عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
اگر دلبری چون تو جایی برآید
به هر جا که شنید بلایی برآید
قد تست چون در گلستان در آیی
اگر سروی اندر قبایی برآید
برآید به هر جا گل، اما چو رویت
به نزدیک ما دور جایی برآید
به کوی تو هر سال از خون خلقی
زهر سبزه مردم گیایی بر آید
رسد ناله من ز پیشت به جایی
که از هفت گنبد صدایی برآید
عنایت کن اندر حق بنده خسرو
مگر از تو کار گدایی برآید
به هر جا که شنید بلایی برآید
قد تست چون در گلستان در آیی
اگر سروی اندر قبایی برآید
برآید به هر جا گل، اما چو رویت
به نزدیک ما دور جایی برآید
به کوی تو هر سال از خون خلقی
زهر سبزه مردم گیایی بر آید
رسد ناله من ز پیشت به جایی
که از هفت گنبد صدایی برآید
عنایت کن اندر حق بنده خسرو
مگر از تو کار گدایی برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
دو چشمت که تیر بلا می زند
چنان تیر بهر چرا می زند؟
کمان جانب دیگری می کشد
ولی تیر بر جان ما می زند
زهی دیده کز شوخی و چابکی
کجا می نماید، کجا می زند؟
دو زلف تو از پشتی روی او
شب تیره را در قفا می زند
به هنگام رفتار بالای تو
تگ کبک را زاغ پا می زند
چو بوی ترا در چمن می برد
نسیم بهار از صبا می زند
نوا می زند بلبل از راه عشق
ولی راه این بینوا می زند
مریز آب خسرو همین غم بس است
که آتش درین مبتلا می زند
چنان تیر بهر چرا می زند؟
کمان جانب دیگری می کشد
ولی تیر بر جان ما می زند
زهی دیده کز شوخی و چابکی
کجا می نماید، کجا می زند؟
دو زلف تو از پشتی روی او
شب تیره را در قفا می زند
به هنگام رفتار بالای تو
تگ کبک را زاغ پا می زند
چو بوی ترا در چمن می برد
نسیم بهار از صبا می زند
نوا می زند بلبل از راه عشق
ولی راه این بینوا می زند
مریز آب خسرو همین غم بس است
که آتش درین مبتلا می زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
لبش در شکر خنده جان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
پیاله به کف چون روان می شود
دل عاشقان را روان می برد
کمر بسته در دل درون می رود
پس آنگاه جان از میان می برد
چه شکل است این وه، که پیش حریف
همی بگذرد، دست و جان می برد
گرم پرسد از بردن دل کسی
اشارت کنم کان جوان می برد
سر زلف کاید همی بر لبش
نمک سوی هندوستان می برد
نگارا، جگر پخته کردم که چشم
خیال ترا میهمان می برد
شبی میهمان شو، ببین کارزوت
صبوری ز خسرو چسان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
پیاله به کف چون روان می شود
دل عاشقان را روان می برد
کمر بسته در دل درون می رود
پس آنگاه جان از میان می برد
چه شکل است این وه، که پیش حریف
همی بگذرد، دست و جان می برد
گرم پرسد از بردن دل کسی
اشارت کنم کان جوان می برد
سر زلف کاید همی بر لبش
نمک سوی هندوستان می برد
نگارا، جگر پخته کردم که چشم
خیال ترا میهمان می برد
شبی میهمان شو، ببین کارزوت
صبوری ز خسرو چسان می برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
شبی آن پسر دل من ستد، اگر این طرف گذری کند
چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثری کند
دل و جان فدای نگاه او، چو برای کشتن چون منی
نگرد به سوی من و سخن به کرشمه با دگری کند
سخن وی است و سرشک من، چو کنم نظاره روی او
که به کام او شکری نهد، به دهان من جگری کند
ز سم سمند تو خاک ره که ز درد دل به برافگنم
به از آن مفرح و آن دوا که دوا نه درد سری کند
نگهی به خسرو خسته دل، سخنی کند که رسم به تو
مشنو، دلا، تو حدیث او که بهانه با دگری کند
چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثری کند
دل و جان فدای نگاه او، چو برای کشتن چون منی
نگرد به سوی من و سخن به کرشمه با دگری کند
سخن وی است و سرشک من، چو کنم نظاره روی او
که به کام او شکری نهد، به دهان من جگری کند
ز سم سمند تو خاک ره که ز درد دل به برافگنم
به از آن مفرح و آن دوا که دوا نه درد سری کند
نگهی به خسرو خسته دل، سخنی کند که رسم به تو
مشنو، دلا، تو حدیث او که بهانه با دگری کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
تو رفته ای و ز تو نامه ای به من نرسد
چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟
دلم که می پرد اندر هوای تو مرغی ست
که از وطن برود، باز در وطن نرسد
مرا کشی و نپوشی به عیب من دامن
شهید را چه تفاوت، اگر کفن نرسد
گرفت گریه من دامن تو، مسکین چشم
اگر ز یوسف ما بوی پیرهن نرسد
چنان همی رود اشکم که گر گشایی تیر
به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد
بماند در شکن گیسوی تو دل، هشدار
که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد
چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟
دلم که می پرد اندر هوای تو مرغی ست
که از وطن برود، باز در وطن نرسد
مرا کشی و نپوشی به عیب من دامن
شهید را چه تفاوت، اگر کفن نرسد
گرفت گریه من دامن تو، مسکین چشم
اگر ز یوسف ما بوی پیرهن نرسد
چنان همی رود اشکم که گر گشایی تیر
به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد
بماند در شکن گیسوی تو دل، هشدار
که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
از اشک من به کویت جز سرخ گل نروید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
زلفت، صنما، تافته چندین چه نشیند؟
وان چشم تو با ابروی پرچین چه نشیند؟
پروین چو به رخسار تو هر صبح بخندد
تا بر دل خورشید ز پروین چه نشیند؟
گر نیشکر از دست تو بر خاک نشسته ست
این دیده بر آن قامت شیرین چه نشیند؟
ور تیره نخواهد دل من حالت خود را
با گیسوی مشکین تو چندین چه نشیند؟
ور مشورت ریختن خون کسی نیست
خط تو به آن طره مشکین چه نشیند؟
چون وصل تو ما را ندهد دست به بالین
چندین غم تو بر سر بالین چه نشیند؟
تو شاد بزی، گر بر خسرو ننشستی
از همچو تویی بر من مسکین چه نشیند؟
وان چشم تو با ابروی پرچین چه نشیند؟
پروین چو به رخسار تو هر صبح بخندد
تا بر دل خورشید ز پروین چه نشیند؟
گر نیشکر از دست تو بر خاک نشسته ست
این دیده بر آن قامت شیرین چه نشیند؟
ور تیره نخواهد دل من حالت خود را
با گیسوی مشکین تو چندین چه نشیند؟
ور مشورت ریختن خون کسی نیست
خط تو به آن طره مشکین چه نشیند؟
چون وصل تو ما را ندهد دست به بالین
چندین غم تو بر سر بالین چه نشیند؟
تو شاد بزی، گر بر خسرو ننشستی
از همچو تویی بر من مسکین چه نشیند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
اگر سرو من در چمن جا بگیرد
عجب باشد، ار سرو بالا بگیرد
چو شانه کند زلف عنبر فشان را
جهانی بوی عنبرین را بگیرد
به زلفش مدام از پی خون دلها
همه موی او یک دگر را بگیرد
کسی کو گرفتار آن رو شد، او را
دل از جمله روهای زیبا بگیرد
اگر بخت یاری دهد، آید آن مه
شبی با من و جام و صهبا بگیرد
چنان مالم این چشم بر فرق پایش
که این دیده رنگ کف پا بگیرد
به دنبال آن سرو هر روز خسرو
چو باد صبا راه صحرا بگیرد
عجب باشد، ار سرو بالا بگیرد
چو شانه کند زلف عنبر فشان را
جهانی بوی عنبرین را بگیرد
به زلفش مدام از پی خون دلها
همه موی او یک دگر را بگیرد
کسی کو گرفتار آن رو شد، او را
دل از جمله روهای زیبا بگیرد
اگر بخت یاری دهد، آید آن مه
شبی با من و جام و صهبا بگیرد
چنان مالم این چشم بر فرق پایش
که این دیده رنگ کف پا بگیرد
به دنبال آن سرو هر روز خسرو
چو باد صبا راه صحرا بگیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
به هر جنبش که در زلفت ز باد صبحگاه افتد
بسا دلهای مسکینان کزان زلف دو تاه افتد
گل اندر خوابگاه نرگس افتد گر وزد بویت
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد
تو می رو مست و غلتان، کو هزاران توبه باطل شو
چه غم دارد ازان شاهد که زاهد در گناه افتد؟
ز چشمت کاروان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان، کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد؟
تو جولان می زنی و طالبان چون گرد دنبالت
مبادا کان عنان در دست مست او مخواه افتد
سرم خاک ره سروی که چون بینند بالایش
کلاه افتد ز سر بر خاک و سر پیش کلاه افتد
هوس دارد که در پایت سراندازی کند خسرو
ولیکن کسی گدا را راه پیش پادشاه افتد؟
بسا دلهای مسکینان کزان زلف دو تاه افتد
گل اندر خوابگاه نرگس افتد گر وزد بویت
ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد
تو می رو مست و غلتان، کو هزاران توبه باطل شو
چه غم دارد ازان شاهد که زاهد در گناه افتد؟
ز چشمت کاروان صبر من تاراج کافر شد
مسلمانان، کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد؟
تو جولان می زنی و طالبان چون گرد دنبالت
مبادا کان عنان در دست مست او مخواه افتد
سرم خاک ره سروی که چون بینند بالایش
کلاه افتد ز سر بر خاک و سر پیش کلاه افتد
هوس دارد که در پایت سراندازی کند خسرو
ولیکن کسی گدا را راه پیش پادشاه افتد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
بیا ساقی و می در ده که گل در بوستان آمد
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
هوایی خرم است و هر طرف باران همی بارد
نگویم قطره کز بالا گل و ریحان همی بارد
نگون سر شاخهای سبزه گویی در همی جنبد
ز بس کابر در افشان لولوی غلتان همی بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
ز بهر پای خوبان را بساط سبزه می شوید
هر آبی کز هوا بر سبزه بستان همی بارد
ولی هر قطره بر جان آب داده هست چون پیکان
جدا افتاده ای را کز مژه طوفان همی بارد
هوای ابر با هم صحبتان، خسرو، غنیمت دان
که عیش و خوش دلی از صحبت ایشان همی بارد
نگویم قطره کز بالا گل و ریحان همی بارد
نگون سر شاخهای سبزه گویی در همی جنبد
ز بس کابر در افشان لولوی غلتان همی بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
ز بهر پای خوبان را بساط سبزه می شوید
هر آبی کز هوا بر سبزه بستان همی بارد
ولی هر قطره بر جان آب داده هست چون پیکان
جدا افتاده ای را کز مژه طوفان همی بارد
هوای ابر با هم صحبتان، خسرو، غنیمت دان
که عیش و خوش دلی از صحبت ایشان همی بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
هوایی خرم است و ابر لولوبار می بارد
زلال زندگی بر شاخ خضر آثار می بارد
به روی سبزه های تر که قطره می چکد، گویی
که بر سطح زمرد دانه های نار می بارد
گل سرخ انار از شاخ سبزش چون چکاند خون
تو پنداری که طوطی گوهر از منقار می بارد
خرامان سرو من مست و لطافت می چکد از وی
چه ناز است و کرشمه وه کزان رفتار می بارد
هوای ابر عاشق را غم آرد، آن همه قطره
ز بهر جان عاشق خنجر خونخوار می بارد
اگر غرق عرق رخساره خوبان ندیده ستی
نگه کن قطره های خوش که بر گلزار می بارد
فرشته چون مگس پا بسته می گردد به شیرینی
چو در وصف تو خسرو شکر از گفتار می بارد
زلال زندگی بر شاخ خضر آثار می بارد
به روی سبزه های تر که قطره می چکد، گویی
که بر سطح زمرد دانه های نار می بارد
گل سرخ انار از شاخ سبزش چون چکاند خون
تو پنداری که طوطی گوهر از منقار می بارد
خرامان سرو من مست و لطافت می چکد از وی
چه ناز است و کرشمه وه کزان رفتار می بارد
هوای ابر عاشق را غم آرد، آن همه قطره
ز بهر جان عاشق خنجر خونخوار می بارد
اگر غرق عرق رخساره خوبان ندیده ستی
نگه کن قطره های خوش که بر گلزار می بارد
فرشته چون مگس پا بسته می گردد به شیرینی
چو در وصف تو خسرو شکر از گفتار می بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
چو صبح از روی نورانی نقاب تار بگشاید
نسیم از هر طرف صد نافه تاتار بگشاید
نباشد حاجت مطرب حریفان صبوحی را
چو مرغ صبحگاهی ناله های زار بگشاید
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد در پس عمری
چو خیزد ناگهان، دیده به روی یار بگشاید
غلام خواب آن شوخم کز آواز خوش ساقی
به صد ناز و کرشمه نرگس بیمار بگشاید
دلت نگشاید، الا با لب و روی بتان، خسرو
دل هر کس، ولی از سبزه گلزار بگشاید
نسیم از هر طرف صد نافه تاتار بگشاید
نباشد حاجت مطرب حریفان صبوحی را
چو مرغ صبحگاهی ناله های زار بگشاید
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد در پس عمری
چو خیزد ناگهان، دیده به روی یار بگشاید
غلام خواب آن شوخم کز آواز خوش ساقی
به صد ناز و کرشمه نرگس بیمار بگشاید
دلت نگشاید، الا با لب و روی بتان، خسرو
دل هر کس، ولی از سبزه گلزار بگشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
دل از رخ تو به گل های تازه رو نرود
که آرزوی عزیزان به رنگ و بو نرود
کسی که یاد لبت هر دمش گلوگیر است
نه می که چشمه حیوانش در گلو نرود
خطی کشیده به افسون به گرد روی تو حسن
که هر دلی که درو شد به هیچ سو نرود
به زیر پای توام آرزوست خاک شدن
اگر چه خاک شوم، نیزم آرزو نرود
لطافتی نه چنین دارد آب دیده من
وگرنه سرو من اندر کنار جو نرود
ز سینه جان به همه حال چون بخواهد رفت
دریغ باشد، اگر زیر پای او نرود
ازان پری نبرم جان خسروا، ز لبم
دعای دولت شاه فرشته خو نرود
که آرزوی عزیزان به رنگ و بو نرود
کسی که یاد لبت هر دمش گلوگیر است
نه می که چشمه حیوانش در گلو نرود
خطی کشیده به افسون به گرد روی تو حسن
که هر دلی که درو شد به هیچ سو نرود
به زیر پای توام آرزوست خاک شدن
اگر چه خاک شوم، نیزم آرزو نرود
لطافتی نه چنین دارد آب دیده من
وگرنه سرو من اندر کنار جو نرود
ز سینه جان به همه حال چون بخواهد رفت
دریغ باشد، اگر زیر پای او نرود
ازان پری نبرم جان خسروا، ز لبم
دعای دولت شاه فرشته خو نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
رسید موسم عید و صلای می درداد
پیاله بر کف خوبان ماه پیکر دارد
میی که ساقی رعنا ز خون مستان خورد
چه خوابها که بدان غمزه های کافر داد
مگر بر آب خود آیم ز خشکی روزه
دو سه پیاله بباید مرا سراسر داد
بسان نیمه بیضه ز جام نقره تمام
که نقل مجلس مستان بط و کبوتر داد
خضر بریخت به ساغر ز می که آب حیات
پس آن گهی به کف ثانی سکندر داد
بر آستانش، خسرو، نثار موسم عید
به وزن شعر همه برکشیده گوهر داد
پیاله بر کف خوبان ماه پیکر دارد
میی که ساقی رعنا ز خون مستان خورد
چه خوابها که بدان غمزه های کافر داد
مگر بر آب خود آیم ز خشکی روزه
دو سه پیاله بباید مرا سراسر داد
بسان نیمه بیضه ز جام نقره تمام
که نقل مجلس مستان بط و کبوتر داد
خضر بریخت به ساغر ز می که آب حیات
پس آن گهی به کف ثانی سکندر داد
بر آستانش، خسرو، نثار موسم عید
به وزن شعر همه برکشیده گوهر داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آنی که از کرشمه و نازت سرشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
چو عشق جان بردت، شکر گوی، کاین دولت
عطیه ایست که کس را به رایگان ندهند
گران رکابی دل برد جمله توسنیم
خوش آن کسان که دل خویش را عنان ندهند
ز دست می نتوان داد خوبرویان را
اگر چه داد دل یار مهربان ندهند
گرت بتی و شرابی ست وقت را خوش دان
که در جهان به کسی عمر جاودان ندهند
بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم
جواب داد که راحت به عاشقان ندهند
چو یار نیست به تسکین خلق نتوان زیست
که دوستان اگرم دل دهند، جان ندهند
چو جان دهم به غمش، در رهش کنیدم خاک
حقیقت است که جایم بر آستان ندهند
زهی حلاوت تیغ از کف نکورویان
اگر به دست رقیبان بدگمان ندهند
چو دل حریف تو شد زینهار، ای ساقی
تنک شراب مرا ساغر گران ندهند
به جور ترک جوانان طریق خسرو نیست
همین بود که ز خون ریزیش امان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
چو عشق جان بردت، شکر گوی، کاین دولت
عطیه ایست که کس را به رایگان ندهند
گران رکابی دل برد جمله توسنیم
خوش آن کسان که دل خویش را عنان ندهند
ز دست می نتوان داد خوبرویان را
اگر چه داد دل یار مهربان ندهند
گرت بتی و شرابی ست وقت را خوش دان
که در جهان به کسی عمر جاودان ندهند
بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم
جواب داد که راحت به عاشقان ندهند
چو یار نیست به تسکین خلق نتوان زیست
که دوستان اگرم دل دهند، جان ندهند
چو جان دهم به غمش، در رهش کنیدم خاک
حقیقت است که جایم بر آستان ندهند
زهی حلاوت تیغ از کف نکورویان
اگر به دست رقیبان بدگمان ندهند
چو دل حریف تو شد زینهار، ای ساقی
تنک شراب مرا ساغر گران ندهند
به جور ترک جوانان طریق خسرو نیست
همین بود که ز خون ریزیش امان ندهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
حد حسنت گر اهل دل بدانند
دو عالم در ته پایت فشانند
مسیح و خضر را آن روی بنمای
بکش، جانا، مرا، گر زنده مانند
مبین کایینه لافد از ضمیرت
که می گوید دروغی راست مانند
لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، ای پاکدامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن فشانند
نخواهم زیست زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو تیغم نرانند
مکن بر ما نصیحت ضایع، ای دوست
که مستان لذت تقوی بدانند
بگویش، ای صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند
نه جایی کز گل رویت چکد خون
دو چشم خسرو آنجا خون چکاند
دو عالم در ته پایت فشانند
مسیح و خضر را آن روی بنمای
بکش، جانا، مرا، گر زنده مانند
مبین کایینه لافد از ضمیرت
که می گوید دروغی راست مانند
لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، ای پاکدامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن فشانند
نخواهم زیست زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو تیغم نرانند
مکن بر ما نصیحت ضایع، ای دوست
که مستان لذت تقوی بدانند
بگویش، ای صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند
نه جایی کز گل رویت چکد خون
دو چشم خسرو آنجا خون چکاند