عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹
دل از گفتار ناسنجیده بی آرام می گردد
که شکر خواب، تلخ از مرغ بی هنگام می گردد
تلافی را مکافات عمل در آستین دارد
دهن گوینده را تلخ اول از دشنام می گردد
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
عقیق از ساده لوحیها به گرد نام می گردد
دوامی نیست رنگ آمیزی میهای لعلی را
نبیند زردرویی هر که خون آشام می گردد
اگر خورشید تابان پخته می سازد ثمرها را
زروی آتشین چون آرزوها خام می گردد؟
کند هر کس که در دولت فرامش دوستداران را
زدولت کام دل نادیده، دشمنکام می گردد
مروت نیست خندیدن به حال ما سیه روزان
زخط صبح بناگوش تو آخر شام می گردد
شود چون از شراب لاله گون گلگل رخ ساقی
پی تسخیر دل، گیرنده چون گلدام می گردد
به حسن استماع از شکوه خالی می شود دلها
دل مینا تهی از گوش پهن جام می گردد
مه تابان کجا مستور از ابر تنک گردد؟
نهان در جامه کی آن سروسیم اندام می گردد؟
زعاشق دار و گیر حسن سرکش می شود افزون
که بهر سرو، طوق قمریان گلدام می گردد
مگر از التفات خاص تسخیرش کنی، ورنه
تسلی کی دل صائب به لطف عام می گردد؟
که شکر خواب، تلخ از مرغ بی هنگام می گردد
تلافی را مکافات عمل در آستین دارد
دهن گوینده را تلخ اول از دشنام می گردد
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
عقیق از ساده لوحیها به گرد نام می گردد
دوامی نیست رنگ آمیزی میهای لعلی را
نبیند زردرویی هر که خون آشام می گردد
اگر خورشید تابان پخته می سازد ثمرها را
زروی آتشین چون آرزوها خام می گردد؟
کند هر کس که در دولت فرامش دوستداران را
زدولت کام دل نادیده، دشمنکام می گردد
مروت نیست خندیدن به حال ما سیه روزان
زخط صبح بناگوش تو آخر شام می گردد
شود چون از شراب لاله گون گلگل رخ ساقی
پی تسخیر دل، گیرنده چون گلدام می گردد
به حسن استماع از شکوه خالی می شود دلها
دل مینا تهی از گوش پهن جام می گردد
مه تابان کجا مستور از ابر تنک گردد؟
نهان در جامه کی آن سروسیم اندام می گردد؟
زعاشق دار و گیر حسن سرکش می شود افزون
که بهر سرو، طوق قمریان گلدام می گردد
مگر از التفات خاص تسخیرش کنی، ورنه
تسلی کی دل صائب به لطف عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
دل صد پاره زان گرد می گلفام می گردد
که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد
ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این
که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد
درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد
صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد
کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟
که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد
غزال شهری من سایه را صیاد می داند
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم
که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد
زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد
نمک در پرده های دیده بادام می گردد
محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد
درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد
اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب
ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟
که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد
ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این
که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد
درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد
صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد
کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟
که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد
غزال شهری من سایه را صیاد می داند
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم
که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد
زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد
نمک در پرده های دیده بادام می گردد
محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد
درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد
اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب
ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
سفیدی پرده دار چشم خونپالا نمی گردد
کف دریا زطوفان مانع دریا نمی گردد
زشوق پای بوس بحر در سر آتشی دارم
که سیل من غبارآلود از صحرا نمی گردد
مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش
که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمی گردد
به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم
که در آیینه آن آیینه رو پیدا نمی گردد
زتنهایی دل خود می خورد خو کرده صحبت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
زتصویر دل شیرین به خود چون بید می لرزم
وگرنه تیشه من کند از خارا نمی گردد
مگر می آورد آبی به روی کار ما، ورنه
به آب زندگانی آسیای ما نمی گردد
ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی
نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی گردد
ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا
که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی گردد
اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب
که بی آیینه هرگز طوطیی گویا نمی گردد
کف دریا زطوفان مانع دریا نمی گردد
زشوق پای بوس بحر در سر آتشی دارم
که سیل من غبارآلود از صحرا نمی گردد
مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش
که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمی گردد
به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم
که در آیینه آن آیینه رو پیدا نمی گردد
زتنهایی دل خود می خورد خو کرده صحبت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
زتصویر دل شیرین به خود چون بید می لرزم
وگرنه تیشه من کند از خارا نمی گردد
مگر می آورد آبی به روی کار ما، ورنه
به آب زندگانی آسیای ما نمی گردد
ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی
نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی گردد
ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا
که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی گردد
اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب
که بی آیینه هرگز طوطیی گویا نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
دل چرخ بداختر نرم از یارب نمی گردد
به افسون این گره باز از دم عقرب نمی گردد
نمی آید زچندین چشم کار یک دل روشن
شب تاریک، روز از کثرت کوکب نمی گردد
زباران ساز شد گلبانگ رعد ابر بهاران را
بلند آوازه بی ریزش کس از منصب نمی گردد
حجاب باده لعلی نگردد سبزی مینا
زخط پوشیده رنگ سیب آن غبغب نمی گردد
به حرف پوچ صائب هر که نگشاید دهان خود
شهید زخم دندان ندامت، لب نمی گردد
به افسون این گره باز از دم عقرب نمی گردد
نمی آید زچندین چشم کار یک دل روشن
شب تاریک، روز از کثرت کوکب نمی گردد
زباران ساز شد گلبانگ رعد ابر بهاران را
بلند آوازه بی ریزش کس از منصب نمی گردد
حجاب باده لعلی نگردد سبزی مینا
زخط پوشیده رنگ سیب آن غبغب نمی گردد
به حرف پوچ صائب هر که نگشاید دهان خود
شهید زخم دندان ندامت، لب نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۳
خط از خون مانع آن غمزه کافر نمی گردد
زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد
بلایی نیست چون افسردگی دلهای روشن را
نمی گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی گردد
از ان از گرد عصیان رو نمی تابم که آیینه
نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی گردد
شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را
دل مستان ملول از گردش ساغر نمی گردد
صدا از کوه برگردد، عجب کوهی است تمکینش
که از دلبستگی فریاد از آنجا برنمی گردد
عبث آن جنگجو بر آب و آتش می زند خود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمی گردد
نمی سوزد چراغ هیچ کس تا صبحدم صائب
کدامین اخگر سوزنده خاکستر نمی گردد؟
زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد
بلایی نیست چون افسردگی دلهای روشن را
نمی گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی گردد
از ان از گرد عصیان رو نمی تابم که آیینه
نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی گردد
شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را
دل مستان ملول از گردش ساغر نمی گردد
صدا از کوه برگردد، عجب کوهی است تمکینش
که از دلبستگی فریاد از آنجا برنمی گردد
عبث آن جنگجو بر آب و آتش می زند خود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمی گردد
نمی سوزد چراغ هیچ کس تا صبحدم صائب
کدامین اخگر سوزنده خاکستر نمی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۴
برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد
شلایین است در صورت پذیری دیده حیران
ازین آیینه عکس روی دلبر برنمی گردد
زسختی قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه
ازین دریا کدامین موم، عنبر برنمی گردد؟
ندارد حاصلی منصور را از دار ترساندن
به چوب منع این سایل از ان در بر نمی گردد
فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که می افتد
از ان دریای بی ساحل شناور بر نمی گردد
به فکر سینه سوزان، دل وحشی کجا افتد؟
زمجمر چون سپندی جست دیگر برنمی گردد
زمین خاکساری خودنمایی بر نمی دارد
که اینجا می کشد گردن که بی سر بر نمی گردد؟
تو از سنگین دلی بر کوه داری پشت، ازین غافل
که تیر آه از سد سکندر بر نمی گردد
نیم نومید از رحمت که از بدخویی طفلان
برات شیر از پستان مادر بر نمی گردد
زروی گرم، کار مهر تابان می کند ساقی
ازین میخانه کس با دامن تر بر نمی گردد
نمی گردد به افسون روی گردان خط از ان لبها
به حرف و صوت این طوطی زشکر بر نمی گردد
به خط عاشق نظر زان چهره گلگون نمی پوشد
به دود تلخ از آتش سمندر بر نمی گردد
نگردد کامیاب از زلف خوبان هر پریشانی
زهندستان یکی از صد، توانگر بر نمی گردد
جواب نامه من قاصد از دلدار چون آرد؟
که از دلبستگی ز انجا کبوتر بر نمی گردد
نگیرد باده گلرنگ جای خون دل صائب
به شیر دایه طفل از شیر مادر بر نمی گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد
شلایین است در صورت پذیری دیده حیران
ازین آیینه عکس روی دلبر برنمی گردد
زسختی قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه
ازین دریا کدامین موم، عنبر برنمی گردد؟
ندارد حاصلی منصور را از دار ترساندن
به چوب منع این سایل از ان در بر نمی گردد
فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که می افتد
از ان دریای بی ساحل شناور بر نمی گردد
به فکر سینه سوزان، دل وحشی کجا افتد؟
زمجمر چون سپندی جست دیگر برنمی گردد
زمین خاکساری خودنمایی بر نمی دارد
که اینجا می کشد گردن که بی سر بر نمی گردد؟
تو از سنگین دلی بر کوه داری پشت، ازین غافل
که تیر آه از سد سکندر بر نمی گردد
نیم نومید از رحمت که از بدخویی طفلان
برات شیر از پستان مادر بر نمی گردد
زروی گرم، کار مهر تابان می کند ساقی
ازین میخانه کس با دامن تر بر نمی گردد
نمی گردد به افسون روی گردان خط از ان لبها
به حرف و صوت این طوطی زشکر بر نمی گردد
به خط عاشق نظر زان چهره گلگون نمی پوشد
به دود تلخ از آتش سمندر بر نمی گردد
نگردد کامیاب از زلف خوبان هر پریشانی
زهندستان یکی از صد، توانگر بر نمی گردد
جواب نامه من قاصد از دلدار چون آرد؟
که از دلبستگی ز انجا کبوتر بر نمی گردد
نگیرد باده گلرنگ جای خون دل صائب
به شیر دایه طفل از شیر مادر بر نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶
معانی اهل صورت را به گرد دل نمی گردد
به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد
نبرد از مغز زاهد باده گلرنگ خشکی را
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
نگاه بی غرض با حسن در یک پیرهن باشد
حجاب چشم مجنون پرده محمل نمی گردد
دل بیتاب پاس عصمت معشوق می دارد
به گرد شمع، این پروانه در محفل نمی گردد
نگردد سنگ راه سالکان آسایش دنیا
که سیل تندرو آسوده در منزل نمی گردد
نباشد بار بر آزاد مردان عقده مشکل
قد سرو و صنوبر خم زبار دل نمی گردد
به امید برومندی نهالی را رسانیدم
ندانستم کز او جز بار دل حاصل نمی گردد
زقتلم چون حنا آن دست سیمین را نگارین کن
