عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
یاری دل ما به رایگان برد
تا دل طلبیم باز جان برد
عشق آمد و گردن خرد زد
دزد آمد و سر زپاسبان برد
آن کس که رهم زد آشنا بود
بر شحنه خبر نمی توان برد
ماندیم ازان حریف دل دزد
زد قلعه و مهره رایگان برد
ای ترک، که جنبش رکابت
از پنجه چابکان عنان برد
بگذار که در وحل بمیرم
این لاشه که آب کاروان برد
دی بر تو به کشتنم گمان داشت
شد عاقبت آنچه او گمان برد
عاشق نه خود از در تو شد دور
با زاغ چه حیله کاستخوان برد؟
لیکن ز جفای تو تظلم
خواهم بر شاه کامران برد
جمشید زمان که در بلندی
ایوانش سبق ز آسمان برد
جان دادم و درد تو خریدم
این را تو بیر که خسرو آن برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
تاب رخت آفتاب ناورد
ذوق لب تو شراب ناورد
آن خال چو ذره هوش من برد
خشخاش تو هیچ خواب ناورد
دل دعوی صابری همی کرد
چون روی تو دید، تاب ناورد
دل بر تو صبا پیام من برد
چون باز آمد، جواب ناورد
از گریه که چون سرم به درد است
چشمم قدری گلاب ناورد
این دیده، کدام راز دل بود
کز گریه به روی آب ناورد؟
زلف تو دل مرا بدزدید
رحمت به من خراب ناورد
افسوس که خسروش گرفته
پیش شه کامیاب ناورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
با یار ز من خبر بگویید
وین راز نهفته تر بگویید
ما را دل و دیده بندگی گفت
در خدمت آن پسر بگویید
ترک رخ خوب گفتنی نیست
هر چیز کزان بتر بگویید
جان می رود و مرا خبر نیست
جانان مرا خبر بگویید
چشمش من مستمند را کشت
در گوش وی این قدر بگویید
گر هیچ رخ و لبش بدیدید
نرخ گل و گلشکر بگویید
پنهان چو نماند راز خسرو
در کوچه و بام و در بگویید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
از رنگ رخت قمر توان کرد
وز لعل لبت شکر توان کرد
گر از دهنت خبر توان یافت
در راه عدم سفر توان کرد
ماییم دو دیده وقف کرده
سویت نظری مگر توان کرد
بردار ز روی طره کاین دم
شام غم ما سحر توان کرد
خسرو چو اسیر گشت بر وی
می کن که ازین بتر توان کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
فریاد، ز غمزه تو فریاد
کز وی شغبی به عالم افتاد
فریاد رسی که رفت بر چرخ
ما را ز کرشمه تو فریاد
تو مردم چشم ما و ما را
بر گوشه دل نیاوردی یاد
دریاب مرا که آهم از غم
چون صور صدای حشر درداد
گر واسطه وصال نبود
آن کیست که نیست با غمت شاد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
خطی که قرین حال باشد
شک نیست که بی مثال باشد
سروی که به قامت تو ماند
در قامت اعتدال باشد
آندم که تو شرح حال گویی
دانی که مرا چه حال باشد؟
افسوس بود که چون تویی را
با همچو منی وصال باشد
آن را که به یاد تست مشغول
از هر دو جهان ملال باشد
هرگز نکنم خیال خوابی
تا در سرم آن خیال باشد
دیگر نکند نشاط و پرواز
مرغی که شکسته بال باشد
گویند که بنده می نوازی
خسرو به صف نعال باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
گر مه چو تو با جمال باشد
خورشید کم از هلال باشد
بر روی زمین نظیر رویت
در آینه هم خیال باشد
ما را که به دیدنت هلاکیم
نادیدن تو چه حال باشد؟
در عهد تو، وانگهی صبوری
ای دوست، کرا مجال باشد
می خواهم سیر بینم آن رخ
گر دستوری ز خال باشد
می کن ستم و جفا که خوبی
گر لطف کنی وبال باشد
بنمای به گاه کشتنم روی
تا خون منت حلال باشد
کوته عمر است عاشق، ار چه
روزیش هزار سال باشد
تا کی سخن وفا، رها کن
خوبی و وفا محال باشد
بوسی ست طمع دل رهی را
اندازه این سؤال باشد
بشنو ز کرم حدیث خسرو
هر چند ترا ملال باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
آن را غم تو یار باشد
با خوش دلیش چکار باشد؟
صوفی چو شکست توبه، ساقی
مگذار که هوشیار باشد
مستی که سبو کشد، مپندار
کورا قدم استوار باشد
می حاجت نیست مستیم را
در چشم تو تا خمار باشد
جان دادم و داغ عشق بردم
کانجا ز تو یادگار باشد
معذور بود ز ناله بلبل
جایی که گل و بهار باشد
شک نیست که نشتری چشیده ست
جنگی که فغانش زار باشد
مرهم چو نمی پذیرد این دل
بگذار که تا فگار باشد
خسرو به غلامیت عزیز است
گر خوار کنیش، خوار باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
گر یار به دل درون نباشد
صبر از دل من برون نباشد
بی خواب و قرار ماندم، آری
دل گمشده را سکون نباشد
گر صبر کنیم، جان توان برد
لیکن چه کنیم چون نباشد؟
ای دوست، ز گریه هم بماندم
کاندر تن مرده خون نباشد
دل برد ز خسرو آرزویت
جان برد، ولی کنون نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
فریاد که عشق کهنه نو شد
جان در کف عاشقی گرو شد
آزرده دلی که بود، گم گشت
دیرینه غمی که بود، نو شد
یاری که ز ما حدیث نشنود
اندر حق ما سخن شنو شد
رویش دیدم، دلم بیفتاد
پایش به چه ذقن به گو شد
باد سر زلف او بجنبید
صد خرمن صبر جو به جو شد
آورد صبا نشان کویش
اشکم بدوید و پیشرو شد
دادم به قضا عنان خسرو
چون اسپ نشاط تیز دو شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
جانا، چو تویی دگر نیاید
مردم ز تو خوبتر نیاید
هم رنگ رخت سمن نگیرد
هم تنگ لبت شکر نیاید
روزی که تو برنخیزی از خواب
خورشید بلند برنیاید
هر ماهی، اگر چو تو شود ماه
با روی تو در نظر نیاید
یک دل نرود ز شست زلفت
کز غمزه صد دگر نیاید
تیری که گشاید اشتیاقت
جز بر دل بی سپر نیاید
سنگی که از آسمان بیفتد
جز به خر شیشه گر نیاید
با خاک درت رواست ما را
گر سرمه به چشم در نیاید
خسرو ز غمت عنان نتابد
تا مرکب عمر سر نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
چون سرو تو از قبا برآید
آه از من مبتلا برآید
با یاد خط تو زنده گردم
گر از گل من گیا برآید
جایی که تو همچو مه برآیی
مه پیش رخت کجا برآید؟
مه برنابد برابر تو
گر فرمایی، برابر آید
از قبله ابروی تو هر شب
بس دست که در دعا برآید
پیش آی که بهر دیدن تو
جان منتظر است تا برآید
تا چند در انتظار داریش
می آریی زود یا برآید؟
چنگم که ز دست تو نفیرم
از هر سو مو جدا برآید
با تو دل من چو برنیاید
بیم است که جان ما برآید
یک لحظه به کار او فروشو
تا کام یکی گدا برآید
خسرو که در آب دیده غرق است
بازا آکه به آشنا برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
گر دلبر من بر من آید
دل در بر و روح در تن آید
شبها ز هوا گرفته ام باز
وقت است که در نشیمن آید
ترسم که در انتظار رویش
رویم به نماز خفتن آید
شد موسم آنکه در گلستان
بلبل به نوا به گفتن آید
ابر آب زند ز دیده بر خاک
فراش صبا به رفتن آید
وز ناله مرغ و گریه ابر
گل خندد و در شکفتن آید
ساقی کشد انتظار بلبل
تا باز گلی به گلشن آید
چون شمع ستاده ام به یک پا
پروانه اگر به کشتن آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
یاری که طریق ناز دارد
گر دل ببرد، که باز دارد؟
آن شوخ ز بهر کشتن ما
صد شیوه جانگداز دارد
در زلف بتان، مپیچ، ای دل
کاین رشته سری دراز دارد
بیچاره کسی که بر در تو
یک سینه و صد نیاز دارد
در گریه شوق، آستینم
از خون جگر طراز دارد
نی نی غلطم، خوش آنکه یاری
عاشق کش، و دلنواز دارد
کو باده و یار ساده امروز
صوفی نه سر نماز دارد
جانا، دل من به جانب تست
گنجشک هوای باز دارد
یک توبه کس درست نگذاشت
چشمت که هزاز ناز دارد
محمود سزد که نشنود پند
زیرا که دلش ایاز دارد
بشنو که به وصف عشق، خسرو
گفت خوش و دلنواز دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
ماییم و دیار بی نشان
کس میل دیار ما ندارد
ما کار به کار کس نداریم
کس کار به کار ما ندارد
با ما سخن سمن مگویید
کو بوی بهار ما ندارد
با ما صفت چمن مخوانید
کو نقش نگار ما ندارد
لاله ز چه سرخ گشت، گر شرم
از لاله عذار ما ندارد
خون بار چو خسرو از کنارت
کو میل کنار ما ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
بی یاد تو غم جهان نسوزد
بی آه من آسمان نسوزد
پیش رخ آتشین تو شمع
سوزند، ولی چنان نسوزد
گر شمع نخوانمت مشو گرم
زاتش گفتن زبان نسوزد
بی رنگ رخ تو ز آتش غم
سرمایه دوستان نسوزد
یاد تو چو در دلم در آید
جز مغز استخوان نسوزد
سوزد دل خود، اگر بگویم
دل نیست که در زمان نسوزد
آتش به چنان دلی در افگن
کاندر غم دوستان نسوزد
از غمزه مسوز عالمی را
تا بنده در آن میان نسوزد
زینسان که بسوخت خسرو از آه
نبود عجب، ار جهان نسوزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
ناله برآید هر طرف کان بت خرامان در رسد
فریاد بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
من خود نخواهم برد جان از سختی هجران، ولی
ای عمر، چندان صبر کن کان سست پیمان در رسد
آمد خیالش نیم شب، جان دادم و گشتم خجل
خجلت بود درویش را، یکدم چو مهمان در رسد
شب در میان کشتگان بشیند چون نالیدنم
گفتا که می کن، یک دو شب این هم به پایان در رسد
ای دل که بدخو می کنی از دیدنش چشم مرا
معلوم گردد، باش تا شبهای هجران در رسد
امروز میرم پیش تو شرمسار دل شوی
بر تو چه منت جان من، فردا که فرمان در رسد
آزرده تر زان است دل پیشت که بود اول بسی
ویرانه ویرانه تر شود جایی که سلطان در رسد
بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن
تا چشم را بر هم زنی، بینی که پایان در رسد
گر خسروا، می سوزدت از خامیش رنجه مشو
بسیار باید تا هنوز آن شوخ نادان در رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
در ره بماند این چشم تر، کان شوخ مهمان کی رسد
لب تشنه را خون در جگر، تا آب حیوان کی رسد
شبها که من خوار و زبون باشم ز هجران بی سکون
غلتان میان خاک و خون تا شب به پایان کی رسد
شب مونسم زهره ست و مه وین روز تنهایی رسید
روزم دو دیده سوی ره مانده که جانان کی رسد
چند، ای صبا، بر روی او گویی گل خوشبوی من
این گو که در پهلوی من سرو خرامان کی رسد
ز اندوه و غم بیچاره من مانده اسیر و ممتحن
این دست تیغ و آن کفن تا از تو فرمان کی رسد
هان، ای خیال فتنه جو، جانم برآمد ز آرزو
کافر دلا، آخر بگو، کان نامسلمان کی رسد
پیچان چو جعدم از جفا، لاغر چو مویم از عنا
درهم چو زلفم از صبا کان مو پریشان کی رسد
بردی دل حیلت گرم تا بخشی از لب شکرم
این رفت باری از سرم تا خود هنوزم آن کی رسد
سر بر سر شمشیر شد، جان و دل از تن سیر شد
رفتند یاران، دیر شد، خسرو بدیشان کی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
برنامد آهی از دلم، زلفت پریشان از چه شد
پیشت نکردم گریه ای، لبهات خندان از چه شد
تیری زدی و ننگری، گیرم که ندهم برون
هم خود بگو کاخر مرا صد رخنه در جان از چه شد
بی من نبودی یک زمان، اکنون نیایی سوی من
کان آشنا بود آنچنان، بیگانه زینسان از چه شد
روشن شد اندر شهر و کو، این سوزش پنهان من
دور است باری شمع دل، پروانه بریان از چه شد
خوابم نه از مهر لبت، بینم پریشان خوابها
بادی ز تو نامد برم، خوابم پریشان از چه شد
از داغ خسرو در جگر خلقی کجا دارد خبر؟
عاشق شناسد کاین چنین بیمار و حیران از چه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
دیرینه دردی داشتم، بازم همان آغاز شد
بود آسمان بر خون من، با او غمت انباز شد
دوش آمد آن شمع بتان، من خود ز غیرت سوختم
کز بهر مردن گرد او پروانه را پرواز شد
از بعد عمری دیدمش، گفتم بگویم حال خود
از بخت بی اقبال من چشمش به خواب ناز شد
زلفش دلم دزدید و زد از بوی زلفش بوی خون
من چون کنم پنهان که خود هم دزد و هم غماز شد
دی خنده زد بر زخم من، من خود ز شادی گم شد
گویی که بر اهل گنه درهای رحمت باز شد
می رفت جان از دیدنش، او دید و گفت، ای بیوفا
من حاضر و تو می روی، شرمنده در تن باز شد
چون جان ز تیرش خسته شد، گفتم که شد جان دگر
کردند اشارت سوی او کان ترک تیرانداز شد
شب مرده بودم، پاسبان گر زو نگفتم قصه ای
ای پاسبان، فریاد رس کامشب همان آغاز شد
گه گه شنیدی ناله ام، خسرو، نماند آن ناله هم
می سوزم و اینش سزا، عودی که بی آواز شد