عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹
شیوه ما گرد جانان بی خبر گردیدن است
گرد دل گردیدن ما گرد سر گردیدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۷
ز جلوه تو حیاتی است خاکساران را
که خون مرده شمارند آب حیوان را
چو برق بگذر ازین خاکدان که در یک دم
سفال تشنه کند آه گرم، ریحان را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۵
(از رحم بر زمین نزد آسمان مرا
دارد بپا برای نشان این کمان مرا)
(چون سرو و بید سایه من دام عشرت است
هر چند میوه نیست درین بوستان مرا)
(از وصل گل مرا چه تمتع، که شرم عشق
دارد چو بیضه در بغل آشیان مرا)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۶
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا؟
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
باور نمی کنند تهیدستی مرا
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷۰
آن که صد شیوه به آن چشم سخنگو داده است
چه اداها که به آن گوشه ابرو داده است
آفتابی است دگر چهره رنگت امروز
سفر آینه ای باز مگر رو داده است؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷۲
سبزه خط تو راه دل آگاه زده است
این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
راهزن نیست در آن دشت که من سیارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
دامن پاک بود شرط هم آغوشی حسن
گل شبنم زده را ره به گریبانش نیست
گر چنین افسون غفلت پنبه در گوشم نهد
کاسه سر را خطر از خواب سنگین من است
(داغ دارد بلبلان را شعله آواز من
شاخ گل در خون ز مصرع های رنگین من است)
(گر چه مرجان پنجه با دریای خونین می زند
کی حریف پنجه دریای خونین من است؟)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۱
آنچه می دانیش روی به خون اندوده ای است
آنچه سروش می شماری تیغ زهرآلوده ای است
آنچه برگ عیش می دانی درین بستانسرا
پیش چشم اهل بینش دست بر هم سوده ای است
عشق پنهانی خنک چون ناز حسن خانگی است
شیوه های دلفریب عشق در دیوانگی است
نغمه لبیک، غمازست در راه طلب
جامه احرام اینجا پرده بیگانگی است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۳
چشم ما طرفی کز آن رخسار آتشناک بست
کی سمندر از وصال شعله بی باک بست؟
طالع از خوبان ندارد چهره خندان ما
ورنه قمری سرو را از طوق بر فتراک بست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۶
خوشدلی فرش است در هر جا شراب و ساز هست
غم نگردد گرد آن محفل که غم پرداز هست
در صدف گوهر جدا باشد ز آغوش صدف
وصل هجران است هر جا دورباش ناز هست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۷
در محبت جز تهیدستی متاعی باب نیست
هر که را دل هست اینجا از اولوالالباب نیست
در میان چشم ما و دولت بیدار عشق
پرده بیگانگی جز پرده های خواب نیست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۹
ذوقی از حرف محبت بی صفای سینه نیست
طوطیان را تخته مشقی به از آیینه نیست
هر طرف چشم افکنی داغی به خون غلطیده است
هیچ باغ دلگشایی به ز چاک سینه نیست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۰
تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت
شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت
می شکست از خون من دایم خمار خویش را
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۱
در محبت کام نتوان بی دل خونخواره یافت
غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره یافت
لنگر آسودگی دست مرا بر چوب بست
تا به دست بسته روزی طفل در گهواره یافت
گریه شادی حجاب چهره مقصود شد
بعد ایامی که چشمم رخصت نظاره یافت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۲
پنجه غیرت دل پرویز را در هم شکست
هر کجا حرفی ز شیرین کاری فرهاد رفت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۹۴
هر کجا قامت دلدار به دعوی برخاست
سرو چون زنگ ز آیینه قمری برخاست
عشق ازان برق که در خرمن مجنون انداخت
دود اول ز سیه خانه لیلی برخاست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۵
نامه لاله که داغ جگرش مضمون است
چشم بر راه قبول نظر مجنون است
در سواد ورق لاله اگر غور کنی
گرده دامن لیلی و سر مجنون است
رتبه چین جبین اهل هوس نشناسند
سکته در مشرب این طایفه ناموزون است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۸
اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۹
راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی
حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی
نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۲
دل به منت ز من آن یار جفاکیش گرفت
گل به رغبت نتوان از کف درویش گرفت
کم خود گیر که انگشت نما می گردد
هر که چون ماه درین حلقه کم خویش گرفت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۹
ستاره سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله شرربارست
دلی که نیست در او شور عشق، ناقوس است
رگی که نیست در او پیچ تاب، زنارست
قدم ز دایره خود برون منه صائب
که حصن عافیت نقطه خط پرگارست