عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
خواهم که سیر بینم روی چو یاسمینش
لیک آفتی ست فتنه، می ترسم از کمینش
بسیار زهد و توبه باطل شد از لبانش
فتنه ست آنکه گه گه بینند شرمگینش
دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیامد
ای دور مانده چونی در زلف عنبرینش
طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را
ای باد تند مگذر بر برگ یاسمینش
ای جامه دار، ازینسان چستش مبند یکتا
کز بخیه نقش گیرد اندام نازنینش
باری به تیغ راندن آن ساعدش ببینم
خیز، ای رقیب بدخو، بر مال آستینش
گویند شادمان شو شستی، ز غمزه او
من پشتیی که دارم کایمن شوم ز کینش؟
من خود ز بهر خوبی بر روی او نیارم
لیکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنینش
خسرو، به یک نظاره دل را به باد دادی
گر جان به کارت آید بار دگر مبینش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۵
دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش
سایه گرفته مه را زان طره سیاهش
از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده
بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش
او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش
دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را
گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش
بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی
آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش
من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم
یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!
کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی
بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
گر، ای نسیم، ترا ره دهنده در حرمش
ببوسی از من خاکی نشانه قدمش
بخوان به حضرت او زینهار از سر سوز
تحیتی که نوشتم، همه به خون رقمش
ز بعد عرض تحیت اگر به ما برسد
غریب تا نشماری ز غایت کرمش
میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست
ولیک هم بنوشتیم ماجرای غمش
به تشنگان بیابان بحر باز رسان
که آب خضر نیابی ز رشحه قلمش
طراز زر نبود زیب جامه عشاق
بر آستین بود از داغ عاشقی علمش
ز خون دیده خسرو عجب مدار که خلق
به جای نقل جگر می دهند دمبدمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش
به خامه راست نیاید شکایت ستمش
هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من
که هیچ آه ز من بر نیامد از المش
اگر ز دست اجل چند گه امان یابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون دیده، ولی
به این دیار نیامد کبوتر حرمش
کسی که دیدن رخسار او هوس دارد
دگر خلاص نیابد ز زلف خم به خمش
مباشری که به کنج فراق می نوشد
سفال باده نماید به چشم جام جمش
اگر به زهد شوی شهره جهان، خسرو
چه سود تا نکنی اعتماد بر کرمش؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
قبا و پیرهن او که می رسد به تنش
من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش
کرشمه می کند و مردمان همی میرند
چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش
عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت
ز نازکی بتوان دید روح در بدنش
طفیل آنکه کسان را به زلف در بندی
بیار یک رسن و در گلوی من فگنش
به کوی او که شوم خاک، نیست غم مگر آنک
ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش
شهید عشق که شد یار در زیارت او
مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش
وصال با وی ازین بیش نیست عاشق را
که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش
زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردی فهم
کنایتی ست که برگیر تیغ و سرفگنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
کرشمه های سر زلف در بنا گوشش
حدیث درد دلم ره نداد در گوشش
بیا که سر به فدایت نهاده ام، ورنه
چنین عزیز ندارم نهاده بر دوشش
نگو که غمزه من خون کس نمی ریزد
تو یاد می ده اگر می شود فراموشش
دلم ز پختن سودای وصل سوخته شد
که هیچ پخته نشد کار من به صد جوشش
ز عشق دیدن رویت بمرد و سیر ندید
که گاه دیدن رویت ز دل بشد هوشش
شد آتشم به جهان روشن و چرا نرود؟
که می کنم به تن همچو کاه خس پوشش
به ناشناختگان بیند و نظر نبود
به صد شناخت درین مستمند مدهوشش
چنان شدم که نبیند مرا و نشناسد
اگر شبی به غلط در کشم در آغوشش
به جور و تلخی هجر تو چون شکر، خسرو
حلاوتی ست دران باده تا ابد نوشش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
ترک من، سر مکش ز پرده خویش
درکش آخر عنان زرده خویش
در می انداز ناتوانی را
با فراق هزار مرده خویش
نظری کردم و چنان گشتم
که پشیمان شدم ز کرده خویش
مطرب از ناله ام چنان شد مست
که فراموش کرد پرده خویش
ساقیا، خون من بخور به تمام
می بده، لیک نیم خورده خویش
به غلامی نیرزدت خسرو
تو فزون کن بهای پرده خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
باغ بشکفت و سوری و سمنش
تازه گشت ارغوان و نسترنش
صفت باغ می کند بلبل
شاخ در شاخ می رود سخنش
یوسف گل رسید و شد روشن
چشم نرگس به بوی پیرهنش
تا کجا باشد آن سمنبر من
کاب و آتش شود گل از سمنش
مهر او ذره ذره کرد مرا
گر چه یک ذره نیست مهر منش
گر به خلقم رسن کند زلفش
بگسلم هم ز زلف چون رسنش
دیده در پیش او کشد خسرو
که بیند به چشم خویشتنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
رفت دل، نیست روشنم حالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش
من بدینسان که حال خود بینم
نبرم جان ز چشم اقبالش
چه خبر شهسوار رعنا را؟
که صف مورد گشت پامالش
هر که از شمع سوخت پروانه
کاتش دل فتاد در بالش
دل شناسد که چیست حالت عشق
نیست عقل حکیم دلالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریه واجب است بر حالش
من مسکین نه مرد درد توام
کوه البرز و پشه حمالش
در چه آن دم فتاد دل کامد
سوره یوسف از رخت فالش
چه درازست بین غم خسرو
که رود بی تو هر شبی سالش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
لب نگر وان دهان خندانش
وان خم طره پریشانش
روی چون بامداد تابستان
زلف همچون شب زمستانش
تیر بالای او بخست مرا
از گشاد ره گریبانش
دامن از ما همی کشد امروز
چنگ ما روز حشر و دامانش
کوفته ماند شخص چون زر من
از دل سخت همچو سندانش
چون فرو برد در دلم دندان
جان فرستم به مزد دندانش
دل من گشت خون و خون دلم
آب شد در چه زنخدانش
خسروا، پرسشی بکن که به دل
خار دارم ز نوک مژگانش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
سوار من از من عنان در مکش
یک امروز از گفت من سر مکش
ز دل نقش ابروی خود برمگیر
به کشتن ز قربان کمان برمکش
اگر خنجر غمزه بهر سزاست
سر اینک فدای تو، خنجر مکش
چو سلطان شدی بر دلم خط میار
ولایت به فرمانست، لشکر مکش
مژه تیز بر جان خسرو مزن
چنان تیر بر صید لاغر مکش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش
پوشیده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتیم به خس پوش
من دانم و جانی که به تن کاش نه بودی
تا هجر چسان کرد سزای دل من دوش
تو خواه، دلا، خون شو و خواهی برو، ای جان
کان شوخ نخواهد شدن از سینه فراموش
ای دام فلک زلف تو، دل ها چه کنی صید؟
یوسف که عزیز است به قلب دو سه مفروش
عمرم شد و روزی به رخت سیر ندیدم
زیرا که تو می آیی و من می روم از هوش
انبوه گدایان جمال است به کویت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش
آتش بودم بی تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
گر لطف و کرم نیست، کم از ضربت تیغی
باری برهد این سر تنگ آمده از دوش
از ره زدن خسرو اگر منکری، ای شوخ
آن دزد سیه را چه نشانی به بناگوش!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
به سنگی چون سگان از دور خرسندم ز دربانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
به بازوی من گردن زده کی باشد این دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستی چون گریبانش
ز دور انگشت می خایم، به حیلت، چون نمی یابم
ز بخت شور کانگشتی رسانم بر نمک دانش
چه طعنه بر گرفتاری که او مانده ست از یاری
همو می داند و جانش که تنها جسته بر جانش
سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه
اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش
چو خوردم بی اجل تیرش دمی بگذارد کز گریه
بشویم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش
غبار آلوده خون عاشقی با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا می رود از گرد یک رانش
ببوسی آستان کعبه، ای باد، ار رسی از ما
که ما گم گشتگان مردیم تشنه در بیابانش
شنیدن هوی خسرو گر نیارد، دارد معذورش
که بوی خون دل می آید از فریاد و افغانش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر
تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش
نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو
مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش
بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش
دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف
که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش
به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری
بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش
فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن
چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟
حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش
معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بد خویش
گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی
زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش
گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی
من از خود بی خبر، مشغول در نظاره رویش
به نرمی شانه کن در مویش، ای مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مویش
گذشته ست آن که مستم کردی از بویش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوی خود که از من می زند بویش
رخی بر خاک می سایم کیم من تا قبول افتد
نماز ناروای من به محراب دو ابرویش
ازان ابروی کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تیر زهر آلود بر جان چشم هندویش
چه عیش است اینکه من این جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادی بر سر کویش
دل گم کرده می جستم میان خاک کوی او
به خنده گفت چون خسرو نخواهی یافت، می جویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
زلفت که باد از هر طرف گه گه پریشان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش
جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش
خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم
مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش
گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش
دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من
تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش
پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد
خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟
بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی
هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش
فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان
خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش
مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین
کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش
رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی
که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش
دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را
نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش
جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین
شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش
بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
کامروز نوحه ای بکنم از برای خویش
تا من از آن دل شدم و دل ازان دوست
این جان من کیای من و من کیای خویش
من در هوای یار برم پی که بر پرم؟
پرنده به ز من که پرد در هوای خویش
یک تن چو صد نمی شود از بهر دیدنت
صد جا خیال خویش نشانم به جای خویش
جانا، رسم به کوی تو من آن کبوترم
کاید به میهمانی شاهین به پای خویش
بارنده بر تو ناوک آه و منت ز ره
بافم ز آب دیده ز باد دعای خویش
خسرو ز خویش بهر تو بیگانه شد، چنانک
گویی که هیچ گاه نبود آشنای خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
دیده را زان سبزه نو رسته نوروزی ببخش
سینه را زان غمزه خون خواره دلدوزی ببخش
یک طرف بنما ز روی و یک گره بگشا ز زلف
مرده ام، از زندگانی یک شبانروزی ببخش
از پس سالی نمودی رو، مکش تا بنگرم
ور حقیقت خواهیم کشتن، یک امروزی ببخش
خامی آن کس که دید آن روی چون آتش نسوخت
یارب، افسرده دلان را در جگر سوزی ببخش
گر بد آموزی کند چشمت که بستان جان خلق
جان خسرو را علی الرغم بدآموزی ببخش