عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
شبها اسیر دردم و خوابم نمی برد
وین آب دیده سوزش و تابم نمی برد
جور زمانه برد ز من هر چه بود، وای
کاین درد عاشقی و شتابم نمی برد
عمرم به بت پرستی و مستی گذشت، هیچ
خاطر به سوی زهد و ثوابم نمی برد
گر چه خوش است شربت صافی، ولی چه سود؟
کز سینه تشنگی شرابم نمی رود
از مسجد، ار چه می شنوم غلغل دعا
از گوش بانگ چنگ و ربایم نمی برد
دی یار نازنین که دل از دست ما ببرد
می خندد و نمک ز کبابم نمی برد
امشب درازی شب ظالم مرا بکشت
کاندوه غم ز جان خرابم نمی برد
من گریه را به حیله نگهداشت می کنم
ورنه کدام روز که آبم نمی برد؟
ای دل، ز قصه من و از سرگذشت خویش
افسانه ای بگوی که خوابم نمی برد
چون گل درید سینه خسرو نسیم دوست
بوی بهشت هیچ عذابم نمی برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد
می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد
تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان
فرقت بتر که همدمی دوستان برد
کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک
دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد
ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد
جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید
کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد
یکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تیغ جور تو نامهربان برد
تو جان خسروی و به جان و سرت که گر
نبود امید وصل، ز جان و جهان برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد
اهل صلاح را به قدح نوشی آورد
رخسار تو که توبه صد پارسا شکست
نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد
شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را
موی جبین گرفته به چاوشی آورد
مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است
مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد
گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی
گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»
من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب
آن دارویم بده که فراموشی آورد
خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود
آن بیوفای عهد شکن را سفر شود
کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت
نزدیک بود کز تن من، جان به در شود
او می رود چو جان و مرا هست بیم آن
کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود
کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش
تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود
لیکن خبر چگونه رساند به سوی من
قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود
گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی
بیگانه تر برآید و باریکتر شود
بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود
ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من
در پای او فگن، مگرش دل دگر شود
گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب
زان بیشتر بپای که بالای سر شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
هر شب دلم ز دست خیالت زبون شود
تا حال من به عاقبت کار چون شود
خونریز گشت مردم چشمت چو ساقیی
کز دست وی قرابه می سرنگون شود
باران اشک خانه چشمم خراب کرد
دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود
تا با کمال حسن چو ماهی برآمدی
هر شب به چرخ کاهش من بر فزون شود
یک ره اگر چو کبک خرامی به سوی باغ
گر کبک بیندت به تگ پا برون شود
دل را بسوختی و هنوز از برای تو
سوگند می خورد که به آتش درون شود
یکبارگی خیال تو ما را زبون گرفت
زینگونه کس چگونه کسی را زبون شود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
هر روز چشم من به جمالی فرو شود
این دل که پاره باد گرفتار او شود
ای روی این دو دیده بدبین من سیه!
تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟
شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ
آید درون سینه و در جستجو شود
گویم بگوی با من مسکین حکایتی
گوید میان هر دو لبم گفتگو شود
با آنکه دیده هرگز ازو مردمی ندید
هم در دو دیده مردم چشمم همو شود
شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک
هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود
ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه
چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود
امسال خود به دام بلایی فتاده ام
کز وی به هر دمم غم صد ساله نو شود
گویم فتاده را بکش از خاک، گویدم
ارزد بدین قدر که قد من دو تو شود
هر چند کآب روی نباشد چو آب جوی
هر روز آبرویم ازو آب جو شود
آرد هم از پی لب او آب در دهان
ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
دل رفت و آرزوی تو از دل نمی شود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمی شود
مه می شود مقابل روی تو هر شبی
یک روز با رخ تو مقابل نمی شود
رویم زر است و بر در تو خاک می کنم
وصل تو کیمیاست که حاصل نمی شود
شد اشک من حمایل گردون ز دست تو
دستم به گردن تو حمایل نمی شود
بنشسته ام به غم که ز عشق تو خاستن
با آنکه جان همی شودم، دل نمی شود
دل منزل غم آمد و از رهزنان هجر
یک کاروان صبر به منزل نمی شود
خسرو در اوفتاد به غرقاب آرزو
چون کشتی مراد به ساحل نمی شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
خورشید من خیال تو از من گهی نرفت
مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد
روزی صبا نرفت به کویت که هردمی
صد جان پاک همره باد صبا نشد
پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟
آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟
بسیار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد
در گردن من، آن همه خونها که می کند
خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد
دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت
بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد
کردم میان خون جگر آشنا بسی
کان آشنای خون دلم آشنا نشد
چشم وصال نیست در این چون رضای دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
باد صبا ز نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد
خاک توییم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد
شمعی که آسمان و زمین زو منورند
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد
گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمی رسد
هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حد یقینت نمی رسد
مفتی، مپوی بر در زندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد
با خار ساز، خسرو، اگر گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جز اینت نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
یاری کس از کرشمه و خوبی نشان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود
ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود
تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود
پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود
گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود
ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود
ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود
زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود
فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود
یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
چشمت که قصد جان من ناتوان کند
گویم مکن به قصد دل، همان کند
مرغ دل آشیانه به زلف تو می کند
چون طوطیی که میل به هندوستان کند
آن کس که مانده بسته سودای زلف تو
سودش همین بود که دلی را زیان کند
از نردبان زلف تو هردم به آفتاب
آسان رسد، ولیک شبی در میان کند
شمعی که پیش روی چو ماه تو بر کنند
از تیغ گردنش بزنم، گر زبان کند
از دست دیر آمدن و زود رفتنت
روزی هزار بار دل من فغان کند
خسرو چو در تو می نرسد، باری ار به لب
دل را بر آب دیده نشاند، روان کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
تا چین زلف بر رخ دلدار نشکند
بازار حسن و رونق تاتار نشکند
گر یار بشکند دل ما را هزار بار
دانم بدین قدر که دل یار نشکند
ما را مباد توبه ز مستی و عاشقی
تا جام عشق و کوزه خمار نشکند
زاهد، چرا ملامت مستان کنی، بگو
تا عهد و توبه مردم هشیار نشکند
در عاشقی درست نباشد کسی که او
ناموس خویش بر سر بازار نشکند
با زلف تست عهد دل ما و زینهار
در گوش او بگوی که زنهار نشکند
در پای بوس یار ز غوغای عاشقان
سرها رود که گوشه دستار نشکند
گر آب خضر خواند لبت را خرد، چه شد؟
نرخ گهر به طعن خریدار نشکند
خسرو ز زلف یار خلاصی طمع مدار
تا این دل شکسته به یکبار نشکند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
چون طره تو سلسله بر یاسمین نهد
خورشید پیش روی تو سر بر زمین نهد
هر بوی خوش که باد ز زلفت برد به باغ
اندر قبای غنچه تنگ آستین نهد
دیوانه لطافت اندام تست آب
مانا که باد سلسله بر آب ازین نهد
در خویشتن زمین ز گرانی فرو شود
جایی که قامتت به نشستن سرین نهد
چشمت اگر بکشت مرا، گو بکش به ناز
خلقی چه شد که بار بر آن نازنین نهد
لشکر کشید عارضت از سبزه بر سمن
زین پس خراج بر گل و بر یاسمین نهد
در بوسه لب ترش کنی و جان برد لبت
زان چاشنی به سرکه در انگبین نهد
سروت که پای ناز بر این دیده می نهد
خسرو بر آستان شه راستین نهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
یک روز یار اگر قدمی سوی من زند
بخت رمیده خیمه به پهلوی من زند
خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
در هر قدم که سرو سمن بوی من زند
در خورد دوست نیست مگر اشک چشم من
در پیش مردمان همه در روی من زند
مردم در انتظار که کی حلقه بر درم
زلف نگار سلسله گیسوی من زند
چشمش هزار قلب شکست، از مژه هنوز
لشکر کشد که بر دل بدخوی من زند
خسرو، ز باد صبح رخش دم زنیم و بس
لاف محبتش سر هر موی من زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
شبی که دلبرم از بام همچو ماه برآید
ز جان سوخته ام صد هزار آه بر آید
به منزلی که گذشتی ز آب دیده ام، ای جان
هزار لاله خونین ز خاک راه برآید
ز پرده چون به در آیی برای دیدن رویت
هزار یوسف کنعان ز قعر چاه برآید
چه عشوه، و چه کرشمه، چه دلبریست که چشمت؟
همه به مردم مسکین بیگناه برآید
ز حال خسرو مسکین نظر دریغ مفرما
که کار ما ز تو، ای جان، به یک نگاه برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
به بام خویش چو آن ماه کج کلاه برآید
نفیر و ناله من بر سپهر و ماه برآید
نگه تو داریش از سوز جان خلق، خدایا
چو او خرامد هر سو، هزار آه برآید
چو چشم سرخ کنم بر رخش، ز دیده رود خون
هزار آه که داد از دل سیاه برآید
فتاد در زنخ او، دلا، بمیر که زلفش
نه رشته ایست کز او غرقه ای ز چاه برآید
ز روی خوب مراد تو می دهند، ولیکن
هزار توبه کجا پیش این گناه برآید؟
شبی پگاه ترک سر ز خواب ناز برآور
که آفتاب نیارد که صبحگاه برآید
چنین که اختر خسرو به زیر خاک فرو شد
مگر ز دولت شاه جهان پناه برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
چون آن بت از سر کو با هزار ناز برآید
ز خلق هر طرفی آه جانگداز بر آید
ز تندباد جگرها مرا درونه بلرزد
گلی که بر سر آن سرو سرفراز برآید
مرا نهال قدش بر جگر نشست بدانسان
که گر هزار پیش برکنند، باز برآید
به یاد آن قد و قامت سرشک لعل دو چشمم
به هر زمین که بریزد، درخت ناز برآید
چو پشت دست گزم از فسون و حیرت رویش
فسون و حیرتم از نقش های گاز بر آید
عجب مدار ز باران عشق و تخم محبت
چو سبزه از گل محمود اگر ایاز بر آید
نماز نیست مرا جز به سوی بت نه همانا
که کار خسرو گمره از آن نماز بر آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
چو ترک مست من آلوده شراب در آید
ز شور او نمکی در دل کباب در آید
لبش اگر کشدم در سوال بوسه، نترسم
ولیک غمزه مبادا که در عتاب در آید
بیا که زاهد خشک ار شییت مست بیاید
به جرعه تر کند آن زهد و در شراب در آید
به گرد دیده خود خار بستی از مژه کردم
که نی خیال تو بیرون رود نه خواب در آید
گهی که روی به دیوار بهر راز تو آرم
عمارتی ست که اندر دل خراب در آید
سر از دریچه برون کرده ای، بسوختم آخر
رها مکن که در آن روزن آفتاب در آید
کج است تیر مژه، راست می زنی به دل من
که تیر کج چو به آتش رسد به تاب در آید
ز بهر دیدن هندوستان زلف تو هر شب
بیا ببین که ز سیلاب چشم آب در آید
ز گریه در غم رویت به چشم خسرو بیدل
نماند آب اگر، بو که خون ناب در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
دلم ز دست برفته ست و پیش باز نیابد
نوازشی هم از آن یار دلنواز نیاید
تمام عرصه عالم سپاه فتنه بگیرد
اگر ز عارض یارم خط جواز نیاید
درید پرده، فرو ریخت راز دل بر صحرا
ز پرده ای که چنین شد حجاب راز نیاید
بتا به ناز بکشتی هزار صاحب دل را
کسی به پیش تو میرد که گاه ناز نیاید
چو خاک پای تو گشتم بگو که در ته پایت
به خاک روفتن آن گیسوی دراز نیاید
گرم بگویی «بوسه بزن بر آن لب شیرین »
مرا ز غایت شادی دهن فراز نیاید
اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزی
عجب بود که اگر سرو در نماز نیاید
دهند پند که بازآ، من آن مجال ندارم
که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید
جهان بسوخت حدیث نیازمندی خسرو
خنک بود سخنی کز سر نیاز نیاید