عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۹
به باغ سایه ابرست و آب در سایه
ازین سبب من و جانان و خواب در سایه
به سایه خفته بدم دی که یارم آمد و گفت
چه خفته ای که رسید آفتاب در سایه
فروغ روی تو تیزست، زلف بر لب نوش
ز آفتاب نهد آن شراب در سایه
مه منی و دل از روی تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب در سایه
کنون چو باد بیاید پیش از صبح
به گلشنی که درو باشد آب در سایه
به بانگ چنگ مگر ساقیم کند بیدار
چو خفته باشم مست و خراب در سایه
به بوستان منم امروز مجلسی و گلی
روانه کرده میی چون گلاب در سایه
در آفتاب همین ساقی است از رخ خویش
دگر صراحی و نقل و شراب در سایه
هوای گرم و تو نازک، برون مرو، جانا
بنوش با من میهای ناب در سایه
ازین سبب من و جانان و خواب در سایه
به سایه خفته بدم دی که یارم آمد و گفت
چه خفته ای که رسید آفتاب در سایه
فروغ روی تو تیزست، زلف بر لب نوش
ز آفتاب نهد آن شراب در سایه
مه منی و دل از روی تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب در سایه
کنون چو باد بیاید پیش از صبح
به گلشنی که درو باشد آب در سایه
به بانگ چنگ مگر ساقیم کند بیدار
چو خفته باشم مست و خراب در سایه
به بوستان منم امروز مجلسی و گلی
روانه کرده میی چون گلاب در سایه
در آفتاب همین ساقی است از رخ خویش
دگر صراحی و نقل و شراب در سایه
هوای گرم و تو نازک، برون مرو، جانا
بنوش با من میهای ناب در سایه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۱
قاصد نیامد کآورد زان نامسلمان نامه ای
جان خاک راه قاصدی کآرد ز جانان نامه ای
چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر
یارب، چه بودی کامدی زان نامسلمان نامه ای
بیم است، جانان، کز غمت از پرده بیرون اوفتم
تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه ای
بر دل نهم آن نامه را چون کاغذی بر ریش تو
بر ریش دل مرهم کنم ناچار زینسان نامه ای
خودگیر کآید نامه ای زو بر من شوریده سر
خواندن نیارم، چون کنم زین چشم گریان نامه ای
تیر آورد نامه بسی، بفرست بر جانم ز تن
تا مونس گورم شود بفرست یاران نامه ای
دارم به دل سودا بسی پیچیده بر هم تو به تو
بهر دل از تیغ مژه بشکاف و بر خوان نامه ای
ای دیده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه
پس از زبان کالبد بنویس بر جان نامه ای
خسرو، در این سوز نهان بیهوده سودا می پزی
درویش را آن بخت کوکآید ز سلطان نامه ای
جان خاک راه قاصدی کآرد ز جانان نامه ای
چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر
یارب، چه بودی کامدی زان نامسلمان نامه ای
بیم است، جانان، کز غمت از پرده بیرون اوفتم
تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه ای
بر دل نهم آن نامه را چون کاغذی بر ریش تو
بر ریش دل مرهم کنم ناچار زینسان نامه ای
خودگیر کآید نامه ای زو بر من شوریده سر
خواندن نیارم، چون کنم زین چشم گریان نامه ای
تیر آورد نامه بسی، بفرست بر جانم ز تن
تا مونس گورم شود بفرست یاران نامه ای
دارم به دل سودا بسی پیچیده بر هم تو به تو
بهر دل از تیغ مژه بشکاف و بر خوان نامه ای
ای دیده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه
پس از زبان کالبد بنویس بر جان نامه ای
خسرو، در این سوز نهان بیهوده سودا می پزی
درویش را آن بخت کوکآید ز سلطان نامه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۲
شهری ست معمور و درو از هر طرف مه پاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۳
جان ز هجرت چیست، زار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای
من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای
دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای
خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای
دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای
جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای
مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای
بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای
پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای
بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای
خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای
من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای
دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای
خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای
دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای
جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای
مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای
بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای
پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای
بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای
خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۴
هر روز کافتاب برآرد زبانه ای
بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای
نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت
باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای
از دوستی تو به سر کوی تو نماند
ناشسته ز آب دیده من آستانه ای
افتاده راه من به دل و گنج معرفت
گشت از خیال سیمبران دردخانه ای
سوز درون کز او جگر من کباب شد
بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای
مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی
یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای
بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار
باشیم گه خراب چو مست شبانه ای
خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم
آغاز کن ز لازمه من فسانه ای
خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی
مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای
بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای
نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت
باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای
از دوستی تو به سر کوی تو نماند
ناشسته ز آب دیده من آستانه ای
افتاده راه من به دل و گنج معرفت
گشت از خیال سیمبران دردخانه ای
سوز درون کز او جگر من کباب شد
بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای
مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی
یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای
بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار
باشیم گه خراب چو مست شبانه ای
خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم
آغاز کن ز لازمه من فسانه ای
خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی
مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۵
فریاد کاندر شهر ما خون می کند عیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۶
خردی هنوز و کودکی، ای نازنین، برنا نه ای
جورت نمی گیرم گنه، کز نیک و بد دانا نه ای
هر سو که زیبا بگذرد، در دل همی بار آورد
زیباییت جان می برد، یا آفتی، زیبا نه ای
رخسار جان پرور ترا، شکلی ز جان خوشتر ترا
بیهوده هر کس مر ترا جان می نخواند تا نه ای
آشوب عقل گمرهی بر نیکوان شاهنشهی
نی نی که خورشید و مهی، پروین نه ای، جوزا نه ای
سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی
یعنی تو پهلوی منی، یارب تویی این یا نه ای
رویی چو گل شسته به خوی و آلوده لبها را به می
دل ها به گردت پی به پی می بینمت، تنها نه ای
بد عهدی و نامهربان، گه دل دهی گاهی زبان
من با توام باری به جان، گر تو ز دل با ما نه ای
شوخی مکن زینها مگو کت نیست با ما آرزو
من بنده ام آنجا که تو، لیکن تویی کاینجا نه ای
دیشب کشیدم از کمین زنجیر زلف عنبرین
چشم تو گفت از خشم و کین خسرو مگر دیوانه ای
جورت نمی گیرم گنه، کز نیک و بد دانا نه ای
هر سو که زیبا بگذرد، در دل همی بار آورد
زیباییت جان می برد، یا آفتی، زیبا نه ای
رخسار جان پرور ترا، شکلی ز جان خوشتر ترا
بیهوده هر کس مر ترا جان می نخواند تا نه ای
آشوب عقل گمرهی بر نیکوان شاهنشهی
نی نی که خورشید و مهی، پروین نه ای، جوزا نه ای
سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی
یعنی تو پهلوی منی، یارب تویی این یا نه ای
رویی چو گل شسته به خوی و آلوده لبها را به می
دل ها به گردت پی به پی می بینمت، تنها نه ای
بد عهدی و نامهربان، گه دل دهی گاهی زبان
من با توام باری به جان، گر تو ز دل با ما نه ای
شوخی مکن زینها مگو کت نیست با ما آرزو
من بنده ام آنجا که تو، لیکن تویی کاینجا نه ای
دیشب کشیدم از کمین زنجیر زلف عنبرین
چشم تو گفت از خشم و کین خسرو مگر دیوانه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۷
دیری ست کای گلبرگ تر بر روی ما خندان نه ای
هستی لطیف و خوبرو، زان در وفا خندان نه ای
زلف دوتاهت چیست این، زیر کلاهت چیست این؟
چتر سیاهت چیست این، چون بر دلم سلطان نه ای؟
یعنی تویی، ای همنشین، جانان و جان نازنین
یا خود خیالی این چنین، در پیش من جانا نه ای
چون بر تو می دارم نظر، از چیست زینسان چشم تر
آخر ندانی اینقدر نیکو نه هم نادان نه ای
تاراج دل کردی بسی، دستی برو یاری رسی
در بردن دل هر کسی می داندت، پنهان نه ای
ای عشق، داری مدخلی، در جان مشتاقان بلی
در گفتن آسانی بلی، در تاختن آسان نه ای
بشکافتی جان از میان، خود را نه پیوندی بر آن
یعنی تویی پیوند جان، پر کاله ای از جان نه ای
لب را نگر میگون شده، سرسبز ز آب و خون شده
با خضر همره چو نشده، گر چمشه حیوان نه ای
زین پیش بودی همنفس، اکنون نمی مانی به کس
خسرو همان بنده ست و بس، تو آنکه بودی، آن نه ای
هستی لطیف و خوبرو، زان در وفا خندان نه ای
زلف دوتاهت چیست این، زیر کلاهت چیست این؟
چتر سیاهت چیست این، چون بر دلم سلطان نه ای؟
یعنی تویی، ای همنشین، جانان و جان نازنین
یا خود خیالی این چنین، در پیش من جانا نه ای
چون بر تو می دارم نظر، از چیست زینسان چشم تر
آخر ندانی اینقدر نیکو نه هم نادان نه ای
تاراج دل کردی بسی، دستی برو یاری رسی
در بردن دل هر کسی می داندت، پنهان نه ای
ای عشق، داری مدخلی، در جان مشتاقان بلی
در گفتن آسانی بلی، در تاختن آسان نه ای
بشکافتی جان از میان، خود را نه پیوندی بر آن
یعنی تویی پیوند جان، پر کاله ای از جان نه ای
لب را نگر میگون شده، سرسبز ز آب و خون شده
با خضر همره چو نشده، گر چمشه حیوان نه ای
زین پیش بودی همنفس، اکنون نمی مانی به کس
خسرو همان بنده ست و بس، تو آنکه بودی، آن نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۸
ای درد بیدرد دلم، تاراج پنهان کرده ای
یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای
در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا
زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای
فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی
از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای
دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان
گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای
تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف
در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای
گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟
من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای
از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان
آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای
دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن
کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای
دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟
آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای
در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم
دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای
یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای
در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا
زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای
فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی
از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای
دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان
گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای
تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف
در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای
گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟
من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای
از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان
آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای
دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن
کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای
دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟
آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای
در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم
دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۹
ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۱
ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای
از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟
هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای
با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای
نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای
از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای
یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای
از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟
هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای
با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای
نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای
از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای
یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۲
ای که در دیده درونی و در آغوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای
چند افسون جفا خوانی و پنهان داری
آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای
رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید
من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای
گر به آغوش بریزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای
دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟
از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی
نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۳
خنده را سوختن جان من آموخته ای
غمزه را غارت ایمان من آموخته ای
جان به بازی ببری از من و بازم ندهی
این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟
می زنی بر من سرگشته که سربازی کن
گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای
طره را بشکنی و باز ببندی، دانم
این شکست از پی پیمان من آموخته ای
جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی
آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای
پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است
عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای
چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم
این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟
غمزه را غارت ایمان من آموخته ای
جان به بازی ببری از من و بازم ندهی
این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟
می زنی بر من سرگشته که سربازی کن
گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای
طره را بشکنی و باز ببندی، دانم
این شکست از پی پیمان من آموخته ای
جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی
آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای
پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است
عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای
چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم
این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۴
آتش اندر آب هرگز دیده ای
عنبر اندر تاب هرگز دیده ای
چون دهان و لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیده ای
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام پر مهتاب هرگز دیده ای
در صدف چون رشته دندان او
لؤلؤی خوشاب هرگز دیده ای
نرگسش در طاق ابرو خفته مست
مست در محراب هرگز دیده ای
در غمش خسرو چو چشم خونفشان
چشمه خوناب هرگز دیده ای
عنبر اندر تاب هرگز دیده ای
چون دهان و لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیده ای
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام پر مهتاب هرگز دیده ای
در صدف چون رشته دندان او
لؤلؤی خوشاب هرگز دیده ای
نرگسش در طاق ابرو خفته مست
مست در محراب هرگز دیده ای
در غمش خسرو چو چشم خونفشان
چشمه خوناب هرگز دیده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۵
باز بر خونم کمر بربسته ای
وان دو ابروی سر بر بسته ای
من میان بر بستنت را بنده ام
موی را گویی کمر بر بسته ای
می روی چون تیر و در دل می خلی
تا خود از شست که بیرون جسته ای
ازتری آب از لبانت می چکد
بس که اندر چشم من بنشسته ای
تازه کردستی ز نم بر روی خود
هم به خون تازه در پیوسته ای
بر زمین پهلو نمی یارم نهاد
بس که خسرو را به مژگان خسته ای
وان دو ابروی سر بر بسته ای
من میان بر بستنت را بنده ام
موی را گویی کمر بر بسته ای
می روی چون تیر و در دل می خلی
تا خود از شست که بیرون جسته ای
ازتری آب از لبانت می چکد
بس که اندر چشم من بنشسته ای
تازه کردستی ز نم بر روی خود
هم به خون تازه در پیوسته ای
بر زمین پهلو نمی یارم نهاد
بس که خسرو را به مژگان خسته ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۶
سر در خمار، شب به کنار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۷
ای ده یکی ز خوبی تو مه، چگونه ای؟
وز هر دو هفته ماه یکی ده، چگونه ای؟
گفتم رسم در آخر آن مه به نزد تو
آخر رسید، ای صنم، آن مه، چگونه ای؟
تا چند گوییم نرسیده ست گاه وصل
آن گاه نیز می رسد، آنگه، چگونه ای؟
گر چه نپرسیم که چگونه ست حال تو؟
باری توان ز حال من، آگه، چگونه ای؟
ره می روی و در پی تو صد هزار دل
ای برده صد هزار دل از ره، چگونه ای؟
دی بوسه دادیم چو شدم خاک بر درت
امروز خاک بوس در شه چگونه ای؟
آیم به نزد تو، چه خوش آید مرا ز تو
بر خسروت خوش آمدی، ای مه، چگونه ای؟
وز هر دو هفته ماه یکی ده، چگونه ای؟
گفتم رسم در آخر آن مه به نزد تو
آخر رسید، ای صنم، آن مه، چگونه ای؟
تا چند گوییم نرسیده ست گاه وصل
آن گاه نیز می رسد، آنگه، چگونه ای؟
گر چه نپرسیم که چگونه ست حال تو؟
باری توان ز حال من، آگه، چگونه ای؟
ره می روی و در پی تو صد هزار دل
ای برده صد هزار دل از ره، چگونه ای؟
دی بوسه دادیم چو شدم خاک بر درت
امروز خاک بوس در شه چگونه ای؟
آیم به نزد تو، چه خوش آید مرا ز تو
بر خسروت خوش آمدی، ای مه، چگونه ای؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۹
ز آب ملاحت که رخ آلوده ای
وانکه نمک بر جگری سوده ای
داد لبت بوسه و رنجه شدی
بازستان، گر تو نفرموده ای
بشنو از اروح شهیدان عشق
زمزمه عشق که نشنوده ای
هست دوان گرد تو چون گرد باد
جان عزیزان که تو بر بوده ای
دوش نشد دل که به مه بنگرم
ز آنک تو اندر دل ما بوده ای
لابه بر آن لب چو ملمع گریست
عربده بر فتنه چه آلوده ای؟
می روم از وعده وصلت مدام
گرچه که بادست که پیموده ای
منت بخشیدن تو بهر چیست؟
بر دل خسرو که نبخشوده ای
وانکه نمک بر جگری سوده ای
داد لبت بوسه و رنجه شدی
بازستان، گر تو نفرموده ای
بشنو از اروح شهیدان عشق
زمزمه عشق که نشنوده ای
هست دوان گرد تو چون گرد باد
جان عزیزان که تو بر بوده ای
دوش نشد دل که به مه بنگرم
ز آنک تو اندر دل ما بوده ای
لابه بر آن لب چو ملمع گریست
عربده بر فتنه چه آلوده ای؟
می روم از وعده وصلت مدام
گرچه که بادست که پیموده ای
منت بخشیدن تو بهر چیست؟
بر دل خسرو که نبخشوده ای