عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۱
کی شود کشت امید از دیده نمناک سبز؟
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی
تخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود این دانه بیباک سبز
کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سینه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز
خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف
نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان
دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز
کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟
رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساری اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز
زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز
میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبز
بیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها
در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز
صائب از سیمای ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز
خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی
تخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبز
از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است
در دل آتش شود این دانه بیباک سبز
کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار
زنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبز
سینه روشن سخنور را به گفتار آورد
نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز
خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف
نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز
بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان
دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز
کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟
رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز
خاکساری اهل دل را پله نشو و نماست
دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز
زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن
زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز
میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند
باغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبز
جانگدازان فارغند از منت ابر بهار
شمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبز
بیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها
در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز
صائب از سیمای ما گردکدورت رانشست
خوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۲
شعله ای در مغز هست ازآتش سودا هنوز
می تراود بوی می از پنبه مینا هنوز
شعله بیباکی عشق از جبینم روشن است
می کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوز
گر چه موج ناتوانی می زند پهلوی من
موج اشکم می زند سرپنچه بادریا هنوز
چشم او روزی که ما را گوشه گیر از خلق کرد
گوشه ای نگرفته بود از مردمان عنقا هنوز
کوهکن از پهلوی گرمی که بر خارا گذاشت
می جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوز
داغ مجنون پریشان گرد دیدن سهل نیست
میچکد آتش ز چشم لاله حمرا هنوز
شور محشر نقش دیبارا نمک در چشم ریخت
برنگیرد سرزبالین چشم بخت ما هنوز
نخل طوبی از خجالت سر به زیر خاک برد
کلک گوهر بار صائب می کشد بالا هنوز
می تراود بوی می از پنبه مینا هنوز
شعله بیباکی عشق از جبینم روشن است
می کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوز
گر چه موج ناتوانی می زند پهلوی من
موج اشکم می زند سرپنچه بادریا هنوز
چشم او روزی که ما را گوشه گیر از خلق کرد
گوشه ای نگرفته بود از مردمان عنقا هنوز
کوهکن از پهلوی گرمی که بر خارا گذاشت
می جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوز
داغ مجنون پریشان گرد دیدن سهل نیست
میچکد آتش ز چشم لاله حمرا هنوز
شور محشر نقش دیبارا نمک در چشم ریخت
برنگیرد سرزبالین چشم بخت ما هنوز
نخل طوبی از خجالت سر به زیر خاک برد
کلک گوهر بار صائب می کشد بالا هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۵
چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
عاشق ناکام را خود کام می داند هنوز
کیست حرف بوسه بررویش تواند فاش گفت ؟
دیدن دزدیده راابرام می داندهنوز
بوی شیر خام میآید ز تنگ شکرش
بوسه را شیرین تراز دشنام می داند هنوز
دیده قربانیان را چشم آن وحشی غزال
در ره خود حلقه های دام می داند هنوز
عالم از شوخی نگردیده است درچشمش سیاه
وقت آزادی زمکتب شام می داندهنوز
هر چه می خواند زشوخی هافرامش می کند
کی زبان نامه وپیغام میداندهنوز؟
ناله گرمی نه پیچیده است گوشش راچوگل
عشق را بازیچه ایتام می داندهنوز
ساده لوح وطفل و بازیگوش وشوخ سرکش است
قدرعاشق را کی آن خودکام می داند هنوز
پختگان را گرچه افکنده است آتش درجگر
طبع صائب فکر خود را خام می داندهنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۶
بی صفا از خط نگردیده است رخسارش هنوز
می توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوز
در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز
خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت
ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز
گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند
می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز
تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند
کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز
گر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکست
در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز
مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است
می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز
گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد
هست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوز
گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش
خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز
گرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتش
هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز
ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است
از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز
گوهرش هر چند درگردکسادی شد نهان
صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
می توان صد رنگ گلچیدن زگلزارش هنوز
در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز
خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت
ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز
گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند
می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز
تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند
کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز
گر چه خط پشت سپاه زلف رابرهم شکست
در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز
مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است
می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز
گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد
هست پابرجاچو مرکز خال طرارش هنوز
گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است
سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز
بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش
خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز
گرچه شست از دلربایی دست ،سروقامتش
هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز
ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است
از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز
گوهرش هر چند درگردکسادی شد نهان
صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۰
غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۳
می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۵
می رود با قامت خم در پی دنیی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۷
دل مکدر ز غم یار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۱
عشق گرد دل فرزانه نگردد هرگز
خانه دیو، پریخانه نگردد هرگز
شهپر عشق سبکسیر، شکست دل ماست
آسیا بی مدد دانه نگردد هرگز
عشق از کوی خرابات به جایی نرود
گنج دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
گر چه در دایره چشم غزالان باشد
روی مجنون ز سیه خانه نگردد هرگز
هر که ترجیح دهد عقل و خرد را به جنون
دارم امید که دیوانه نگردد هرگز!
عشق با عقل محال است شود در دل جمع
این دو تیغ است که همخانه نگردد هرگز
دل غفلت زدگان زنده نگردد به سخن
پرده خواب به افسانه نگردد هرگز
گر صبا با خبر از درد غریبی باشد
گرد خاکستر پروانه نگردد هرگز
آشنایی به سخن کن که پریزاد سخن
آشنایی است که بیگانه نگردد هرگز
کجرویهای فلک علت کج بینی توست
تا نگردد سرت،این خانه نگردد هرگز
بر رخ هر که گشودند در دل صائب
طالب کعبه و بتخانه نگردد هرگز
خانه دیو، پریخانه نگردد هرگز
شهپر عشق سبکسیر، شکست دل ماست
آسیا بی مدد دانه نگردد هرگز
عشق از کوی خرابات به جایی نرود
گنج دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
گر چه در دایره چشم غزالان باشد
روی مجنون ز سیه خانه نگردد هرگز
هر که ترجیح دهد عقل و خرد را به جنون
دارم امید که دیوانه نگردد هرگز!
عشق با عقل محال است شود در دل جمع
این دو تیغ است که همخانه نگردد هرگز
دل غفلت زدگان زنده نگردد به سخن
پرده خواب به افسانه نگردد هرگز
گر صبا با خبر از درد غریبی باشد
گرد خاکستر پروانه نگردد هرگز
آشنایی به سخن کن که پریزاد سخن
آشنایی است که بیگانه نگردد هرگز
کجرویهای فلک علت کج بینی توست
تا نگردد سرت،این خانه نگردد هرگز
بر رخ هر که گشودند در دل صائب
طالب کعبه و بتخانه نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۷
دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۰
بگیر جام هلالی ز رخ نقاب انداز
ز رعشه سنگ به مینای آفتاب انداز
فریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخور
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
کمند جاذبه گوهرست بیتابی
همین تو رشته جان را به پیچ و تاب انداز
میی که پشت ندارد نخوردنش اولاست
به پای خم بنشین در قدح شراب انداز
مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار
سربریدن به دامان آفتاب انداز
ترا چه کار که این خاک پاک و آن شورست
به هر زمین که رسی تخم چون سحاب انداز
اگر قبول نداری که بی تو چون داغیم
بیا به سینه سوزان ما کباب انداز
نصیب کوزه سر بسته است باده ناب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
جواب آن غزل است این که خواجه حافظ گفت
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز رعشه سنگ به مینای آفتاب انداز
فریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخور
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
کمند جاذبه گوهرست بیتابی
همین تو رشته جان را به پیچ و تاب انداز
میی که پشت ندارد نخوردنش اولاست
به پای خم بنشین در قدح شراب انداز
مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار
سربریدن به دامان آفتاب انداز
ترا چه کار که این خاک پاک و آن شورست
به هر زمین که رسی تخم چون سحاب انداز
اگر قبول نداری که بی تو چون داغیم
بیا به سینه سوزان ما کباب انداز
نصیب کوزه سر بسته است باده ناب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
جواب آن غزل است این که خواجه حافظ گفت
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۳
ز خط چو یار رخ آل راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۵
نبسته ای گره عهد برقبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۶
حدیث عشق نگیرد به زاهدان هرگز
ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز
به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را
تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز
اگر چه کوه غم روزگاربردل ماست
نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز
به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم
نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز
همیشه همسفر همت بلند خودیم
نداده ایم به دست کسی عنان هرگز
اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما
نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز
همیشه در صدد عیبجویی خویشیم
نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز
(میان آینه و زشت رو صفایی نیست
به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز)
اگر چه غنچه آن گلشنیم ما صائب
نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز
ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز
به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را
تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز
اگر چه کوه غم روزگاربردل ماست
نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز
به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم
نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز
همیشه همسفر همت بلند خودیم
نداده ایم به دست کسی عنان هرگز
اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما
نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز
همیشه در صدد عیبجویی خویشیم
نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز
(میان آینه و زشت رو صفایی نیست
به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز)
اگر چه غنچه آن گلشنیم ما صائب
نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۱
چه شد که یار خط آورد با صفاست هنوز
فروغ صبح بنا گوش دلگشاست هنوز
اگر چه خط رقم عزل خواند درگوشش
درازدستی مژگان او بجاست هنوز
به یاد بوسه دهن خوش کنید ازان نوخط
که نوسواد سخنهای آشناست هنوز
به دستهای نگارین، عذار نو خط او
ز کار درهم عاشق گرهگشاست هنوز
اگر چه دود برآورد خط ز رخسارش
هزار تشنه جگر رالبش دواست هنوز
به ناامیدی از اینجا مرو که حاجتها
ز فیض صبح بنا گوش او رواست هنوز
ازو توقع حلوای آتشی زودست
عتاب و رنجش بیجای او بجاست هنوز
هزار تشنه جگر را به چشمه حیوان
لبش به خضر خط سبز رهنماست هنوز
فسانه می شمرد حرف بیوفایی حسن
ازو توقع مهر و وفا خطاست هنوز
نگشته است به دلها گران غبار خطش
عزیز دیده مردم چو توتیاست هنوز
به عرض حال زبان آشنا مکن صائب
که تیغ غمزه او برسر جفاست هنوز
فروغ صبح بنا گوش دلگشاست هنوز
اگر چه خط رقم عزل خواند درگوشش
درازدستی مژگان او بجاست هنوز
به یاد بوسه دهن خوش کنید ازان نوخط
که نوسواد سخنهای آشناست هنوز
به دستهای نگارین، عذار نو خط او
ز کار درهم عاشق گرهگشاست هنوز
اگر چه دود برآورد خط ز رخسارش
هزار تشنه جگر رالبش دواست هنوز
به ناامیدی از اینجا مرو که حاجتها
ز فیض صبح بنا گوش او رواست هنوز
ازو توقع حلوای آتشی زودست
عتاب و رنجش بیجای او بجاست هنوز
هزار تشنه جگر را به چشمه حیوان
لبش به خضر خط سبز رهنماست هنوز
فسانه می شمرد حرف بیوفایی حسن
ازو توقع مهر و وفا خطاست هنوز
نگشته است به دلها گران غبار خطش
عزیز دیده مردم چو توتیاست هنوز
به عرض حال زبان آشنا مکن صائب
که تیغ غمزه او برسر جفاست هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۲
نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۳
بالا نکرده ساعد او راحیا هنوز
بیعت نکرده است به دستش حنا هنوز
آواز عندلیب به گوشش نخورده است
برگرد او نگشته نسیم صبا هنوز
در غنچه است جلوه گلزار شو خیش
دستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوز
گل عیب بیوفایی خود را علاج کرد
نشنیده است عهد تو بوی وفا هنوز
صدبار چین ابروی او داد رخصتم
من سر نمی کشم ز کمند وفا هنوز
ای دیده از غبار ره او چه دیده ای
در پرده است خاصیت توتیا هنوز
صائب هزار قاصد یأس آمد و گذشت
چون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز
بیعت نکرده است به دستش حنا هنوز
آواز عندلیب به گوشش نخورده است
برگرد او نگشته نسیم صبا هنوز
در غنچه است جلوه گلزار شو خیش
دستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوز
گل عیب بیوفایی خود را علاج کرد
نشنیده است عهد تو بوی وفا هنوز
صدبار چین ابروی او داد رخصتم
من سر نمی کشم ز کمند وفا هنوز
ای دیده از غبار ره او چه دیده ای
در پرده است خاصیت توتیا هنوز
صائب هزار قاصد یأس آمد و گذشت
چون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۵
از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۶
تا دست دست توست میی در ایاغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز
جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند
مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز
زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست
یک قطره درپیاله این بیدماغ ریز
ذوق کدام باده به خوش دشمن است؟
تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز
بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟
مشتی به چشم رخنه دیوار باغ ریز
دستت اگر به سوده الماس می رسد
درآستین زخم و گریبان داغ ریز
صائب بکش ز میکده عشق ساغری
ته جرعه نشاط به رخسار باغ ریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۹
پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز