عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
آب و رنگ حسن بیش از خانه زین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۶
نفس سرکش بی ریاضت رهنما کی می شود؟
اژدها فرعون را در کف عصا کی می شود؟
فقر هیهات است گردد جمع با تن پروری
تا پر از شکر بود نی بوریا کی می شود؟
نفس چون مطلق عنان شد قابل اصلاح نیست
سگ چو شد دیوانه دیگر آشنا کی می شود؟
از تهیدستی شکایت می کند بیجا حباب
وصل گوهر جمع با کسب هوا کی می شود؟
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
سرفرازی جمع با پشت دو تا کی می شود؟
نیست سیری آتش سوزنده را از خار و خس
حرص را از سیم و زر کم اشتها کی می شود؟
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
سخت جانی مانع تیر قضا کی می شود؟
می برد یاد وطن را عزت غربت ز دل
آب چون واصل به گوهر شد جدا کی می شود؟
ابر را دریا به روی تلخ از سروا نکرد
چین ابرو مانع حرص گداکی می شود؟
با زمین گیران غفلت گفتگو بی حاصل است
این ره خوابیده بیدار از دراکی می شود؟
یک صدف می باشد از چندین صدف صاحب گهر
هر که را دستی است، از اهل دعا کی می شود؟
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
شور دریا کم به سعی ناخدا کی می شود؟
نعل دولت از سبکسیری است در آتش مدام
دل خنک از سایه بال هماکی می شود؟
حسن آب زندگی از موج می گردد زیاد
لعل جان بخش تو از خط بی صفا کی می شود؟
نیست صائب هر که را از شوق در سر آتشی
خار صحرا، خواب مخمل زیرپا کی می شود؟
اژدها فرعون را در کف عصا کی می شود؟
فقر هیهات است گردد جمع با تن پروری
تا پر از شکر بود نی بوریا کی می شود؟
نفس چون مطلق عنان شد قابل اصلاح نیست
سگ چو شد دیوانه دیگر آشنا کی می شود؟
از تهیدستی شکایت می کند بیجا حباب
وصل گوهر جمع با کسب هوا کی می شود؟
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
سرفرازی جمع با پشت دو تا کی می شود؟
نیست سیری آتش سوزنده را از خار و خس
حرص را از سیم و زر کم اشتها کی می شود؟
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
سخت جانی مانع تیر قضا کی می شود؟
می برد یاد وطن را عزت غربت ز دل
آب چون واصل به گوهر شد جدا کی می شود؟
ابر را دریا به روی تلخ از سروا نکرد
چین ابرو مانع حرص گداکی می شود؟
با زمین گیران غفلت گفتگو بی حاصل است
این ره خوابیده بیدار از دراکی می شود؟
یک صدف می باشد از چندین صدف صاحب گهر
هر که را دستی است، از اهل دعا کی می شود؟
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
شور دریا کم به سعی ناخدا کی می شود؟
نعل دولت از سبکسیری است در آتش مدام
دل خنک از سایه بال هماکی می شود؟
حسن آب زندگی از موج می گردد زیاد
لعل جان بخش تو از خط بی صفا کی می شود؟
نیست صائب هر که را از شوق در سر آتشی
خار صحرا، خواب مخمل زیرپا کی می شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
مخزن گوهر صدف از ته گزینی می شود
کف سبک در بحر از بالانشینی می شود
هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما
صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود
کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند
دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود
در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر
چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود
رشته مریم کمند سوزن عیسی نشد
روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟
ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست
رشته جان پرگره از خرده بینی می شود
با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ
موی سهلی سرمه آواز چینی می شود
صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح
مشرق خورشید از روشن جبینی می شود
کف سبک در بحر از بالانشینی می شود
هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما
صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود
کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند
دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود
در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر
چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود
رشته مریم کمند سوزن عیسی نشد
روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟
ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست
رشته جان پرگره از خرده بینی می شود
با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ
موی سهلی سرمه آواز چینی می شود
صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح
مشرق خورشید از روشن جبینی می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰
زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
جذبه توفیق هرکس را دل بینا دهد
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد
ما گذشتیم از هما و سایه اقبال او
تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد
سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود
هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد
ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم
دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد
عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه
جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد
از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم
خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد
دیده بینا به هر ناشسته رویی می دهند
تا که را مشاطه قدرت دل بینا دهد
نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من
چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد
منت روی زمین دارد به ابر نوبهار
قطره چندی به صد ابرام اگر دریا دهد
نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی
چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟
صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است
تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد
بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن
هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد
چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند
آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد
مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند
شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد
هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد
ما گذشتیم از هما و سایه اقبال او
تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد
سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود
هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد
ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم
دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد
عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه
جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد
از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم
خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد
دیده بینا به هر ناشسته رویی می دهند
تا که را مشاطه قدرت دل بینا دهد
نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من
چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد
منت روی زمین دارد به ابر نوبهار
قطره چندی به صد ابرام اگر دریا دهد
نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی
چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟
صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است
تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد
بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن
هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد
چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند
آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد
مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند
شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد
شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟
چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد
هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است
آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد
پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز
این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد
بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار
دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟
خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد
کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد
نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار
ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد
عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست
پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟
هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا
بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد
لقمه چرب از برای خاک سامان می کند
هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد
گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ
چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد
حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف
بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد
زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد
عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست
اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد
در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد
نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است
موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد
در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست
ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد
سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش
چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد
داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست
این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد
رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست
ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد
می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما
این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد
هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست
نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد
می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست
تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد
هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل
ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد
آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر
در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد
ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار
این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد
می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری
دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد
نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ
سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۷
غنچه این باغ بوی پاره دل می دهد
شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می دهد
کم نگردد فیض حسن از پرده داریهای شرم
شمع در فانوس نور خود به محفل می دهد
حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست
دانه چون پنهان شود در خاک حاصل می دهد
دامن صدق طلب هرکس که می آرد به دست
گام اول پشت بر دیوار منزل می دهد
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج اگر دامن به دست خشک ساحل می دهد
کشتن بی زخم می خواهم، که زخم بی ادب
بوسه گستاخانه بر شمشیر قاتل می دهد
خون من از بس که با پیکان او جوشیده است
در رگ من موج خون بانگ سلاسل می دهد
صائب از قید فرنگ عقل می گردد خلاص
هر که دین و دل به آن مشکین سلاسل می دهد
شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می دهد
کم نگردد فیض حسن از پرده داریهای شرم
شمع در فانوس نور خود به محفل می دهد
حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست
دانه چون پنهان شود در خاک حاصل می دهد
دامن صدق طلب هرکس که می آرد به دست
گام اول پشت بر دیوار منزل می دهد
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج اگر دامن به دست خشک ساحل می دهد
کشتن بی زخم می خواهم، که زخم بی ادب
بوسه گستاخانه بر شمشیر قاتل می دهد
خون من از بس که با پیکان او جوشیده است
در رگ من موج خون بانگ سلاسل می دهد
صائب از قید فرنگ عقل می گردد خلاص
هر که دین و دل به آن مشکین سلاسل می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
عارفان را نکهت سیب ذقن جان می دهد
طفل مشرب جان برای نار پستان می دهد
با سبکروحان به نقد دل گرانی چون کنم؟
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
سر به دنبال جنون عشق نه، کاین باد دست
وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد
دل ز فکر پوچ خواهد باخت خود را چون حباب
کشتی ما را سبکباری به طوفان می دهد
پیش دریا آبروی خود چرا ریزد صد؟
قطره ای دارد گدایی، ابر نیسان می دهد
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون
پیش برق تیشه من کوه میدان می دهد
طفل مشرب جان برای نار پستان می دهد
با سبکروحان به نقد دل گرانی چون کنم؟
شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد
سر به دنبال جنون عشق نه، کاین باد دست
وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد
دل ز فکر پوچ خواهد باخت خود را چون حباب
کشتی ما را سبکباری به طوفان می دهد
پیش دریا آبروی خود چرا ریزد صد؟
قطره ای دارد گدایی، ابر نیسان می دهد
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون
پیش برق تیشه من کوه میدان می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۳
صیقل دل فیض آه صبحگاهی می دهد
صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد
ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون
می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد
هر که می داند که دردسر به قدر دولت است
کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟
خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری
قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد
قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن
این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد
صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد
ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون
می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد
هر که می داند که دردسر به قدر دولت است
کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟
خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری
قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد
قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن
این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد
این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ذوق حیرانی به داد چشم خونپالا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
دل به دارالامن حیرت نه به آسانی رسید
داد جان این صید بسمل تابه حیرانی رسید
مزد تسلیم است دارد عشق اگر قربانیی
گشت چون تسلیم اسماعیل، قربانی رسید
چون رسد وقت رهایی قفل می گردد کلید
خواب در آخر به داد ماه کنعانی رسید
قامت خم مرکب چوگانی راه فناست
عذر را بر طاق نه، چون اسب چوگانی رسید
در کنار مادر افتاد از گریبان لحد
هر که را اینجا فزون آزار جسمانی رسید
پاک از گرد علایق شو که شبنم زین چمن
در وصال آفتاب از پاکدامانی رسید
خاک صحرای قناعت در مذاقش شد شکر
مور ما تا بر سر خوان سلیمانی رسید
نیست صائب مومیایی جز شکست خویشتن
شیشه دل را شکستی کز تن آسانی رسید
داد جان این صید بسمل تابه حیرانی رسید
مزد تسلیم است دارد عشق اگر قربانیی
گشت چون تسلیم اسماعیل، قربانی رسید
چون رسد وقت رهایی قفل می گردد کلید
خواب در آخر به داد ماه کنعانی رسید
قامت خم مرکب چوگانی راه فناست
عذر را بر طاق نه، چون اسب چوگانی رسید
در کنار مادر افتاد از گریبان لحد
هر که را اینجا فزون آزار جسمانی رسید
پاک از گرد علایق شو که شبنم زین چمن
در وصال آفتاب از پاکدامانی رسید
خاک صحرای قناعت در مذاقش شد شکر
مور ما تا بر سر خوان سلیمانی رسید
نیست صائب مومیایی جز شکست خویشتن
شیشه دل را شکستی کز تن آسانی رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
پای در دامان تسلیم و رضا باید کشید
اطلس افلاک را در زیر پا باید کشید
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
در محیط بیکران دست از شنا باید کشید
گر نمی آیی برون از خود به استقبال مرگ
گردنی چون شمع در راه صبا باید کشید
پا کشیدن بر تو در راه طلب گر مشکل است
رهروان عشق را خاری ز پا باید کشید
تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست
با لب خندان به سر این رطل را باید کشید
بهره چشم از بساط زود سیر روزگار
نیست چندانی که ناز توتیا باید کشید
چون میسر نیست سیر بحر بی کشتی ترا
تلخی دریا ز روی ناخدا باید کشید
تا درین بیت الحزن چون پیر کنعان ساکنی
بوی یوسف از گریبان صبا باید کشید
تا مگر چون دانه گندم بر آیی رو سفید
روزگاری سختی نه آسیا باید کشید
حسن عالم را به رنگ خویش برمی آورد
از سر هر خار ناز گل جدا باید کشید
من که چون یوسف قرار بندگی دادم به خویش
از عزیزان منت احسان چرا باید کشید؟
زود پیوندد شب کوته به خورشید بلند
خط چو سر زد دست ازان زلف دو تا باید کشید
هیچ مشکل نیست نگشاید به آه نیمشب
خویش را صائب به زیر این لوا باید کشید
اطلس افلاک را در زیر پا باید کشید
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
در محیط بیکران دست از شنا باید کشید
گر نمی آیی برون از خود به استقبال مرگ
گردنی چون شمع در راه صبا باید کشید
پا کشیدن بر تو در راه طلب گر مشکل است
رهروان عشق را خاری ز پا باید کشید
تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست
با لب خندان به سر این رطل را باید کشید
بهره چشم از بساط زود سیر روزگار
نیست چندانی که ناز توتیا باید کشید
چون میسر نیست سیر بحر بی کشتی ترا
تلخی دریا ز روی ناخدا باید کشید
تا درین بیت الحزن چون پیر کنعان ساکنی
بوی یوسف از گریبان صبا باید کشید
تا مگر چون دانه گندم بر آیی رو سفید
روزگاری سختی نه آسیا باید کشید
حسن عالم را به رنگ خویش برمی آورد
از سر هر خار ناز گل جدا باید کشید
من که چون یوسف قرار بندگی دادم به خویش
از عزیزان منت احسان چرا باید کشید؟
زود پیوندد شب کوته به خورشید بلند
خط چو سر زد دست ازان زلف دو تا باید کشید
هیچ مشکل نیست نگشاید به آه نیمشب
خویش را صائب به زیر این لوا باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
شوخی میخانه از محراب می باید کشید
از سراب خشک، ناز آب می باید کشید
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
می کند کار می و مطرب سرود بلبلان
وقت گل دست از شراب ناب می باید کشید
وسعت دریا پریشان می کند زلف حواس
خویش را در حلقه گرداب می باید کشید
تاب آلایش ندارد دامن پاک فنا
از دوعالم دست و دل را آب می باید کشید
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را
از سبک قدران سنگین خواب می باید کشید
دامن سیماب را آیینه نتواند گرفت
دست از اصلاح دل بیتاب می باید کشید
هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
باده را در گوشه محراب می باید کشید
با گلوی تشنه نتوان رفت راه نیستی
از دم تیغ شهادت آب می باید کشید
می کند گوش گران کوته زبان خلق را
سد آهن پیش این سیلاب می باید کشید
در طریق سعی می باید نفس را سوختن
سرمه ای در چشم سنگین خواب می باید کشید
تا چو خورشید درخشان مطلعی رنگین کنی
از شفق صد کاسه خوناب می باید کشید
تا شوی سرحلقه نازک خیالان چون کمر
روزگاری مشق پیچ وتاب می باید کشید
تا نگردیده است خاکت کوزه از شور جنون
انتقام از چرخ چون دولاب می باید کشید
چون بدخشان سنگ خود را لعل کردن سهل نیست
منت خورشید عالمتاب می باید کشید
کشتی دل جز سبکباری ندارد بادبان
دامن رغبت ز خورد و خواب می باید کشید
با دهان خشک در آغوش دریا چون صدف
انتظار گوهر نایاب می باید کشید
سینه گرمی به دست آور، و گرنه نازها
از سمور و قاقم و سنجاب می باید کشید
یا نمی باید کمر بستن درین دریا چو موج
یا گلیم خار وخس از آب می باید کشید
در دل شبها به عذر روسیاهی گاه گاه
قامتی چون شمع در محراب می باید کشید
غوطه زن در بحر حیرت، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
چاره دردسر عقل است صائب درد می
صندلی بر جبهه زین سیلاب می باید کشید
از سراب خشک، ناز آب می باید کشید
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
می کند کار می و مطرب سرود بلبلان
وقت گل دست از شراب ناب می باید کشید
وسعت دریا پریشان می کند زلف حواس
خویش را در حلقه گرداب می باید کشید
تاب آلایش ندارد دامن پاک فنا
از دوعالم دست و دل را آب می باید کشید
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را
از سبک قدران سنگین خواب می باید کشید
دامن سیماب را آیینه نتواند گرفت
دست از اصلاح دل بیتاب می باید کشید
هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
باده را در گوشه محراب می باید کشید
با گلوی تشنه نتوان رفت راه نیستی
از دم تیغ شهادت آب می باید کشید
می کند گوش گران کوته زبان خلق را
سد آهن پیش این سیلاب می باید کشید
در طریق سعی می باید نفس را سوختن
سرمه ای در چشم سنگین خواب می باید کشید
تا چو خورشید درخشان مطلعی رنگین کنی
از شفق صد کاسه خوناب می باید کشید
تا شوی سرحلقه نازک خیالان چون کمر
روزگاری مشق پیچ وتاب می باید کشید
تا نگردیده است خاکت کوزه از شور جنون
انتقام از چرخ چون دولاب می باید کشید
چون بدخشان سنگ خود را لعل کردن سهل نیست
منت خورشید عالمتاب می باید کشید
کشتی دل جز سبکباری ندارد بادبان
دامن رغبت ز خورد و خواب می باید کشید
با دهان خشک در آغوش دریا چون صدف
انتظار گوهر نایاب می باید کشید
سینه گرمی به دست آور، و گرنه نازها
از سمور و قاقم و سنجاب می باید کشید
یا نمی باید کمر بستن درین دریا چو موج
یا گلیم خار وخس از آب می باید کشید
در دل شبها به عذر روسیاهی گاه گاه
قامتی چون شمع در محراب می باید کشید
غوطه زن در بحر حیرت، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
چاره دردسر عقل است صائب درد می
صندلی بر جبهه زین سیلاب می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
در سر پل باده چون سیلاب می باید کشید
می به کشتی در کنار آب می باید کشید
می توان تا چشمی از روی گلستان آب داد
پرده نسیان به روی خواب می باید کشید
کم نه ای از بلبل و قمری درین بستانسرا
ناله ای چند از دل بیتاب می باید کشید
در سیاهی می کند می کار آب زندگی
در دل شبها شراب ناب می باید کشید
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
ساده کن از فلس خود را، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
خون کنم دل را که تا این مایه تشویش هست
منت دلجویی از احباب می باید کشید
با لب لعل بتان افتاده صائب کار ما
تشنه ما را ز گوهر آب می باید کشید
می به کشتی در کنار آب می باید کشید
می توان تا چشمی از روی گلستان آب داد
پرده نسیان به روی خواب می باید کشید
کم نه ای از بلبل و قمری درین بستانسرا
ناله ای چند از دل بیتاب می باید کشید
در سیاهی می کند می کار آب زندگی
در دل شبها شراب ناب می باید کشید
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
ساده کن از فلس خود را، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
خون کنم دل را که تا این مایه تشویش هست
منت دلجویی از احباب می باید کشید
با لب لعل بتان افتاده صائب کار ما
تشنه ما را ز گوهر آب می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
چون صراحی رخت در میخانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
دل چه تلخیهای رنگارنگ ازان دلبر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید
در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام
ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید
زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم
تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید
از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید
آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت
سرمه خاموشی از خط بر لب ساغر کشید
گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از دیده مجمر کشید
من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را
ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید
ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون
هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید
پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است
اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید
دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟
بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق
سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همین جا آب از سرچشمه کوثر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید
در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام
ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید
زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم
تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید
از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید
آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت
سرمه خاموشی از خط بر لب ساغر کشید
گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از دیده مجمر کشید
من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را
ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید
ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون
هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید
پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است
اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید
دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟
بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق
سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همین جا آب از سرچشمه کوثر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشید
ز آنچه دامن می کشیدم از گریبان سر کشید
می شود روشنتر از آبی که افشاند زچشم
هر که را چون شمع آتش از گریبان سر کشید
سرو نتوانست چون قمری درین بستانسرا
با کمال سرکشی از طوق فرمان سر کشید
کیست گردون تا نباشد تابع فرمان عشق؟
چون تواند مشت خاشاکی زطوفان سر کشید؟
سایه طوبی شمارد آفتاب حشر را
شعله عشق تو هر کس را که از جان سرکشید
می رسد حاصل به قدر سنگ اینجا نخل را
وای بر دیوانه ای کز سنگ طفلان سر کشید
اهل غفلت را رهایی از زندان خاک
پای خواب آلود نتواند ز دامان سر کشید
موج زنجیر گرفتاری کمند دولت است
شد عزیز آن کس که چون یوسف به زندان سر کشید
خط به اندک فرصتی تسخیر لعل یار کرد
زود بالد سبزه ای کز آب حیوان سر کشید
از ملامت در حریم کعبه شد خونش هدر
راه پیمایی که از خار مغیلان سر کشید
داد در ایام خامی میوه خود را به باد
نخل پرباری که از دیوار بستان سر کشید
نیست صائب حسن را از پاکدامانان گزیر
از گریبان صبح را خورشید تابان سر کشید
ز آنچه دامن می کشیدم از گریبان سر کشید
می شود روشنتر از آبی که افشاند زچشم
هر که را چون شمع آتش از گریبان سر کشید
سرو نتوانست چون قمری درین بستانسرا
با کمال سرکشی از طوق فرمان سر کشید
کیست گردون تا نباشد تابع فرمان عشق؟
چون تواند مشت خاشاکی زطوفان سر کشید؟
سایه طوبی شمارد آفتاب حشر را
شعله عشق تو هر کس را که از جان سرکشید
می رسد حاصل به قدر سنگ اینجا نخل را
وای بر دیوانه ای کز سنگ طفلان سر کشید
اهل غفلت را رهایی از زندان خاک
پای خواب آلود نتواند ز دامان سر کشید
موج زنجیر گرفتاری کمند دولت است
شد عزیز آن کس که چون یوسف به زندان سر کشید
خط به اندک فرصتی تسخیر لعل یار کرد
زود بالد سبزه ای کز آب حیوان سر کشید
از ملامت در حریم کعبه شد خونش هدر
راه پیمایی که از خار مغیلان سر کشید
داد در ایام خامی میوه خود را به باد
نخل پرباری که از دیوار بستان سر کشید
نیست صائب حسن را از پاکدامانان گزیر
از گریبان صبح را خورشید تابان سر کشید