عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۴
چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵۷
گرچه آن سرو روان در همه جا می باشد
نیست ممکن که توان یافت کجا می باشد
خلق را داروی بیهوشی حیرت برده است
ورنه او با همه کس در همه جا می باشد
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صافدلان دورنما می باشد
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر
گر به فردوس رود رو به قفا می باشد
در دل ماست خیال تو و از ما دورست
عکس از آیینه در آیینه جدا می باشد
خضر در دامن صحرای طلب کمیاب است
ورنه در هر سیهی آب بقا می باشد
جگر سوخته صاحب نظران می دارند
مشک در ناف غزالان ختا می باشد
دل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده است
قبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟
نیست ممکن که به رویش نگشایند دری
هرکه در حلقه مردان خدا می باشد
سر آزاده و درد سر دولت، هیهات
تیغ بر فرق من از بال هما می باشد
رهنوردی که سبکبار ز دنیا گذرد
خار در رهگذرش دست دعا می باشد
هرکه جان داده درین راه، رسیده است به جان
دل هرکس که ز جا رفت بجا می باشد
از دم گرم تو صائب دل افسرده نماند
نفس سوختگان عقده گشا می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۰
پیچ و خم لازمه رشته جان می باشد
نیست بی سلسله تا آب روان می باشد
جان روشن نکند در تن خاکی آرام
آب در صلب گهر قطره زنان می باشد
اختیاری نبود آه، کهنسالان را
تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد
صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست
در ترازوی گهر سنگ گران می باشد
رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان
دل هرکس که موافق به زبان می باشد
چشم حیران نشود سیر ز نظاره حسن
دیده آینه دایم نگران می باشد
می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست
هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد
شوخی حسن محال است ز خط گم گردد
برق در ابر سیه خنده زنان می باشد
دیده حرص محال است شود سیر به خاک
دام در زیر زمین هم نگران می باشد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۲
شکوه اهل دل از خلق نهان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصبحتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۴
دل پیران کهنسال غمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۶
جذبه ای کو که مرا جانب دلدار کشد؟
دامن جان مرا زین ته دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر امروز
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
ذوق آزار اگر این است که من یافته ام
جای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشد
از جهان چشم بپوشید که این خاک سیاه
سرمه خواب به چشم و دل بیدار کشد
نتواند خرد از عالم گل بیرون رفت
کور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟
نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیرون
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد
خاطر مردم آزاده پریشان نشود
از خزان سرو محال است که آزار کشد
سر برآرد ز گریبان مسیحا صائب
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۸
چند چون طفل ز انگشت کسی شیر کشد؟
ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟
شوخی حسن نماند به ته پرده شرم
برق را ابر محال است به زنجیر کشد
صدف ما به رگ ابر دهن وا نکند
زخم ما آب ز سرچشمه شمشیر کشد
نتواند سخن عشق کشید از من، غیر
بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟
به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمن
چه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟
هرکه داند کرم از عفو چه لذت دارد
خجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشد
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام
از معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟
گره رشته بود مانع جولان گهر
دل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟
نیست چون دامن صحرای طلب را پایان
به چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟
می شود رزق کمان دست نوازش صائب
گرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۴
دیگر از پرده برون نغمه طنبور آمد
باز ناخن زن دلهای پر از شور آمد
از دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفت
آنچه بر زخم من از مرهم کافور آمد
نوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیش
تا ز تنگ شکر یار برون مور آمد
لب ببند از سخن حق که ازین راهگذر
عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد
آن که چشمش پی عیب دگران است چهار
چون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمد
گرو از برق، پی مطلب دنیا می برد
آن که پا مرکب چوبین به لب گور آمد
کردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاه
سالم انگشت من از خانه زنبور آمد
تا به دامان قیامت رود از چشمش آب
هرکه را در نظر آن چهره پرنور آمد
ناله بلبل سودازده شد پرده نشین
تا به سیر چمن آن غنچه مستور آمد
صائب از شمع به بال و پر پروانه نرفت
آنچه از دوری او بر من مهجور آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۸
دلش از گریه من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۰
نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن
در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار
که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند
چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد
از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند
خشت، بالین تو سازند پرستارانت
از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند
این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار
نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟
عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟
به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند
تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند
در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب
که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۱
حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه افگار بماند
مرکز از دایره پروانه آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند
عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند
زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده زنگار بماند
دل به نظاره او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند
شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند
دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۵
در لب یار نهان عیش جهان ساخته اند
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
نیست چون آینه حیرانی ما امروزی
از ازل دیده ما را نگران ساخته اند
نکته هایی که نهان بود در آن نقطه خال
مو بمو زان خط شبرنگ عیان ساخته اند
چه خیال است دم تیغ بتان کند شود؟
کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته اند
اینقدر حسن گلوسوز در آن نقطه خال
آفتابی است که در ذره نهان ساخته اند
تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت
گوهری را که درین حقه نهان ساخته اند
در کشش نیست کمی قوت بازوی مرا
طاق ابروی ترا سخت کمان ساخته اند
در دل ما نگذشته است، خدا می داند
سخنی چند که ما را ز زبان ساخته اند
چهره زرد، بهار دل غمگین من است
برگ عیش من از اوراق خزان ساخته اند
دو جهان عینک بینایی من گردیده است
تا به روی تو دو چشم نگران ساخته اند
راست کیشان که طلبکار نشانند چو تیر
با کمانخانه ابروی بتان ساخته اند
حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند
کاهلانند که با سنگ نشان ساخته اند
زحمت بادیه و خار مغیلان نکشند
بیخودانی که ز دل تخت روان ساخته اند
نیست در چاشنی شیره جان هیچ کمی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند
خاطر جمع ازان قوم طلب کن صائب
که به شیرازه آن موی میان ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۷
محض حرف است که او را دهنی ساخته اند
در میان نیست دهانی، سخنی ساخته اند
دل روشن گهران فلکی آب شده است
تا چو تو دلبر سیمین بدنی ساخته اند
آب ده چشمی ازان سیب ز نخدان که فلک
دورها کرده که سیب ذقنی ساخته اند
گنج در گوشه ویرانه جمعی فرش است
کز زر و سیم به سیمین بدنی ساخته اند
زان غباری که خط از لعل تو انگیخته است
هر طرف طوطی شکر سخنی ساخته اند
زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود
سایه افکنده، ختا و ختنی ساخته اند
در دل سنگ صنم قحط شرار افتاده است
تا به سرگرمی من برهمنی ساخته اند
زان شراری که گرفته است هوا زآتش گل
هر طرف بلبل رنگین سخنی ساخته اند
جای شکرست که غمهای گرانمایه تو
با دل سوخته همچو منی ساخته اند
نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی
خودپرستان جهان ما و منی ساخته اند
آه کاین مرده دلان جامه احرامی صبح
بر تن خویش ز غفلت کفنی ساخته اند
فارغ از فکر لباسند نظر دوختگان
چون حباب از تن خود پیرهنی ساخته اند
عارفان از نظر پاک، چو شبنم صائب
زنگ آیینه دل را چمنی ساخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۸
هر گروهی به دلیل دگر آویخته اند
بوشناسان به نسیم سحر آویخته اند
بهر فردوس گروهی که ز دنیا گذرند
از هوایی به هوای دگر آویخته اند
رگ خامی رسن گردن منصور شده است
میوه پخته کجا از شجر آویخته اند؟
پرده بردار که چون ابر پریشان گردد
هر حجابی که ز پیش نظر آویخته اند
تا به آن موی میان کس نتواند ره برد
زلف مشکین ترا تا کمر آویخته اند
چشم شوخ تو به عیب دگران مشغول است
ورنه صد آینه در رهگذر آویخته اند
غافلند از دل پر آبله خود صائب
ساده لوحان که به عقد گهر آویخته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۹
عارفانی که ازین رشته سری یافته اند
بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند
سالها مرکز پرگار حوادث شده اند
تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند
چشم این سوختگان آب سیاه آورده است
تا ز سر چشمه حیوان خبری یافته اند
سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند
تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند
بار برداشته اند از دل مردم عمری
تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند
سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند
گر سر از جیب نیارند برون معذورند
در نهانخانه دل سیمبری یافته اند
بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب
تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند
دلشان تنگتر از چشمه سوزن شده است
تا ز سر رشته مقصود سری یافته اند
دست بیداردلان آبله فرسوده شده است
تا ازین خانه تاریک دری یافته اند
همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش
بارها سوخته تا بال و پری یافته اند
مکش از رخنه دل پای تردد زنهار
که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند
گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز
چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند
صائب از گریه مستانه مکن قطع نظر
که ز هر قطره اشکی گهری یافته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۰
عاقلانی که ز زنجیر تو سر وا زده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند
هر قدم بی سر و پایان تو پرگار صفت
چرخها بر سر یک آبله پا زده اند
اشک ریزان تو هر جا گهرافشان شده اند
مهر گوهر به لب دعوی دریا زده اند
به قدم فیض رسان باش که روشن گهران
بر سر خار گل از آبله پا زده اند
نیست در عالم تجرید سبکباری هم
گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند
می دهد از جگر سوخته مجنون یاد
هر سیه خیمه که بر دامن صحرا زده اند
فلک بی سر و پا حلقه بیرون درست
صائب آنجا که سراپرده دلها زده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۴
کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟
دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند
نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟
دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟
داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟
آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند
چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند
شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟
وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند
رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۵
ما به ساقی و حریفان به شراب افتادند
ما به سرچشمه و یاران به سراب افتادند
ثمر از ماست اگر برگ دگرها بردند
گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند
خبر از داغ جگرسوز غریبان دارند
موجهایی که ز دریا به سراب افتادند
پشت دادند به دیوار صدف چون گوهر
قطره هایی که به دریا ز سحاب افتادند
آه افسوس بود حاصل معمارانی
که به تعمیر من خانه خراب افتادند
در چمن رشک بر آن بال فشانان دارم
که به سرپنجه شاهین و عقاب افتادند
شب زلف تو چه افسانه ندانم سر کرد
عاملانی که به دیوان حساب افتادند
دل معمور از آن قوم طلب کن صائب
که به یک جلوه مستانه خراب افتادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۶
گر به شاهان جهان مسند عزت دادند
گوشه ای هم به من از ملک قناعت دادند
دیولاخی است جهان در نظر وحشت من
تا مراره به پریخانه عزلت دادند
کیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟
کز خموشی به لبم مهر نبوت دادند
یافت در بی بصری گمشده خود یعقوب
بصر از هر که گرفتند بصیرت دادند
لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان
تا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند
وای بر ساده دلانی که درین وحشتگاه
پشت از جسم به دیوار فراغت دادند
چه کند آتش دوزخ به گنهکارانی
کز جبین آب به صحرای قیامت دادند
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
هرکه را آب ز شمشیر شهادت دادند
صائب از صافی مشرب می نابش کردم
گر به من درد ز میخانه قسمت دادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۹
داروی بیهشی از جام صفاتم دادند
سرمه خامشی از نقطه ذاتم دادند
گرد راه عدم از خویش نیفشانده هنوز
تنگ چشمان حوادث به براتم دادند
منم آن رهرو لب تشنه که از صدق طلب
هم ز تبخاله خود آب حیاتم دادند
گرچه از عشق کشیدند به صد بند مرا
از گرفتاری ایام نجاتم دادند
آخر کار من و بید تهیدست یکی است
که پس از خشک شدن آب نباتم دادند
چشم بر هرچه درین باغ گشودم صائب
یاد ازان دلبر شیرین حرکاتم دادند