که خون من و بال دامن قاتل نمی گردد
دم نشمرده صائب جنگ دارد با دل روشن
که صبح صادق از پاس نفس غافل نمی گردد
به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد
نبرد از مغز زاهد باده گلرنگ خشکی را
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
نگاه بی غرض با حسن در یک پیرهن باشد
حجاب چشم مجنون پرده محمل نمی گردد
دل بیتاب پاس عصمت معشوق می دارد
به گرد شمع، این پروانه در محفل نمی گردد
نگردد سنگ راه سالکان آسایش دنیا
که سیل تندرو آسوده در منزل نمی گردد
نباشد بار بر آزاد مردان عقده مشکل
قد سرو و صنوبر خم زبار دل نمی گردد
به امید برومندی نهالی را رسانیدم
ندانستم کز او جز بار دل حاصل نمی گردد
زقتلم چون حنا آن دست سیمین را نگارین کن
که خون من و بال دامن قاتل نمی گردد
دم نشمرده صائب جنگ دارد با دل روشن
که صبح صادق از پاس نفس غافل نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
نه از رحم است اگر نخجیر من بسمل نمی گردد
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد
نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد
فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن
نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد
رعونت مانع است از بردباری سربلندان را
به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد
الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی
دو تا سر رشته وحدت زیکتایی نمی گردد
زخون خوردن ندارد غمزه خونخوار او سیری
خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را
که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد
خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد
دو بالا رشته عمر از توانایی نمی گردد
گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب
که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد
نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد
فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن
نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد
رعونت مانع است از بردباری سربلندان را
به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد
الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی
دو تا سر رشته وحدت زیکتایی نمی گردد
زخون خوردن ندارد غمزه خونخوار او سیری
خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را
که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد
خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد
دو بالا رشته عمر از توانایی نمی گردد
گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب
که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۰
به زنجیر تعلق خلق را دست قضا بندد
چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد
شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت
همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد
نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی
چو برگ کاه هر کس خویش را بر کهربا بندد
قضا چون سایه از دنباله اعمال می آید
گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟
قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد
درین میخانه هر کس در دل خم راه می جوید
همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد
به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن
چگونه دست آتش را کسی با بوریا بندد؟
اگر از طعنه عاجزکشی صائب نیندیشد
به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد
چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد
شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت
همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد
نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی
چو برگ کاه هر کس خویش را بر کهربا بندد
قضا چون سایه از دنباله اعمال می آید
گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟
قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد
درین میخانه هر کس در دل خم راه می جوید
همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد
به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن
چگونه دست آتش را کسی با بوریا بندد؟
اگر از طعنه عاجزکشی صائب نیندیشد
به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد
که گل در روزگار حسن او زنار می بندد
چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی
که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد
تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر
که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد
نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی
که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد
زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل
گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد
خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد
چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد
به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب
زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد
که گل در روزگار حسن او زنار می بندد
چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی
که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد
تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر
که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد
نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی
که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد
زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل
گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد
خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد
چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد
به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب
زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۴
دل سرگشته ما چرخ را بر کار می بندد
کمر در خدمت این نقطه نه پرگار می بندد
حجاب روی گل نظارگی را آب می سازد
عبث این بوستان پیرا در گلزار می بندد
چه سازد مهر تابان با خمیر طینت خامم؟
که این افسرده نان خویش بر دیوار می بندد
گل از باغ تماشا عشق آتشدست می چیند
پریشان می شود گل عقل تا دستار می بندد
زپیش دیده گستاخ ما کی دست بردارد؟
گلستانی که در بر رخنه دیوار می بندد
دل من وجه سرگردانی خود را نمی داند
که وقت سیر، چشم نقطه را پرگار می بندد
چه می لرزی زبیم مرگ بر خود، باده پیش آور
که این تب لرزه را یک ساغر سرشار می بندد
پناه از چشم فتانش به زلفش می برم صائب
که بر هر کس ستم زور آورد زنار می بندد
کمر در خدمت این نقطه نه پرگار می بندد
حجاب روی گل نظارگی را آب می سازد
عبث این بوستان پیرا در گلزار می بندد
چه سازد مهر تابان با خمیر طینت خامم؟
که این افسرده نان خویش بر دیوار می بندد
گل از باغ تماشا عشق آتشدست می چیند
پریشان می شود گل عقل تا دستار می بندد
زپیش دیده گستاخ ما کی دست بردارد؟
گلستانی که در بر رخنه دیوار می بندد
دل من وجه سرگردانی خود را نمی داند
که وقت سیر، چشم نقطه را پرگار می بندد
چه می لرزی زبیم مرگ بر خود، باده پیش آور
که این تب لرزه را یک ساغر سرشار می بندد
پناه از چشم فتانش به زلفش می برم صائب
که بر هر کس ستم زور آورد زنار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد
که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد
زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش
درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد
نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد
شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن
سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد
حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را
درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد
زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر
که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد
اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد
کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد
نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید
درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸
عجب دارم که یار این نابسامان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۸
زدام عشق عاشق را سفر بیرون نمی آرد
زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد
نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی
زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد
رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد
که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد
به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران
که از هنگامه مستان خبر بیرون نمی آرد
وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد
که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد
ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین
گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد
چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد
نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی
زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را
که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد
سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی
که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد
زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد
نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی
زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد
رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد
که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد
به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران
که از هنگامه مستان خبر بیرون نمی آرد
وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد
که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد
ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین
گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد
چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد
نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی
زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را
که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد
سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی
که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
زمژگان که ناخن در فضای سینه می بارد؟
که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد
بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران
که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد
به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما
اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد
چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد
عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد
اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم
که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد
زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد
گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد
که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد
بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران
که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد
به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما
اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد
چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد
عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد
اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم
که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد
زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد
گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد