عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۵
سواد شب دل شب زنده دار می خواهد
زمین سوخته تخم شرار می خواهد
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش
کسی که زندگی پایدار می خواهد
به دست نفس مده اختیار دل زنهار
که زنگی آینه خویش تار می خواهد
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه
زبان درازی منصور دار می خواهد
همان به است که قانع شود به دل خوردن
کسی که نعمت بی انتظار می خواهد
بجاست رفعت نام آوران پاک گهر
که هر که هست نگین را سوار می خواهد
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
به داغ ساخته نتوان فریب عاشق داد
که صیرفی زر کامل عیار می خواهد
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست
چنین که توبه مرا شرمسار می خواهد
ز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیست
که دام چشم برای شکار می خواهد
کسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزان
ز سرومیوه واز بید بار می خواهد
به بوی گل ز گلستان کجا شودقانع
کسی که خرمن گل در کنار می خواهد
نظر سیاه به این خاکدان مکن صائب
که حسن آینه بی غبار می خواهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۱
به صبر مشکل عالم تمام بگشاید
که این کلید به هر قفل راست می آید
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که آب بحر به آب گهر نیفزاید
من از کجا وبهشت برین مگر رضوان
به درد وداغ تو فردوس را بیاراید
در آن چمن که من از گل گلاب می گیرم
ز دور باد صبا پشت دست می خاید
ز آب تیغ جگرگاه خاک شد سیراب
هنوز از شب زلف تو فتنه می زاید
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید
دو چشم دوخته ای برزمین ازین غافل
که چرخ راه تو از هر ستاره می پاید
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویش
که در مصاف دو شمشیر کار فرماید
نعیم خلد حلال است بر کسی صائب
که دست ولب به نعیم جهان نیالاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۶
ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آید
ز عندلیب مگر ناله ای به گوش آید
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است
که خونم از نگه آشنا به جوش آید
فغان من ز محرک غنی ورنه
به ناخن دگران ساز در خروش آید
ز عیب او دگران نیز چشم می پوشد
به عیب مردم اگر دیده پرده پوش آید
به اختیار نیایدکس از بهشت می پوشند
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید
حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است
به اختیار چرا آدمی به هوش آید
کتاب در گرو باده از فقیه گرفت
زیاده زین چه مروت ز میفروش آید
مرا به بزم رقیبان مخواه که هیهات است
که عندلیب به دکان گلفروش آید
ز خامشی دل افسرده گرم می گردد
چنان که در خم سربسته می به جوش آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۱
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب
که آه بر لب من بی درنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید
ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید
زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید
سبو ز ورطه غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب
که خود خراب وبه بالین خسته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۹
ز سینه ام نفس خوش برون نمی آید
نسیم خلد ز آتش برون نمی آید
چه دیده است خدنگت ز سینه گرمم
که از قلمرو ترکش برون نمی آید
ز خوی سرکش خوبان ملایمت مطلب
که نخل موم ز آتش برون نمی آید
در انتهای محبت خموش شد صائب
همیشه دود ز آتش برون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۲
تردد از دل بی آرزو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من
چرا سرم به عمارت فرونمی آید
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جونمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه من از رفو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۱
لطافت رخ ازین بیشتر نمی باشد
که بی نقاب ترا آشکار نتوان دید
عیار خوی تو پیداست از دل سنگین
اگر چه در دل خارا شرار نتوان دید
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است
به دیده ای که ره انتظار نتوان دید
بغیر رخنه دل رخنه دگر صائب
پی نجات درین نه حصار نتوان دید
برون نرفته ز خود حسن یار نتوان دید
درون بیضه صفای بهارنتوان دید
ز خون خویش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر ید بیضا نتوان دید
خط عذار تو بارست بردل عشاق
که چشم آینه را در غبار نتوان دید
به باده شفقی وقت صبح را خوش دار
که پیر میکده را هوشیارنتوان دید
ره صلاح به دست آر در جوانیها
که پیش پا به چشم مزارنتوان دید
بریز خون مرا وخمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمارنتوان دید
ز جوش فاخته بر سرو می خورم دل خویش
به دوش مردم آزاده بارنتوان دید
چه جای آینه کز شرم آن رخ محجوب
