عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۶
خط سیه مبادا زان خال سربرآرد
عمرش تمام گردد چون مور پربرآرد
در غنچگی چو لاله ما شعله طینتان را
داغ سیاه بختی دود از جگر برآرد
دم را به لب گره زن کز قعر بحر غواص
از دولت خموشی عقده گهر برآرد
تنها نمی پرد چشم بر دانه های خالش
وقت است خیل مژگان چون مور پربرآرد
هر شاخی از بنفشه میلی است سرمه آلود
بیچاره عندلیبی کز بیضه سربرآرد
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان
از بید می تواند همت ثمر برآرد
خضر بلند فطرت با آن سواد روشن
از خط جوهر تیغ مشکل که سربرآرد
از زلف دل گرفتن بازیچه می شمارد
از قید هند صائب خودرا اگر برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۱
سودای عشق ما را بی نام وبی نشان کرد
از ما چه می توان بردباماچه می توان کرد
از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند
شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد
امید خانه سازی از عاشقان مدارید
از خارخار نتوان سامان آشیان کرد
شوری که در دل ماست شوقی که در سرماست
از سنگ می تواند سرچشمه ها روان کرد
شیرین کلامی ما کاری که کرد با ما
چون خواب صبح ما را در دیده ها گران کرد
ای ابر بی مروت تا چند خشک مغزی
ما را غبار خاطر از دیده ها نهان کرد
با شوخ چشمی عشق کوه شکیب هیچ است
در سنگ این شرررا پنهان نمی توان کرد
سررشته تأمل هر کس که داد از دست
چون شمع صائب آخر سردرسرزبان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۰
دولت چونیست باقی بربادرفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد
از جمع وخرج هستی چون حاصلی نداریم
اوراق زندگانی بربادرفته باشد
هر کس که زندگی را در بندگی سرآورد
امیدهست از اینجا آزادرفته باشد
زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است
چون دام هست در خاک صیادرفته باشد
پیچیده است در کوه آوازتیشه او
هرچنداز نظرهافرهادرفته باشد
در جمع کردن دل کوشش بجاست مارا
گرزین خرابه یک دل آبادرفته باشد
از امتداد هجران ترسی که دارم این است
کز یاد او مبادا بیدادرفته باشد
بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند
خرمن چو پاک گردید گو باد رفته باشد
بعد از هلاک گشتن دردی که دارم این است
کز دل غمش مبادا ناشادرفته باشد
با یاد آن یگانه صائب اگردو عالم
از یادرفته باشداز یادرفته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۴
کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد
از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد
تا دانه امیدم خاکستری نگردید
دامن کشان به کشتم ابر کرم نیامد
گویا به خواب رفته است بخت سیه که امروز
حرفی رقم نمودم مو بر قلم نیامد
ز اهل کرم زمانه پیوسته بود مفلس
یا در زمانه مامرد کرم نیامد
در امتحان زلفش دل پای کرد قایم
در پله فلاخن این سنگ کم نیامد
از شوق آن بر ودوش روزی بغل گشودم
آغوش من چو محراب دیگر بهم نیامد
صائب چه چشم داری از فصلهای دیگر
این قسم نوبهاری برخاک نم نیامد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۵
از عشق یار نوخط دل زود می گشاید
فصل بهاراز دل زنگار می زداید
حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد
هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید
از یار چارابرو سخت است دل گرفتن
کشتی ز چار موجه کمتر به ساحل آید
هر کس فکند خود راافکند عالمی را
هر کس به خود برآید با عالمی برآید
عشق است بی تکلف حسن است لاابالی
تا با که خوش بر آید تا از کجا نماید
آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید
گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان
دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۸
آن چشم اگر چه خود را بیمارمی نماید
غافل مشو ز مکرش عیارمی نماید
دزدیدن تبسم پیداست از لب او
آبی که در عقیق است ناچارمی نماید
دشواریی ندارد راه فنا ولیکن
راهی که بی رفیق است دشوارمی نماید
هرکس ز روزن دل در عالم است سیار
عالم به چشم مستان گلزارمی نماید
در پیش پا فتاده است مستی وهوشیاری
در هرکه هرچه باشدرفتارمی نماید
از ره مرو به صورت معنی طلب کن از خلق
پای به خواب رفته بیدار می نماید
سیل بنای هستی است زخم گران رکابش
شمشیر اگر به ظاهرهموارمی نماید
یک دانه بی شمارست از آسیای گردون
از چشم کوراشکی بسیار می نماید
چین جبین دنیا با داغ زردرویی
در چشم این خسیسان دینار می نماید
آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
صائب ز روزن دل دیدار می نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۳
ستاره سوخته پروای اعتبار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران
خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد
ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم
ز زنگ آینه من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان
که هیچ سنگ به دل خرده شرار ندارد
کسی که بیخبر از بحروحدت است که داند
که در کشاکش خود موج اختیار ندارد
رگی ز تندی خو لازم است سیم بران را
که زودچیده شودهرگلی که خار ندارد
اسیر عشق نیندیشداز زبان ملامت
که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی
که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
همیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مریم مسیح بارنگردد
صدف گرانیی ای از در شاهوار ندارد
حذر نمی کند از درد و داغ سینه صائب
زمین سوخته پروایی از شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۴
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته واندیشه مال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۲
دل از تردد وخاطر ز انقلاب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک نامه ما را
وگر نه کیست که از عهده حساب برآید
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیر مست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید
فغان که آتش بی زینهار چهره ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۵
رتبه خال تو مشک ناب ندارد
نقطه شک حسن انتخاب ندارد
سینه بی داغ آب وتاب ندارد
خانه بی روزن آفتاب ندارد
فکر عمارت غبار خاطر جمع است
گنج گهر وحشت ازخراب ندارد
طول امل در بساط ساده دلان نیست
دشت جنون موجه سراب ندارد
از دل قانع مجو تردد روزی
هر که به منزل رسد شتاب ندارد
آب شود ز انفعال اگر همه سنگ است
هر که درایام گل شراب ندارد
موی ز آتش دمیده خط خوبان
پیش میان تو پیچ وتاب ندارد
رتبه چهره است در صفا بدنش را
دفتر گل فرد انتخاب ندارد
بیجگر گرم گریه را اثری نیست
آب رگ تلخی گلاب ندارد
ما ودیار جنون که هیچ کس آنجا
فکر مآل وغم حساب ندارد
هست شب وروز در سفر دل روشن
دیده شوخ ستاره خواب ندارد
آب گهر از قرار خویش نگردد
ملک رضا بیم انقلاب ندارد
چون مه عید آن که پیشه ساخت تواضع
عیش جهان دستش از رکاب ندارد
سرو ز آزادگی ستاده به یک جا
هر که گذشت از جهان شتاب ندارد
پس نستاند کریم داده خود را
ابر ز گوهر امید آب ندارد
تا در دل شد گشوده بر رخ صائب
روی توجه به هیچ باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۶
در دل ما بخت سبز بارندارد
دانه ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمین سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شیشه دلان راست بیم سنگ ملامت
سیل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پیچ وتاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه دل را
راه برون شد ازین حصارندارد
درد به اندازه طبیب فرستند
نیست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه گوش است
گل خبر از ناله هزار ندارد
سر ز گریبان برون میار که این بحر
موج به جز تیغ آبدار ندارد
در دل خرسند نیست حسرت دنیا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله شوق بی نیاز ز خضرست
ریگ روان با دلیل کار ندارد
چهره زرین خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگیرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بیکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه دیده فریب است
رتبه آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نوای تو صائب
هیچ دل گرمی این شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۹
دامن دشت عدم گیاه ندارد
وای بر آن کس که زاد راه ندارد
راز دل عاشقان ز سینه عیان است
عرصه محشر گریزگاه ندارد
بیخبرست از بهار عالم بالا
باغ وجودی که سرو آه ندارد
روشنی سینه ها ز روزن داغ است
تیره بود هر شبی که ماه ندارد
هر سر موی تو تیغ ملک گشایی است
هیچ شهی این چنین سپاه ندارد
در دل خرسند آه سردنباشد
بادخزان در بهشت راه ندارد
سیر نشد تشنه ای ازان لب نوخط
آب حیات این دل سیاه ندارد
اشک مرا چون صدف دلی نپذیرفت
وای به ابری که خانه خواه ندارد
رنگ برون می زند ز شیشه صافی
چرخ عنان مرا نگاه ندارد
هر که برآید ز سردسیر تعین
فکر لباس وغم کلاه ندارد
تا نشوی آشنای عالم مشرب
قصر وجود تو پیشگاه ندارد
عذر پسندیده است لیک ز نادان
جرم خردمند عذر خواه ندارد
در نظر اعتبار عشق عزیزست
صائب اگر قدر خاک راه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۱
عشق مقید به خط وخال نگردد
رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است
گریه اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجاوخون شهیدان
آتش یاقوت را زبانه نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۳
مرا ناله از پرده دل برآید
به نازی که لیلی ز محمل برآید
درین باغ چون سرو آزادگان را
به جای ثمر عقده دل برآید
اگر مزرع هستی این رنگ دارد
بر آن دانه رحم است کز گل برآید
خوشا کعبه دل که در آستانش
به یک آه صدکار مشکل برآید
ز صحرای فردوس دلگیر گردد
غریبی که با گوشه دل برآید
در آن حلقه چشم دل ماندحیران
که کشتی ز گرداب مشکل برآید
پروبال طوفان بودموج دریا
به مجنون ما کی سلاسل برآید
به صد لب اگر زخم گویا نگردد
که از عهده شکر قاتل برآید
ز آگاهی خویش در زیر تیغم
خوشا حال صیدی که غافل برآید
جگر تشنگان محیط فنا را
چه کام از لب خشک ساحل برآید
بر آن خال شد دلبری ختم صائب
ز صد بنده یک بنده مقبل برآید
به دردی بنالم درین راه صائب
که فریاد از راه ومنزل برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۳
نمی گردد به خاموشی نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازی
کند درد ترا درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد
چه سازد نیم دل با یک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۷
از ناله نی هر کس هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدارنمی گردد
در غمکده هستی بر کوچه مستی زن
کاین راه به هشیاری هموارنمی گردد
از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد
ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه پا برجاپرگار نمی گردد
از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد
در ابر نمی ماند از گردش خوداختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد
چشم تو ودلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمارنمی گردد
با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد
کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد
کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد
از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مارنمی گردد
بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند بی بار نمی گردد
از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد