صبا، گشت به جایی که تو داری
گر بد نکنی دل، تن تو تن نتوان گفت
جانی ست نهان زیر قبایی که تو داری
افسوس بود جور تو بر هر دل و جانی
من دانم و من، قدر جفایی که تو داری
صد خرقه صوفی به خرابات گرد و کرد
آن نرگس مخمور بلایی که تو داری
رنجه مشو ای زاهد نیک، از پی من، زآنک
دل باز نیاید به دعایی که تو داری
خسرو به زبان توبه و در دل می و شاهد
احسنت از این صدق و صفایی که تو داری
کم زانکه شوم خاک سرایی که تو داری
بازند جهان را به یکی داو، بنازند
من هر دو ببازم به دغایی که تو داری
زنهار نجویی دل آزرده ما را
ای باد صبا، گشت به جایی که تو داری
گر بد نکنی دل، تن تو تن نتوان گفت
جانی ست نهان زیر قبایی که تو داری
افسوس بود جور تو بر هر دل و جانی
من دانم و من، قدر جفایی که تو داری
صد خرقه صوفی به خرابات گرد و کرد
آن نرگس مخمور بلایی که تو داری
رنجه مشو ای زاهد نیک، از پی من، زآنک
دل باز نیاید به دعایی که تو داری
خسرو به زبان توبه و در دل می و شاهد
احسنت از این صدق و صفایی که تو داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۶
رخساره مکن راست به جایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
ور راست کنی، طرفه بالایی که تو باشی
گفتی چو ببینی رخ ما را غم خود خور
از جان که کند یاد به جایی که تو باشی؟
از دیده نیفتد گذرش بر تو نگویی
تا خاک شوم در ته پایی که تو باشی
شاید که نیاری به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدایی که تو باشی
خلقی به دم سرد بمیرد به درت، آنکه
خورشید نتابد به سرایی که تو باشی
خسرو، اگر از شعر برانی سخن عشق
احسنت، زهی شعر سرایی که تو باشی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۷
مست آمده ای باز به مهمان که بودی؟
دانم شکری در شکرستان که بودی؟
ای یار جدا مانده، دل تنگ که جستی؟
ای یوسف گم گشته به زندان که بودی؟
دیوانه من بر سر کوی که گذشتی؟
تشویش ده حال پریشان که بودی؟
می دوش کجا خوردی و ساغر به که دادی؟
در ظلمت شب چشمه حیوان که بودی؟
آراسته و مست در آغوش که خفتی؟
این بخت کرا بوده، به فرمان که بودی؟
جعدت که گزیده ست، لبت را که گزیده ست؟
پیش که نشستی شب و مهمان که بودی؟
حلوا همه تاراج شد، ای دل، تو چه کردی؟
شهد که چشیدی، مگس خوان که بودی؟
جان دگری در تن نالان که بودی؟
کان نمکی در دل بریان که بودی؟
نی بوی گلی داری و نی رنگ بهاری
خسرو، تو به نظاره بستان که بودی؟
دانم شکری در شکرستان که بودی؟
ای یار جدا مانده، دل تنگ که جستی؟
ای یوسف گم گشته به زندان که بودی؟
دیوانه من بر سر کوی که گذشتی؟
تشویش ده حال پریشان که بودی؟
می دوش کجا خوردی و ساغر به که دادی؟
در ظلمت شب چشمه حیوان که بودی؟
آراسته و مست در آغوش که خفتی؟
این بخت کرا بوده، به فرمان که بودی؟
جعدت که گزیده ست، لبت را که گزیده ست؟
پیش که نشستی شب و مهمان که بودی؟
حلوا همه تاراج شد، ای دل، تو چه کردی؟
شهد که چشیدی، مگس خوان که بودی؟
جان دگری در تن نالان که بودی؟
کان نمکی در دل بریان که بودی؟
نی بوی گلی داری و نی رنگ بهاری
خسرو، تو به نظاره بستان که بودی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۸
دیدی که حق خدمت بسیار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۹
ای باد، حدیث دلم آنجاش بگویی
در گوشه ای در گوش به تنهاش بگویی
از هر نمط آنجا سخنی درفگنی، پس
زانگونه که دانی سخن ماش بگویی
از غمزه او هست همه شهر به فریاد
آهسته بدان غمزه رعناش بگویی
با دامن پر خون چو به بازار فتادم
حال من تر دامن ترساش بگویی
گستاخی بوسه نکنم، لیک پیامی
از هر لب من با کف هر پاش بگویی
گفتی که کشد دردت از نام تو، گویم
«ای کاش بگویی و ز ما کاش بگویی!»
داد داده اویم، اگر امروز دهم جان
فردا خبری از پی فرداش بگویی
چون مردن من زحمت آن پاش تیرزد
این چاش مخوانی و همانجاش بگویی
هر چند دل خسرو ازو سوخت، نخواهم
کش هیچ ملامت کنی، اماش بگویی
در گوشه ای در گوش به تنهاش بگویی
از هر نمط آنجا سخنی درفگنی، پس
زانگونه که دانی سخن ماش بگویی
از غمزه او هست همه شهر به فریاد
آهسته بدان غمزه رعناش بگویی
با دامن پر خون چو به بازار فتادم
حال من تر دامن ترساش بگویی
گستاخی بوسه نکنم، لیک پیامی
از هر لب من با کف هر پاش بگویی
گفتی که کشد دردت از نام تو، گویم
«ای کاش بگویی و ز ما کاش بگویی!»
داد داده اویم، اگر امروز دهم جان
فردا خبری از پی فرداش بگویی
چون مردن من زحمت آن پاش تیرزد
این چاش مخوانی و همانجاش بگویی
هر چند دل خسرو ازو سوخت، نخواهم
کش هیچ ملامت کنی، اماش بگویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۰
ای باد، سلام دلم آنجا برسانی
بوسی ز لبم بر کف آن پا برسانی
یکبار رسانیش سلام همه عشاق
صد بار از آن من تنها برسانی
بسیار بگردیش ز ما گرد سر آنگاه
صد سجده فرضش ز سر ما برسانی
این پیرهن چاک به خون غرقه که دارم
پنهان ببری از من و پیدا برسانی
دیرینه پیامی که برون داده ام از دل
پرورده به خونهای دل آنجا برسانی
کردیم به خوناب جگر نقش به چهره
این قصه به آن یوسف دلها برسانی
گر بر سر خسرو گذری، دوست، هماناک
عمر وی از امروز به فردا برسانی
بوسی ز لبم بر کف آن پا برسانی
یکبار رسانیش سلام همه عشاق
صد بار از آن من تنها برسانی
بسیار بگردیش ز ما گرد سر آنگاه
صد سجده فرضش ز سر ما برسانی
این پیرهن چاک به خون غرقه که دارم
پنهان ببری از من و پیدا برسانی
دیرینه پیامی که برون داده ام از دل
پرورده به خونهای دل آنجا برسانی
کردیم به خوناب جگر نقش به چهره
این قصه به آن یوسف دلها برسانی
گر بر سر خسرو گذری، دوست، هماناک
عمر وی از امروز به فردا برسانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۱
ای آنکه تو سلطان همه سیمبرانی
دستور بود فتنه به ملک تو که رانی
صد تیر جفا می گذرانی ز جگرها
بازوت قوی باد که خوش می گذرانی
چشمم که دوید از پی دیدار ندیدت
این است سزایش که به تیرش برانی
سبزه که دمد از گل عشاق تو، ای ترک
خنگ تو بود سوخته، هان تا بچرانی
از آب و گلم گرد برآورد هوایت
تا چند به دنبال خودم خاک خورانی؟
ما را تو مکش در هوس آن لب شیرین
این سوی در آیم، گرم آن سوی برانی
گفتی که زبانیم جز از تو همه کس، وای
ما را بمکش گر تو حیات دگرانی
هستی تو اگر شاد به رنجیدن خسرو
من سینه کنم پاره، تو گر جامه درانی
دستور بود فتنه به ملک تو که رانی
صد تیر جفا می گذرانی ز جگرها
بازوت قوی باد که خوش می گذرانی
چشمم که دوید از پی دیدار ندیدت
این است سزایش که به تیرش برانی
سبزه که دمد از گل عشاق تو، ای ترک
خنگ تو بود سوخته، هان تا بچرانی
از آب و گلم گرد برآورد هوایت
تا چند به دنبال خودم خاک خورانی؟
ما را تو مکش در هوس آن لب شیرین
این سوی در آیم، گرم آن سوی برانی
گفتی که زبانیم جز از تو همه کس، وای
ما را بمکش گر تو حیات دگرانی
هستی تو اگر شاد به رنجیدن خسرو
من سینه کنم پاره، تو گر جامه درانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۲
شتربانا، دمی محمل میارای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
رها کن تا ببوسم ناقه را پای
نهادند آشنایان بار بر دل
دلم رفته ست و بارش ماند بر جای
روان شد محمل و جانم به دنبال
جرس می نالد و من می کنم وای
ندیدم ره چو غایب شد ز چشمم
غبار بختیان دشت پیمای
تو، ای کت بر شتر آب حیات است
به وادی تشنه می میرم، ببخشای
بیابان پیش چشمم گشت تاریک
مه محمل نشینم، پرده بگشای
دلم چون همرهش شد گویش، ای باد
که جان هم می رسد، تعجیل منمای
خوشی بر مردنم آخر نیارم
بدین دوری همم منزل مفرمای
رسید آن ماه چون خسرو به منزل
تو ره می بین و رو بر خاک می سای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۳
مرا زان میر خوبان نیست روزی
گدایان را ز شاهان نیست روزی
به سنگی چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبی ز دربان نیست روزی
ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش
چو درمانت ز جانان نیست روزی
رو، ای اسکندر، از همراهی خضر
ترا چون آب حیوان نیست روزی
به حیله چند بتوان زیست آخر
تنی دارم کش از جان نیست روزی
هوس بردم به رویش، گفت بختم
شما را از گلستان نیست روزی
دل و جان و خرد بردی، ترا باد
مرا باری از ایشان نیست روزی
ز دردت باد روزی مند جانم
به دردی کش ز درمان نیست
چه سود از گریه خسرو در این غم؟
چو کشتش را ز باران نیست روزی
گدایان را ز شاهان نیست روزی
به سنگی چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبی ز دربان نیست روزی
ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش
چو درمانت ز جانان نیست روزی
رو، ای اسکندر، از همراهی خضر
ترا چون آب حیوان نیست روزی
به حیله چند بتوان زیست آخر
تنی دارم کش از جان نیست روزی
هوس بردم به رویش، گفت بختم
شما را از گلستان نیست روزی
دل و جان و خرد بردی، ترا باد
مرا باری از ایشان نیست روزی
ز دردت باد روزی مند جانم
به دردی کش ز درمان نیست
چه سود از گریه خسرو در این غم؟
چو کشتش را ز باران نیست روزی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۴
چه کردم کآخرم فرمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۵
چنین کان خنده شیرین تو کردی
هلاک عاشقان آیین تو کردی
جفا می کرد بر من خود زمانه
بلای عشق تا شد، این تو کردی
نکردی رد سؤال بوسه هرگز
گدایی بر دلم شیرین تو کردی
ترا من دل سپردم، لیک جایش
در آن گیسوی چین بر چین تو کردی
نه مرد عشق بودم من، ولیکن
مگس را طعمه شاهین تو کردی
مبادا نام غم هرگز بر آن دل
مرا گر چه چنین غمگین تو کردی
مرا این ماجرای دیده با تست
چنینم بیدل و بی دین تو کردی
تو خوبان را نمودی پیشم، ای چشم
ستم بر جان من چندین تو کردی
نگفتم بد ترا، ای عشق، هرگز
که قصد خسرو مسکین تو کردی
هلاک عاشقان آیین تو کردی
جفا می کرد بر من خود زمانه
بلای عشق تا شد، این تو کردی
نکردی رد سؤال بوسه هرگز
گدایی بر دلم شیرین تو کردی
ترا من دل سپردم، لیک جایش
در آن گیسوی چین بر چین تو کردی
نه مرد عشق بودم من، ولیکن
مگس را طعمه شاهین تو کردی
مبادا نام غم هرگز بر آن دل
مرا گر چه چنین غمگین تو کردی
مرا این ماجرای دیده با تست
چنینم بیدل و بی دین تو کردی
تو خوبان را نمودی پیشم، ای چشم
ستم بر جان من چندین تو کردی
نگفتم بد ترا، ای عشق، هرگز
که قصد خسرو مسکین تو کردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۶
ز رحمت چشم بر چاکر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۸
مرا چند آخر از خود دور داری؟
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۱
اگر تو سرگذشت من بدانی
دگر افسانه مجنون نخوانی
همی گوید «برو بیدار می باش
مکن تعلیم سگ را پاسبانی »
ز من پرسی که همدردان چه کردند؟
ترا دادند جان و زندگانی
مرا گرد سر آن چشم گردان
که تا بر من فتد آن ناتوانی
نماندم استخوانی هم که باری
سگ تو باشد از من میهمانی
طبیبم داغ فرماید، نداند
که صد جا بیش دارم در نهانی
به بالینش منالید، ای اسیران
که بس شیرین بود خواب گرانی
مرا جان در وفاداری برآمد
هنوز اندر حق من بدگمانی
به قتل خسرو آمد عشق و شادم
که یاری همرهی شد آن جهانی
دگر افسانه مجنون نخوانی
همی گوید «برو بیدار می باش
مکن تعلیم سگ را پاسبانی »
ز من پرسی که همدردان چه کردند؟
ترا دادند جان و زندگانی
مرا گرد سر آن چشم گردان
که تا بر من فتد آن ناتوانی
نماندم استخوانی هم که باری
سگ تو باشد از من میهمانی
طبیبم داغ فرماید، نداند
که صد جا بیش دارم در نهانی
به بالینش منالید، ای اسیران
که بس شیرین بود خواب گرانی
مرا جان در وفاداری برآمد
هنوز اندر حق من بدگمانی
به قتل خسرو آمد عشق و شادم
که یاری همرهی شد آن جهانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۲
نگارین مرا شد نوجوانی
که نو بادش نشاط و کامرانی
خطش پیرامن لب، گوییا خضر
برآمد گرد آب زندگانی
بمیرم بر سر کویش که باشد
سگان کوی او را میهمانی
نه بر رویت خطت، ای آیت حسن
که هست آن فتوی نامهربانی
من از باغ تو گر برگی نبندم
تو باری بر خور از شاخ جوانی
غمی چون کوه بر جانم نهادی
تو باقی مان که من بردم گرانی
چه یارد گفت در وصف تو خسرو
که هرچ اندر دل آرم، بیش از آنی
که نو بادش نشاط و کامرانی
خطش پیرامن لب، گوییا خضر
برآمد گرد آب زندگانی
بمیرم بر سر کویش که باشد
سگان کوی او را میهمانی
نه بر رویت خطت، ای آیت حسن
که هست آن فتوی نامهربانی
من از باغ تو گر برگی نبندم
تو باری بر خور از شاخ جوانی
غمی چون کوه بر جانم نهادی
تو باقی مان که من بردم گرانی
چه یارد گفت در وصف تو خسرو
که هرچ اندر دل آرم، بیش از آنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۳
سزد گر نیکویی در من ببینی
که خودکام و جوان و نازنینی
به گاه خنده چون دندان نمایی
مرا اندر میان چشم شینی
مسلمان دیدمت، زان دل سپردم
ندانستم که تو کافر چنینی
مه و خورشید را بسیار دیدم
بهی از هر که می گویم، نه اینی
به عیش خوش ترش خوشنودم از تو
که گاهی سرکه گاهی انگبینی
ز جان آیم به استقبال تیرت
که بر من راست کرده در کمینی
بیا گر در همی چینی ز چشمم
به شرط آنکه مهره برنچینی
که خودکام و جوان و نازنینی
به گاه خنده چون دندان نمایی
مرا اندر میان چشم شینی
مسلمان دیدمت، زان دل سپردم
ندانستم که تو کافر چنینی
مه و خورشید را بسیار دیدم
بهی از هر که می گویم، نه اینی
به عیش خوش ترش خوشنودم از تو
که گاهی سرکه گاهی انگبینی
ز جان آیم به استقبال تیرت
که بر من راست کرده در کمینی
بیا گر در همی چینی ز چشمم
به شرط آنکه مهره برنچینی