دلیر در رخ آیینه دار نتوان دید
بس است آنچه من از روی آتشین دیدم
در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۲
چه شد که دامن یار از کفم رها گردید
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشناگردید
منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید
نسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشن
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید
مرا به گوشه چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید
ز ریزش دل من اندکی خبر دار
کسی که دامن گل از کفش رهاگردید
چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتاگردید
ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده من قبله دعا گردید
هزار خانه آغوش را به خاک نشاند
ترا به خانه زین هر که رهنما گردید
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۲
حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۶
کجا ز سینه من غم شراب می شوید
چه زنگ از دل آیینه آب می شوید
چه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویم
که رخ به خون شفق آفتاب می شوید
کسی که در پی اصلاح بخت تیره ماست
سیاهی از پروبال عقاب می شوید
علاج تشنه دیدار نیست جز دیدار
کجا غم از دل بلبل گلاب می شوید
به حسن ساده دلی چشم هر که باز شود
به اشک تلخ ندامت کتاب می شوید
اگر غبار یتیمی توان ز گوهر شست
کدورت از دل من هم شراب می شوید
ز بس که دلبر من تشنه جمال خودست
به آبگینه ز رخ گرد خواب می شوید
به گریه تیرگی از دل رود که از ریزش
ز روی خویش سیاهی سحاب می شوید
که گفته است در ابر سفید باران نیست
رخش غم از دل من در نقاب می شوید
چراغ سوختگان می شود ز هم روشن
به اشک چهره آتش کباب می شوید
غبار غم ننشیند به دامنی صائب
که توبه نامه من با شراب می شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۲
عاشق ز رفتن دل بیتاب می برد
فیضی که خاک از آمدن آب می برد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
آیینه اختیار ز سیماب می برد
در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک
پروانه را کسی که به مهتاب می برد
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
جان از سفال تشنه کجا آب می برد
رویی که چشم من شده محو نظاره اش
بیطاقتی ز گوهر سیراب می برد
مستانه جلوه های تو ای آب زندگی
گردش ز یاد حلقه گرداب می برد
از پیچ وتاب رشته عمرش گره شود
از هر دلی که موی میان تاب می برد
در باده نشأه از نظر زاهدان نماند
چشم ندیدگان ز گهر آب می برد
صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش
هرچند هوش خلق می ناب می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۳
پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد
از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۴
از شرم ناله ام که دل از کار می برد
بلبل به زیر پر سر منقار می برد
هرکس که بی شراب رود برکنار کشت
آیینه را به چشمه زنگار می برد
بر باغبان به چشم دگر می کند نگاه
مرغی که ره به رخنه دیوار می برد
زهاد را به باغ که تکلیف می کند
این خار خشک را که به گلزار می برد
زلف ز پا فتاده بود رشته امید
چشم ز کار رفته دل از کار می برد
تکلیف ماهتاب به من هرکه می کند
مجروح را به سیر نمکزار می برد
از بیم دستبرد تعدی ز بوستان
گل التجا به گوشه دستار می برد
زلف تو صد موذن تسبیح گوی را
کاکل کشان به حلقه زنار می برد
صائب چه نعمتی است که طبع غیور من
منقار بسته ام ز شکرزار می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۵
زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۶
عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۷
دیوانه را به دامن صحرا که می برد
طفل یتیم را به تماشا که می برد
مکتوب خشک سلسله پای قاصدست
موج سراب را سوی دریا که می برد
راه نسیم نیست در آن زلف تابدار
از بیدلان پیام به دلها که می برد
جایی که زلف حلقه بیرون در بود
نام دل شکسته ما را که می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۳
پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
ژولیده موی باش که سر می دهد به باد
هر کس به بال طره دستار می پرد
امروز نوبت جگر تشنه زخم کیست
کز شوق بوسه اش لب سوفار می پرد
تا در بغل کشد کمر نازک ترا
از شوق چشم حلقه زنار می پرد
کم ظرف تشنه حرکتهای ناقص است
چشم حباب از پی رفتار می پرد
بال تپش اگر دل پرخون بهم زند
رنگ بهانه جوی ز رخسار می پرد
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می پرد
برقطره ای ندوخته ام چشم چون حباب
موج دلم به ساغر سرشار می پرد
حسن غیور را ز نگهبان گریز نیست
چشم گل از پی مژه خار می پرد
صائب شراب شوق چنین گر اثر کند
مهر خموشی از لب اظهار می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۵
از چشم ودل کی آن گل سیراب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد